فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🦋🤍🦋🦋
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی استاد عالی
🎬موضوع: چرا بچههاشون از دین فراری میشن؟
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
#بهار_مهدوی
عآرفآنهـ🌿✨
یڪے ازشاگردان مرحوم شیخ رجبعلۍ خیاط مۍ گفٺ:بعدازفوٺ مرحوم شیخ ایشان رادرخواب دیدم ازاوسوال ڪردم درچہ حالۍ گفت:
فلانۍ من ضررڪردم باتعجب پرسیدم چرا؟!
ٺوضررڪردۍ!!
فرمود:خیلۍ ازبلاهاڪہ برمن نازل مۍ شدباٺوسل آن هارادفع مۍ ڪردم.
اۍ ڪاش حرفۍ نمۍ زدم چون الان مۍ بینم براۍ آن هایۍ ڪہ دردنیابلاهاراٺحمل
مۍ ڪنند،دراینجاچہ پاداشۍ مۍ دهند...🌸
🍁🍂🍁🍂
✨دو چیز شما را تعریف میکند:
بردباری تان، وقتی هیچ چیز ندارید
و نحوه رفتارتان، وقتی همه چیز دارید
✨تنها دو روز در سال هست که نمیتوانی هیچ کاری بکنی:
یکی دیروز
و دیگری فردا
✨دو شخص به تو میآموزد:
یکی آموزگار، یکی روزگار
اولی به قیمت جانش، دومی به قیمت جانت
✨آدما دو جور زندگی میکنن:
یا غرورشونو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن
یا انسانها رو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن
✨دو چیز که برا همه درسته:
همه يادشون میمونه باهاشون چيكار كردى
ولی يادشون نميمونه براشون چیکار كردى
🍁🍂🍁🍂
♥️مادر یعنی
به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری!
♥️مادریعنی
به تعداد همه روزهای آینده تو ، دلواپسی!
♥️مادریعنی
به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری!
♥️مادر یعنی
بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد!
♥️مادر یعنی
بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود!
♥️مادریعنی
باز هم بهانه مادر گرفتن….
🍁🍂🍁🍂
آخـر دل است ديگر ، گاهی سر به هوا ميشود
گاهی سر به زير ...گاهي ميگيرد...گاهی هم تنگ ميشود
تو ميگويی چه كارش كنم؟ دل است ديگر
باور كن كه دلم برايت تنگ شده برادر شھیدم
خورشید آرزوهای منی بیشتر بتاب
دلم هوای با تو بودن دارد
#جانبازشهیدمحمدرضاتقی_ملک
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 48 🔶 زمان میتونه درک انسان رو از زندگی بالا ببره. مثلا اکثر طلاق ها در سال های اول زند
#مدیریت_زمان 49
🔹 زمان بچگیتون یادتونه؟ معمولا بچه ها فکر میکنند که پیرمردها همینجوری همیشه پیرمرد بودن! جوان ها هم کلا جوان میمونند!😊
🔸 نه عزیزم! این پیرمرد ها همگی یه روزی جوان بودند! یه روزی کودک بودند.
این سپیدی موها که میبینی در واقع همون گرد سپیدی زمان هست که نشسته روی سر و صورتشون... گردگیری هم نمیشه کرد دیگه...
همه جوان بودند...بدون استثناء...
⭕️ اگه آدم به این چیزا توجه نکنه واقعا شعور نسبت به زمان رو از دست میده. کسی که خودش رو اینجوری تربیت نکنه واقعا دیگه چی رو میخواد بفهمه؟
- آقا شما دنیا رو خیلی تلخ نشون میدی! 🤨
- خب عزیزم دنیا واقعا تلخه! شما چرا فکر میکنی دنیا شیرینه؟😊 میفرماید الدنیا سجن المومن... دنیا زندان مومن هست...
✅جلبی (شیرینی هندی)
✍مواز لازم
آرد دو لیوان
آب ولرم یک لیوان
آرد برنج دو ق غ
ماست دو ق غ
زرد چوبه یک ق چ
دارچین یک ق چ
بیکینگ پودر یک ق چ
✍مواد لازم برای شربت
شکر یک لیوان
آب یک لیوان
گلاب ی ق غ
عرق هل یک ق غ
زعفران دم کرده دو ق غ
آبلیمو یک ق چ
🍜طرز تهیه
اول مواد شربت را ب جز آب لیمو داخل ظرفی روی حرارت گذاشته وبعد از ده دقیقه ک جوشید آبلیمو رو اضافه کنید و زیرش رو خاموش کنید شربت باید خنک بشه
مواد لازم برای جلبی رو با هم مخلوط کنید اگه موادتون خیلی سفت بود می تونید یکی دو قاشق بهش آب اصافه کنید یک ربع ب کوادتون استراحت بدین و بعد مایع شیرینی رو داخل قیف رخته و نوک قیف رو با فیچی بچینید روغن رو داخل طرفی کوچکی ریخته روی حرارت بگذارید واز مایع جلبی ب شکل دایره های مدور از قسمت وسط دایره شروع کنید و ب بیرون بروید طوری ک دایره های حلزونی ایجاد بشه سپس بعد اینکه پشت و روی جلبی خب سرخ شد شیرینی رو داخل شهد بیاندازد یک دقیقه کافیست تا شیرینی داخل شهد بمونه سپس خارج کنید .
#کیک _قهوه
مواد لازم:
تخم مرغ 4عدد
شکر 1 لیوان
شیر 1 لیوان
روغن مایع 1 لیوان
قهوه فوری 1 ق غ
بکینگ پودر 1 پاکت (10 گرم یا 2.5 قاشق چای خوری)
وانیل شکری 1 پاکت (5 گرم و یا وانیل ایرانی کمی)
آرد الک شده 2 و نیم لیوان
برای سس روی کیک:
خامه مایع 200 میلی (یا خامه صبحانه)
شکلات سفید 150 گرم
قهوه فوری 1 ق م
طرز تهیه:
تخم مرغ و شکر را با همزن برقی هم بزنید. قهوه را داخل شیر بریزید هم بزنید و به مواد تخم مرغی اضافه کنید.
روغن ، آرد ، بکینگ پودر و وانیل را اضافه کنید وهم بزنید. مایه کیک را داخل قالب چرب شده بریزید و در فر 170 درجه از قبل گرم شده بپزید
برای سس کیکتون، خامه را داخل قابلمه کوچکی بریزید و روی اجاق گاز قرار دهید وقتی که به نقطه جوش رسید(خامه نجوشد) اجاق را خاموش کنید شکلات و قهوه را اضافه کنید و تا زمانیکه شکلات آب شود هم زده و کنار بذارید تا سرد شود سپس روی کیک سرد شده بریزید.
#با_رسپی_های_امتحان_شده
🍁🍂🍂🍂
#کاپوچینو_خونگی ☕️ 😋
▫️دو قاشق چایخوری نسکافه
▫️دو سه قاشق چایخوری شکر
▫️نصف فنجون آب گرم
▫️دو فنجون شیر گرم
🔸تو یه لیوان نسکافه خورد شده و شکر و آب گرم بریزید بعد با همزن دستی از این کوچولوها هم بزنید حدود پنج دقیقه من نداشتم از همزنم استفاده کردم با پره باریکش 🤭 از غذاساز و گوشت کوب برقی هم میتونید استفاده کنید . خلاصه اینکه هم بزنید تا فومی و غلیظ شه تو فیلم مشخصه
بعد تو فنجونا بریزید و از کنارش شیر گرم بریزید و بعدم هم بزنید و نوش جان ... قبلشم هر جور دوست داشتید تزیین کنید
❖
ﺩﺭ "ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ" ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯼ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ نمی دانی🍂🌻
«ﺧﻠﺒﺎﻥ» ﺁﻥ ﮐﯿﺴﺖ...!
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ «ﺯﻧﺪﮔﯽ» ﺍﺕ ﺁﺭﺍﻡ
نمی گیری ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ میدانی
ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﻣﺪﺑﺮ ﺁﻥ «ﺍﻟﻠﻪ»ﺍﺳﺖ
به خدا اعتماد داشته باش..
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شوخی حاج آقای قرائتی با نجمالدین شریعتی، مجری برنامه "سمت خدا": شما مثل قوطی شکری هستی که پهلوی گرمک کاشونه!
