eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
155 دنبال‌کننده
937 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
فلسطین عزیز 🇵🇸 @ir_tavabin
هدف‌ واضح‌ و‌ دقیق‌ و‌ معین‌ است ؛ محو اسرائیل‌ از‌ صفحه‌ی‌ روزگار‌ . - شهیدعماد‌مغنیه
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش بانوان انگلیسی در مواجه با لباس‌های بی‌حجاب، سال 1964 @patogh_targoll•ترگل
روی صندلی که نشستم با چهره‌ی عبوس و متعجب سعیده روبه‌رو شدم. تا ریحانه رو دید شروع به سوال کرد. نمی‌دونستم قضیه رو بگم یا نه، برای همین فقط گفتم: _امشب پدرش نیست. دنبالم گریه کرد منم آوردمش. بی‌تفاوت به خیابون خیره شد. _اگه اخراجت نکردن خودت اومدی بیرون دیگه ناراحتی نداره؟ _بیکاری ناراحتی نداره؟ _خب می‌خواستی بیرون نیای... _خب مجبور شدم. مشکوک نگاهش کردم. _خب قانونشون رو رعایت می‌کردی. _یه جوری میگی قانون، انگار وزارت کار تصویب کرده. _خودت میگی قانون. _نه اشتباه گفتم، چون نمی‌دونستم اسمش چیه، از خودشون یه چیزایی میگن آدم شاخ در میاره. _یعنی چی؟ محیطش بد بود؟ سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: _همکارام تعطیل رسمی بودن بعد دستش رو تو هوا چرخوند و گفت: _رسمی‌ها... از‌ نوع عید نوروز، اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنویا راحیل. تعطیلات تابستونی دانش آموزا رو تصور کن، در همون حد. با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم: _خب زودتر میومدی بیرون. _دیگه هی تحمل کردم، گفتم مثلا کارم رو از دست ندم. بعد تیکه‌ای از موهاش رو که کنار صورتش ریخته بود رو با دست گرفت و ادامه داد: _حالا من این دوتا شوید رو میزارم بیرون و یه کم آرایش میکنم، فکر‌ میکنن منم مثل خودشونم. _ای بابا... حالا ناراحت نباش، دوباره کار برات پیدا میشه، کار خوبی کردی اومدی بیرون. بعد لبخند زدم. _صبر کن دو ماه دیگه که درس منم تموم میشه دوتایی دنبال کار می‌گردیم. _اوه، ول کن راحیل، تو چرا دنبال کار باشی؟ خاله اونقدر آشنا داره مگه تو بیکار می‌مونی. با تعجب گفتم: _مامانم؟ _آره بابا، تا بهش گفتم بیکارم گفت، کار هست ولی تو شاید نخوای اونجا کار کنی. گفتم خاله کار میکنم دیگه از اینجایی که اومدم بیرون داغون‌تر نیست که. یه تلفن زد، برام توی یه موسسه کار پیدا کرد. خوشحال شدم. _عه، پس دیگه غمت چیه؟ _آخه یه مشکل بزرگ داره. _چی؟ _شرایطش اینه که حجاب داشته باشم، اونم از نوع کاملش... پقی زدم زیر خنده. ریحانه هم خندید. _وای سعیده یه جوری غم‌باد گرفته بودی فکر کردم چی شده. خب وقتی میری محل کارت طبق قانون اونا باش، میای بیرون مدل خودت باش. _آخه وقتی به خاله این رو گفتم، گفت با این کار دیگران بهت ظنین میشن. حالا فکر می‌کنن چه خبره. منم گفتم من چندین ساله این تیپیم، شده جزوه علایقم، اینجوری دوست دارم. اونم گفت، دوست‌ داشتنیات رو عوض کن... انسان توانایی توی وجودش هست که میتونه به هر چیزی علاقمند بشه و از هر چیزی بدش بیاد. با‌ تعجب نگاهش کردم. _از حرف مامانم ناراحت شدی؟ _نه بابا، گیج شدم و همش دارم به حرفاش فکر میکنم. آخه چطوری عوضش کنم؟ مگه میشه یه چیزی رو دوست داشته باشی بعد اَجی مَجی کنی یهو دوسش نداشته باشی. نفس عمیقی کشیدم. _شدنش که میشه، حداقل میشه بهش فکر نکنی یا کمتر فکر کنی، ولی یهویی نمیشه، زحمت داره... بعد با انگشت سبابه‌ام به سرم اشاره کردم، همش هم زیر سر اینه... _یعنی چقدر طول می‌کشه؟ _اونش دیگه واسه هر کسی فرق داره... _چه فرقی؟ _فکر کنم به میزان علاقه و درصد مهم بودنش، البته پشتکار آدما هم مهمه، یکی که پشتکارش بالاست زود هم به نتیجه میرسه. _خب الان من باید چیکار‌کنم؟ شونه‌ای بالا انداختم. _خب از مامان بپرس. _آخه من از شنبه باید برم اونجا سر کار، فکر نکنم توی دو روز بشه کاری کرد. به روبه‌رو خیره شدم. _همه‌ چیز به خود آدم بستگی داره. خود منم تا حالا نمی‌دونستم آدم اگه واقعا اراده کنه میتونه خیلی چیزا رو فراموش کنه. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
مامان وقتی ریحانه رو دید و فهمید که شب مهمون ماست گفت: _راحیل بچه‌ی مردم مسئولیت داره‌ها _مامان جان یه جورایی مجبور شدم ریحانه از همون اول با اسراء دوست شد و با هم شروع به بازی کردن بوی غذای مامان خونه رو برداشته بود ریحانه مدام به آشپزخونه اشاره می‌کرد و می‌گفت: _به‌به اسراء گفت: _مامان بچه گرسنه‌س، زودتر شام رو بخوریم سر‌ سفره‌ی شام سعیده از مامان پرسید: _خاله آدم وقتی یه کاری رو دوست نداره انجامش بده چطوری بهش علاقمند بشه؟ یا به چیزی علاقه داره و میدونه علاقش درست نیست میشه ازش دل ببره؟ اسراء گفت: _به چیزی یا به کسی؟ همه خندیدیم مامان قاشق غذایی تو دهن ریحانه که تو آغوشش بود گذاشت و گفت: _هر کس میتونه خودش تصمیم بگیره به چی فکر‌ کنه، به چی فکر نکنه، وقتی خدا قدرت تغییر علاقه‌ها رو توی وجود انسان قرار داده چرا استفاده نکنیم. حیوانات این قدرت رو ندارن ولی انسان میتونه.گاهی باید بهمون آسیب بخوره تا به زور این کار رو انجام بدیم؟مثلا یکی ممکنه یه مواد غذایی رو دوست نداشته باشه بخوره،با این که میدونه براش خیلی مفیده و کلی خواص داره. بعد مریض میشه،دکتر بهش میگه همون ماده غذایی رو باید همیشه بخوری چون بدنت مثلا اون ویتامین رو نداره. حالا اون شخص مجبور میشه بخوره خب از اول به خاطر مفید بودنش میخوره مریضم نمی‌شد اسراء صدای گوسفند از خودش درآورد و گفت: _عه، میگم چرا گوسفندا همیشه علف می‌خورن و قیمه و قورمه نمی‌خورن چون نمی‌تونن علاقه‌هاشون رو تغییر بدن ریحانه خندید و اونم صدای اسراء رو تقلید کرد سعیده با لبخند گفت: _نه بابا، اونقدر خرت و پرت میدن به خورد این گوسفندا،علف کجا بود اسراء لپ ریحانه رو کشید و گفت: _خب بیچاره‌ها بع بعی هستن دیگه حق انتخاب ندارن که سعیده زیر چشمی نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: _آخه خاله اگه اینجوری باشه،پس قضیه عشق و دوست داشتن منتفیه که،طرف تا ببینه معشوقش به دردش نمی‌خوره علایقش رو عوض میکنه غذای ریحانه تموم شده بود.مامان اونو کنار خودش روی زمین گذاشت و کمی نمک کف دست بچه ریخت و گفت: _دخترم با زبونت بخورش بعد رو به سعیده کرد _عاشق شدنم کار فکره،این که یه پسری از یه دختری به هر دلیلی خوشش میاد درست. خب بعدش ازدواج صورت می‌گیره و این عشق باعث شیرینی زندگیشون میشه نیازی به تغییر نیست. ولی وقتی به هر دلیلی شرایط ازدواج رو ندارن باید همون اول در نطفه خفه بشه بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد: _اصلا هر علاقه‌ای وقتی به ضرر خودمون و دیگران هست باید کنترلش کنیم. البته اکثرا ما شرطی شدن رو اسمش رو عشق میزاریم. گاهی جوونا به بوی عطر یا چهره یا حتی صدای طرف مقابلشون شرطی میشن. اسراء وقتی کنکور داشت یادته؟ تمام فکرش پر از کنکور بود اسراء لقمه‌اش رو قورت داد و با خنده گفت: _وای اگه بگم چه رویا بافیایی می‌کردم که خندتون می‌گیره، اصلا تو رویاهام همچین جو من رو می‌گرفت که همش فکر می‌کردم نفر اول کنکور بشم چه خوب میشه، میان باهام مصاحبه میکنن و.. حرفش رو بریدم و گفتم: _اوه اوه خدا به ما چه رحمی کرد، فکر کن تو رتبه‌ات تک رقمی می‌شد دیگه اصلا با ما حرف نمیزدی سعیده گفت: _آره بابا، این فرار مغزا میشد. مادر گفت: _اسراء عاشق کنکور نبود، ولی تمام مغزش شده بود کنکور. اینجوری میشه که بعضیا از کنکور بدشون نمیاد و سالها هی امتحان میدن تا رتبه‌ی بهتری بگیرن سعیده گفت: _اسراء پس معلومه اون گوشه کنار مخت فکر کنکور نبوده که حاضر شدی همون دانشگاه بری و دوباره کنکور ندی. مامان گفت: _اسراء به اون حس خوشایندی که از رویاهاش می‌گرفت شرطی شده بود انقدر سربه‌سر اسراء گذاشتیم که بیچاره از گفته‌هاش پشیمون شد بعد از شام پیامی برای زهرا خانم فرستادم تا ببینم اوضاع چطوره. بلافاصله زنگ زد و با خوشحالی گفت: _می‌خواستم الان بهت زنگ بزنم. اصغر آقا الان زنگ زد و گفت تو راه خونه‌ان. فریدون رضایت داده به شرطی که توام شکایت نکنی. اصغر می‌گفت خیلی با فریدون حرف زده تا راضی شده. راستی راحیل اصغر آقا می‌گفت فریدون از تو خیلی کینه داره‌ها، باید مواظب باشی اصلا دیگه تنها جایی نرو. ریحانه چطوره اذیت نمیکنه؟ _چقدر از خبرتون خوشحال شدم. خدا رو شکر. ریحانه‌ام خوبه. نه بابا چه اذیتی _کمیل بیاد دنبالش بیاره؟ _نه، بزارید آقا کمیل یه امشب رو راحت بخوابن. از طرف منم ازشون تشکر کنید. خیلی شرمنده شدم _این حرفا چیه؟ تو ببخش که ما همیشه باعث زحمتت هستیم. هیچ کدوم از این کارا جبران زحماتت نمیشه. همیشه به کمیل میگم مثل مادر برای ریحانه دلسوزی. خدا خیرت بده. بچه‌ها محبت رو زود میفهمن، برای همین خیلی دوستت داره و امیدش به توئه اون شب تا نیمه‌های شب بیدار بودیم و نوبتی با ریحانه بازی می‌کردیم، تا این که وقتی تو آغوش مامان جا گرفت. مامان کم‌کم تکونش داد و براش لالایی خوند و ریحانه خوابش برد ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
اون شب ریحانه تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهونه‌ی پدرش رو گرفت. هر بار تو آغوشم کشیدمش و انقدر نوازشش کردم تا خوابش برد. صبح در حال صبحانه خوردن بودیم که با صدای زنگ گوشیم بلند شدم. ریحانه که دست و صورتش آغشته به ارده شیره بود با بلند شدن من از لباسم گرفت تا اونم دنبالم بیاد. بلند گفتم: _وای ریحانه لباسم کثیف شد. بچه همونطور مات به کثیفی لباس من چشم دوخت. مامان شماتت بار نگام کرد و به ریحانه گفت: _دختر قشنگم ببین دستات دلشون میخواد آب بازی کنن، میای بریم آب بازی؟ ریحانه سرش رو به علامت مثبت تکون داد. مامان همونطور که ریحانه رو به سمت سینک ظرفشویی می‌برد گفت: _شما بفرمایید گوشیتون رو جواب بدید. مامان خیلی زود با محبتاش ریحانه رو جذب خودش کرده بود. شرمنده به طرف گوشیم رفتم. همین که جواب دادم، صدای بم کمیل تو گوشم پیچید. _سلام. _سلام، حالتون خوبه؟ _ممنون. با شرمندگی گفتم: _من واقعا شرمنده شما شدم. همش شما رو تو دردسر... _چه‌دردسری؟ شما ببخشید، ریحانه مزاحم شما و خانواده شده. اصلا تونستید شب استراحت کنید؟ _والا خانوادم اونقدر عاشق ریحانه شدن، اصلا نوبت به من نمیرسه که بخوام کاری براش انجام بدم. مامانم بهش میرسه. _من و ریحانه که همیشه مدیون محبتای مادرتون هستیم. گاهی بهتون حسادت میکنم بابت داشتن همچین مادری. خدا براتون حفظشون کنه. زنگ زدم بگم من اومدم دنبال ریحانه، پایین منتظرم. _چقدر زود اومدید، روز جمعه‌ای استراحت می‌کردید. _گفتم زودتر بیام که ریحانه بیشتر از این مزاحمتون نشه بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: _راستش تا صبح نتونستم بخوابم، نگران بودم. باید باهاتون صحبت کنم. _چی شده؟ خب بفرمایید بالا کمی مِن و مِن کرد و پرسید: _خانواده در جریان اتفاقات دیروز هستن؟ _راستش نه، چیزی نگفتم. نخواستم مادرم رو نگران کنم. _خب پس شما با ریحانه تشریف بیارید پایین. باید باهاتون صحبت کنم. حرفاش نگرانم کرد، یعنی چی ‌میخواد بگه. ریحانه همین که پدرش رو دید خودش رو تو آغوشش انداخت. کمیل هم محکم بغلش کرد و قربون‌ صدقه‌ش رفت. بعد نگاهی به من انداخت و گفت: _میشه بریم صحبت کنیم؟ یه دوری میزنیم و برمی‌گردیم. سوار ماشین شدم. ریحانه خودش رو تو بغلم جا داد. نگاهی به کمیل انداختم. لبش باد کرده بود. لباسای مرتبی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود. بعد از چند دقیقه رانندگی گفت: _راستش دیروز برای چند ساعت با اون مرتیکه بلاجبار یه جا بودیم، حرفایی زد که نگرانتون شدم. اول این که فکر میکنم اعتیاد داره، شاید یکی از دلایلی که زود کوتاه اومد و رضایت داد همین باشه. دوم این که از لحاظ روانی هم مشکل داره، چطوری بگم نمی‌دونم چشه، احساس کردم تعادل روانی نداره. گاهی خوب بود ولی گاهی حرفایی میزد که به عقلش شک می‌کردم. شایدم به خاطر موادایی که مصرف میکنه. همچین آدمی خیلی خطر‌ناکه، از حرفایی که زد متوجه شدم تمام فکر و ذکرش انتقام گرفتن از شماست. اومدم باهاتون صحبت کنم که خیلی مراقب خودتون باشید. به نظر من خانوادتون رو در جریان قرار بدید. اونام حواسشون باشه بهتره. هر چی کمیل بیشتر حرف میزد اضطراب و ترسم بیشتر میشد. خدایا مگر چیکار کردم که میخواد از من انتقام بگیره. کاش پدر یا برادری داشتم تا حمایتم کنن. حرف آبروم وسط بود. با این فکرا اشک به چشمام اومد. _نمی‌تونم از خونه بیرون نیام که، نزدیک یه ماه دیگه امتحانام شروع میشه باید دانشگاه برم. نگاهم کرد و گفت: _گریه می‌کنید؟ اشکم رو پاک کردم و گفتم: _من ازش خیلی می‌ترسم. شده کابوسم. با این حرفایی هم که زدید ترسم بیشتر شد. ماشین رو کنار کشید و به فکر رفت. ریحانه سرش رو تو سینه‌ام فشار داد. نوازشش کردم و بوسیدمش. سر به زیر گفت: _گریه نکنید، بچه ناراحت میشه. بعد نگام کرد و گفت: _اجازه می‌دید کمکتون کنم؟ طوری که إن‌شاالله هیچ مشکلی براتون پیش نیاد. با چشمای گرد شده نگاهش کردم و نمی‌دونم چرا گفتم: _میخواین بکشینش؟ پقی زد زیره خنده و بلند خندید. وقتی خندش تمام شد گفت: _درمورد من چی فکر کردین؟ من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده. _واقعا؟ همین سوالم کافی بود تا دوباره بخنده. ماشین رو دوباره به خیابون کشید و به طرف خونه‌مون روند و گفت: _من تا حالا کسی رو نزدم. این قضیه فرق می‌کرد. شما هم با همه فرق می‌کنید. سرم رو پایین انداختم. آهی کشید و ادامه داد: _به مادرتون زنگ بزنید بگید میخوام بیام باهاشون صحبت کنم. _درمورد چی؟ بی‌تفاوت گفت: _درمورد همین مشکل. باید حل بشه. _نه، مادرم بیخودی نگران میشن. اخم کرد. _بیخودی؟ می‌دونستید بیشترین فجایعی که اتفاق میوفته به خاطر همین بی‌تفاوتیاست، و حتی بیشترشون توسط معتادا و کسایی که اختلال روانی دارن اتفاق میوفته. آروم گفتم: _ولی شما که میگید احتمالا معتاده. سرزنش بار نگام کرد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
💢 :🕵 ❌اگر حجاب برای پیش گیری از شهوترانی و جنسی کردن فضای جامعہ است چرا صورت زن کہ زیباترین عضو است از پوشش استثناء شدہ است؟ ✅✅ :در واقع باید زن صورتش را نیز می‌پوشاند🙈 اما چون دین اسلام دین سهلہ و سمحہ است☝️😃 پوشش صورت و دست ها از مچ واجب نشدہ است👌 ↩️و با وجوب پوشش سایر اعضاء بدن بہ ویژہ موی سر و ممنوعیت آرایش در بیرون از منزل، جلوہ گری این زیبایی را بہ حداقل رساندہ است.✋ ضمنا اگر زن بداند کہ کسے از روی شهوت بہ او نگاہ می‌کند👀پوشاندن چهرہ نیز بر او واجب می‌شود.. •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کی میگه بی حجابی باعث پیشرفته؟؟ 🎙 دکتر فرهنگ @patogh_targoll•ترگل
_شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگیرن. با راه حلی که پیدا کردم خیالشون رو راحت میکنم سوالی نگاهش کردم _پیش مادرتون مطرحش میکنم. چون ایشون باید اجازه بدن به خونه که رسیدیم دخترا نبودن. مامان گفت رفتن برای ناهار خرید کنن. چون قرار گذاشتن که خودشون غذا درست کنن وقتی کمیل کم‌کم ماجرای فریدون رو برای مامان تعریف کرد. مامان فقط با تعجب نگاهش رو بین من و کمیل می‌چرخوند. خیلی راحت پیش کمیل گفت: _راحیل اصلا ازت توقع نداشتم ماجرای به این مهمی رو به من نگی چی داشتم بگم سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم کمیل برای پشتیبانی از من گفت: _خانم رحمانی ایشون فقط نمی‌خواستن شما رو نگران کنن. فکر می‌کردن زود رفع میشه و دیگه نیازی به مطرح کردنش نیست. من خودمم فکر نمی‌کردم فریدون همچین آدم عقده‌ای و بی‌شخصیتی باشه. اگه اجازه بدید من یه دوست وکیل دارم، بهتون معرفی میکنم تا از فریدون شکایت کنید مامان از کمیل تشکر کرد و گفت: _اصلا باورم نمیشه تو همچین دردسری افتادیم. من به برادرم میگم... حرف مامان رو بریدم _نه مامان جان، میشه به دایی نگید؟ من به خاطر همین بهتون نگفتم، چون نمی‌خواستم فامیل بدونن مامان اخم کرد _به دایی بگم که فکری کنه، مگه نشنیدی آقا کمیل گفتن نباید تنها دانشگاه بری... کمیل گفت: _خانم رحمانی اگه اجازه بدید من هر روز که ریحانه رو میخوام ببرم مهد میام دنبال راحیل خانم،ایشون رو هم به دانشگاه می‌رسونم.بعد از ظهر هم کارم ساعت دو تموم میشه، فکر میکنم کلاسشون تا همون موقع باشه،میرم دنبالشون بعد لبخندی زد و ادامه داد: _پارسال که برنامه دانشگاهشون اینجوری بود مامان گفت: _شما چرا زحمت بکشید.. کمیل نگذاشت مامان حرفش رو تموم کنه و گفت: _ببینید خانم رحمانی، هم شما و هم راحیل خانم تو این مدت انقدر در حق من و ریحانه لطف داشتید که من دنبال فرصتی بودم که جبران کنم.خواهش میکنم به من این اجازه رو بدید.راحیل خانم بعضی روزا تمام وقتشون رو برای ریحانه میزارن.حالا من یک ساعت بخوام هر روز براشون وقت بزارم اشکالی داره؟ باور کنید من خودم هم از روی نگرانی میخوام این کار رو بکنم فریدون آدم درستی نیست البته با کارایی که در گذشته کرده دیر یا زود حکمش صادر میشه و به زندان میوفته حالا ما یه مدت کوتاه باید مواظب.. مامان گفت: _مگه چیکار کرده که بره زندان؟ من که روبه‌روی کمیل و کنار مامان نشسته بودم، لبم رو به دندون گزیدم و ابروهام رو بالا دادم اگه مامان ماجرای گذشته‌ی فریدون رو می‌فهمید بیشتر نگران میشد کمیل با مِن و مِن گفت: _کلا گفتم، خب آدم درستی نیست دیگه، دیروز خودش گفت که یکی دو نفر ازش شکایت کردن مامان هینی کشید _یعنی کلا مردم آزاره و مزاحم دیگران میشه؟ کمیل سرش رو کج کرد و حرفی نزد کمی به سکوت گذشت و بعد این مامان بود که سکوت رو شکست _راستش آقا کمیل من مثل چشمام به شما اعتماد دارم ولی خب،شما که خودتون بهتر از من می‌دونید، بین در و همسایه شاید صورت خوشی نداشته باشه.. کمیل حرف مامان رو برید: _خانم رحمانی شما فکر کنید به آژانس زنگ زدید و من نقش راننده آژانس رو دارم.اگر دخترتون هر روز بخواد با آژانس بره همسایه‌ها حرف در میارن؟ مامان سرش رو پایین انداخت و گفت: _والا چی بگم _هیچی، شما فقط به خاطر اینکه نکنه بعدا اتفاق ناگواری بیوفته و اونوقت دیگه نمیشه دهن همسایه‌ها رو بست الان موافقت کنید.من قول میدم نقشم رو خوب بازی کنم مامان متعجب نگاهش کرد _منظورم در نقش راننده آژانس بود _نگید اینجوری، شما لطف می‌کنید، دستتون درد نکنه. از فردای اون روز کمیل شد راننده آژانس من، بگذریم که گاهی به خاطر ریحانه دیر می‌اومد دنبالم و من دیر می‌رسیدم.ولی خب حداقل خیالم راحت بود که از دست فریدون در امانم از وقتی سوار ماشینش میشدم خیره به جلو میروند و حرفی نمیزد.اگر حرف و سوالی داشتم کوتاه‌ترین جواب رو می‌داد و دوباره سکوت می‌کرد.حتی همون روز اول که دنبالم اومد.فوری پیاده شد و در عقب ماشین رو برام باز کرد.وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت: _شما تاکسی تلفنی میاد دنبالتون جلو می‌شینید؟باید نقش راننده آژانس رو خوب بازی کنم. برای بستن دهن همسایه‌های کنجکاو کمی دورتر از در دانشگاه نگه می‌داشت، تا پیاده بشم.ولی خودش همونجا می‌موند و نگاه می‌کرد تا من وارد دانشگاه بشم بعد می‌رفت دو هفته از رفت و آمدای من به همراه کمیل می‌گذشت. یک روز موقع برگشت از دانشگاه تو ماشین بود که گوشیم زنگ خورد. شماره‌ ناشناس بود. همین که جواب دادم، صدای وحشتناک فریدون زبانم رو بند آورد _می‌بینم که راننده مخصوص پیدا کردی وقتی به مژگان گفتم شما دوتا با هم سر و سری دارید خیلی خوشحال شد.راستی امروز آرش و مژگان با هم رفتن خرید آخه دیگه چیزی نمونده به عقدشون. هفته دیگه‌س.. گوشی رو قطع کردم. دوباره حرفاش حالم رو بد کرد ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل