eitaa logo
دل باخته
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1 فایل
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند. بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است . از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید 🅱 Pcdr.parsiblog.com
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 ✍ خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور در عملیات غرورآفرین ( آزادی خرمشهر ) 💠 قسمت سیزدهم 🖌... از دور در سنتاپ گمرک خرمشهر قشنگ دیده می شد ؛ بزرگ بود و باز. عراقی ها جلوی درب دژبانی زده و یک مسلسل ضدهوایی هم کنارش مستقر کرده بودند. جلو رفته و از شر رگبار گلوله ها به بالای ساختمانی رفته و خیلی یواش و با احتیاط از روی پشت بام ها شروع به پیشروی کردیم . ۱۰۰ متری با درب گمرک فاصله داشتیم که ناگهان یک عراقی التماس کنان خودش را به ما رساند و تسلیم شد و درست کنار من ایستاد. سلاح و مهماتی همراه نداشت و چون خودش تسلیم شده بود خیلی با محبت و مهربانی باهاش برخورد کرده و از صورتش بوسیده و گفتم : برو به بقیه هم بگو بیایند تسلیم شوند. حرفهایم را اصلأ نفهمید. از لحظه ورود به شهر یک روحانی جوان به جمع ما اضافه شده بود؛ عمامه به سر داشت و لباس رزم پوشیده بود. فارسی حرف می زد. یک بلندگوی دستی هم دستش بود که هر‌ کجا‌ می‌رفتیم با خودش می آورد. نه اسمش را پرسیده بودم و نه اینکه مال کدام یگان و لشگر است. دیدم اسیر عراقی از حرف هایم چیزی نمی فهمد. آن رزمنده روحانی را صدا کرده و گفتم : می تونی به این حالی کنی که برود به بقیه نیروهای عراقی بگوید که از داخل گمرک خارج و تسلیم شوند. رزمنده روحانی شروع کرد با عراقی عربی حرف زدن. دیدم خیلی خوب عربی حرف می زند. حرفهایم را به اسیر عراقی گفت. او هم سریع برگشت و به سمت گمرک رفت . همانجا ایستاده و منتظر عراقی ماندیم . پنج دقیقه نکشید که دیدیم حدود سیصد نفر عراقی هر کدام یک گونی خالی سفید در دست به سوی ما می آیند . گونی های سفید را به نشانه تسلیم شدن تکان می دادند و فریاد می زدند: الله اکبر…الدخیل… بعضی هایشان کلت کمری داشتند. همه را خلع سلاح کردیم. فرصت دست دست کردن نبود. همه را به ستون کرده و به طرف عقبه حرکت شأن دادیم و یکی از بچه ها را هم بالا سرشان گذاشتم تا ببرد تحویل شان بدهد. (سردار شهید) حمید باکری هم از خیابان دیگری خودش را به درب سنتاپ گمرک رسانیده بود. حرکت کرده و خواستیم از دژبانی گمرک رد شویم که از داخل گمرک به طرف مان تیراندازی شد. تیراندازی ها در حدی نبود که زمین گیرمان کند و همانطور تیراندازی کنان وارد محوطه گمرک شدیم. ساعت حدود ده صبح بود. اول تعدادمان کم بود اما بعد چند نفر از نیروهای زنجان را آن اطراف پیدا کردیم؛ از جمله آقای علی اسماعیلی که بعدها جانشین سپاه منطقه زنجان شد. آنجا معاون یکی از گردان های عمل کننده بود. ایشان هم از خیابانی دیگر خود را به گمرک رسانیده بود. کمی با هم خوش و بش کرده و جریان اسرای عراقی را گفتم که خودشان تسلیم شدند. ایشان هم گفتند که ما هم تعداد زیادی اسیر گرفته و به عقب فرستادیم. در امتداد اروند به طرف سالن های اصلی و بزرگ گمرک رفتیم. حمید آقا باکری اول ستون بودند و من هم پشت سرش راه می رفتم. حدود سیزده نفری می شدیم . درگیر که می شدیم بچه ها پراکنده می شدند و بعد از پایان نبرد دوباره همدیگر را پیدا می کردیم و به راه خود ادامه می دادیم. همانطور که راه می رفتیم به خاکریز عراقی‌ها که در امتداد اروند زده شده بود نگاه می کردم که یکدفعه ستونی از نیروهای دشمن را از دور دیدم که از خاکریز رد شدند. سریع به حمید آقا گفتم ، گفت : برو ببین چه خبر است؟ بدو رفتم و نگاه کردم؛ حدود بیست یا بیست و پنج نفر از نیروهای عراقی در یک ستون تند و تیز می رفتند که به خیال خودشان ما را دور زده و از پشت سر حمله کنند . تعداد نفرات دشمن زیاد بود و من هم تنها بودم . شتابان برگشته و بقیه بچه ها را باخبر کردم . رفتیم به سراغ شأن و در یک درگیری کوتاه چند نفرشان کشته و چند نفری را هم اسیر گرفتیم. آنروز در خرمشهر چنان عرصه را به نیروهای عراقی تنگ‌ کرده بودیم که راه دیگری نداشتند؛ یا باید کشته می شدند یا اسیر. تعدادی هم از اروندرود می گذشتند. آنهایی که شنا بلد بودند فرار می کردند و کسانی هم که بلد نبودند در آب غرق می شدند. با خنثی شدن نقشه دشمن دوباره حرکت کرده و به پیشروی خود ادامه دادیم. در بین راه دوتا عراقی را دیدیم که سرگردان هستند ، آرام صدایشان کردیم‌ و آنها هم خیلی آرام آمدند‌ و کنار‌ ما‌ نشستند روی زمین. هر‌ دو‌ پیرمرد‌ بودند و قیافه و هیکل شأن به آدم‌های جنگنده و درنده نمی خورد. رزمنده روحانی آنها را به حرف کشید و پرسید که از کجا آمده اند و به کجا می روند. گفتند: ما جیش الشعبی هستیم.... 🌀 🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو فرمانده دلاور قرارگاه حمزه سیدالشهداء شمال غرب کشور ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دل باخته
💢 #فاتحان_خرمشهر ✍ خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_ا
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی باز مرغ روحم در هوای جنگ شد  دل برای خاک جبهه‌ها دلتنگ شد  باز جانم شوق در پرواز شد مشق جبهه بر لبم آواز شد مردمان جبهه حالی دیگرند ساکنان خاکریز و سنگرند سنگر و سجاده و سوز و گداز در دل شب حفره ها بود و نماز جبهه جای اوج و هم معراج بود سینه ها بر تیغ کین آماج بود تیر بود و ترکش و باروت و دود گه ظفر ، گاهی فراز و گه فرود یاد باد هنگامه ی جنگ و گریز یاد بادا حمله و رزم و ستیز قصه ی پر غصه ی جنگ و نبرد زنده ماند در دل مردان مرد...
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 فیلمی بسیار دیدنی و خاطره برانگیز از مرحله نهایی عملیات غرورآفرین / صحنه هایی از آزادی شهر خرمشهر و به اسارت گرفتن هزاران نیروی عراقی توسط رزمندگان اسلام با نوحه ای زیبا و بیاد ماندنی از مداح باصفای جبهه ها 🎙 فضای جبهه ی حق ، شورشی افکنده بر جانم مهیای جهادم ، عاشق دیدار جانانم به سوی گلشن حسینی می روم به فرمان امام خمینی می روم وضو گیرم ، لباس لشگر حق را به تن پوشم به کف قرآن به لب الله ، سلاح رزم بر دوشم برای یاری دینم ، کمربندم ز جان پوشم در این وادی کشانده ، شوق دیدار عزیزانم به سوی گلشن حسینی می روم به فرمان امام خمینی می روم.... 🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
