eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
242 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت بیرجند بخش هفتادویکم دم نوشهایی که در عرق ریزان و در تلاطم مسیر موکب تا خیابان به میهمانان مسیر عاشقی تعارف می کرد، خوردن داشت. آقا محمد رضا می گفت : "آقای رئیسی خیلی برای ما عزیز بود،او تنها رئیس جمهوری بود که از ته دل دوستش داشتم.دشمن بدونه که اگه رئیسی رفت ما رئیسی زیاد داریم تو مملکتمون." و برگشت که دوباره سینی رو با دم نوش هایی که دل رو جلا می داد پر کنه و برگرده، و از میهمانان رئیس جمهورش پذیرایی گرم داشته باشه ... ادامه دارد... رفعت حسنی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۱۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وسوم در بین جمعیت دنبال مردم مختلف می‌گشتم که ازشون مصاحبه بگیرم. آقایی نظرم را جلب کرد! رفتم جلو گفتم: سلام، ممکنه چند دقیقه برای مصاحبه وقتتونو بگیرم؟ با لهجه مشهدی گفت: نِه آقا، مو اهل مصاحبه و ای حرفا نیستوم! با اصرار گفتم: فقط چندتا سوال کوتاه میپرسم! دوباره گفت: باور کن مو اصلا اسم مصاحبه که میِه، استرس میگیروم به تِتِـه پِتِـه میوفتوم! گفتم: باشه عیب نداره مصاحبه نمیگیرم، اگه اشکال نداره یکی دوتا سوال ازتون بپرسم! گفت: عیب نِدِره بُپُرس. گفتم: شهید رئیسی همشهری شما بودن و سه سال هم تولیت آستان قدس رضوی بودن، شما قبل ریاست قوه قضاییه و ریاست جمهوری چقدر ایشونو میشناختین؟ گفت: والا قبل تولیت ماهم خیلی نِمِشناختِمشان! خیلی آدم تو چشمی نِبودن... اما بعد اینکه تولیت حرم امام رضا (ع) شدن ما شناختِمِش و بعدشم فهمیدِم که همی آقای علم‌الهدی امام جمعه مشهد خُسورشه (پدر خانمشه) دیگه بعدشم که خب خدا بیامرز خیلی بِرِه (برای) حرم کار مِکِرد و همی زائرسرا ها رِ ساخت و طرح خادمیاران رضوی رِ تو حاشیه شهر مشهد راه انداخت، بیشتر شناختِمِش... حرفشو ادامه داد: خداوِکیلی آدم خوبی بود! شما خودتان نگاه کنِن! ای مِغازه های دور حرم چون زوّار همیشه میه مشهد، بیست و چهار ساعته بازن! تازه ای ایام که ولادت امام رضایه و مشهد شلوغ تره، کاسبیشان بهتره ولی نگاه کنِن اکثرشان مغازاشانه بِستن که بیان استقبال از شهدا... راست میگفت، یه لحظه نگاه به دور و برم کردم، دیدم اکثر مغازه های بازار اطراف حرم تعطیلن و روی کرکره مغازه یا پوستر شهدای خدمت رو چسبوندن یا یک بنر زدن روی کرکره‌شون؛ روی بنر نوشته بود: این واحد صنفی به علت ایام سوگواری تعطیل می‌باشد ... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۴۰ | میدان بیت‌المقدس ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وچهارم یک عبای پاره روی دستش انداخته بود رفتم بهش گفتم: «حاج آقا وقت دارید ازتون یک مصاحبه کوتاه بگیرم؟» خندید؛ گفت: «این همه طلبه خوش صحبت و خوش سیما اینجاست! برید از اونها مصاحبه بگیرید، هم تصویرتون قشنگ میشه، هم مصاحبه‌تون ...» به شوخی گفتم: «اونارو که خبرگزاری ها میگیرن، ما چون مصاحبه‌مون تصویری نیست، اومدم سراغ شما!» عمامه‌اش رو با دست روی سرش مرتب