بازنشر چند روایتِ کانال پس از باران در خبرگزاری پرس گیلان
🔸روزهای سخت چشم انتظاری🔸
https://eitaa.com/gilan_press/63305
🔸ماجرای پیاده روی ۵۰۰ متری رئیسی در رشت🔸
https://eitaa.com/gilan_press/63152
🔸رنگ امید🔸
https://eitaa.com/gilan_press/63296
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸پیله پرواز🔸
داشتیم آماده میشدیم برای جشن امام رضا جانمان.
قرار گذاشتیم که با تعدادی از خانمها برویم مسجد برای کمک.
مشغول کار بودیم که یکی از دوستانم گفت: خبر دارین هلیکوپتر آقای رئیسی سقوط سخت کرده؟
از حرفش ناراحت شدم و گفتم: شوخی خوبی نبود.
گفت: نه اصلا شوخی نمیکنم و کاملا واقعیت داره.
بهت زده نگاهش کردم، آنقدر شوکه شدم که اصلا نمیتوانستم حرفی بزنم و یا حرکتی بکنم.
تپش قلب گرفتم و به سختی نفس میکشیدم. خودم را بیرون رساندم و روی صندلی نشستم.
شروع کردم چک کردن خبرگزاریها.
انگار همه میدانستند و فقط من نمی دانستم. تمام کانالها پر شده بود ازخبر مفقود شدن هلیکوپتر رئیس جمهور عزیزمان.
برگشتم خانه، با حالِ خراب، عین مرغ سرکنده بال بال میزدم.
عین مادری که بچهاش را گم کرده باشد، تو تک تک کانالهای تلویزیون دنبال خبر پیدا شدنشان بودم و گریه میکردم.
خدایاااا چقدر این صحنه ها آشناست.
آره، عین شهادت حاج قاسم عزیزمان... همان نگرانی، همان اضطراب.. همان خدا خدا کردنها که خدایا نکند درست باشد؟... نکند از دستش داده باشیم؟😔
تااا خود صبح به همین منوال گذشت و چقدر انتظار درد آور هست و سخت.
تلوزیون یکسره روشن بود و من چشم ازش برنمیداشتم.
تا اینکه شبکه افق شروع کرد قرآن خواندن و همزمان تصاویر رئیس جمهور را پخش میکرد و من عین مادری که شهادت پسرش را بهش دادند شروع کردم شیون کردن و خودم را زدن.
اصلا نمیفهمیدم چی میگم...
عکس رئیس جمهور جلوی چشمم بود ومن با داد و فریاد و گریه شروع کردم بهش غرغر کردن.
گفتم: آقا سید! قرارمون مگه این بود؟
آخه الان چه وقت رفتن بود؟
ما رو شما ۸ سال حساب باز کرده بودیم. شما که هنوز ۴ سالتون هم تموم نشده.
کجا رفتی؟ شما که رفیق نیمه راه نبودی. چرا دشمن شادمون کردین؟
همه یه طرف. دلتون واسه آقا نسوخت؟ آخه چه گناهی کرده که باید زود به زود عزادار یکی از شماها باشه؟
هنوز داغ حاج قاسم واسش تازست.
شما که میدونستی بعد اون چقدر تنها شده...
چرا تنهاترش کردی؟
بعدِ شما پیرتر میشه😔
اصلا ازتون انتظار نداشتم.
اصلا دست خودم نبود و مثل دیوانهها شده بودم و اشکهایم برای خودش میآمد...
نمیخواستم باور کنم رفتنش را...
به خودم که آمدم دیدم دو تا بچههایم مات و مبهوت دارند نگاهم میکنند و دخترم التماس میکند که: مامان میشه گریه نکنی؟
دلم آرام و قرار نداشت، هر چه قدر گریه میکردم اصلا سبک نمیشدم...
یاد مظلومیتش افتادم که آن همه توهین و تهمت شنید و دم نزد و همه را میبخشید...
یاد کفشهای گلی و عبا و عمامه خاکی...
یاد سرزدنهایش به مناطق دور افتاده ومردم محروم و آخرش هم برای مردم و توی همان مناطق شهید شده بود. افتادم و برای تک تکشان بغض میکردم و گریه میکردم...
چقدر هم قشنگ رفت، باز هم حکایت آتش بود و انگشتری😔
در نقطه صفر مرزی برای خدمت به مردم بروی و هلیکوپترت در مه و باران سقوط بکند و آتش عین پیله ای دور تنت بپیچد و تو از وسط اون پیله، پروانهوار پرواز کنی و به اوج عزت برسی...
آقاسید...
وقتی تو هشتمین رئیس جمهور باشی و تو شب ولادت امام هشتم که یک عمر خادمش بودی شهید بشی و تو تاریخ ۳/۳/۳ مراسم تشییعت باشد، یعنی خدا چه خوشگل برایت ست کرده و خریدارت شده...
آقا سید...!
ما نفهمیدیم که خدا چه نعمتی بهمان داده و قدر ندانستیم😔
واین ما بودیم که ضرر کردیم، برای همین این داغ اینقدر برای ما سنگین هست و اشک چشممان خشک نمیشود و دلمان آرام نمیگیرد...
آقا سید...!
بابت حرفهایی که زدم حلالم کن، آخر داغت سنگین هست و تصویر آقا موقع نمازخواندن بالا سر حاج قاسم یکباره آمد جلوی چشمم و اصلا دوست نداشتم دوباره توی آن حالت ببینمش. ببخش..
آقاسید...!
حساب من و خیلیهای دیگر را ازقدرنشناسها جدا کن، ما الآن فقط دلخوشیمان به برگه رأیی هست که به شما دادیم و شده سند افتخارمان وبهش میبالیم...
درسته جسمت سوخت ولی روحت سبز شد اما در عوضش غمت در دل سبزمان ماند و آتش گرفت. سوختنی که دیگر با هیچ شادی التیام پیدا نمیکند.
شهیدجمهورم...!
راست میگن شما رجایی بودید وبهشتی رفتید.
راست میگن رئیسی بودی و ریاست نکردی...
همش انتقادت میکردن که تیم رسانه ای خوبی نداری اما بعد شهادتت خدا انگار زد در دهن همه و گفت خالصانه برای من کار میکرد و حالا من رسانهاش میشوم.
عظمتی که هم در شهادتت بود و هم در تشییع گویای این مسأله بود.
پرچمت تا به قیامت بالاست ای داغ بردل نشسته...
✍ زهرا برجعلی زاده
۴ خرداد ۱۴۰۳
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸حاج آقا ما خانوادگی ارادت داریم!🔸
▪️اواخر اردیبهشت ۹۶ فاطمه معصومه فقط بیست روز داشت که یکی از دوستانم به من گفت:«تبلیغ میای؟!»
گفتم: «آخه این وقت سال؟... مگه الان چه مناسبتیه؟»
گفت:« بریم واسه آقای رییسی تبلیغ!»
با اینکه بچه ام تازه به دنیا آمده بود، هر چی این پا و آن پا کردم که بپیچانم ولی دلم طاقت نیاورد که فرصت تبلیغ برای انتخاب اصلح را از دست بدهم. ساکم را تند تند بستم و با بچهها رفتم اصفهان. اما آقای رییسی آن سال رای نیاورد. خیلی حالمان گرفته شد!
▫️یک سال بعد، روزی حوالی صحن کوثر در حرم رضوی، فاطمه معصومه بغلم بود که از دور یک جمع چند نفره دیدم. وسط جمع یک سید با قد متوسط و صورتی روشن، با عمامه ای مرتب داشت با یک پیرمرد حرف می زد و قدم زنان به ما نزدیک
می شدند. یک آن چشمم را تیز کردم! بله خودشان بودند آقای رییسی...
راهم را کج کردم. با قدمهای تند خودم را به حوالی ایشان رساندم. مشغول گپ و گفت با پیرمردی بودند، بی آنکه سلامی بینمان رد و بدل شود دستشان را دراز کرد. بلافاصله فاطمه معصومه را نزدیکشان کردم، تفقدی کردند و خیلی زود جدا شدیم.
▪️ساعت چهار عصر ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳، درست بعد از اینکه ناهار خورده و نخورده باید به وعده پدرانه وفا می کردم و نوبت بازی بیست سوالی پدر و دختری بود. یواشکی بدون اینکه گافی بدهم مشغول تورق کانال های خبری بودم که ناگهان جمله ای روانم را به هم ریخت ... «فرود سخت»... بلافاصله دویدم تلویزیون را روشن کردم... وای خدای من حتماً جدی نیست... ساعتی که با نگرانی پیگیر اوضاع بودم چشمانم به دستان نگران دخترکم افتاد که لای هم در حال فشردن بود و بغضی که قورت می داد، بازی هم که بهم ریخته بود... سعی کردم همه چیز را عادی جلوه دهم، با مهربانی خنده ای تلخ روانه اش کردم، حالا فاطمه معصومه هم حس بازی نداشت و لبخندهای مصنوعی من هم کاری نشد. همه با نگرانی خوابیدیم.
◽️حوالی ساعت هشت صبح فردا صدای تلاوت قرآن که پخش شد بی اختیار یاد آن لحظاتی افتادم که میان مناظره ها برای رییس جمهور ان یکاد می خواندم و یاد ملامتهای اطرافیان. یاد تیکههای تو فروشگاه ها. یاد اثبات ارزش مدرک حوزوی و هزار تا پاسخ به شبهه.
▪️روز تشییع تهران، فاطمه معصومه اصرار داشت که چادرش کنده نشود. خیلی هم اصرار داشت که «بابا منو می بری نماز آقا؟»... از ورودی مترو تئاتر شهر تا حوالی دانشگاه تهران در شلوغی رفت و برگشت پِرس شدیم. با آنکه تابوت شهید رییسی را هم از شدت تراکم جمعیت ندیدیم ولی خانوادگی رفتیم تا بهشان بگوییم «حاج آقا ما خیلی ارادت داشتیم». اما تسلیم قضای الهی هستیم «افوض أَمْرِي إلی الله إن الله بصیر بالعباد».
✍ امیر هدایتی
۷ خرداد ۱۴۰۳
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸مامان پیداشون کردند..؟🔸
تمام وقت را در آن شب لعنتی با استرس گذراندم، که نکند همه چی تمام شود و خبری را که نباید برسد را بشنوم... با همین استرس خوابم برد، شاید ده بار از خواب بیدار شدم هِی نگاه می کردم به موبایلم و دوباره می خوابیدم، نمی دانم بالاخره چطوری شد که بعد نماز صبح خوابم برد... تا اینکه حوالی هشت صبح با صدای هِق هِق گریه و نوای قرآنی که از تلویزیون پخش می شد ضربان قلبم شروع به دویدن کرد و چشمانم گشوده شد. فهمیدم کار تمام شده. دلم می خواست گریه کنم اما یادم آمد که امام حسین (ع) بالای بالین ابوالفضل (ع) گریه نکرد، بلکه بلند بلند ناله می زد، شروع کردم به ناله زدن. آرزو کردم ای کاش از این کابوس برخیزم. ساعتی از این لحظات تلخ که گذشت دخترم چشمهای کوچکش را آرام باز کرد و بی معطلی ازم پرسید :«مامان پیداشون کردند..؟» نمی دانم چرا این بار یاد زینب(س) افتادم و پاسخ هایش در غروب روز دهم. با بی رمقی و چشمان باد کرده سَرم را آرام تکان دادم و لبانم را به حالت افسوس فشردم و آرام گفتم «نه».
دلم آرام نمی گیرد از رشت تا تهران به تشییعش هم که رفتم آرام نشدم که نشدم، تلخِتلخ آنقدر که تجربه اش را در زندگی شاید اولین بار باشد که می چشم. شاید مزارش آرامم کند.
✍ ع.محمدزاده
۹ خرداد ۱۴۰۳
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🏴 بعد از گذشت ده روز از حادثه تلخ از دست دادن آقای #رئیسی_عزیز و همراهانشان، با قلبی که هنوز سنگینی حادثه را هضم نکرده، باید آماده کاری عظیم شویم.
تکلیف سنگینی که این بار رنگ «جمهوریت» و «انتخاب» گرفته.
🌧 بارش دوم: رأی مردم✌️🇮🇷
کانال پس از باران منتظر دریافت روایتهای شما عزیزان با این موضوع و موضوعات روز دیگر نظیر( فاجعه رفح، نامه رهبری به جوانان آمریکایی، انقلاب خمینی(ره) و .... ) است.
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
🔸خاطره ای از رئیس جمهور شهید🔸
اول:
بعد از چند دقیقه صحبت که همه اش انتقاد بود و تذکر و چند پیشنهاد:
از جایگاه پایین امدم و سریع رفتم خدمتشان
بعد از سلام، عرض کردم «ببخشید بی ادبی کردم خدمتتان»
نگذاشت حرفم تمام شود. سریع گفت «نه، بی ادبی نبود، خوب بود. احسنت.»
✅بعد هم عرض کردم این مسائل را مستند عرض کردم و درباره برخی مسائل استان از جمله مطالبات کارگری و مداخله چند بانک و نهاد در وضعیت اسفناک اقتصادی برخی شرکتها و کارخانجات استان و رفتارهای غلط فرهنگی و سیاسی برخی کارگزاران چند جمله کوتاه مجددا مسائلی عرض کردم.
باز هم با روی گشاده از تذکر امور تشکر کردند و پذیرفتند که مسائل استان خصوصا مشکلاتی که در زیرساختها و شرکتها و برخی پروژه ها و استانداری بود را پیگیر باشند و خواستند که اسناد را به دست ایشان برسانیم.
🔻با اینکه میدانستم و با پیگیری های بعدی روشن تر شد ایشان دقیقا مسائل استان را مطالعه کرده و خبر دارد و حتی برای بررسی برخی از آسیبها کسی را فرستاده و بعضی از نقاط را خودشان از نزدیک سرکشی کرده و اطلاعش بسیار دقیق است، اما نه به روی خودشان آوردند که مثلا برخی از این مسائل را می دانم و نه از پیگیری و اطلاع امور، ناراحتی نشان دادند و با شرح صدر و روی باز پذیرای نقدها و پیشنهادات شدند.
✍ مرتضی عبداللهی
https://eitaa.com/joinchat/2202861587C0d81a23bad
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
هدایت شده از حوزه هنری گیلان
🌐 آن هشت سال جنگ بایستی تاریخ ما را تغذیه کند... این یک گنج است. آیا ما خواهیم توانست این گنج را استخراج کنیم؟ این هنر ماست که بتوانیم. (مقام معظم رهبری ۱۳۷۰/۰۴/۲۵)
💠 در راستای حفظ و نشر خاطرات دفاع مقدس، واحد تدوین و تألیف کنگره هشت هزار شهید گیلان، کارگاه تحقیق و مصاحبه را برای تولید کتابهای خاطرات شفاهی در شهرستان آستانه اشرفیه برگزار میکند.
⏰ چهارشنبه، ۱۶ خرداد، ساعت ۱۶
📍 سالن اجتماعات کانون بسیج آستانه اشرفیه
🔔 از بین شرکتکنندگان، پنج نفر برای تحقیق و تألیف کتاب مرتبط با شهدا یا تاریخ دفاع مقدس شهرستان انتخاب میشوند.
📌حوزه هنری انقلاب اسلامی گیلان
🆔 @artguilanews
🌐 artguilan.ir
🛒bazarmaj.com
بازنشر چند روایت از کانال پس از باران در کانال روایتهای مردمی #راوینا
https://eitaa.com/ravina_ir/1222
https://eitaa.com/ravina_ir/1210
https://eitaa.com/ravina_ir/1165
https://eitaa.com/ravina_ir/1136
https://eitaa.com/ravina_ir/1098
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸روایت تشییع🔸
بعضی از خبرها چنان سخت و سهمگین هستند که آدم مدام تلاش میکند تا باور نکند. صفحات را جستجو می کند. شبکه ها را جا به جا میکند. زنگ می زند و میپرسد و تمام تلاشش را می کند تا به خود ثابت کند که حتما دروغ است.
اصلا شنیدن خبر حادثه در هر کجا و برای هر کس باشد احوال انسان را تغییر می دهد، چه برسد به آنکه کمی بلاتکلیفی هم چاشنی آن کنی.
اردیبهشت پایان ناپذیر در آخرین روزهای خود ما را بدجور دلشکسته و مغموم کرد که این دلشکستگی اگر برای خدا باشد، شاید دلمان را برنجاند اما حیات بخش هم هست و دست می گیرد که خدا نزد دل های شکسته است.
ایران ما همیشه آبستن حوادث بوده و قلب های مان ترک های زیادی برداشته، از رفتن یاران و شنیدن طعنه ها، اما باکی نیست که ناچاریم به مبارزه.
اردیبهشت ۱۴۰۳، اما من مبهوت شده ام. مبهوت از سرنوشت سرنشینان بالگردی که در کوه های آذربایجان آرام گرفته اند.
سیدی در آن بالگرد بود که فارغ از انتقاد به عملکرد او ، شخصیتش را دوست میداشتم و وزیری که درایتش در برخورد با خارجی ها بارها شگفت زدهام کرد. امام جمعه ای که امام همه روزهای هفته بود و محبوب و دوست داشتنی و...
این بهت آن قدر همراهم شد تا برای تسکین خود مرا بکشاند به میدان انقلاب تهران.
هرچه میخواهم ماجرای سیدالشهدا علیه السلام را با فرد یا جریانی مقایسه نکنم.
اما گویا نمی شود.
نمی شود چون شهدای این مکتب هر کدام با نشانه از کربلا عروج می کنند.
انگار خدا هم می داند ما نیاز داریم به بارقه ای از نور نینوا.
من از گیلان آماده ام.
از فردای شهادت در هول و ولا بودم تا به طریقی خودم را به سیل جمعیت تشییع کنندگان خادم الرضا علیه السلام برسانم.
وقتی در جمعیت حاضر شدم . با چشم دیدم انگار که این مردم اختیار از دست داده اند و سراسیمه به این طرف و آن طرف می روند.
روضه لازم نیست.
همان که دانستیم بدن خادم ملت سوخته بود کافیست برای آب کردن دلمان.
مردمانی را می بینم که بدون نیاز به به صدای روضه خوان و تصویر پیکر مطهر شهدا، دارند مثل ابر بهاری می بارند. در ذهنشان چه میگذرد که اینقدر بی تکلف گریه میکنند. به حالشان غطبه می خورم.
حیرت انگیز هست که کربلا هنوز که هنوز هست دارد انسان سازی می کند. چه آن سیدی که به تأسی از سیدالشهدا علیه السلام خالصانه به مردمش خدمت میکند و چه منی که آمده ام تا ببینم که آجر این خدمت خالصانه چطور در عالم اثر می گذارد.
یکی می گفت: هیچ چیزی مثل شهادت یک شهید نمیتونه آتش هوای نفس رو در وجود انسان سرد کنه...
براستی که چه ها میکند خون شهید...
من به تشییع شهیدانی آمدم که شیفتگی به خدمت آنها را از این دنیا جدا کرده، دیگر مجالی برای خواهش های نفسانی نمیماند.
تشییع سیدی که مدت ها بود از فراغت های حلال خود برای خدمت به مردم زده بود و هرجا که گمان می کرد ذرهای تاثیرگذاری دارد میرفت و دعوت هر مستضعفی را میپذیرفت و اینقدر جمعه ها را خرج مردمش کرد که برایمان عادت شده بود.
مثل هوایی که تنفس می کنیم و از ارزش آن غافلیم.
اما وقتی قدر و منزلت همین هوا را می فهمیم که آن را از دست بدهیم.
سید هم همین گونه بود.
وقتی بهشتی گونه پر کشید، حسرت خوردیم که چرا بیشتر از او نگفتیم و حالا پشیمانیم.
اما همان گونه که امام مستضعفان گفت که: تکلیف ما را سیدالشهدا علیه السلام مشخص کرده...
راه روشن است.
مسیر خدمت به خلق برای رضای خدا هموار است.
به تاسی از شهید رضای خدا، ابراهیم شهید...
✍ محمدرضا میرسرایی| صومعهسرا
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸رئیسی مثل خیلی از ماها🔸
ایستگاه صلواتی زدن در محل ما رسم است. از یک بلوک به بلوک دیگر. گاهی هم دو بلوک همزمان. از سر همین سنت، چند وقت قبل پسرها دم گرفتند که ما هم ایستگاه صلواتی بزنیم.
برایم سخت بود. رویم نمیشد مثل بقیه از همسایهها کمک بگیرم اما دل بچهها رو که نمیشد شکاند.
بهشان میلاد امام رضا را وعده دادیم. همان روز که طعم جشن در دهنمان گس شد. فردایش برایشان توضیح دادیم که نمیشود. که رئیسجمهورمان شهید شد. با قلب هفت سالهشان غصه ما را فهمیدند. همراه ما شدند. باید جبران میکردیم
فکرش را نمیکردیم ایستگاه صلواتی که چند ماه خواهش بچهها بود از جشن مولودی تغییر کند به روضه #رئیسی_عزیز.
بچهها با دستان کوچکشان همراه ما لقمه پیچیدند و لباس سیاه پوشیده، شدند صاحب عزای میز کوچک زیر خانه.
کنار میز به بضاعت مزجاتمان خیره شدم. میز سیاهپوش، سینی نان و پنیر و سبزی، شربت آلبالویی که به زور آب و شکر زیادش کردیم و ظرف خرما. ذهنم رفت پی یک سوال: اگر رئیسی با خوی سادهزیستی آشنا نبود رویمان میشد همچین چیزهایی برایش خیرات کنیم. این علامت سوال کوچک به سوال بزرگتری تبدیل شد. اصلا کسی حاضر بود برای فردی با خوی اشرافیگری خیرات بدهد که ما هم جزوشان باشیم؟
سوالم در میان نوای «گرچه رئیسی برفت راه رجا بسته نیست» بخار شد و کودکان بودند که یکی یکی از خوان نعمت محدود ما بهرهمند میشدند. ثوابش بماند برای #شهید_جمهور.
✍ سرمست درگاهی| رشت
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔶سلام ای تن سوخته🔶
▪️بعدِ کرونا، یک صف برای زائران حرم امام رضا علیه السلام از پایین پای حضرت تدارک دیده شده؛ حالا در کنار این صف یک صف دیگری هم دیده می شود ..کسانی که می آیند تا به #شهید_جمهور خداقوت بگویند.
▫️رفتم بین جماعت که فاتحه ای بخوانم دو خادم که زائران را هدایت می کردند و از افغان تا هندی تا ایرانی ها، همه رنگی حاضر بودند، یک هم همه آرام با زیر صدای اشک در فضا موج می زد که ناگهان صدای بَم یک جوان حس و حال جمع را برهم زد.
▪️جوان زائر حال و هوای پدرمُردها را داشت با ناله هایش صداها را به اوج رسانید. داشت بلند بلند می گفت «سلام ای تن سوخته..سلام ای سید مظلومان.. سلام ای غریب مادر» جمعیت هم می سوختند..
حالا انگاری هر دو صف می گریستند.
✍امیر هدایتی
زائر گیلانی حرم امام رضا علیه السلام
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 کانال پس از باران شما را به نوشتن روایتی از این فیلم دعوت میکند 🔸
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸سوج🔸
به من گفته اند " لطفا در صورت امکان برای ویدئوی ارسالی یک روایت بنویسید".
پیش از همه چیز اعتراف میکنم که هر رویت شدهای قابل روایت کردن نیست و این فیلم یکی از همان غیر قابل روایت شدنهاست. حالا که فیلم را بیشتر از ده بار دیده و به غایت آه کشیده و چشم تَر کرده ام
به احترامِ دامن پر آه بانوی شفتی چند خط مینویسم:
گیله زن با لباسی ساده و خانگی کنار هم محلهای دیگری که خودمانی تر از او گره لچک را بالای سرش بسته روی سنگ فرش پلهای نشسته و چند کلمه از بیچارگیهایش با مصاحبه گر حرف میزند.
نمیدانم سئوال مصاحبه گر چه بود اما زن با زبان بیزبانی دارد به تشریح روزگارش میپردازد. روزگاری که با آتش گرفتن خانههای منطقه ی امام زاده ابراهیم و احتمالا سوختن و دود شدن زندگیاش، او را به" خاک سیاه "نشانده . زن با منتهای نا امیدی میگوید" این رئیسی را خدا از من گرفت" " خانه ام را گرفت"
"من چطور طاقت بیاورم، مگر ما چقدر تحمل " سوج " داریم".
در زبان گیلکی" سوج" به معنی سوز و گدازیست که از سوختن باشد. بعد تاکید میکند"رئیسی قرار بود بیاد، وقتی عکسهای خادمیش را میدیدم میگفتم سید میاد، راهی برای ما میزاره. خدا اون بیچاره را هم از من گرفت..."
من آدمهای داغدار و متضرر زیادی دیده ام که با چند کلمه تسلا میشود دل به دلشان داد، اما حساب آدمهایی که به خاک سیاه نشستهاند با همه فرق دارد. اینها جز سیاهی داغ هیچ رنگی به چشمشان نمیآید و هیچ کلمهای اعتبار کاستن از اندوهشان را ندارد. این زن میگوید من در روزهای بیچارگیام به دمیدن و آمدن رئیسی رشته ی باریک امیدی داشتم که آنهم به دست تقدیر پاره شد ؛ گویی رشته نخ تسبیح بر بلندایی گسست و هر دانهاش به طرفی پرتاب شده باشد.
از دست دادن خانه یک طرف ، داغ رییسی نا امیدی شد و سایه انداخت به زندگی من. انگار توی روایتش رییسی فقط یک رئیس جمهور نبود که بعد از او رییس دیگری بیاید و پشت میز خدمتش بنشیند و کارهای روی زمین مانده ی مردم را به سر انجام برساند. در روایت او از القاب قلمبه سلمبه و تحلیلهای دانشگاهی خبری نیست. او رییسی را درست دیده، خادمی که بزرگترین دستآوردش صلاح و رضایت مردم بود. رییس جمهوری که دلسوزی اش برای مردم تمامینداشت .
ما مردمان " دلسوز" نداشته ایم. این گیله زن خوب دانسته، دلسوزِ مردم ستاره ایست که در طالع ما دیر به دیر طلوع میکند.
حالا که یکی از درخشانترینهایش از فروغ افتاده خدا میداند طالع شور بختمان تا طلوع ستارهای دیگر چقدر باید خاموش و سوگوار بماند.
روایت تمام شده و من به عود وجودت فکر میکنم آقای رئیسی، وجودی معطر که چون سوخت عطر اخلاصش اشک شد، آه و افسوس و کلمه که باریدن گرفت
" فاصبرکما صبراولو العزم"
✍حمیده عاشورنیا| رشت
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
پس از باران | روایتهای گیلان
🔸 کانال پس از باران شما را به نوشتن روایتی از این فیلم دعوت میکند 🔸 🌱اینجا پس از باران، جوانهها س
🔸خدای ابراهیم🔸
خدا دوست داشت تو ساکن قلبها باشی ابراهیم. وقتی امید را از زیر خروارها آوار بی تعهدی، جاه طلبی و کم کاری برداشتی و تکه تکه های آن را در قلب تک تک ما به امانت گذاشتی.
وگرنه چه کسی فکر میکرد پیرزنِ روستایی فلان محله آن نقطه دور، در قلب روستاهای شمال کشور، اینچنین بی تاب و پر بغض، از حسرت نبودن تو بگوید. او منتظر بود تو به روستای دورافتاده شان سفر کنی تا خود را سراسیمه به تو برساند و از خرابی جاده و نبود امکانات بگوید و تو با مهر سرشارت، درحالیکه دستور پیگیریهای لازم را میدهی سری تکان دهی و به او قول رسیدگی بدهی.
من به او حق میدهم از خبر شهادت تو اینچنین بههم بریزد ابراهیم.
او در قامت تو تعریف «انسان» را به تماشا نشسته بود، انسانی که میکوشید به مردم سرزمینش مهر و امید هدیه دهد...
این را چشمان خسته و پرخواب تو گواهی میداد، که تو تمام آنچه در توان داشتی خرج ارادتت به مردم این سرزمین کردی.
پس به همه ما حق بده این همه بی تابی را!
داریم به چله نبودن تو نزدیک میشویم. اما هنوز نه آن زن روستایی که مستأصل و پرحزن، با خبرنگار از تو سخن میگوید، از بهت و حیرت درآمده و نه من و نه خیلی از این آدمها که تو را به موقع نشناخته بودیم و از روزی که رفتی تا همین الآن، مبتلا به افسوسیم و مشغول سرزنش خویش. که چرا برایت کم گذاشتیم و چرا و چرا وچرا...
ناگهان چقدر زود دیر شد...
و خدا که کفران ما را دید، خودش تو را خرید ابراهیم. گران هم خرید.
به گرانی تمام غصه ای که از لحظه شنیدن خبر سقوط هلیکوپتر حامل تو و تیم همراهت بر دلمان نشسته و مدام گوشه قلبمان را گاز میگیرد...
راستش را بخواهی ما هنوز به غم نبودن تو عادت نکرده ایم.
برای ما دعا کن ابراهیم.
تو الآن روزی خور خوان عرش خدا هستی. دعای تو برای ما مستجاب است...
✍عادله عدالتی | رشت
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸پهلوانان مظلوم حادثه بیمارستان قائم🔸
با یکی از شاهدان عینی حادثه بیمارستان قائم (عج) رشت که خودش را برای کمک رسانده بود صحبت کردم. گفت «نه فقط آتشنشانی به موقع آمده بلکه نیروهای آتشنشانی گیلان قهرمانی و پهلوانی کمنظیری از خودشان نشان دادند که اگر نبود معلوم نبود شاید اتفاقات خیلی تلختری میافتاد». کاش کسی این پهلوانی را روایت کند.
رسانههایی که مشغول شایعهپراکنی هستند فقط از بیمارستان قائم انتقام نمیگیرند، دارند به چهره گیلان و ایران اسید میپاشند.
#روایت_آتشسوزی_بیمارستان_قائم_رشت
✍ سید رسول منفرد
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸یک سوپروایزر زن، قهرمان آتشسوزی بیمارستان قائم رشت🔸
با آقای حسننژاد یکی از مدیران بیمارستان که از دقایق اولیه در محل حادثه حضور داشت صحبت کردم. گفتم نوشتهاند که پرسنل بیمارستان اعتنایی به نجات بیماران نداشتهاند.
گفت نه تنها بچههای آتشنشانی سریع آمدند بلکه نیروهای آقا و خانم بیمارستان بارها به دل دود و حادثه زدند. یکی سوپروایزرهای خانم بیمارستان بعد از چند بار به دل دود زدن، بدحال شد و همراه بیماران بیمارستان، او هم برای بستری و مراقبت به بیمارستان دیگری منتقل شد.
#روایت_آتشسوزی_بیمارستان_قائم_رشت
✍ سید رسول منفرد
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸نمی توانستیم رهایشان کنیم...🔸
یکی از پرستاران بخش آی.سی.یو بیمارستان قائم میگفت از بس همه چیز برایم غیرمنتظره بود که واقعاً درک کردن اینکه قرار است ببینم همه بیمارستان در حال سوختن است برایم غیرباور بود... داشت یواش یواش همه چیز چهره آخرالزمانی پیدا می کرد.
اما ما نمیتوانستیم بیمارانی که نیمه جان بودند و ونتیلاتور به صورت داشتند را رها کنیم و فقط جان خود را نجات دهیم، لذا تمام تلاش خودمان را کردیم که بیماران بخش آی سی یو به سلامتی از بیمارستان خارج شوند... خیلی تلخ و سخت گذشت... در هر حال عده ای را به سلامت به آمبولانس رساندیم.
از ظهر امروز به بعد وقتی اظهارات غیر واقعی از بی تفاوتی پرستاران و کارکنان بیمارستان قائم را شنیدم سرم درد گرفت! واقعاً فکر می کردم باید از ما تجلیل شود نه اینکه اینطوری غیرمنصفانه با ما برخورد کنند.
✍تنظیم گفتگو: ک.نبی زاده
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
#روایت_آتشسوزی_بیمارستان_قائم_رشت
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸قهرمانان دیار ما🔸
از اولین ثانیهای که روایت سوپروایزر قهرمان بیمارستان قائم رشت را خواندم، دلم خواست ببینمش. مطمئن بودم حرفهای مهمی از آن شب دارد. خانم هدایتی روی یکی از تختهای اورژانس بود که رفتیم ملاقاتش. سردرد ناشی از استنشاق دود و حالت تهوع، صحبت کردن را برایش سخت میکرد. با این حال تمام توانش را برای توضیح آن شب به کار گرفت:
« توی اورژانس نشسته بودم و پذیرش بیماران را انجام میدادم که آلارم حریق به صدا در آمد. قبلاً هم سابقه داشت که همکاران در آشپزخانه کتری بگذارند و بخارش اینقدر زیاد شود که صدای آلارم دربیاید. با این حال بلند شدیم و دنبال منشأ صدا رفتیم. رفتم سمت آشپزخانه. آنجا هم خبری نبود. دنبال کردم تا طبقه منفی. تأسیسات قبل از من رسیده بودند. از زیر در اتاق مربوط به کامپیوترها دود میآمد بیرون. یو پی اسهای مربوط به چیلر بر اثر گرما و کار زیاد ذوب شده و اتصالی کرده بودند. بلافاصله با آتش نشانی تماس گرفتیم.
تا رسیدن آنها سعی کردیم با کپسولهای اطفاء حریق، آتش را کنترل کنیم. به محض باز کردن در، دود بسیار غلیظی ریخت بیرون. چشم، چشم را نمیدید. پانصد تا کپسول در بیمارستان بود و کمبود کپسول نداشتیم. اما اصلا نمیشد حریف دود شد. طبقه منفی موبایل آنتن نمیداد. دویدم بالا، تلفنخانه. به مدیر و مترون اطلاع دادیم.
به پرستارها اعلام کردم فعلا تو بخشها بمانند تا تکلیف ماجرا مشخص شود. به دلیل بسته بودن در بخشها، دود هنوز به آنجا نرسیده بود. چند لحظه بعد برقها هم قطع شد. خاموشی و تراکم دود که از طبقه منفی تا بالای ساختمان رسیده بود، کار را خیلی سخت میکرد.
با این وضع باید مریضها را هر چه زودتر خارج میکردیم. به عنوان سوپروایزر و مسئول بیمارستان، فشار زیادی رویم بود. میدانستم نگاه بچهها به من است و اگر کم بیاورم اتفاق خیلی بدی میافتد. تمام شجاعتم را جمع کردم. همه مریضها برای ما اهمیت داشتند اما باید اولویتبندی میکردیم. اول رفتیم سراغ بخش زنان.
آتشنشانها خیلی زود رسیدند. حجم دود آنقدر زیاد بود که آنها هم با ماسک و تجهیزات حریفش نبودند، حتی حال پنج نفر از آنان به دلیل مسمومیت بد شد. با تیرگی چهره و تنگی نفس منتقل شدند بیمارستان رازی.
در این شرایط ما بدون حتی یک ماسک ساده در حال بالا و پایین کردن پلهها در تاریکی برای نجات مریضها بودیم. کادر بیمارستان از جان مایه گذاشتند و اصلاً به خودشان فکر نمیکردند. مردهای جوان بعضی مریضها را کول میگرفتند و میبردند. یک سری مریضها را هم با ویلچر و بغل از پلههای اضطراری به حیاط بردیم. در آن صحنه فجیع، این همکاری خیلی با ارزش بود. به حیاط که میرسیدم چک میکردم بیماران حساس را زودتر سوار آمبولانس کنند و ببرند.
همان اول حادثه به بچههای اورژانسِ بیمارستان، که در اورژانسِ ۱۱۵ هم کار میکردند، گفتم مستقیم با دوستانشان تماس بگیرند و ازشان بخواهند که خودشان را برسانند. در آن ساعات همه آمبولانسهای رشت، به جز تنها سه عدد، آنجا بودند. علاوه بر آن، آمبولانسهای خصوصی و هلال احمر هم رسیده بودند. دو سه نفر از بچههای هلال احمر هم دود اذیتشان کرد و با چهره سیاه به رازی منتقل شدند. حدود ۱۵۰ بیمار بیمارستان قائم را تخلیه و با آمبولانس به بیمارستانهای سطح شهر پخش کردیم.
شرایط طوری بود که وقتی به طبقات بالا میرفتیم احساس خفگی میکردیم، انگار بمباران شیمیایی شده باشد. جنس دود هم عجیب بود. تمام صورتم چرب شده بود. بیشتر از چهل بار پلهها را میان تاریکی و دود بالا و پایین کرده بودم. آخرین بار که به آیسییو رفتم، بیهوش شدم و افتادم. نفسی برایم نمانده بود. همکاران من را بیرون بردند.
با صورت سیاه به بیمارستان رسیدم. هنوز حالم خوب نشده و دکتر اجازه مرخصی نداده. با اینحال راضیام که وجدانم ناراحت نیست. ما ظرف حدود سه ساعت تمام مریضها را خارج کردیم. هیچکس دچار سوختگی نشده بود چون اصلاً آتشی به آن صورت نبود اما وضعیت بعضی مریضهای بخش ویژه آنقدر حاد بود، که حتی برای جابجایی داخل بیمارستان در حد عکسبرداری هم محدودیت داشتند. همهشان هم افراد سنداری بودند. قطعی برق، جابجایی یا استنشاقِ آن دود عجیب؛ هر کدام میتواند عامل مرگشان باشد. جان آنها هم برای ما ارزشمند بود و دوست داشتم همه نجات پیدا کنند اما ما تمام صد خودمان را گذاشتیم وسط تا تلفات انسانی به حداقل برسد. خدا رحمتشان کند.»
حرفهایی که شنیدم فداکاری نسلی بود که نه انقلاب را دیده، نه جنگ. اما در شرایط حساس توانست تکلیف سنگین روی شانههایش را حس کند. عجیب نیست این دست قهرمانیها در دیار میرزا.
✍سرمست درگاهی
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
#روایت_آتشسوزی_بیمارستان_قائم_رشت
#قهرمانان_دیار_میرزا
🌱
اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱 پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا 📨 راه ارتباطی و ارسال روایت: @sn_sarmast ۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸یک مادر قوی🔸
دمدمای غروب شنیدم که هنوز رأی نداده. بهش زنگ زدم که «با ماشین بیام دنبالت بریم شناسنامهتو از خونه برداری و رأی بدی».
گفت: نه امسال نمیخوام رأی بدم.
فکر میکردم بالاخره مجابش میکنم اما هر چه اصرار کردم افاقه نکرد. انداختم توی در شوخی که با حزباللهیها نشستن، این تبعاتم داره دیگه. نشد که نشد. دیگر بیخیالش شدم و پی کارهای خودم رفتم. یکساعت بعد پیام داد که: «میای دنبالم، من و مادرم رو ببری رأی بدیم؟»
چرخش نظرش در این فاصله کوتاه، عجیب بود. آن سرسختی کجا و این میل کجا؟ رفتم دنبالش ولی با اینکه تعجب، رهایم نمیکرد چیزی نپرسیدم که راحت باشد.
من در حیاط مدرسه روستا، داخل ماشین ماندم تا آنها بروند رأی بدهند و برگردند. برگشتند، سوار شدند و راه افتادیم. هنوز از حیاط مدرسه بیرون نرفته بودیم که مادرش گره ذهنم را باز کرد: «من نتونسته بودم رأی بدم. وسیلهای نبود من را برساند. زنگ زدم پسرم گفت نمیخوام رأی بدم. حرصم گرفت. بهش توپیدم که کافر شدی؟ یعنی چی نمیخوام رأی بدم؟ دیدم بازم نظرش تغییر نکرد، گفتم پاشو من رو برسون میخوام رأی بدم».
خوشم آمد از جربزه مادری که حتی بعد از بزرگسالی فرزندانش هم از تربیت آنها غافل نشده بود.
✍ ایمان آزادی
۱۰ تیر ۱۴۰۳
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
@pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸او هم دغدغه داشت🔸
-آقا، شهرداری میری؟
راننده تاکسی: بیا بالا حاج آقا
سوار شدم. یک خانم همراه با دو کودکش روی صندلی عقب نشسته بودند. وضع حجاب خانم هم خیلی خوب نبود. فقط در حد یک کلاه رو سرش و ...
راننده: حاج آقا اوضاع چه طوره؟
-الحمدلله، شما خوبی؟ بازار خوبه؟ اقتصاد چه جور؟
خلاصه طبق معمول وارد گفت و گو شدیم که شاید 15 دقیقه طول کشید و از همه چیز گفتیم. علی الخصوص انتخابات.
نهایتا راننده تاکسی نگه داشت برای پیاده شدن مسافرها که یکهو، خانمی که صندلی عقب نشسته بود، گفت: داداش می تونم یه چیزی بگم؟
گفتم: خواهش می کنم. بفرما آبجی.
گفت : والله به خدا تمام این صحبت هایی که آقای راننده با شما کردن، منم قبول دارم. شاید یه چند تا بیشتر هم بتونم بگم، اما به خدا ما عاشق دینمونیم. ما دوستدار اسلامیم و واقعا دلمون برای کشورمون میسوزه (از لحاظ فرهنگی منظورش بود) و خواهش میکنم یه فکری برای فرهنگ جامعه و جوونهامون بکنید و....
من پیاده شدم اما برایم اعتنای زیاد این خانم به مشکلات و مباحث فرهنگی و دینی جالب بود.
✍ طلبه جهادی منار در رشت
۹ تیر ۱۴۰۳
#انتخابات_سرنوشت_ساز
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸ما بیصدا بودیم🔸
مهمترین چالش، باز کردن قفل گفتگو با مردم بود.
چشمان خیره و متعجب مردم، ما را دنبال میکرد. خانم معترضی گلایه داشت شما چرا دم انتخابات آمدید؟! گفتم ما هر جا نیاز بود آمدیم، سیل خوزستان، زلزله ایلام، هرجا میتوانستیم کنار مردم باشیم آمدیم.
ما حتی نتوانستیم حضور خودمان را روایت کنیم. باید از این حباب خود ساخته خارج شویم. بین مردم شناخته شویم. دیده شویم تا گفتگو کنیم و نگاهها را به اشتراک بگذاریم.
انتخابات بهانه خوبی برای اشتراک گذاشتن سرنوشت مشترکمان بود. آمدیم حرف همدیگر را بشنویم تا بهترین تصمیم را برای آینده فرزندان ایران بگیریم.
✍ طلبه جهادی منار در رشت
#انتخابات_سرنوشت_ساز
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸ما مسئولیم🔸
دیروز در خیابان امام خمینی (ره) با جوانی مواجه شدم که تا چشم کار می کرد در بدنش خالکوبی بود. اطلاعات سیاسی و دینی این جوان بی مبالغه صفر بود و سرشار از شستشوی ذهنی از شبکه های معاند بر علیه روحانیت. اما با این اوصاف شخصیت بسیار مؤدب و مهربانی داشت. حتی در اواسط گفتوگو وقتی دید صدایم خش پیدا کرده و گلویم خشک شده دعوتم کرد به صرف یک نوشیدنی. اگرچه به علت فراهم نبودن شرایط نتواستم دعوتش را قبول کنم اما این محبتش را هیچ وقت از یاد نمیبرم. اختلافات سیاسی زیادی با جوانان این شهر داریم ولی فطرت پاکشان امکان و شرایط گفتوگوی صمیمانه را برایمان فراهم میکند. معدود افرادی که اندک جسارتی به ما میکنند را به عمومشان تسری ندهیم. عموم این جوانان،فطرت بیداری دارندو شاید یک سلام ما به آن ها، مقدمه ی تحول بینشی نسبت به ما را فراهم کند. جالب است همین جوان میگفت در اوج جنگ داعش وقتی تصاویر کودکان جنگ زدهی سوری را دیدم، متحول شدم. اقداماتی برای رفتن به جنگ هم انجام دادم لکن با کم محبتی هایی نشد. بله این جوانان می توانند به همان مجید قربانخانیهایی تبدیل شوند که حتی جنازه ی پاکش به وطن برنگشت.ما در قبال این جوانان مسئولیم....
✍ طلبه جهادی منار در رشت
#انتخابات_سرنوشت_ساز
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸شازده کوچولو و انتخابات🔸
یه دفترچه شازده کوچولو داشتم که بازدیدهای شعبه و تعداد آراء رو هر دو ساعت ثبت می کردم....
کنار صندوق گاهی توجه مردم رو به خودش جلب می کرد و در موردش ازم سوال می پرسیدند....
برای اهمیت و ترغیب مشارکت اشاره به جمله معروفی از کتاب میکردم که
شازده کوچولو پرسید:
کی اوضاع بهتر میشه؟
روباه گفت: از وقتی که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره....
به انتخابی که می کنی...
گاهی به برخی از شخصیت های کتاب اشاره می کردم ....
تا غیرمستقیم به ذهنشون فرق اصلح و غیر اصلح متبادر بشه
مثل شخصیت جغرافیدان !که فقط تو اتاقش تحقیق می کرد و هیچ جایی نرفته بود!
جغرافیدان از اتاق کارش پا بیرون نزاشته بود تنها از کاشفان !! پرس و جو می کرد و خاطرات اونا رو یادداشت میکرد!!!!!!
یا مرد تجارت پیشه که همه ستارگان رو شمارش میکرد تا بتونه تصاحبشون کنه.و خیلی جدی این کار رو دنبال میکرد و ادعا میکرد که با همین روش آنها را اداره می کنه!!!!
یا مرد خودپسند که همش خودش و کلاهش رو در آن اخترک، تحسین و ستایش می کرد
و منتظر بود که هلهله ستایشگرانش بلند بشه !!!! با نشان دادن کلاهش!
مثال برخی از آدمای سرزمین ما که این روزها آمار نموداری و شمارشی غلط می دهند و با نشان دادن کلاه برجام و اف ای تی اف دنبال تحسین و رای مردم اند و از پشت میز دم از خدمت به مردم می زنند...
✍ نجمه پورملکی
۱۴ تیر ۱۴۰۳
#انتخابات_سرنوشت_ساز
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایت نویسندگان گیلانی | ایتا
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ⛔️ممنوعیت خروج زنان گیلانی از منزل⛔️ 🎥
چو انداختهاند که وقتی حادثه #گوهرشاد مشهد اتفاق افتاد و بعدش منع سراسری پوشیدگی زنان به تقلید از ترکیه مقرر شد، مردم گیلان همراه بودند و استقبال نشان دادند.
🔹هنوز دو سال از پروژه جمع آوری روایت مقاومت گیلانیها مقابل قانون کشف حجاب نگذشته و طی این مدت به بالای صد روایت خواندنی و متنوع از جایجای شهرها و روستاهای استان رسیدیم. البته بخش اعظم زنانی که در آن هفت سال و شاید بیشتر، در منزل حبس یا با ضربوشتم جانباز و حتی شهید شدند از جمع ما رفتهاند.
🔹به مناسبت #سالروز_حادثه_گوهرشاد، یکی از از این روایتها «مربوط به خانم سیده کبری آلنبی از اهالی روستای رودپیش فومن» تقدیم نگاه شما میشود. امید که سراغ آن سالها و آن مقاومت فرهنگی را از بازماندگان آن نسل یا فرزندانشان بگیریم و قلیل روایتهای بهجامانده را از دفن در خاک نجات دهیم.
گوش شنوای روایتهای شما هستیم.
#روایت_گیلان
#قهرمانان_دیار_میرزا
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایتهای گیلان | ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸قدم اول🔸
شربت را که گرفت نگذاشت دستان چروکیده مادرش به اندازه نگه داشتن یک لیوان ظریف هم اذیت شود و من به این فکر کردم که مگر اولین قدم حسینی شدن چیزی جز ادب است؟
۲۰ تیر ۱۴۰۳ | ایستگاه صلواتی هیئت امالبنین(س) شهرک مهر
🏴 همه ما با تمام داشتههایمان زیر بیرق حسین(ع) هستیم 🏴
کانال #پس_از_باران پذیرای عکس، فیلم و روایت شما از ایستگاههای صلواتی، مراسمهای مساجد و روضههای خانگی است.
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایتهای گیلان | ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