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 5⃣5⃣ قسمت پنجاه وپنجم💎 استدلال این افراد کژاندیش این بود
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
6⃣5⃣ قسمت پنجاه و ششم💎
وای بر دوستان دنیا! چرا نگذاشتند حق در مرکز خود بماند و خلافت بر پایه های نبوت بچرخد؛ چرا که آنان خلافت را از خانهای که جبرئیل نازل می شد، به جای دیگر بردند و حق را از علی علیه السلام که به مسائل دین و سیاست آگاه بود گرفتند سپس آن حضرت آیاتی از سوره های اعراف، زمر، و رعد کهف و... را قرائت فرمود، طبق این شیوه ی فاطمی، آمران به معروف و ناهیان از منکر باید تا حدودی با آیات قرآن آشنا باشند تا در صورت لزوم از کلام الهی هم بهره گیرند. و علاوه بر آن ناهیان از منکر موظف اند، آگاهیهای لازم را در زمینه عواقب دردناک و خانمان برانداز منکرات به دست آورند و به مخاطبان خود عرضه کنند. آن حضرت برای نهی از منکر و جلوگیری از کارهای خلاف، به دلایل عقلی نیز تمسک می کرد؛ همچنان که در مناظره با ابوبکر، علاوه بر قرآن، به دلایل عقلی نیز استناده میکرد.
ادامه دارد..
❖
پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان درحال مرگ به فرزندش:
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش (گذشت داشته باش)
گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد،پس حکمتش را قبول کن)
عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت و داره به پایان میرسه (تو این دقیقه های کم،کسی را از دست خودت ناراحت نکن)
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش.🌸
🍁🍂🍁🍂
🌷۳ نفر که عاقبت بخیرنشدند
🌷۱.بلعم باعورا، عاقبت بخیرنشد:
بلعم باعورا،عالم بنی اسرائیل که خدابهش اسم اعظم دادومستجاب الدعوه بودولی به خاطردنیاپرستی ازخداجداشدوعاقبتش جهنم شد:۱۷۵و۱۷۶اعراف
واتل عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِيٓ آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ ...۱۷۵و۱۷۶اعراف
🌷۲. ثعلبه بن حاطب عاقبت بخیرنشد:
ثعلبه بن حاطب ، ثروت خواست و وعده دادکه اهل صدقه وکمک به نیازمندان باشد
ولی وقتی خدابهش ثروت داد،نه تنهاصدقه ندادبلکه زکات واجب راهم انکارکردوازدین خارج شد:
وَمِنْهُمْ مَنْ عَاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتَانَا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِينَ... ۷۵تا۷۷توبه
🌷۳.برصیصای عابدفریب شیطان راخورد:
🌷کَمَثَلِ الشَّیطانِ اِذْ قالَ لِلاِنسانِ اکْفُرْ فَلمّا کَفَرَ قالَ اِنّی بَریءٌ مِنکَ اِنّی اَخافُ اللهَ رَبّ الْعالمینَ»
🌷شیطان به انسان (برصیصای عابد) گفت: کافر شو، تا مشکلات تو را حل کنم. اماوقتی او کافر شد،شیطان گفت من از توبیزارم که کافرشدی
🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و سوم نمیدانستم چه کنم که من د
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و چهارم
ظرفهای صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن آشپزخانه بودم و چه نسیم خوش رایحهای در این صبح دلانگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون خانه میدوید که روحم را تازه میکرد. حالا تعطیلی این روز جمعه فرصت مغتنمی بود تا 9 آبان ماه سال 1393 را در کنار همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی میشد که مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که دریافت میکرد، زندگیمان جان تازهای گرفته بود. خیلی به آسید احمد اصرار کردیم تا بابت زندگی در این خانه، اجارهای بدهیم و نمیپذیرفت که به قول خودش این خانه هیچگاه اجارهای نبوده و دستِ آخر راضی شد تا هر ماه مجید هر مبلغی که میتواند برای کمک به نیازمندانی که از دفتر مسجد قرض میگیرند، اختصاص دهد. حالا پس از شش ماه زندگی شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینهای بابت پول پیش پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به دلخواهِ خودمان صرف امور خیریه میکردیم و از همه بهتر، همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر مهربانتر بودند و برای من که مدتی میشد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای نخست زندگی لذت حضور پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا میخواست هر چه از دستمان رفته بود، برایمان چند برابر جبران کند. هر چند هنوز پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از چند ماه، همچنان از پدر و ابراهیم بیخبر بودیم و نمیدانستیم در قطر به چه سرنوشتی دچار شدهاند و بیچاره لعیا که نمیدانست چه کند و از کجا خبری از شوهرش بگیرد. از آتشی که با آمدن نوریه به جان خانوادهام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و برادرم بود، آهی کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به مراسم عزاداری امام حسین (علیهالسلام) دارد. ششم محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری نجابت به خرج میدادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من نخواست تا در خانهام پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداریها همچنان برایم نامشخص بود. مجید از اول محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی من هنوز نمیتوانستم به مناسبت شهادت امام حسین (علیهالسلام) در چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل مجید و بقیه، اشک بریزم که هر چند اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمیتوانستم در فراقشان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حالا از دوریشان بیتابی کنم. مراسمی که از تلویزیون پخش میشد، مربوط به تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین (علیهالسلام)، پیراهنهای سبز به تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین صحنه برای من کافی بود تا داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. چشمان کشیده مجید هم از اشک پُر شده و نمیدانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسین (علیهالسلام) اینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمیدارد. شاید هم دلهایمان در آتش یک حسرت میسوخت که اینهمه نوزاد در این مجلس دست و پا میزدند و کودک عزیز ما چه راحت از دستمان رفت. نمیخواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفسهای خیسم را بشنود و همچنان بیصدا گریه میکردم. مجری مراسم از مادران میخواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری میکرد و اینهمه نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زدهام چه نازی میکردند که مردمک چشمانم غرق اشک شده و نفسهایم به شماره افتاده بود. میترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، میترسیدم نتوام بار دیگر باردار شوم و بیش از آن میترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای اشکهایش پُر شده و قلبش به قدری بیقراری میکرد که دیگر متوجه حال الههاش نبود.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و چهارم ظرفهای صبحانه را شسته
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و پنجم
بانویی در صدر مجلس روی صحنه رفته و میخواست همنفس با اینهمه مادر عزادار، عهدی با امام زمان (علیهالسلام) ببندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمیدانستند چقدر تا ظهور امام زمان (علیهالسلام) فاصله دارند و از امروز جگر گوشههای خودشان را نذر یاری مهدی موعود (علیهالسلام) میکردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کنند. خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوار امام حسین (علیهالسلام) را با عنوانی صدا میزد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند: «یا مسیح حسین! یا علیاصغر ادرکنی...» نمیفهمیدم چرا او را به این نام میخواند و نمیخواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریههای تلخم را در گلو خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز میکرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پَر پَر میزدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند «یا حسین» به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید. تازه میدید که چشمان من در دریای اشک دست و پا میزند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم میکرد: «چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟» و از حرارت داغی که به قلب گریههایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداریام میداد: «آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم!» و دل خودش هم بیتاب دخترش شده بود که با نغمه نفسهای نمناکش، نجوا میکرد: «منم دلم براش تنگ شده! منم دلم میخواست الان اینجا بود! به خدا دل منم میسوزه!» ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریهام بود و هنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: «مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همینجوری آروم خوابیده بود! ولی دیگه نفس نمیکشید...» و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شده بودم که دیگر مجید هم نمیتوانست آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب مصیبت زدهام ضجه میزدم. ساعتی به بیقراریهای مادرانه من و غمخواریهای عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غمهایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کِز کرده و چیزی نمیگفتیم و خیال من همچنان پیش «مسیح حسین (علیهالسلام)!» جا مانده بود که رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم میداد، پرسیدم: «مجید چرا به حضرت علیاصغر (علیهالسلام) میگفت مسیح حسین (علیهالسلام)؟» با سؤال من مثل اینکه از رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم: «مگه حضرت علیاصغر (علیهالسلام) هم مثل حضرت عیسی (علیهالسلام) تو گهواره حرف زده؟» و ناخواسته و ندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که اینبار نه از غصه حوریه که به عشق دردانه امام حسین (علیهالسلام)، شبنم اشک پای چشمانش نَم زد و زیر لب زمزمه کرد: «تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگتری انجام داد! اگه معجزه حضرت عیسی (علیهالسلام) این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علیاصغر (علیهالسلام) تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه...» و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین (علیهالسلام) به زمین انداخت. ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین (علیهالسلام) را قبلاً هم شنیده بودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانهای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریه که به احترام جانبازی حضرت علی اصغر (علیهالسلام) دلم شکست و حلقه بیرمق اشکم دوباره جان گرفت.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و پنجم بانویی در صدر مجلس روی ص
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و ششم
هرچند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای مادر حضرت علی اصغر (علیهالسلام) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پَر زدن پاره تن یک مادر چه داغی به دلش میگذارد و خوش به سعادت حضرت رباب (علیهاالسلام) که این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردیام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و آهسته مجیدم را صدا زدم: «مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علیاصغر (علیهالسلام) قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟» که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علیاصغر (علیهالسلام) بود تا به شفاعت کریمانهاش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی سبز کند! در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانهام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد: «انشاءالله...» و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمیتوانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم.
چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید به صدا در آمد. از پاسخ سلام و احوالپرسیاش فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در روغن تفت میدادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهستهتر میشد و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم. مجید کلافه دور اتاق میچرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبتهای طولانی عبدالله را میداد که بلاخره خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم: «چی شده؟» به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لبهایش جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم: «چی شده مجید؟ چرا حرف نمیزنی؟» موبایلش را روی مبل انداخت و میخواست خونسردیاش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد: «چیزی نشده...» در برابر نگاه وحشتزدهام روی مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی خَش افتاده بود، آغاز کرد: «عبدالله بود، گفت یکی از بچههای نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده...» و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد : «ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه میخواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.» دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار میکرده؟» و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد: «نمیدونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم: «حالا چی میشه؟ زندانیاش میکنن؟» از روی تأسف سری تکان داد و گفت: «نمیدونم الهه جان! بلاخره میخواسته غیر قانونی وارد کشور بشه.» و میدید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا میلرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان میدونیم زنده اس و تو کشور خودمونه!» زبانم بند آمده و نمیتوانستم چیزی بگویم که از آنچه میترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد و زندگیاش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم: «لعیا هم خبر داره؟» و مجید با ناراحتی پاسخ داد: «نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و ششم هرچند نتوانسته بودم مادر
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و هفتم
گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمیآمد. نه میتوانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه میتوانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم. مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطهای نامعلوم خیره شده بودم. در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خونآشامهای تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدمکشیاش رسیده و نه پدر بهرهای از این عشوهگریهای نوریه بُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از اینهمه تنفروشیاش به ستوه آمده و اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای مفتیهای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد اینهمه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیریها میگریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزهای میشود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، اینهمه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزیهای مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل عام مسلمانان بیگناه سوریه، در جیب تروریستها ریخته و خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بیدفاع کرده است. دلم میسوخت که پدرم با همه کج خلقیها و خودسریهایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سالها زحمت که به همه داشتههایش چوب حراج زد و با ننگ مسلمان کُشی از این دنیا رفت! جگرم آتش میگرفت که ابراهیم با همه نیش و کنایههای زبان تلخ و دل پُر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی انتظارش را میکشد که تازه باید مکافات جنایتهایش را پس میداد.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نسخه ای برای گناه كردن!
مردی خدمت امام حسين عليه السلام رسيد، و عرض كرد كه شخص گنه كاری هستم و نمی توانم خود را از معصيت نگه دارم، لذا نيازمند نصايح شما می باشم. امام عليه السلام فرمودند: پنج كار را انجام بده، بعد هر گناهی می خواهی بكن!
1⃣ روزی خدا را نخور، هر گناهی مايلی بكن!
2⃣ از ولايت خدا خارج شو، هر گناهی می خواهی بكن!
3⃣ جايی را پيدا كن كه خدا تو را نبيند، سپس هر گناهی می خواهی بكن!
4⃣ وقتی ملك الموت برای قبض روح تو آمد اگر توانستی او را از خودت دور كن و بعد هر گناهی می خواهی بكن!
5⃣ وقتی مالك دوزخ تو را داخل جهنم كرد، اگر امكان داشت داخل نشو و آن گاه هر گناهی مايلی انجام بده!
📗 #بحارالانوار، ج 87، ص 126
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
🍁🍂🍁🍂