کرد گفت: «خداروشکر تصویری نیست، آخه عمامه‌ام تو شلوغی جمعیت بهم ریخت، عبام هم اومد زیر پا، پاره شد، وجه خوبی نداشت اینطوری ...» دوباره یه لبخند زد و گفت: «خب درخدمتتون هستم.» گفتم: «حاج‌آقا از کجا تشریف آوردین برای استقبال از پیکر شهدا؟» گفت: «بنده طلبه مشهد هستم، خیلی از زائرها از مسیرهای دوری برای استقبال از شهدای خدمت اومدن، ان‌شاءالله خدا در کنار اونها از ما هم قبول کنه.» گفتم: «شما طلبه هستید و با فضای طلبگی و علوم حوزوی بیشتر آشنا هستید، شهید رئیسی از نظر علمی تو چه سطحی از علوم حوزوی بودن؟» گفت: «ایشون سطح چهار حوزه رو داشتن که معادل دکتری دانشگاهه! ایشون تو حوزه علمیه نواب یکی اساتید ما بودن و برامون تدریس می‌کردن، الحق و الانصاف خیلی به مباحث مسلّط بودن!» گفتم: «خاطره‌ای ازشون دارید؟» گفت: «خاطره که قطعاً زیاد ازشون دارم، بالاخره پای درسشون می‌شستم و خاطرات زیادی ازشون یادمه، اما اجازه بدین به جای خاطره یک‌ نکته راجع به شخصیت ایشون بگم خدمتتان!» یک لحظه سرشو انداخت پایین، انگار بغضشو قورت داد، سرشو آورد بالا، صداشو صاف کرد گفت: «ببینید تو فضای حوزوی، بین مسئولین حوزه و طلاب رعایت اخلاقیات خیلی اهمیت داره اما وقتی کسی به اخلاقمداری شُهره می‌شه و به چشم میاد، یعنی اون در درجات بالای اخلاقمداری قرار داره... شهید رئیسی بین همه طلاب و مسئولین حوزه حقیقتا به اخلاقمداری شهره بودن، ایشون استاد ما بودن اما همیشه طوری رفتار می‌کردن که انگار شأن ما از ایشون بالاتر بود. همیشه در نهایت تواضع و خوشرویی با طلاب برخورد می‌کردن. ما وقتی سر درس ایشون حاضر می‌شدیم، در آنِ واحد دوتا مباحث رو یاد می‌گرفتیم! یک مباحث درسی دوم مباحث اخلاق عملی! به قدری ایشون مؤدب به آداب طلبگی بودن، بنده همیشه به کلاس ایشون به چشم کلاس اخلاق نگاه می‌کردم نه کلاس درسی... خب مزد اخلاقمداریشون هم امروز از خدا و امام رضا علیه‌السلام گرفتن! هرقدر در حق ایشون بی‌اخلاقی شد، ایشون در نهایت تواضع و ادب برخورد کردن، امروز تو چشم و دل همه مردم، این شهید بزرگوار، عزیز شدن و همه ازشون به مظلومیت و بااخلاق بودن یاد می‌کنن ... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۵۰ | خیابان امام رضا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امروز تمرین سرود نداریم پدال گاز را فشار می‌دادم تا زودتر به خانه خواهرم برسم. دوتا از خواهرزاده‌هایم جزو گروه سرود بودند و محل تمرین‌مان هم خانه‌شان بود. نفر آخر بودم. دلم آرام و قرار نداشت اما هرچه بود، با بچه‌ها تمرین کردم. شب توی مسجد اجرا داشتیم، اما اجرای اصلی‌مان فردا شبش بود. نزدیک اذان مغرب به بچه‌ها گفتم: «زودتر می‌ریم مسجد تا نمازمون رو به جماعت بخونیم.» چندتایشان را تند تند سوار کردم و رفتیم. مابقی هم همراه یکی از مادران آمدند. مسجد آن‌قدر شلوغ بود که مجبور شدیم داخل حیاط قامت ببندیم. بعد نماز بچه‌ها را گوشه‌ای نشاندم تا منتظر اجرا باشند. دلم شور می‌زد. یکی از دوستان را دیدم. اطلاعاتش کامل‌تر از بقیه بود. عرق از سر و صورتم پایین می‌آمد. دلم می‌خواست برنامه زودتر تمام شود و بچه‌ها را تحویل خانواده‌هایشان بدهم. مقابل بچه‌ها روی صندلی نشسته بودم. قبل از اجرا، توی دلم گفتم: «یا امام رضا! خُت کمک بُکُن که اَما فَردٍشَو سُرودُمو اَتٍکه بنیاد مهدی موعود رو با دل خَش اجرا بُکُنَم.» همین که بچه‌ها سرودشان را اجرا کردند، از لابلای جمعیت یکی یکی مادرانشان را پیدا کردم و بچه‌ها را تحویلشان دادم. نشستم پشت فرمان و تخت گاز تا بنیاد رفتم. بچه‌‌ها داشتند جایگاه را آماده می‌کردند و من هم باید برای کمک می‌رفتم. رفتم داخل. همه سرگرم کار بودند. سلام کردم و کنارشان نشستم. وقتی لبخند روی لب چندتایشان دیدم خوشحال شدم. از یکی‌شان جزئیات حادثه را پرسیدم. گفت: «هیچی مشخص نیس. فقط گفتن ناپدید شدن و براشون دعا کنیم.» گفتم: «یا امام زمان! خُت کمک بُکُن مه نذر صلوات اَکُنٍم.» یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «ها ما هم نذر کردیم.» - ان شاالله به سلامت برگردن یه روز میایم تو بنیاد، شُله ماهی درست می‌کنیم. (شُله ماهی نوعی شُله است که مردم لارستان برای نذری درست می‌کنند.) چند تا از بچه‌های کوچک آمده بودند کمک. بادکنک‌ها را باد می‌کردند و هر از گاهی هم که می‌ترکید می‌خندیدند. به حالشان حسودی‌ام شد. وقتی کارمان تمام شد، یکی از از دوستان گفت: «آقا فرموده: "نگران نباشید هیچ خللی در کشور به وجود نخواهد آمد."» کمی دلم آرام شد. کارها که تمام شد من هم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. سریع سراغ تلویزیون رفتم. زیرنویس‌ها را هم خواندم اما خبری نبود. خسته بودم. حدود ساعت ۳ با اضطراب از خواب بلند شدم. دوباره تلویزیون را روشن کردم. خبری نبود. رفتم سراغ نماز و دعا. ساعت ۵ تلویزیون را روشن کردم باز هم خبر جدیدی نبود تا اینکه حدود ساعت ۸:۳۰ خبر را فهمیدم. رفتم سراغ موبایلم که این پیام را دیدم: «ضمن عرض تسلیت، برنامه امشب افتتاحیه بنیاد لغو شد.» من هم سریع رفتم سراغ گروه سرود. نوشتم افتتاحیه لغو شده و «امروز تمرین سرود نداریم.» فریده حاجی حسینی یک‌شنبه | ۶ خرداد ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صحنه‌های تکراری پیام دادم به خواهرم و پرسیدم که مراسم کجاست؟ گفت بیا محل کار من. و پیام بعدی که دریافت کردم: «غزل برو با دلسا این عکسا رو چاپ کن و حجله بچین و پرچم سیاه بزن ساعت ۱۰ میدان شهدا» - تو برو دلسا، من میام اونجا با هم بریم مراسم. سریع آماده شدم؛ لباس عزا پوشیدم و تاکسی گرفتم. توی مسیر با چاپخانه تماس گرفتم که عکس‌ها را چاپ کنند و با پیک بفرستند برایم. به دلسا که رسیدم، سریع پله‌ها را بالا رفتم و کلیدهای انبار را پیدا کردم؛ رفتم توی انباری و پارچه‌های مشکی، با نوشته‌های متبرک به نام سیدالشهدا و... را درآوردم؛ چسب و پونز و میخ برداشتم و به پایین رفتم؛ با کمک یکی از دوستانم پرچم مشکی زدیم و میزی چیدیم و روی میز قرآن و گلدان و پرچم ایران گذاشتیم. خداحافظی کردم و به سمت میدان شهدا رفتم. به دوستم گفتم: «پیک عکس‌ها رو میاره تحویل بگیر لطفا و بزار روی میز» به سمت میدان شهدا راه افتادم؛ پیاده رفتم؛ مسافت کمی بود؛ از دلسا تا شهدا؛ ولی ترافیک شدیدی بود برای ماشین‌ها... همه لباس مشکی پوشیده بودند و به سمت میدان می‌رفتند. به میدان رسیدم و به جمع سینه‌زنان پیوستم؛ با صدای علمدار نیامد... ابوالفضل نیامد... بی‌اختیار اشک می‌ریختم... اشک می‌ریختم و یاد روز شهادت حاجی می‌افتادم؛ مدام آن صحنه‌ها جلوی چشمم می‌آمد... اشک‌های بی‌امانی که می‌ریختم و دستان لرزانی که از شدت گریه بی‌اختیار می‌لرزیدند و آزارم می‌دادند... جمعیت شروع به حرکت کرد به سمت مصلی... آرام آرام پشت سر جمعیت بی‌انتهایی که حرکت می‌کردند، می‌رفتم؛ قدم به قدم صحنه‌های تکراری... پیرمردی که با ویلچر، چرخ ویلچر خودش را بزور حرکت می‌داد، با دست‌های ناتوان. یا خانم نسبتا میانسالی که دو دستی محکم به سینه می‌کوبید و زار می‌زد و جیغ می‌زد... یا حتی دو نوجوانی که به همراه مادرهایشان آماده بودند و تند تند سعی داشتند به جلوی جمعیت بروند و با صدای هر شعار فریاد می‌زدند و بلند شعار را تکرار می‌کردند.. کمی گرمای هوا اذیتم می‌کرد.. به کنار پیاده رو رفتم تا از زیر سایه درختان راه بروم. درمسیر مغازه‌دارها از مغازه بیرون آماده بودند؛ آن‌ها هم به سینه می‌زدند و گه گاهی با جمعیت هم‌صدا می‌شدند. بینشان جوان‌هایی را می‌دیدم که اشک می‌ریختند و لباس سیاه پوشیده بودند... به مصلی رسیدم؛ نتوانستم بیشتر از این بمانم آنجا در میان جمعیت. قلبم تیر می‌کشید و تنگی تنفس گرفته بودم... ترجیح دادم به محل کارم بروم و آنجا نمانم دیگر. مسیرم را عوض کردم و به سمت محل کارم رفتم... درست همان لحظات همان اتفاقات همان آدم‌ها همان نوع عزاداری... درست همان‌ها برایم اتفاق افتاد... هنوز هم در باورم نمیگنجد این اتفاق... من هنوز رفتن حاج قاسم را هم باور نکرده‌ام... غزل حیدری سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وپنجم جمعی از خانم‌ها کنار خیابان امام رضا در پیاده‌رویی ایستاده بودند. پرچم‌های زرد رنگ کوچکی که به پشت چادرشان وصل کرده بودند توجه‌ام را جلب کرد. روی پرچم‌ها نوشته بود: بیروت. جلوتر که رفتم، دو سه نفر مرد، جلوتر از همه خانم‌ها ایستاده بودند، انگار مسئول کاروانشان بودند. می‌خواستم سمتشان بروم، مصاحبه بگیرم که یک نفر زودتر از من با ریکوردر رفت و با آنها شروع به صحبت کرد. فهمیدم مصاحبه می‌گیرد، منتظر ماندم که من هم بعدش از آنها مصاحبه بگیرم. حین مصاحبه یکی از آقایان به سمت خانمی حدودا ۵۰ و خورده‌ای ساله رفت و به ردیف جلو آورد، قاب عکسی از پسر جوانی در دستانش بود، طاقت نیاوردم، نزدیکتر رفتم ببینم، داستان خانم و قاب عکس پسرجوان در دستش چیه! مسئول کاروانشان دست و پا شکسته با لهجه عربی فارسی صحبت می‌کرد، خانم را معرفی کرد و گفت: «ایشون مادر یکی از شهدای حزب‌الله لبنانه که توسط اسرائیل به شهادت رسیده!» می‌گفت: «امروز این مادر شهید از ما خواست که به تشیع پیکر این شهدا بیایم ...» مصاحبه که تمام شد، جلوتر رفتم. از همان مسئول کاروان خواستم از مادر شهید سوال کند، غیر از شهید رئیسی بقیه شهدا را هم می‌شناسد؟! مسئول کاروان پرسید و مادر شهید در جوابش گفت: «شهید عبداللهیان، صدای همه جوانان مقاومت در دنیا بود، همه اعضای مقاومت میشناختنش حتی بیشتر از ایرانی‌ها ...» ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۰۰ | خیابان امام رضا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش هفتادودوم و من که به خاطر دل مهمان عزیز شهرم که می‌دانستم از آسمان صاف و آفتابی حال و احوال عاشقانش را نظاره‌گر هست ، آمده بودم تا روایت کنم شرح حال حضور یارانش را، و تمام مسیر را با تکیه بر عصا-صندلی پیمودم و روایت کردم آنچه را که از زیبایی‌های مردم باصفا و باوفای شهرم دیده بودم. و حالا خودم هم از قافله‌ی عشق جا مانده‌ام، و برای اندکی تامل کردم؛ و چشم بر جمعیتی دوختم که با پیکر رئیس جمهورم از من فاصله گرفته بودند. به دستم و قلمی که امروز مرا یاری داد و از نوشتن نایستاد کمی استراحت می‌دهم، بر عصا-صندلی می‌نشینم، و بعد از دقایقی به خانه برمی‌گردم. ... چند روز است که در عزایش اشک گرم از چشمانم جاریست، و مرا یارای نگریستن نیست. ادامه دارد... رفعت حسنی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش هفتادوسوم در بین جمعیت با مردی میان سال که از اهالی بیرجند است همکلام شدم. از مهربانی، مردمداری و اخلاص نماینده شان در مجلس خبرگان گفت و گفت: آقای رئیسی خودش از جنس مردم و در بین مردم بود. درد کشیده بود. درد مردم را به خوبی می دانست و این که امروز مردم اینجا جمع شده اند برای این است که از تمام تلاش‌ها و خدمات بی‌وقفه و شبانه روزی او قدردانی کنند. همه اقدامات سید عزیزمان برای ما خاطره بود و آخرین یادگاری اش برای ما راه‌آهنی بود که به همت ایشان احداث شد. ادامه دارد... سید روح الله طباطبایی | از پنج‌شنبه | ۳خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۴۸ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وششم به سختی از بین جمعیت خودمو رسوندم به ماشین حمل پیکر شهدا که چفیه‌‌ام رو به پیکر شهدا متبرک کنم. دور ماشین جمعیت غیرقابل وصفی جمع شده بودند. همه نگاهشون دوخته شده بود به پیکر شهدا و هیچکس به پایین نگاه نمی‌کرد. بعد از اینکه به لطف پسر نوجوان کنار پیکر شهدا، چفیه‌ام متبرک شد، خواستم به عقب‌ برگردم که بقیه هم بتوانند نزدیک ماشین شهدا بشوند. دیدم پای یکی از زائران بند شد به پشت کفش به آقایی و کفش از پایش درآمد! تا خواستم خم شوم که کفشش را بردارم به او بدهم، سریع از بازویم گرفت نذاشت خم بشوم. گفتم: کفشت تو جمعیت گم میشه! گفت: عیبی نداره، اگه خم شی، میری زیر دست و پا، ممکنه خفه بشی. دیدم لنگ کفشش دیگرش را درآورد گفت: تشیع پیکر شهدا جای مقدسیه، بذار پا برهنه باشم. ان‌شاءالله به لطف شهدا پاهام به اربعین و کربلا برسه. یاد آیه شریفه ﴿فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ۖ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى﴾ کفش هایت را در بیاور، که اکنون به وادی مقدس طوی (مقام قرب ما) قدم نهاده‌ای، افتادم... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۲۰ | خیابان امام رضا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 عکس تبلیغاتی از امام روایت استاد حسین ایوبی از امام خمینی رحمت‌الله‌علیه حسن ایوبی حوزه هنری @artalborz_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وهفتم خطاب به هتاکان همیشه ابتکار مردم برایم در ایام تجمعات ملّی و مذهبی جالب بوده! یک نفر کاریکاتور میکشه، یک نفر عروسکِ سران آمریکا و اسرائیل رو میاره آتیش میزنه، یک عده روی مقوا شعار می‌نویسن و ... . برای همین موقع تشییع پیکر شهدای خدمت هم به پلاکاردهای دست مردم دقت میکردم تا ببینم مردم دوباره چه خلاقیتی به خرج دادن! خیلی از اشعار و شعارها برایم جالب بود، اما دست یک جوون یک پلاکارد دیدم که شعری نوشته بود ولی نفهمیدم ربط شعرش با شهدای خدمت چیه! طاقت نیاوردم رفتم بهش گفتم: ببخشید آقا این شعری که رو پلاکاردتونه شعر قشنگیه، اما ربطش به شهدای خدمت چیه؟! گفت: این شعر خطاب به شهدا نیست، خطاب به اون وطن فروش‌های وجدان‌مُرده است که فکر کردن با شادی برای شهادت عزیزان ما، به ما ضربه میزنن نمیدونستن که ذات خودشونو با این کار نشون میدن! روی پلاکارد نوشته بود: قدر زَر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری... راست می‌گفت: الحق که مردم ایران گوهر شناسن... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۳۰ | میدان بیت‌المقدس ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وهشتم خیلی خسته بودم، از مراسم تشییع کنی زودتر برگشتم حرم که نیم ساعتی استراحت کنم. در صحن غدیر فرش پهن کرده بودند، رفتم رو یکی از فرشا نشستم تا درد پاهام آروم تر بشه. همینطور که نشسته بودم به مردم نگاه میکردم، یکی کتاب دعا دستش بود دعا میخوند، یکی نماز میخوند، یکی با گوشی موبایلش مشغول بود، بچه ها تو صحن بازی و بدو بدو میکردن و ... بین این نگاه کردن به مردم، چشمم خورد به یک آقای سن‌وسال دار که پوست صورتش آفتاب سوخته بود و دستای بزرگی داشت و یک دشداشه عربی پوشیده بود. نگاه کردم دیدم میره از آبخوری های صحن غدیر با لیوان آب برمیداره میاره میده به مردمی که رو فرش‌ها نشستن! همینطور که نگاهش میکردم، لیوان به دست اومد سمت من گفت: بفرما آقا. لیوان آب رو گرفتم ازش تشکر کردم. میخواست برگرده گفتم: ببخشید حاج‌آقا شما از کربلا تشریف آوردین؟! گفت: نه چطور مگه؟ گفتم: آخه این نذر آب رو ما تو ایام اربعین بیشتر تو مسیر کربلا میبینیم! گفت: من اهل یکی از روستاهای خوزستانم، ما چندین سال بود که آب شرب نداشتیم! آقای رئیسی بار اول که اومد خوزستان وعده داد مشکل آب رو حل میکنه، ما فکر کردیم مثل مسئولای قبلی که میان یه حرفی میزنن و میرن، این آقا هم یه چیزی میگه و میره! اما این شهید بعد از اون سفر ۵، ۶ بار دیگه اومد خوزستان تا مشکل آب شرب مارو بعد چندین سال حل کرد! من امروز اومدم تو حرم امام رضا علیه‌السلام به نیابت از ایشون به زائرای امام رضا علیه‌السلام آب میدم ... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۱۰ | صحن غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا