14.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
املت بیکن و قارچ با پنیر صبحانه🥓🍳
یه صبحونه خوشمزه و راحت که عاشقش میشید 😍
@parvaanehaayevesaal
19.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتلت کدو حلوایی 🤌🏻😋
مواد مورد نیاز (۵نفر)
سیب زمینی نیمه آپز: ۵عدد
کدو حلوایی: ۲۰۰گرم
تخم مرغ: ۲عدد
آرد: ۵۰گرم
پیاز: ۲عدد متوسط
ادویه: به مقدار لازم
پودر سیر: یک قاشق غذاخوری
زعفران: به مقدار لازم
@parvaanehaayevesaal
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم
دل بوقلمون یک کیلو
پیاز
سیر
لیمو
آویشن
فلفل سیاه
نمک
سماق
@parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_دوم 🎬: آسیه به یوکابد اشاره کرد که از قصر بیرون رود چ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیست_سوم 🎬:
دوسال از زمان تولد حضرت موسی میگذشت و به تدبیر خداوند موسی در دامان مادرش پرورش یافت و در این مدت گاهی یوکابد، موسی را به قصر فرعون می برد تا آسیه و فرعون او را ببینند و گاهی هم آسیه به خانه ی عمران می رفت و حالا وضع خانواده عمران تغییر کرده بود و آنها از حالت بردگی بیرون آمدند و جز معدود افراد و شاید بتوان گفت تنها افراد بنی اسرائیل است که در قصر آمد و شد داشتند.
حالا موسی دو ساله شده بود و موسم از شیر گرفتن موسی بود، دل یوکابد دوباره به هول و ولا افتاده بود چرا که دیگر دیدار هر روز و هر ساعت با فرزندش به پایان رسیده بود.
آسیه و فرعون حکم کردند که موسی را به قصر منتقل کنند و آسیه ترتیبی داد تا جشن ورود ولیعهد به قصر بعد از دوسال، با شکوه و عظمتی خاص برگزار شود.
جارچیان در بوق و کرنا کردند و تمام مردم شهر از خبر ورود ولیعهد به قصر با خبر شدند و غلامانی مسول تزیین و آذین بندی شهر شدند، آنهم از خانه ی عمران تا قصر را آذین بندی نمودند و این راه همانند باغ گلی زیبا و چشم نواز شده بود، انواع و اقسام گلهای رنگارنگ و خوشبو از سرتاسر مصر و حتی سرزمین های اطراف را به شهر آوردند و در راه خانه ی عمران تا قصر گذاشتند و این راه زمینی مانند جاده ای بهشتی شده بود، جاده ای که می بایست نبی خدا را به قصر برساند.
مردم دسته دسته به سمت این جاده می آمدند در حالیکه هر کدام هدیه ای برای دادن چشم روشنی به ملکه ی مصر در دست داشتند.
آسیه که این محبت مردم را میدید دستور داد تا هر کس که هدیه ای آورده نام او را در لیستی ثبت کنند تا آنها مورد لطف دربار قرار گیرند.
شهر در شور و شعف دست و پا میزد ولی از یک طرف هامان و جاسوسانش دست به کار بودند.
هامان هنوز معتقد بود که این کودک از بنی اسرائیل است و ورود او به قصر آنهم به عنوان ولیعهد توطئه ایست که به نابودی حکومت فرعون که قوی ترین و با نفوذ ترین فرعون سرزمین مصر بود، می انجامد.
هامان و جاسوسانش بی صدا همه چیز را زیر نظر داشتند و می خواستند توطئه ولیعهد را کشف و برملا کنند و نگذارند تا کار به جاهایی کشیده شود که به ضررشان پیش رود.
اما آسیه که از همان روز اول جانش را بر سر نجات موسی نهاده بود، همچون کوه استوار پشت موسی بود و اجازه نمی داد چشم زخمی به موسی برسد، آسیه زنی مومن بود که در تاریخ از نسب او سخن ها گفته اند او را آسیه بنت مزاحم می خواندند، عده ای اعتقاد داشتند که آسیه از نسل فرعون زمان حضرت یوسف هست، همان که خود را آخناتون نامید و یکتاپرست شد و عده ای معتقد بودند که او نسبش به مومنان بنی اسرائیل برمی گردد.
در هر صورت در اصل قضیه فرق نمی کند و آسیه یکتا پرست بود و تقیه می کرد، گویا در تقدیرش نوشته شده بود که کاری بزرگ انجام دهد و نامش در تاریخ ماندگار شود و هر زمان در طول تاریخ زنان پاکیزه و نیکوکار نیاز به کمک داشتند، آسیه از عرش به فرش آید و در کاری بزرگ حضور داشته باشد، خدا از او در قران نام برده و زمان تولد کلمه ی دوم، علی اعلی یکی از زنانی که به کعبه نزول اجلال فرمود تا فاطمه بنت اسد را در تولد مشکل گشای دنیا یاری رساند ایشان بود او نه تنها در تولد مولا علی که در تولد حضرت زهرا هم حضور داشت انگار این زوج آسمانی این کلمات مقدس باید با دست آسیه پا به این دنیا می گذاشتند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۲۴ #قسمت_بیست_چهارم 🎬: سه روز بود که محیا و مادرش به همراه ننه مرضیه و پسرش ع
رمان انلاین
#دست_تقدیر۲۵
#قسمت_بیست_پنجم 🎬:
یک روز دیگر با هر مصیبتی بود گذشت، حالا کاروان چهار نفره ما در اهواز بودند، شهری گرم و زیبا با مردمی خونگرم و مهربان، شهری که خانواده پدری رقیه در اینجا ساکن بودند و رقیه از خانواده ای عرب بود که خانواده اش با کشور عراق حشر و نشر داشتند و نتیجهٔ این آمد و رفتها، دل دادن ابومحیا به رقیه این دختر زیبای اهوازی بود.
رقیه تک فرزند آقا محمد اهوازی بود، مردی متمول و شیعه ای متعصب، پدری مهربان که چون کوه پشت و پناه رقیه بود که متاسفانه دو سال پیش در سانحهٔ رانندگی محمد و همسرش اسماء به یکباره رقیه و محیا را تنها گذاشتند و چند ماه بعد هم مرگ مشکوک ابومحیا، دردی دیگر شد بر دردهای این مادر و دختر...
ننه مرضیه و عباس که اصلا نمی دانستند رقیه اهل این شهر است و خیال می کردند انها اهل خراسان هستند، با پیشنهاد رقیه مبنی بر استراحتی کوتاه در این شهر موافقت کردند و بدون پرسیدن سوالی به دنبال رقیه و محیا راه افتادند و خیال می کردند این زن به دنبال هتل و مسافرخانه هست که در کمال تعجب دیدند تاکسی که دربست گرفته بودند، بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های اهواز جلوی خانه ای با در کرم رنگ بزرگ ایستاد.
هر چهار نفر پیاده شدند، رقیه با اجازه ای گفت و به طرف دری در آنسوی کوچه حرکت کرد، ننه مرضیه و پسرش هاج و واج حرکات او را نگاه می کردند.
بعد از دقایقی که رقیه در خانه را زد، کلهٔ زنی با روسری آبی از بین در نمایان شد و سپس همانطور که رقیه را در آغوش می گرفت به انسوی کوچه نگاه کرد و برای محیا و میهمانان غریبه اش دست تکان داد و سپس با شتاب وارد خانه شد.
رقیه با در دست داشتن کلید خانه با سرعت پیش می آمد و آن زن هم با زبان فارسی از پشت سر مدام تعارف می کرد و بعد با صدای بلند فریاد زد: رقیه جان! باغچه هم همیشه آب میدادم، درختان مثل قبل سرسبز و شادابند.
رقیه دستش را به نشانه تشکر بالا برد و جلو امد، کلیدی را از دسته کلید جدا کرد و داخل قفل سردر انداخت و در را باز کرد و همانطور که ننه مرضیه و عباس را تعارف می کرد گفت: این کلبه محقر، یادگار پدرم محمد است.
ننه مرضیه که شانه به شانه رقیه وارد خانه شد با تعجب گفت: مگه نگفتین که اهل خراسان هستید؟!
رقیه خنده نمکینی کرد و گفت: من اهوازی هستم، چند سال پیش محیا دانشگاه مشهد قبول شد و برای همین ما هم اینجا را ترک کردیم و ساکن مشهد شدیم.
ننه مرضیه سری تکان داد و وارد خانه شد و تازه متوجه حیاط بزرگی شد که با موزایک های خاکستری که خال های قرمز و سیاه و سفید داشتند، پوشیده شده بود.
وسط حیاط باغچه زیبایی به چشم می خورد که با سنگ های آبی در اطرافش محصور شده بود و دو درخت نخل سر به فلک کشیده در آن به چشم می خورد، چهار طرف باغچه، بوته های گل سرخ و گل محمدی به چشم می خورد و شاخه های درخت انگور هم از سایبان میله ای کنارش آویزان بود، حیاط پر از برگ خشک بود که نشان میداد کسی مدتها در اینجا ساکن نبوده، اما درختان حیاط همانطور که آن زن گفته بود شاداب و سرزنده بودند.
عباس غرق دیدن باغچه و حیاط بود که محیا دست کلید را از دست مادرش قاپید و به سمت در ساختمان رفت.
در را باز کرد و همانطور که هوای وطن را به ریه ها می کشید، میهمانان را به داخل دعوت کرد و خودش زودتر وارد شد.
نگاهی به هال بزرگ و دلباز خانه بابا محمد کرد، همه چیز مثل قبل بود، پس خودش را بدو به ملحفه هایی که روی مبل ها پهن کرده بودند رساند و شروع به جمع کردن انها کرد و در همین حین میهمانان وارد خانه شدند.
ننه مرضیه و عباس با ورود به این خانه، تازه متوجه شده بودند که رقیه و محیا واقعا انسان های بی نیاز و ثروتمندی بودند و از اینکه چندین ماه در خانه ای بدون امکانات پذیرای آنها بودند، احساس شرمندگی می کردند.
اما رقیه بی خبر از تمام این احساسات، به پاس تمام محبت هایی که این مادر و پسر به او و دخترش روا داشته بودند، می خواست هر چه که دارد به پایشان بریزد تا جبران کمی از آن محبت ها شود.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان انلاین #دست_تقدیر۲۵ #قسمت_بیست_پنجم 🎬: یک روز دیگر با هر مصیبتی بود گذشت، حالا کاروان چهار نفر
#دست_تقدیر۲۶
#قسمت_بیست_ششم 🎬:
میهمانان داخل هال شدند، انتهای هال دری که به آشپزخانه باز میشد، وجود داشت؛ محیا مانند زنی کار کشته به سمت آشپزخانه رفت و گفت: مامان ببینم چای هست دم کنم و رقیه که انگار زیادی خسته بود؛ همانطور که لبخند میزد گفت: خدا عمرت دهد، دم کن عزیزم!
و بعد به سمت اتاقی که کنار پله ها بود رفت، در اتاق را باز کرد و رو به ننه مرضیه گفت: این اتاق میهمان هست، وسایل خواب هم داخل کمد اتاق موجوده، اگر شما و عباس آقا خواستین استراحت کنین راحت باشین.
ننه مرضیه که روی مبل قهوه ای رنگ نشسته بود و هنوز داشت اطرافش را با نگاه انالیز می کرد گفت: تو برو استراحت کن دخترم، عباس که هنوز دل ازحیاط نکنده، انگار صفای حیاط اسیرش کرده ، خیلی به باغبانی و دار و درخت علاقه داره، نرسیده داره به نخل ها و درخت ها میرسه.
رقیه لبخندی زد و از شش پله ی پیش رو بالا رفت، دو طرف پله ها دو در که هر کدام به اتاقی باز می شد به چشم می خورد.
رقیه یک راست به طرف اتاق پدر و مادرش رفت، در اتاق را باز کرد، انگار بوی بابا محمد و مامان اسما در مشامش پیچید.
نگاه به تختخواب چوبی بزرگ پیش رو که هنوز ملحفهٔ گل صورتی که مادرش روی آن انداخته بود به چشم می خورد کرد.
مثل دختر بچه ای که دلش بهانهٔ پدر و مادرش را گرفته باشد به سمت تختخواب رفت و خودش را با صورت روی تخت انداخت و صدای هق هق خفه اش بلند شد. رقیه گریه می کرد چرا که اگر بابا محمد بود،ابو حصین و ابو معروف اینقدر گستاخ نمی شدند که بخواهند آنها را صاحب شوند، اگر بابا محمد و همسرش ابو محیا بودند، روزگارشان رنگ دیگری داشت، او دلش از این تقدیر پر از رنج و سختی گرفته بود و های های گریه می کرد اما نمی دانست که سرنوشت دخترش محیا بسی دردناک تر از سرنوشت رقیه خواهد بود.
رقیه نفهمید چقدر زمان گذشته است و با دست محیا که به شانه اش خورد ، از عالم غصه هایش بیرون کشیده شد.
محیا که حال مادر را می فهمید با صدایی بغض دار گفت: مامان خدا را شکر کن به ایران رسیدیم، تو رو خدا اینقدر غصه نخور، پاشو زن عمو مسعود اومده،خدا رحمت کنه عموت را چه زن نازنینی داشته ، برامون نهار آورده، پاشو میهمانات منتظرن ...
رقیه کمی غلتید و رویش را به محیا کرد و گفت: واقعا خدا را شکر ایران رسیدیم، هیچ کجا وطن ادم نمیشه!
محیا که انگار حرفی گلوگیرش شده بود گفت: مامان! زن عمو یه چیزایی میگه، انگار یه مرد غریبه...
در این هنگام صدای زن عمو مسعود از توی هال بلند شد: آهای صاحب خانه، کجا رفتین؟
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲۶ #قسمت_بیست_ششم 🎬: میهمانان داخل هال شدند، انتهای هال دری که به آشپزخانه باز میشد، وجود
رمان آنلاین
#دست تقدیر۲۷
#قسمت_بیست_هفتم 🎬:
با بلند شدن صدای مهربانو، زن عمو مسعود، رقیه از جا بلند شد و داخل آینه روبه رویش شال روی سرش را مرتب کرد به همراه محیا از اتاق خارج شد.
رقیه از پله ها پایین می امد که مهربانو از روی مبل بلند شد و همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: الهی قربان این قد و بالات بشم من! تو هنوز نیامده رفتی توی اتاق پدر و مادر خدا بیامرزت و رقیه را محکم در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن او کرد.
رقیه که انگار با دیدن مهربانو یاد مادرش اسما افتاده بود، هق هقش بلند شد، مهربانو دست رقیه را گرفت و دو تایی روی مبل سه نفره کنار ننه مرضیه نشستند
ننه مرضیه آه کوتاهی کشید و گفت: گریه نکن دخترم! مرگ حق هست یکی زودتر و یکی دیرتر، خوشا به حال پدر و مادرت که سبکبال رفتند.
مهربانو که متوجه شد این پیرزن مهربان عرب هست، سری تکان داد و رو به ننه مرضیه گفت: به خدا وقتی رقیه گریه می کنه، روح پدر و مادرش آزرده میشه، شما نمی دونید خواهر، که این زن و شوهر چقدر روی تک فرزندشون حساس بودند و بعد خیره به قاب روبه رویش شد و گفت: اسما و محمد بچه دار نمی شدند، کلی دوا و دکتر کردند اما نشد که نشد، محمد خدا بیامرز تاجر بود، مرد کار بود، مال و منال زیاد داشت و وارث می خواست و راضی نمیشد زن دیگه ای هم بگیره آخه مهر این زن و شوهر به هم، عجیب مهر و علاقه ای بود بطوریکه حتی در یک زمان مردند و از این دنیا رفتند و از طرفی معلوم نبود که زن دوم هم بگیره بچه دار بشه، چون دکترا گفته بودند هیچ کدامشون عیبی ندارند، تا اینکه اسما یه خواب میبینه، یه زن مخدره و با عظمت، توی خواب بهش میفهمونن که اون خانم بزرگوار حضرت زینب سلام الله علیها هست، خوابش را برای محمد تعریف می کنه و ازش می خواد تا به سوریه برن، میگه گره این مشکل به دست خانوم حضرت زینب باز میشه..
خلاصه اینا راهی سفر میشن، اونموقع هم که سفر به این راحتیا نبود، از مملکتی به مملکت دیگه میبایست برن، مهربانو نفس عمیقی کشید و همانطور که دست رقیه را نوازش می کرد ادامه داد: فقط همین را بدونید، سفر محمد و اسما، یک سال طول کشید و درست چهل روز بعد از برگشت مسافران به ایران، رقیه به دنیا اومد، البته انگار محمد توی سفر بانوی سه ساله را خواب میبینه که به اسما اشاره می کنه و میگه نسل شما خادم حرم ما میشن و اونا فکر می کنن فرزندشون پسر هست و وقتی این دختر به دنیا اومد،به حرمت اون خواب اسمش را گذاشتند رقیه...
ننه مرضیه آه کوتاهی کشید و گفت: ان شاالله حضرت زینب نگهدار این زن و دخترش باشه حالا هم برای شادی روح این دو عزیز به جای گریه و بی تابی، یه فاتحه بخونید، با این حرف همه با صدای بلند صلوات فرستادند و تازه رقیه متوجه حضور عباس شد و با گوشهٔ شالش اشک چشمهاش را گرفت و مهربانو نگاه به جمع و قابلمه هایی که روی میز گذاشته بود کرد و گفت: وای ببخشید، اینقدر غرق خاطرات شدیم که یادمون رفت غذا براتون بکشم و با زدن این حرف از جا بلند شد که رقیه دستش را چسپید و گفت: محیا چی میگه مهربانو؟!
مرد غریبه ای سراغ ما را می گرفت؟!
مهربانو نگاهی کرد و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: آره یه مرد که خیلی هم سمج بود عرب بود و فارسی را شکسته بسته حرف میزد فکر می کنم از عرب های عراق بود چندین مدت هم مدام سرکوچه کشیک می ایستاد....
مهربانو حرف میزد و هر چهار نفر داخل هال با هر حرفش دلشان می لرزید
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🚀 آخر الزّمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !
(بشارت آیت الله حائری شیرازی (ره) در آخرین روزهای زندگیشان)
⛅️ بشارت بیست و دوم ظهور
🔰 اخیرا دکتر علی حائری شیرازی فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی در کانال تلگرامی خود، مطلب مهمی از پدرشان نقل کرده اند:
▫️ پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سِپسیس عفونی» را بکار میبردند.
🦠 «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود.
💉 بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
🌌 از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند.
بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. ( و گفتند:)
🔸 «علی بیا !».
▫️ بعد بلافاصله گفتند:
🔹 «از یمن چه خبر؟!».
▫️ متعجب نگاه میکنم.
🔸 «با موشک کجا را زده؟».
▫️ گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم:
🔹 «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم».
▫️ رویش را برمیگرداند.
🔸 «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !»
▫️ بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید:
🔸 «علی بیا!».
▫️ اشاره میکند که
🔸 «سرت را جلو بیار».
▫️ سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید:
🔸 «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!»
▫️ مو به تنم سیخ میشود. میگویم:
🔹 «ان شاء الله»
▫️ و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ...
⌛️ تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ...
🛳 و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده.
🌟 یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
▫️ باز صدای پدر را میشنوم:
🔸 «یمن را دریاب ...!»
🏷 #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه #بشارتهای_ظهور #یمن
@parvaanehaayevesaal
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 پرسش مقام معظم رهبری از آیت الله بهجت (ره) در مورد صحت نقل قول «پیرمردها هم ظهور را درک می کنند.» و جواب آیت الله بهجت (ره) به ایشان
🎤 حجت الاسلام عالی
🏷 #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه #بشارتهای_ظهور #مقام_معظم_رهبری
@parvaanehaayevesaal
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ شهید قدس،
سید حسن نصر الله:
«یا بقیة الله، یا صاحب الزّمان،
هنگامی که تو را برای ظهور و قیام دعوت میکنیم، به تو وعدهی راستین و وفاداران را میدهیم.
ای سید ما، خونها و جانهایمان را و هر آنچه خداوند به ما عطا کرده است را فدایت خواهیم کرد.»
✅ و به عهدش وفا کرد ...
✨ و قدس به دست حضرت مهدی (عجّلالله تعالی فرجه) و یارانش آزاد خواهد شد.
💠الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَجْ💠
🏷 #امام_زمان_عجّل_الله_فرجه #انا_علی_العهد #سید_حسن_نصرالله
@parvaanehaayevesaal