💢 ✍ خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور در عملیات غرورآفرین ( آزادی خرمشهر ) 💠 قسمت چهاردهم 🖌... هوا گرم بود و ما هم شدیداً تشنه و گرسنه بودیم. از شدت تشنگی زبان در دهانم نمی چرخید و واقعاً از تک و تا افتاده بودم. در عملیات ها وقتی به سنگرهای عراقی می رسیدیم معمولا خورد و خوراک پیدا می کردیم؛ نان‌های فانتزی تو سنگرهاشان پیدا می شد که زیاد قابل خوردن نبود ولی از شیر خشک ها و کنسرو ماهی و گوشت که بسته بندی شده بودند و امکان مسموم کردنشان نبود می خوردیم. در خرمشهر هنوز چنین فرصتی برایمان مهیا نشده بود. عطش بدجوری اذیت مان می‌کرد. البته فقط من تنها نبودم ، همه بچه ها چنین وضعی داشتند. پرس و جو کردیم یکی از رزمنده ها نصف قمقمه آب داشت. در حدی بود که فقط گلویی تر کنیم. قرار شد روحانی آب را بین همه تقسیم کند. به هر نفر به انداره در قمقمه می رسید. اولین نفر هم من بودم. وقتی آب را به دهانم بردم یکی از عراقی ها دهانش را باز کرد و گفت : «ماء…ماء…» او هم تشنه بود و از شدت تشنگی له له می زد. آب را نخورده و درب قمقمه را دادم به حمید آقا باکری و گفتم : من نمی خورم. حمید آقا هم بلافاصله قمقمه را از دست برادر روحانی گرفت و به عراقی داد. او هم گرفت چند جرعه خودش خورد و چند جرعه هم دوستش. آب قمقمه تمام شد. آب را که خوردند تازه فهمیدند ما چه ایثاری کرده ایم. برادر روحانی هم تفهیم کرد که ما خودمان تشنه بودیم ولی آب را نخوردیم و به شما دادیم. انگار فهمیدند که طرف حسابشان چه کسانی هستند. آنها شهرهای ما را اشغال کرده بودند و حالا به عنوان متجاوز از شهرمان بیرونشان می کردیم. اما با این وجود آبی را که در نهایت تشنگی ، خودمان می توانستیم بخوریم و رفع تشنگی کنیم ، نخورده و به آنها دادیم . اینها همگی ناشی از آموزه های مکتب ما بود. این رفتار ما به قدری در این دو نفر تاثیر گذاشت که به حال گریه گفتند : ما می خواهیم همینجا شیعه بشویم. به همدیگر نگاه کرده و لبخند زدیم. برادر روحانی هم با خوشرویی تمام از پیشنهاد عراقی ها استقبال کرد و گفت: من هر چه می گویم تکرار کنید. کلمه شهادتین را به شیوه شیعیان گفت و آنها هم تکرار کردند. حدود ده دقیقه در دل صحنه جنگ در خرمشهر یک صحنه بسیار زیبای معنوی شکل گرفت و کل فضا را برای ما عوض کرد. هیچ کدام فکر نمی کردیم با ایثار نصف قمقمه آب چنین چیزی صورت بگیرد اما حالا که پیش آمده بود همه راضی بودیم. برادر روحانی از این دو اسیری که شیعه شده بودند پرسید : بقیه نیروهایتان کجا قایم شده اند؟ گفتند : داخل سالن ها پر از عراقی است. به طرف سالن ها نگاه کردم. جلوی سالن ها دو ردیف خاکریز زده بودند. از پشت خاکریزی که جلوی سالن ها بود پارچه های سفیدی به نشانه تسلیم شدن تکون می دادند. با دست اشاره کردم که بیاید ، کسی نیامد. با خودم گفتم اینها که می خواهند خودشان را تسلیم کنند پس چرا نمی آیند؟ احتمال دادم که می ترسند. از پشت خاکریز بیرون آمده و به طرف عراقی هایی که می خواستند تسلیم شوند حرکت کردم. کف گمرک آسفالت بود و جلوی خاکریز سیم خاردارهای حلقوی کشیده بودند. از وسط دو خاکریز و سیم خاردارها می رفتم که عراقی ها را وادار به تسلیم کنم. در بین راه یکدفعه به طرفم تیراندازی شد. تیراندازی از سمت آنهایی بود که پارچه های سفید تکان می دادند و می خواستند خودشان را تسلیم بکنند. حالا دیگر از پارچه های سفید خبری نبود. همگی اسلحه به دست گرفته و به سمت مان شلیک می کردند. فهمیدم که اینها می خواهند کلک بزنند. شتابان برگشته و با خیزی بلند افتادم کنار خاکریز و شروع به عقب نشینی کردم. از میان سیم‌ خاردارها رد می شدم که پایم گیر کرد به سیم خارداری و هر چه هم تقلا کردم نتوانستم پایم را از سیم خاردار رها کنم. بچه های خودمان متوجه شدند‌ که‌ گیر افتاده ام. برادر رزمنده جعفر کرمی تند و تیز به کمکم آمد و پایم را از سیم خاردار جدا کرد و برگشتیم پشت خاکریز خودمان و نرسیده حمید آقا باکری پرسید: پس تو چرا اینجوری می‌کنی؟ گفتم: خُب نیامدند.! آنها می خواستند تسلیم بشوند ، من هم رفتم بیاورمشان که نیامده و شروع به تیراندازی کردند.! حمید آقا رو به روحانی رزمنده کرد و گفت: با بلندگو به عراقی های داخل سالن ها بگویید ، فقط یک ربع فرصت دارند که خودشان را تسلیم کنند ‌. بعد آن همه سالن ها را منفجر خواهیم کرد.... 🌀 🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو فرمانده دلاور قرارگاه حمزه سیدالشهداء شمال غرب کشور ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
۱ خرداد ۱۴۰۲
دل باخته
💢 #فاتحان_خرمشهر ✍ خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_ا
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی به ياران شورآفرين خدا به سنگر نشينان بی ادعا به تكبيرگويان گلگون كفن به كشتی نشينان طوفان شكن به سربند و سنگر به آتش به دود به نام آوران بسيجی درود چه خاليست در شهر ما جای جنگ دعا های پرسوز شب های جنگ بر آن قله بی نشانی و نام سفير درخشان تير رسام به ياد لباسی كه هنگام رزم بر آن نقشی از كربلا گشت رسم به دوشكا به قناصه و خمپاره شصت به قلبی كه تيری بر آن می نشست پلاكی كه نيمی از آن می شكست به سربند و سنگر به آتش به دود به نام آوران بسيجی درود ...
۱ خرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 مستندی کوتاه و بسیار دیدنی در مورد عملیات غرورآفرین ، خرمشهر از اشغال تا آزادی در سوم خرداد ۱۳۶۱ 🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
۱ خرداد ۱۴۰۲
💢 ✍ خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور در عملیات غرورآفرین ( آزادی خرمشهر ) 💠 قسمت پانزدهم 🖌... روحانی رزمنده سخنان (سردار شهید) حمید باکری را با بلندگو و به زبان عربی گفته و منتظر عکس العمل عراقی ها ماندیم . با خودم گفتم : با چی منفجر می کنیم؟ ما که هیچ چیزی برای انفجار سالن ها نداشتیم !؟ بلافاصله به ذهنم رسید که حتماً حربه ای زیرکانه برای فریب نیروهای وحشت زده دشمن زده . در آن شرایط دشوار برخورد حمید آقا از موضع قدرت، ترس را ریخت تو دل عراقی ها. خدا خدا می کردیم که بیایند تسلیم شوند . پنج دقیقه‌ای گذشت هیچ خبری از عراقی ها نشد. ته دلم شور می زد. روحانی هم دقیقه به دقیقه اعلام می کرد ۱۰ دقیقه ماند…۸ دقیقه… دقیقه هفتم بود که ناگهان در سالن ها باز شد و جمعیت بسیار زیادی یکدفعه بیرون ریختند؛ شاید چیزی حدود سه هزار نفری می شدند. از دیدن آن همه جمعیت واقعاً دهانم باز مانده بود. با خود گفتم: خدایا ! این به غیر از لطف و عنایت شما نمی تواند چیز دیگری باشد! این یکی از زیباترین صحنه های عملیات بیت المقدس بود. ما حدود ده یا دوازده نفر بودیم. بقیه نیروها هم پراکنده بودند. هر چند نفر در یک خانه و یا خیابانی درگیر بودند و عمده نیروها هم رفته بودند به سمت مسجد جامع شهر. حدود سه هزار نفر یک جا بیرون آمدند. همگی شعار می دادند : «الله اکبر!» زیرپوش سفید به تن داشتند و گونی سفیدی به نشانه تسلیم در دست گرفته بودند. نظامی بودند و با نظم و ترتیب گروهان به گروهان و به ردیف نشستند روی زمین. حالا مانده بودیم این همه اسیر را کی به عقب ببرد. اما آنها دیگر اسیر‌ شده بودند و‌ کاری‌ از‌ دست شان‌ برنمی آمد. راه را نشان دادیم و گفتیم که بروید تا برسید به جاده اهواز- خرمشهر . پیاده راه افتادند. ستون بسیار عظیمی بود. شعار می‌دادند و فقط می خواستند زنده بمانند. دو نفر از بچه‌ها را همراهشان فرستادیم تا ببرند و تحویل شأن دهند. حوالی ساعت یک ظهر بود‌ که آنها را فرستادیم عقب. ده نفری مانده بودیم و دیگر فاصله ای هم با نهر عرایض نداشتیم. گمرک را تصرف کردیم. تصرف گمرک پایان عملیات فتح خرمشهر بود. دیگر خرمشهر در دست ما بود. سقوط گمرک و به اسارت درآمدن حدود سه هزار نفر از دشمن به صورت یکجا شور و شعف را به اردوگاه نیروهای اسلام آورد. هرچند شهر به طور‌ کامل‌ پاکسازی نشده‌ بود‌ و پاکسازی خانه ها و بعضی مراکز تا دو سه روز بعد هم ادامه داشت. عراقی ها می آمدند و تسلیم می شدند ولی اینها اهمیتی نداشت عمده کارها تمام شده بود. کنار شط زیر یک واگن قطار‌ عراقی ها سنگری ساخته بودند که همین سنگر شد مقر موقت ما. هوا بسیار گرم بود و ما هم تشنه. از صبح یک قطره آب هم نخورده بودیم. همه جا چشمم به دنبال آب بود. در سایه واگن نشستم. وقتی نشستم تازه فهمیدم چقدر خسته ام. درگیری ها تا حدودی فروکش کرده بود. کنارم پتویی روی زمین افتاده بود وسوسه ام کرد کمی دراز بکشم. دست به پتو زدم نرم بود مثل بالش. ساعت یک و پانزده دقیقه ظهر بود. سرم را گذاشتم روی پتو و زیر تیغ آفتاب سوم خرداد خرمشهر دراز کشیدم. بی خیال دشمن و تیر و ترکش. از شدت خستگی و تشنگی بیحال شده بودم. (سردار شهید) عبدالله بسطامیان هم آمد و کنارم دراز کشید. حدود ۵ دقیقه‌ای خوابیدیم. یک لحظه حس کردم که پتوی زیر سرم آرام آرام بالا و پایین می رود؛ مثل اینکه کسی نفس می کشد. شک برم داشت از جام بلند شده و نشستم . پتو را کنار زده و دیدم که یک سرباز عراقی زیر پتو پنهان شده است. یک چشمش باز بود و یک چشمش بسته. سرم را گذاشته بودم روی شکم عراقی. مواظب نفس کشیدنش بود اما لو رفت. شاید هیچ وقت فکر نمی‌کرد که یک‌ ایرانی بیاید و‌ سرش را درست بگذارد روی شکم او و این گونه لو برود. به تته پته افتاد . اسیرش کرده و فرستادیم رفت عقب. از سوراخ سنبه ها عراقی ها را همینطور بیرون می کشیدیم. هنوز از فکر و خیال اسیر عراقی بیرون نیامده بودیم که سر و کله بالگرد دشمن بالای سرمان پیدا شد . دو سه تا موشک به نزدیکیهای ما زد و چند نفر هم تلفات گرفت. دوباره چرخی در آسمان زد و برگشت پشت به ما ایستاد. چون همیشه از عقب موشک هایش را رها می کرد ، فهمیدم می خواهد موشک بزند. گفتم: مصطفی الان می زند. مصطفی آرپی جی را برداشت و دوید بالای خاکریز و بلافاصله هم شلیک کرد. موشک درست رفت و به جایی خورد که موشک ها از آنجا بیرون می زد. با انفجار موشک بالگرد شروع به چرخ زدن کرد و با کله به داخل رودخانه اروند سقوط کرد... 🌀 🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو فرمانده دلاور قرارگاه حمزه سیدالشهداء شمال غرب کشور ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
۲ خرداد ۱۴۰۲