مداحی آنلاین - ذکر همه عالم و آدم شده یکسر - محمود کریمی.mp3
3.26M
🌸 #عید_مبعث
💐ذکر همه عالم و آدم شده یکسر
💐دردانه ی داور گردیده پیمبر
🎤 #محمودکریمی
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به #لذت_بندگی قسمت ۴۴ ✅➖✔️🌍🌎 #برای_عبد_شدن ۱۱ "ترک تکبر" ⚠️واقعا معلوم
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به #لذت_بندگی
قسمت 45
✅➖✔️🌍
#برای_عبد_شدن 12
"ترک تکبر"
🔷تکبر یعنی برتری جویی بر دیگران
🔴متاسفانه بعضی از رفتار های پدر و مادر ها توی خونه باعث میشه که بچه ها دچار تکبر بشن.
❌مثلا اون پدر و مادری که به بچش میگه "درس بخون تا روی پسر خالت رو کم کنی!! "
❌این داره ناخواسته بچش رو "متکبر" بار میاره.
❓بابا تو چرا میزنی بچه رو داغون میکنی؟!
😒
⛔️کسی که متکبر باشه
⬅ فهمش کم میشه
⬅ درکش کم میشه😐
⬅درساش ضعیف میشه
⬅آدم متکبر احمق میشه.
❌نکن این کار رو با فرزندت! 😒
🔴یا توی خانواده ای که پدر و مادر هی برای همدیگه قیافه بگیرن و کلاس بذارن!
❎ این بچه رو متکبر میکنه😱
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_هشتم فاطمہ بهانه بود..من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_نهم
ڪاش میشد زمان را بہ عقب برگردوند!
ڪاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد!
ڪاش من هم شبیہ فاطمہ بودم!
ڪامل و دوست داشتنے و پاڪ!
پاڪے فاطمہ او را نزد همگان دوست داشتنے و بے مثال ڪرده بود.از همین حالا فاطمہ رو در لباس عروس ڪنار حاج مهدوے تصور میڪردم.چقدر آنها بہ هم مےآمدند. اما نہ!
من نمیخواستم فاطمہ رو ڪنار او ببینم.حاج مهدوے تنها مردے بود ڪہ بعد از آقام او را بخاطر خودش میخواستم.میخواستم او را داشتہ باشم.من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجورے ڪہ دلم میخواست زندگے ڪنم.همیشہ نقش بازے میڪردم. میخوام خودم باشم.رقیہ سادات! !
خوابم برد.آقام رو دوباره دیدم.اینبار در صندلے شاگرد بجاے حاج مهدوے نشستہ بود.برگشت نگاهم ڪرد.نگاهش مثل قبل سرد نبود ولے سنگین بود.
پرسیدم :هنوز ازم دلخورے آقا؟
بجاے اینڪہ جوابم رو بده ، نگاهے بہ چادرم انداخت ویڪ دفعہ چشمانش خندید و گفت.چقدر بهت میاد..
از خواب پریدم. .چہ خواب ڪوتاهے! !
فاطمہ خواب بود.و حاج مهدوے دستش رو روے پنجره ے باز ماشین گذاشتہ بود وانگار در فڪر بود.
بالاخره بہ اردوگاه رسیدیم.راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراڪنے با حاج مهدوے بود ڪه بہ سرعت از داخل ڪیفم سے تومن بیرون آوردم و بہ سمت راننده تعارف ڪردم.حاج مهدوے ڪہ از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز ڪرده بود بہ سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتے بہ راننده گفت:نگیرید لطفا.
من هم با همون لجاجت پول را روے شانہ ے راننده ڪوباندم و گفتم:
_آقا لطفا حساب ڪنید ایشون مهمون من هستند.
راننده ے بیچاره ڪہ بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگے بہ حاج مهدوے ومن ڪہ با غرور وڪمے تحڪم آمیز حرف میزدم نگاهیے ردو بدل ڪرد و آخرسر بہ حاج مهدوے گفت: _چیڪار ڪنم حاج آقا؟!
ادامہ دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_نهم ڪاش میشد زمان را بہ عقب برگردوند! ڪاش میشد دنیا با من مهربان
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاهم
تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم :
_یعنے چے آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میڪنے؟!. وبعد پول رو، روے صندلے جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمہ و بهت و برافروختگے حاج مهدوے پیاده شدم.
حالا احساس بهترے داشتم.تا حدے بدهے امروزم رو پس دادم.خواستم بہ سمت ورودے اردوگاه حرڪت ڪنم ڪہ حاج مهدوے گفت:
-صبر ڪنید.
ایستادم.
مقابلم ایستاد.
ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.
پولے ڪہ در دست داشت رو بسمتم دراز ڪرد
-ڪارتون درست نبود!!!
خودم رو بہ اون راه زدم و با غرور گفتم:
ڪدوم ڪار؟
حساب ڪردن ڪرایه ڪار درستے نبود
گفتم:من اینطور فڪر نمیڪنم
گفت:لطفا پولتون رو بگیرید.
با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهڪارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میڪنم.
چہ جالب!! او هم دندان بہ هم میسایید.!!!
وباز هم پایین را نگاه میڪرد.
گفت:وقتے یڪ مرد همراهتونہ درست نیست دست بہ ڪیفتون بزنید
گفتم:وقتے من باعث اینهمہ گرفتاریتون شدم درست نیست ڪہ شما متضرر شید
او نفس عمیقے ڪشید و در حالیڪہ چشمهایش رو از ناراحتے بہ اطراف میچرخاند گفت:
_بنده حرفے از ضرر زدم؟! ڪسے امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالے.!!
از ڪنایہ اش لجم گرفت.
-پس قبول دارید ڪہ امروز ضرر ڪردید!!
من عادت ندارم زیر دین ڪسے باشم حاج آقا
فاطمہ میان بحثمون پرید:
سادات عزیز ڪوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درستہ امروز ایشون خیلے تو زحمت افتادند ولے شما هم درست نیست اینقدر سر اینڪار خیر دست بہ نقد باشے.ایشون لطف ڪردند و این حرڪت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره…
من به فاطمہ نگاه نمیڪردم.داشتم صورت زیبایے حاج مهدوے رو میدیدم ڪہ حالا با خشم زیباترهم شده بود…حاج مهدوے هنوز هم اسڪناسهارو مقابلم گرفتہ بود.ولے بہ یڪباره حالت صورتش تغییر ڪرد و با صداے خیلے آروم و محجوبے گفت:
_نمیدونستم شما ساداتے!
زده بودم بہ سیم آخر…
با حاضر جوابی پرسیدم:
_مثلا اگر زودتر میدونستید چیڪار میڪردید؟؟
او متحیر و میخڪوب از بے ادبے ام بہ من من افتاد و اینبارهم براے سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد.
بجاش پاسخ داد:
_من نمیدونم چیے شما رو ناراحت ڪرده ولے اگر خداے ناڪرده من باعث و بانے این ناراحتے هستم عذر میخوام.
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاهم تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاه_و_یکم
هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:
_تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت :
*نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.*
نوشتم:
*دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟*
نوشت:
*دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.*
باور کردنی نبود که فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم.
عکس او رادیدم.
نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم:
_نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، دعا کن نجات پیدا کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.خواهش میکنم دعام کن..اونطوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولی بخدا میخوام عوض شم.کمکم کنید.
گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود.
دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم:
من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاک..اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم..من دلم یک مرد مومن میخواد.کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه…اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم…شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی..
گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم…نفهمیدم کی خوابم برد!
یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم.انگار که مدتها خواب بودم.حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین نماز ی بود که با اخلاص و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!!
من با اشتیاق گفتم:با صدای اذان بیدارشدم.
نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟
من با حسرت گفتم:کوتاه بود!!
اوگفت:دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!!
فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود .
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!!
من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم.فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.آهسته پرسید:
سادات جان؟ خوبی؟
بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:نه! !
میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد
-نگران چی هستی؟خدا هست ..جدت هست..آقات هست…من هستم..
میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم:
-او چی؟؟؟ او هم هست؟؟
فاطمه شنید.
پرسید:از کی حرف میزنی؟
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه و سومین روز بهاریتون
شاد شاد
امروزروزمبعث🎊🌹
به دیگران هدیه بدهیم
یک لبخند
یک نگاه مهربان
ویک کلمه اےکه قوت قلب
بدهدبه دیگران
الهی امروز بهترینهارو
خدانصیبتون کنه
🌹عیدتون مبارک🎊
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
✨ حضرت محمد (ص) فرمودند:
كسى كه در دنيا به امانتى خيانت كند و آن را به صاحبش برنگرداند و آنگاه بميرد بر دين من نمرده است و با خدا ديدار مى كند در حالى كه بر او خشمگين است.✨
هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست،
و
هیچ گرگی، گرگ دیگر را به خاطر اندیشه اش
نمی کشد!
هیچ کلاغی به طاووس، رشک نمیبرد،
و
قناری میداند قار قار هم شنیدن دارد.
هیچ موشي ، به فیل بخاطر بزرگی اش حسادت نمیکند.
و زنبور میداند که گل، مال پروانه هم هست...
و رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن میدهد!
کوه از مرگ نمیترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمیکند.
زمین میچرخد تا آفتاب به سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمیکند!!
هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان همنوعانش را قضاوت نمیکند و همنوعانش را به خاک و خون نمی کشد!
ای انسان
دنیا، فقط براي تو نیست.....
آدم ها به هر خال شما را قضاوت خواهند کرد
زندگیتان را صرف تحت تاثیر قراردادن دیگران نکنید
برای خودتان زندگی کنید نه قضاوت دیگران !
💕💕💕
-گفت:
-بازم شهید آوردن؟🤔
-یه مشت استخون؟😅
°شب خواب دید تو یه باتلاقه!!
°دستی او را گرفت!✋
-گفت:
-کی هستی؟😳
+گفت:
+من همون یه مشت استخونم..:)💔
💕💕💕
4_310226054725763571.mp3
2.69M
#استادشجاعی
✍اللهم کن لولیک...
نجوایی است، بر زبان ما!
🔻اما قلبمان،
به ستون های دنیا،زنجیر شده است!
دعایمان،بوی بی دردی می دهد؛
که به اجابت نمی رسد!
موقعِخریدِجـهیزیهخانمفروشـندهبه عڪسِصفحهیگوشےاماشارهکردو پرسـید:
اینعڪسِکدومشَهـیده؟"خندیدمو گفتم"اینهـنوزشهیدنشدهشوهـرمه !"
برشےازکتابِ↓↓
#قصـهدلبـری♥️✨
#بهروایتهمسرشهیدمحمدحسینمحمدخانی
💕💕💕