📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوهشتم
خانم دکتر حسنی دوست دوران دبستانم بود.
با هم دانشجو شدیم. با هم توی کانون قرآن دانشگاه فعال بودیم.
همین دو سه هفته پیش با هم سر یک موضوع مشترک ساعتها صحبت کرده بودیم.
همانجا از حضورش در کاروان پزشکی در کربلا گفت. همیشه پای ثابت برنامههای جهادی پزشکی بود.
یادم نمیرود...
شیفتهای کرونایی توی بیمارستان ولی عصر بیرجند.
و حالا در موکب سیار که همدیگر را دیدیم؛ اصلا تعجب نکردم.
نشسته بود برای گرفتن فشار مردم و بهبود آنها که به هر علتی از حال رفته بودند.
وقتی همدیگر را دیدیم آغوشش را به سمت من باز کرد.
با همان لبخند همیشگی. بعد هم فوری نشست برای ادامه کارش کنار مادربزرگی که آمده بود فشارش را بسنجند.
عکس گرفتم و رفتم.
خوشحال شدم هنوز از این جنس انسانها داریم.
از این خوبهای موکبی، امام حسینی و امام زمانی.
امیدوارم قسمتش بعد از سالها خدمت، شهادت باشد.
ادامه دارد...
زهرا بذرافشان | از #شوسف
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند بلوار پاسداران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پنجاهوهفتم
تا آن روز تجمعات زیادی را دیده بودم.
هیچکدام شبیه این یکی نبود،
اینبار خیلی متفاوت بود، ازدحام جمعیت بسیار زیاد بود اما همدلی مردم خیلی بیشتر جلوه گگری میکرد.
میدیدم که در سیل جمعیت، زنی بچه در بغل با حالی خسته و چهرهای غمگین، مردم کمکش کردن به گوشهی امنی پناه ببرد، تا نفس تازه کند.
در آن شلوغی که جای سوزن انداختن هم نبود، پیرزنی در میانه جمعیت و گرمای هوا، نفس کم آورده بود، جمعی از مردم، حصار امنی دورش ایجاد کرده بودند تا نفسهایش آرامتر به جانش بنشیند.
گروهی امدادگر خود را به زحمت از میان جمعیت عبور میدادند، تا خودشان را به شخصی که معلوم نبود زن بود یا مرد، کودک بود یا مسن برسانند، حالش بد بود، مردم به کمک امدادگران آمدند تا سریع سیل جمعیت را بشکافند که امدادگران بتوانند عملیات نجات را انجام دهند.
از شدت گرما و انبوه جمعیت در خیابانهای منتهی به مسیر کاروان شهدای خدمت، مدام بر روی مردم آب و گلاب میپاشیدند تا داغ نشسته بر قلب مردم، تسلایشان باشد ولی مگر این داغ فراموش شدنیست؟
ادامه دارد...
زهرا حقپناه | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۴۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
عذرخواهی از مردم
چند روزِ قبلش، هوا خنک شده بود اما آن روز، آفتاب انگار دعوا داشت! مردمِ توی ورزشگاه دنبال سایه میگشتند. دو سه ساعت انتظار کلافهشان کرده بود. خیلیها پهلو به پهلو نشسته بودند زیرِ سایهی بنر شهدا. شنیدم که یکیشان به شوخی به بغل دستیاش میگفت نشستهایم زیر سایهی شهدا به انتظار سید محرومان.
آیتالله با تاخیر آمد. حرفهایش را به مردم گفت. شب که رفتیم محل اقامتش، خودم را معرفی کردم. آیتالله چند لحظه مکث کرد و گفت: «آقای فرماندار! از مردم تشکر و عذرخواهی کنید...» بعد انگار که بخواهد محکمکاری کند دوباره تکرار کرد که از مردم عذرخواهی کنیم و من به این فکر میکردم که پیامِ عذرخواهیِ آیتالله را چطور به گوش مردم برسانم.
مصاحبه با فرماندار شاهرود
محسن حسنزاده
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #سمنان #شاهرود
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
آدمها وزن دارند
رشید غفاری، جنگلبان مقتول تالش، خاطرتان هست؟ دخترانش گفتند از شماره خارج است تعداد دفعاتی که به ادارات رفتیم تا شاید پرونده به فرجام برسد و شهادت پدر رسمی شود. تا کجا؟ تا آن جمله تلخ: کارمندی که میخواست از پیگیریهای ما خلاص شود گفت «اصلاً خودتان مظنونید!».
همسرش گفت ۲۲ سال است که هر روز، غیر از جمعهها به در نگاه میکند و منتظر خبری است، خبری از پرونده. و دختر کوچکش: از لحظهای که با صدای گلوله بیدار شدم و در تاریکی شب قطرات پاشیده خون پدرم به دیوار اتاق را دیدم، دیگر هیچ شبی نتوانستم از پنجره، به بیرون نگاه کنم، مبادا قاچاقچیها، دوباره آمده و از گوشه پنجره، ما را نشانه گرفته باشند.
یکی از دخترها داشت قابهای عکس پدر را در دکور اتاق معرفی و مرور میکرد. پرسیدم عکس حاجقاسم را کسی برایتان آورده؟ تصورم این بود که شاید هدیه یک پایگاه بسیج یا اداره محل است. گفت «نه خودمان تهیه کردهایم، حاجقاسم عموی همه بچهشهیدهاست».
کار که به اینجا رسید دوباره مادر، روایت را دست گرفت:
"شب ۱۳ دی آن سال، به بچهها گفتم چرا مدتی است در تلویزیون حاج قاسم را نمیبینم. صبح بیدار شدم دیدم همه دخترها دمغ هستند. پرسیدم چه شده؟ گفتند دیشب چرا درباره حاج قاسم پرسیدی. آن روز، دیگر ناهار نخوردیم، بهجایش تا شب گریه کردیم." سه ساعت مهمان این خانواده بودیم و همسر شهید حلقه اشک در چشم داشت، البته این غمها کوچک بود برای بهراه افتادن بساط گریه بانوی رشید این قصه. اما داستان وقتی به روایت شهادت حاجقاسم رسید گریهاش بهراه افتاد و گفتارش منقطع شد.
دو روز قبل با دختر شهید تماس گرفتم تا شهادت رئیس جمهور را تسلیت بگویم. حدس میزدم بهشان سخت گذشته باشد. مادر در نماز بود. چند دقیقه بعد، آنها مجدد تماس گرفتند. مادر بود. تسلیت گفتم. او هم تسلیت گفت و داشت میگفت که کلامش به گریه رفت. این بار گفت سه روز است که خوابوخوراک نداریم. گریه کرد و گفت نگران سربلندی ایران است.
آدمها وزن دارند. حسوحال مدعیانی چون من نسبت به شهید جمهور چه اهمیتی دارد در برابر احوال و نگاه خانواده و مادری چنین وزین و هزینهداده. میگفت «یکبار یکنفر مقداری پنیر داد و گفت شوهرت پولش را حساب کرده است. وقتی رشید به خانه آمد سخت عتابم کرده است که آن آدم نیّت رشوه دارد، تو چرا قبول کردی. و اجازه نداد ذرهای از آن پنیر مصرف شود». تبریک به رییس جمهوری که رفتنش دل چنین باشرفهایی را شکست، تبریک به او که با دعای انسانهای قهرمان بدرقه شد.
سید رسول منفرد
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتونهم
پدر و پسر بودند انگار... پسر دستش را حلقه کرده بود به دورِ دست پدر، پدر هم دست دیگرش را تکیه داده بود به عصا...
آرام آرام قدم بر میداشتند و به سمت خیابان اصلی میرفتند... انگار پدر خود را صاحب مجلس میدانست... از نزدیک که دیدمش ابهتی داشت!عین بزرگی که میزبان باشد؛ وقتی که عزیزی از دست رفته: مراقب است که همه چیز سر جایش باشد، درست باشد، به موقع و مرتب باشد...
حتی اگر عصا به دست و کمر خمیده باشد، حتی اگر برای قدم بر داشتن روی پسرش حساب کرده باشد...
ادامه دارد...
حبیبه سادات هرمپورمقدم
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش هفتادم
بیرجندیها رسمی دارند که برای در مراسم عزا برای عرض تسلیت نان میپزند و پخش میکنند.
دو پاکت نان دستش بود و بین مردم نان پخش میکرد.
ادامه دارد...
سیده سمیه موسویفرد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
38.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
دادستان کرج
خاطرات حاج داوود را ببینید و بشنوید؛ حاج داوود از همکاران شهید آیتالله رییسی، در دوران دادستانی کرج است؛ بین سالهای ۵۹ تا ۶۱.
داوود میرغفاری
حوزه هنری #البرز
@artalborz_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پنجاهوهشتم
لباسکار آبی رنگ تنش بود با کفش های کهنه و خاکی.
قطره های عرق روی پیشانی چروک و صورت آفتاب سوختهاش مشخص بود.
چشمانش غرق اشک بود. هر بار مداح اسم شهید رئیسی را میآورد، شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد ...
کمی که آرام تر شد گفتم: همه عزاداریم ولی شما حالتون خیلی بده، چرا انقدر پریشان و بیقراری؟!
گفت: من از سیاست چیزی بلد نیستم، سواد درست درمونی هم ندارم، کارگر یک کارگاه تولیدی ام.
قبل از ریاست آقای رییسی که کارگاه ها و کارخونه ها مدام داشتن تعطیل میشدن و کارگراشونو اخراج میکردن، ما هر روز صبح که سرکار میرفتیم نگران بودیم که صبحی به ما بگن وسایلاتونو جمع کنید برید!
مدت ها بود نگران این خبر اخراجی بودیم که از کار بیکار شویم!
سید[شهید رئیسی] که آمد بعد از یه مدت خبر احیای کارخانه ها منتشر شد که دوباره کارخانه های تعطیل شده رو باز میکنه، دیگه ترس از بیکار شدن نداشتیم!
میگفت: شما نمیدونی وقتی یک کارگر! نگران بیکاریه یعنی چی! شب سر راحت رو بالشت نمیذاری و مدام به فکر این هستی که اگه اخراجم کنن چه کار کنم! این کابوس بیکاری، خواب راحتو ازت میگیره ...
سید اولاد زهرا (س) دلگرمی ما بود
ادامه دارد...
علی مینایی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۵۰ | #خراسان_رضوی #مشهد میدان بیتالمقدس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش پنجاهونهم
هوا خیلی گرم بود، شلوغی بیش از حد جمعیت هم باعث شده بود این گرما تشدید بشه! طوری که گرمی هوا و فشار جمعیت باعث میشد گاهی احساس خفگی کنن مردم...
هر از چند گاهی چند قطره آب خنک میریخت رو مردم که جان تازه ای بهشون میداد
تو اون گرما واقعا همون چند قطره آب حیات بخش بود...
داشتم میگشتم ببینم این قطرات آب از کجا روی سر و صورت مردم داغدیده میریزه، چشمم خورد به یک آقای سی و چهار پنج ساله، دیدم یک شِل آب معدنی تو بغلشه، هر چند دقیقه یکبار یک بطری آب معدنی از داخل نایلون در میاره، درِ شیشه رو نیمهباز میکنه و آب میپاشه روی مردم!
به سختی از بین جمعیت خودمو بهش رسوندم
بهش گفتم: خدا خیرت بده آقا، وسط جمعیت آدم از گرما و فشار شلوغی ممکنه خفه بشه، این چند قطره آب خنکی که میریزی رو جمعیت، آدمو نجات میده...
با یک لبخندی گفت: این شهدا جونشونو بیمنّت برای این مردم دادن! من توان اینکه برم بین جمعیت براشون عزاداری کنم ندارم، به جاش ریختن چند قطره آب خنک رو سر و صورت عزاداراشون، کمترین کاریه که میتونم براشون بکنم! کاش همین کار کوچیکمو ازم قبول کنن ...
علی مینایی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۱۰ | #خراسان_رضوی #مشهد خیابان امام رضا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش شصتم
جمعیت از سمت میدان بیتالمقدس(فلکه آب) به سمت خیابان امام رضا علیهالسلام هجوم آورده و راه بسته شده بود.
مأموران نیروی انتظامی باید راه را باز میکردند تا ماشین مداحان و پیکر شهدا بتواند حرکت کند.
از طرفی هم اگر جمعیت را کنترل نمیکردند ممکن بود فشار و شلوغی جمعیت باعث آسیب و حتی تلفات جانی شود.
سرگرد نیروی انتظامی با ۲۰، ۳۰ سرباز به زحمت توانست از وسط جمعیت، برای کاروان شهدا راه را باز کند،
تازه جمعیت داشت توسط مأموران نیروی انتظامی کنترل میشد که یکباره مرد میانسالی با موهای جو گندمی، وسط راه ماشین حمل پیکر شهدا نشست روی زمین و شروع به گریه و فریاد کرد!
با خودم گفتم: حتما چند سرباز با زور از روی زمین و وسط مسیر بلندش میکنند، اما اتفاق قشنگتری رقم خورد؛ همان سرگرد نیرو انتظامی خودش تنهایی به سمتش رفت، با گریه بغلش کرد و برادرانه آرامش کرد. زیر بغلش را گرفت کمکش کرد که مرد بلند شود. آرام به کنار خیابان آوردش، دستانش را در دست مرد محکم حلقه کرد و با همان گریه گفت: دعا کن منم شهید بشم ...
ادامه دارد...
علی مینایی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۱۰ | #خراسان_رضوی #مشهد میدان بیتالمقدس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش شصتویکم
بین جمعیت دست دختر و خانمش رو گرفته بود و دنبال جایی میگشت که سر راه نباشه و بتونه با خانمش و دخترش وایسته!
بهش گفتم وقت دارید ازتون یک مصاحبه کوتاه بگیرم؟!
انگار حرفای زیادی تو دلش داشت و منتظر بود یکی ازش بخواد حرف بزنه!
گفت: آره حتما، بیاید یه جایی که بتونیم وایستیم حرف بزنیم!
خودش راه افتاد جلوتر رفت کنار پله های پل هوایی وایستاد گفت: اینجا خوبه، شروع کنید.
- از کجا اومدین؟
- از تهران
- برای تشیع پیکر شهدا اومدین؟
- نه، ما چند روز پیش از تهران برای ولادت امام رضا علیهالسلام اومدیم، بعد که خبر شهادت شهید رئیسی و همراهاشونو شنیدم و متوجه شدیم قراره بیان مشهد برای تشیع، چون بلیط برگشتمون برای امروز ظهر بود و به مراسم تشیع تهران نمیرسیدیم، موندیم مشهد که تو مراسم مشهد شرکت کنیم! چون برا مراسم ولادت امام رضا علیهالسلام اومده بودیم، لباس مشکی عزا نداشتیم فقط دیشب تونستیم بریم بازار برا خانمم یه روسری مشکی بخریم...
گفتم: خیلی از رجال سیاسی از دنیا میرن، اما این مراسم تشیع استقبال میلیونی مردم از پیکر شهدا تو دنیا خیلی کم نظیره، به نظرتون علتش چیه؟
جوابمو با خوندن یک روایت شروع کرد:
«من كان لله كان الله له و من أصلح أمر دينه أصلح الله أمر دنياه و من أصلح ما بينه و بين الله أصلح الله ما بينه و بين الناس»
هر كس كه برای خدا باشد، خداوند برای اوست، و هر كس امر دینش را اصلاح نماید خداوند امر دنیایش را اصلاح كند و هر كس آنچه را ميان او و خداست اصلاح نمايد، خداوند آنچه را بين او و مردم است اصلاح كند
بعد خواندن روایت، از رگ ورم کرده پیشانیش میشد جدیت را در صورتش دید!
حرفش را ادامه داد: این شهدا به خاطر خدا برای مردم کار کردن، به خاطر خدا طعنه و تهمت شنیدن ولی بازم برای مردم کار کردن و درگیر بی اخلاقی های سیاسی نشدن!
برای خدا مطیع رهبری بودن و خودشونو خرج مردم و دستورات حضرت آقا کردن.
جانشونو در راه کار برای خدا از دست دادن؛ حالا امروز خدا برای اوناست!
کی غیر از خدا میتونه اینطوری شعله حزن و غم تو دل این همه آدم روشن کنه، طوری که انگار یکی از اعضای خانوادهشونو از دست دادن...
اینا با خرج کردن جانشون در راه خدمت به مردم خیلی حق به گردن ما دارن!
گفتم: الان گفتید شهدا با بذل جانشون در راه خدمت به مردم حق به گردن ما دارن!
به نظرتون چطوری میتونیم حق این شهدا رو ادا کنیم؟
گفت: خب این خیلی مشخصه که چطور باید حق این شهدا رو ادا کنیم! ما وظیفه داریم راه این شهدای عزیز رو با حفظ اتحاد مردممون، ولایتمداریمون، انتخاب آدمی که پیرو خط همین شهداست، و بازیچه دشمن و رسانه نشدن، ادامه بدیم...
ادامه دارد...
علی مینایی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۲۰ | #خراسان_رضوی #مشهد خیابان اندرزگو
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت مشهد
بخش شصتودوم
دوتا جوان با تیپ و ظاهر غیرمذهبی و چندتا خالکوبی روی دستاشون، کنار همدیگه ایستاده بودن و اشک میریختن...
هر چند دقیقه یک بار هم چیزی درِ گوش همدیگر میگفتند و شدت گریه کردنشان بیشتر میشد!
رفتم کنارشان ایستادم، بعد چند دقیقه بهشان گفتم: تسلیت میگم، انشاءالله با شهدا محشور بشید...
این حرف را که زدم گریه یکیشون بیشتر شد!
از نفر کناریش پرسیدم: حرف بدی زدم؟!
گفت: نه! ما قبل از شهادت آقای رئیسی خیلی ازش بد میگفتیم! در جمع خودمان و بین رفقا و فامیل همیشه مسخرش میکردیم! هرکسی ازش دفاع میکرد بهش میگفتیم: یک رئیسجمهور شش کلاسه که حرف زدن بلد نیست، دیگه دفاع کردن نداره!!!
اما حالا که دیدیم همین آدمی که بهش میگفتن شش کلاسه، جانشو گرفت کف دستش تا برای مردم کار کنه، مرد بود اما آنهایی که ادعا داشتند دکترا دارند و حرف دنیارا بلدند، مردم براشون عین خیالشونم نبود. فهمیدیم بی معرفتی کردیم در حقش!
امروز اومدیم برا طلب حلالیت. محشور شدن با شهدا پیشکش، دعا کن حلالمون کنه ...
ادامه دارد...
علی مینایی | از #بجنورد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۳۰ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا