eitaa logo
دل باخته
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1 فایل
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند. بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است . از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید 🅱 Pcdr.parsiblog.com
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت اول 🔸...اروند بوی خون و آتش گرفته بود ، گویی آن شب ، ماه سرخ ترین آوازش را در گوش اروند زمزمه می کرد . اروندی که همیشه کشتی های سرکش و سنگین ، مسافر امواجش بودند . حالا بچه های گردان حضرت ولیعصر (عج) را در خودش می پیچید و فرو می برد . عراقی ها درست لب ساحل نشسته بودند و دانه دانه بچه ها را رصد می کردند و می زدند ، انگار آنها آماده تر از ما برای عملیات آمده بودند . با دنیایی از تجهیزات ، اروند را برایمان به آتش کشیده بودند . مدتی زیر آب بودم ، خمپاره هایی که داخل آب می افتادند ، آن قدر تعدادشان زیاد بود که گرمای خفه کننده ای اطرافم را فرا گرفته بود . از شدت فشار حاصل از انفجار ، داخل آب بالا و پائین می رفتم و توازنم به هم می خورد . زنده ماندنم در آن شرایط عجیب تر بود ، سرم را که از آب بیرون می آوردم ، سرخی اروند بیشتر از داخل آب دلم را می سوزاند . به هر زحمتی بود خودم را کنار ساحل جزیره ماهی رساندم ، مسعود حسنی هم آنجا بود ، کلاه کاموایی سیاه رنگش روی سرش بود ، هنوز با مواضع تعیین شده مان دو کیلومتر فاصله داشتیم ، اطراف را نگاه کردم تا ببینم باز هم از بچه ها کسی را می بینم . ارتباط ما با بچه های خط قطع شده بود . شدت آتش دشمن روی اروند بقدری زیاد بود که بعید می دیدم کسی بتواند رد شود . باید از همانجا از آب بیرون می آمدیم و منطقه را برای دشمن ناامن می کردیم تا شاید راهی برای ورود بچه ها باز شود . نظر مسعود را پرسیدم . نگاهش روی اروند بال و بال می زد . پلک هایش انگار هزار کبوتر عاشق شده بودند و در میان خون و آتش می سوختند . زلال چشمانش در سرخی اروند در تقلایی سرخ ، زخم هزار آرزوی سوخته می شد و بر قلبم فرود می آمد . با استیصال پرسیدم ، چکار کنیم مسعود !؟ نگاهش را از اروند گرفت و با اشاره به جزیره گفت : نمی دانم . مات و متحیر بودیم . عراقی ها هنوز متوجه ما نشده بودند . ما تنگه ام الرصاص و جزیره بوارین را رد کرده بودیم و رسیده بودیم به جایی که اروند باز می شد . فاصله دو ساحل بیش از هزار متر بود . کنار سیم خاردار بودیم که دیدم میکائیل علیجانی و محمد رستگار هم به سمت ما می آیند . از دیدن آنها خوشحال شدم . چه جذابیتی داشت محمد رستگار . نامش برازنده چهره و اخلاقش بود . آنها ما را از دور دیده بودند و به سمت ما می آمدند . با دیدن آنها دل مان قرص تر شد و امیدوار شدیم که بچه های زیادی از آتش عراق گذشته باشند . تصمیم گرفتیم به ساحل بزنیم و آنجا را پاک سازی کنیم . نزدیک ساحل تیرباری بود و مدام به اروند تیراندازی می کرد ، ولی ما را نمی دیدند . ما چند متر بیشتر با آنها فاصله نداشتیم ، اسلحه من نارنجک تخم مرغی بود ، آن را در آوردم ، گلوله اش را انداختم و شلیک کردم و بلافاصله سرمان را زیر آب بردیم . وقتی سرم را از آب بیرون آوردم ، دیدم چند عراقی فرار می کنند . پشت تیربار خالی شده بود و می توانستیم از آب بالا بیاییم . چند لحظه بعد تیربار دوباره شلیک کرد . مسعود حسنی گفت : جواد اسلحه ات را به من بده و خیلی سریع اسلحه مرا گرفت ، می خواست تیربار عراقی را بزند ، من دیدم نوک تیربار چرخید به سمت ما و روی آب شلیک کرد . دستم را روی شانه مسعود گذاشتم و در حالی که او را به داخل آب هل می دادم ، گفتم برو پایین و خودم را هم زیر آب کشیدم . کمی بعد از آب بیرون آمدم . مسعود سنگین شده بود . صورتش تیر خورده بود و خونش داخل آب پخش می شد . هزار ناله و بغض را در گلویم خفه کردم و لباس مسعود را به سیم خاردار متصل کردم تا آب پیکر او را نبرد و بچه های ساحل شکن که رسیدند او را به عقب برگرداند... 💠 📕 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت دوم 🔸... هرچه گشتم اسلحه ام را پیدا نکردم ، مرتضی مرزپور و یاسین عظیم زاده هم رسیدند . وقت داشت می‌گذشت . ما باید هر چه زودتر معبر می زدیم و راهی برای عبور قایق هایمان باز می کردیم . ما درست کنار دم جزیره ماهی بودیم . از آنجا قایق های ما که در آتش می سوختند ، دیده می شدند . جنس قایق ها فایبرگلاس بود ، باک بنزینش که آتش می گرفت ، داخل آب مچاله می شد و می سوخت . با دیدن این صحنه ها قلبم به درد می آمد . همین طور بچه ها داشتند شهید می شدند . باید از روی سیم خاردار ها می گذشتیم . تا آب اروند به خاطر مد بالا بود، سیم خاردار های حلقوی زیر آب بودند . چندبار لباس بچه ها به آنها گیر کرد و به زحمت خودشان را از سیم خاردار ها رها کردند . موکت بری همراه من بود ، مجبور شدم قسمت هایی از لباس غواصی ام را ببرم و از سیم های خاردار بگذرم . اروند آرام آرام در خود فرو می نشست و سیم های حلقوی تن خاردار شأن را از آب بیرون می کشیدند و به پر و بالمان می پیچیدند . از چهل نفر ستون اول فقط هفت نفر از آب بیرون آمده بودیم . مسعود هم شهید شد و ماندیم شش نفر . پیکر مسعود حسنی را لب ساحل جا گذاشتیم و وارد جزیره شدیم . خیلی زود با عراقی ها درگیر شدیم و چند سنگر و کلی تجهیزات به دست ما افتاد . مهمات زیادی داخل سنگرها بود . جعبه های پر از مهمات و گلوله خمپاره . در آن چند سنگر به اندازه کل گروهان ما مهمات بود . عراقی ها کاملاً از آمدن ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند .‌ عملیات ما احتمالا لو رفته بود . عملیاتی که فرماندهان ما امید زیادی به موفقیت آن داشتند . خودمان را با مهمات عراقی ها تجهیز کردیم . آنجا یک سنگر خمپاره بود که کنارش یک سنگر دوتخته برای استراحت قرار داشت . حدود بیست متر آنطرف تر ، یک سنگر مهمات کوچک بود . سنگر تیرباری هم درست رو به رویمان بود . از آن سنگر به چند قایق ما تیرانداختند و آن ها را سوزاندند و غرق کردند . هنوز آن عراقی که داخل سنگر تیربار بود ، سنگر را خالی نکرده بود . افسر عراقی هر چند دقیقه بالا می آمد و شلیک می کرد . تمام تیرهایش به هدف می نشست . میکائیل یک آر پی جی برداشت تا او را بزند . دسته آر پی جی بقدری داغ بود که دستش سوخت . گلوله آر پی جی از بالای سر عراقی گذشت . میکائیل دست بردار نشد و دوباره نشانه گرفت و تیربار را زد . هنوز پنج دقیقه نگذشت که تیربار دیگری به جایش گذاشتند . سید طاها جنتی که اردبیلی بود ، خیلی عصبانی شد . گلوله ضدنفر را داخل آر پی جی انداخت و رفت بالای سنگر مشرف به سنگر تیربار و آنجا را زد . چند عراقی که آنجا بودند همگی کشته شدند . اما هنوز تیربارهای دیگری در اطراف ساحل بودند که قایق ها را می زدند . خمپاره ها مثل نقل و نبات روی قایق ها می باریدند .‌قایق های ساحل شکن ما مانند عروسی در میان باران گلوله تیربارها می چرخیدند و آتش می گرفتند و در دل اروند فرو می رفتند . تعداد ما خیلی کم بود . هرچه می زدیم ، عراقی ها خیلی زود یکی دیگر را به جایش می گذاشتند . مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی و یاسین عظیم زاده هم زخمی شده بودند . ران پای یاسین متلاشی شده بود . هر لحظه عراقی ها از داخل سنگر هایشان بیرون می آمدند و همه جا را به رگبار می بستند . درگیری ما بصورت تن به تن شده بود. گاهی هر دو طرف همدیگر را اشتباه می گرفتیم ، من و میکائیل و یکی از بچه های گردان که نامش را نمی دانستم ، مانده بودیم . یاسین را هم دیگر نمی دیدم . میکائیل داخل یک سنگر روباز بود. هر چند دقیقه یکبار ایفایی می آمد . ما نارنجک می انداختیم تا منطقه ناامن شود و نتوانند نیرو خالی کنند . یکدفعه دیدم حدوداً ده نفری به سمت ما می آیند . تیراندازی نمی کردند و نزدیک نیمه شب بود . فکر کردم ایرانی هستند. حرکتی نکردیم . میکائیل نارنجکی را برداشت ، اما قبل از اینکه پرتاب کند ، عراقی ها بالای سر ما ایستاده بودند . یکی از آنها که درجه داشت و بی‌سیمی هم به کمرش بود . دستش را روی شانه من گذاشت و به عربی چیزی گفت . نفسم به شماره افتاده بود . سرم را بالا آوردم و به چشم هایش نگاه کردم . یک لحظه سرخی اروند از خون دوستانم مقابل چشمم آمد ، تعداد شأن زیاد بود . یکدفعه گفتم (الله اکبر ) که عراقی اسلحه اش را گذاشت وسط پیشانیم... 💠 📕 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت سوم 🔸... ترسی از مردن و شهادت نداشتم ، مسیری که در آن پا گذاشته بودم ، راه پیروزی یا شهادت بود و شهادت را تنها مقصد این راه می دیدم . زنده ماندن و اسارت برایم ننگ بود . حتی چشم هایم را هم نبسته بودم . عراقی ها میکائیل را نمی دیدند و او قدرت عمل بیشتری داشت . میکائیل به پهلوی عراقی شلیک کرد و آنها را به رگبار بست . عراقی ها در میان شلیک ما به اینطرف و آنطرف می افتادند و کشته می شدند . با کشته شدن آنها روحیه ما برای تصرف آنجا بالا رفت . چشم های میکائیل برق می زد .ما فهمیدیم که به یاری خدا سه نفری هم می توانیم با آنها بجنگیم و تلفات بگیریم . هنوز چند نفرشان پشت سنگر بودند . من ضامن نارنجکی را کشیدم و به طرفشان پرتاب کردم . آنها فرار کردند و چند دقیقه بعد سنگرهای خودشان را با آر پی جی 11 زدند . شدت انفجار خیلی بالا بود . آنها فکر می کردند تعداد ما زیاد است و داخل سنگرها هستیم . هر کدام یک طرف نگهبانی می دادیم . فقط من و میکائیل و یکی از بچه‌های گردان سالم بودیم که او را هم دیگر نمی دیدم . من و میکائیل تصمیم گرفتیم به هر قیمتی هست مقاومت کنیم تا در هر شرایطی آنجا که سرپل بقیه نیروهایمان بود را حفظ کنیم که یکدفعه انفجار شدیدی کنارمان اتفاق افتاد و چند ترکش به من اصابت کرد . من از ناحیه صورت، زانو ، مچ پا و پشتم زخمی شدم . ترکش به بینی و دهانم اصابت کرده بود و خون از سر و صورتم جاری بود. خونریزی مچ پایم بیشتر بود . به جستجوی میکائیل اطرافم را نگاه می کردم .شدت انفجار او را روی جعبه های مهمات پرتاب کرده بود. بی حرکت همانجا به روی شکم افتاده بود . یک لحظه زیر نور ماه دیدم که صورتش خونی ست ، آه از نهادم بلند شد . از درد به خود می پیچیدم . توان حرکت نداشتم . تمام بدنم می سوخت. فکر کردم میکائیل هم شهید شده است ، اما با صدای ناله اش فهمیدم هنوز زنده است . از درد سرش می نالید . به زحمت خودمان را داخل سنگر خمپاره رساندیم. مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی هم آنجا بودند . از یاسین عظیم زاده هم خبری نبود . مرتضی مرزپور بچه مراغه بود. با لحن شیرین ترکی اش می نالید و می گفت : یاندیم... یاندیم... گلویش زخمی شده بود و صدایش از حنجره اش بیرون می آمد . فریدون الیاسی هم از ناحیه کتف و گردن زخمی شده بود . حال هر دو خیلی وخیم بود و خونریزی زیادی داشتند . میکائیل هم که چشم هایش هر لحظه بیشتر در تاریکی فرو می رفت و هر چند دقیقه از هوش می رفت . وضع بدی پیش آمده بود . ساعتم را نگاه کردم . دو بعد از نیمه شب بود . مرتضی ، فریدون ، میکائیل .. خودم هم که به این وضع بودم . یاسین را هم نمی دیدم ، آن پسری هم که نامش را نمی دانستم هم رفته بود . ساعتی به این وضعیت گذشت . امیدوار بودم بچه ها سر برسند و منطقه را بگیرند .‌ اما با وضعیت شب پیش اروند مگر کسی هم مانده بود ؟ آرزو می کردم فرماندهان متوجه وضعیت پیش آمده می شدند و جلوی حرکت بچه ها را می گرفتند . داخل یک سنگر خمپاره قرار گرفتیم . خونریزی پایم خیلی زیاد بود . پایم را روی جای بلندی قرار دادم تا کمتر خونریزی کند . ضامن نارنجکی را هم کشیدم و به حالت آماده در دستم نگه داشتم تا اگر عراقی ها دوباره سراغ مان آمدند به طرفشان پرتاب کنم . موج های سرخ اروند ، خمپاره هایی که بر سرمان آوار شده بود ، شهادت بهترین دوستانم ، وضعیت مان داخل سنگر ، لحظه های کش دار و تلخی که بر قلبم آوار شده بودند ، دلم داشت می ترکید ، حسین حبیبی که در بستر اروند فرو می رفت ، داود احمدی درست پشت سرم بود ، اما او را ندیدم ، شاید او هم .... چشم که باز کردم ، نارنجک بدون ضامن هنوز توی دستم بود . اگر موقعی که خواب بودم نارنجک از دستم می افتاد با آن همه گلوله خمپاره که در اطراف ما بود ، همگی پودر می شدیم ، اما خواست خدا بود که این اتفاق نیفتد . در تاریکی سنگر دستم را روی زمین کشیدم و یک سوزن خمپاره برداشتم و به محل ضامن نارنجک انداختم و آن را روی زمین گذاشتم . ساعتم را نگاه کردم ، چهار صبح بود . طعم خون تا گلویم رسیده بود . صدای ناله گاه و بیگاه دوستانم به من می فهماند هنوز زنده اند . از شدت درد و خونریزی دوباره چشم هایم بسته شدند . به علت خونریزی نمی توانستم چشم‌هایم را باز نگه دارم . در آن شرایط دشوار ، خواب و بیهوشی چه مرهم خوبی بودند برای دردها و آلام درونم . دردهایی که هر کدام به تنهایی کافی بود تا عنان از کف انسان رها کند... 💠 📕 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت چهارم 🔸...حضور عراقی ها در اطراف مان حتی این آرامش موقت راهم از من گرفت . با وضعیت بدی که برایمان پیش آمده بود ، حال من بهتر از بقیه بود . من باید بیشتر حواسم بود و از آنها دفاع می کردم. خودم را به بیرون سنگر کشیدم و بیرون را نگاه کردم . کسی نبود . آسمان را نگاه کردم . ماه درشت تر بود و پرنورتر از همیشه می تابید . فکر کردم شهید می شوم و این خلسه قبل از شهادت است . نجوا کردم ، خدایا تو خود شاهد باش که ما دیشب آنچه در توان داشتیم ، انجام دادیم . ما تمام تلاش مان را کردیم تا خون سربازان تو به هدر نرود . دوباره خودم را به داخل سنگر کشیدم . کنار میکائیل نشستم و پایم را دراز کردم و چشمانم را دوختم به بیرون سنگر . دوست نداشتم در خواب کشته شوم . دوست نداشتم دشمن فکر کند که ما را غافلگیر کرده است . نمی دانم چطور شد که چشم هایم بسته شدند . چشم که باز کردم ، خورشید کاملاً بالا آمده بود . یک لحظه دیدم چند عراقی با کلاه قرمزشان به سنگر سرک می کشند . بی اراده از کنار دستم نارنجکی را برداشتم تا به سمت آنها پرتاب کنم ، اما نارنجک حلقه نداشت . پین آن سرجایش بود . خواستم با دندانم پننش را بکشم.‌ لب ها و لثه ام خون آلود بود و با درد شدیدی که داشت ، نتوانستم . نارنجک همین طور دستم بود و من با آن کلنجار می رفتم تا ضامنش را آزاد کنم که دست های سنگینی را روی شانه هایم احساس کردم . انگار کوه روی شانه هایم افتاده بود . هر طور بود باید ضامن نارنجک را می کشیدم . عراقی به قدری نیرومند بود که مرا در هوا بلند کرد و از سنگر بیرون انداخت . شاید هم من به علت خونریزی و ضعف ناشی از جراحت رمقی برای مقاومت نداشتم . همچنان نارنجک در دستم بود . وقتی نارنجک را در دست من دید ، لگد محکمی به پهلوی من زد و فرار کرد . از شدت ضربه اش روی زمین پخش شدم و نارنجک چند متر آنطرف تر پرتاب شد اما منفجر نشد . نگاهم را به اروند دوختم . الان در بستر خود خفته بود . بدون نشانی از طوفان شب قبل . چشمانم جستجوگر قایق های ساحل شکن بودند . هنوز ته قلبم امیدوار رسیدن بچه ها بودم. اما خبری نبود . حتی خمپاره ها هم آرام گرفته بودند . اطرافم را نگاه کردم شاید نارنجکی و یا اسلحه ای بیابم .‌جز همان نارنجک بدون حلقه که از دستم چند متر آنطرف تر افتاده بود ، چیزی نمی دیدم . خواستم به سمت آن بروم و به هر قیمتی شده پینش را آزاد کنم ، اما عراقی ها که دیدند نارنجک منفجر نشد ، بالای سرم آمدند . با قنداق تفنگ از شانه و کتفم می زدند و به عربی چیزهایی می گفتند . حرف هایشان را متوجه نمی شدم . چند نفر دیگرشان با احتیاط به داخل سنگر رفتند و چند لحظه بعد میکائیل را هم بیرون آوردند . زانوهایش روی زمین کشیده می شد . سرش روی سینه اش افتاده بود . از اسارت بیزار بود و همیشه می گفت: بسیجی نباید اسیر شود . باید تا پای جان بجنگد ، یا پیروز می شود یا شهید . اسارت در قاموس او به مفهوم ذلت بود . میکائیل چشمش نمی دید . دستش را روی زمین می کشید . انگار او هم در جستجوی اسلحه بود . عراقی لگد محکمی به پهلوی او زد . صدای ناله اش را نشنیدم اما صدای غرورش را که خرد می شد را خوب شنیدم . فریدون الیاسی و مرتضی مرزپور را هم که به شدت زخمی شده بودند را از سنگر بیرون آوردند ، صدای خخ خخ گلویشان قلبم را به درد می آورد . یاسین عظیم زاده را هم از رانش زده بودند . رانش کاملاً باز شده و خونریزی شدیدی داشت . یکی از بچه‌های قایق ران هم آنجا بود . بادگیر کرم رنگ برتنش بود . لهجه اصفهانی داشت . عراقی که بالای سرش ایستاده بود ، از جیب او یک قرآن و چند عکس بیرون آورد و از او گرفت . از اینکه عکس هایش دست عراقی ها افتاد ، خیلی ناراحت بود . این را می شد از حالت نگاهش به آن عراقی که محتویات جیبش را برداشته بود ، فهمید . او را هم کنار ما نشاندند . یکی از عراقی ها لوله اسلحه اش را روی پیشانی بچه ها می گذاشت و ماشه آن را تا قسمت خلاصی اش می کشید و بعد رها می کرد . وقتی او این کار را می کرد ، بچه ها حرفی نمی زدند . نه التماسی نه ناراحتی و ترسی . فقط لب هایشان آرام تکان می خورد و شهادتین را می خواندند . از آن همه آرامش خودم تعجب می کردم . انگار خدا در یک لحظه ما را لبریز صبر و آرامش کرده بود وگرنه مگر میشد بدون کمک خدا آن قدر محکم ایستاد . چهره ها بقدری آرام بود که فکر می کردم هر لحظه بچه ها خواهند رسید و این کابوس تمام خواهد شد . تنها چیزی که در آن لحظات آزارم می داد ، ننگ اسارت بود... 📕 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت اول 🖌... اروند بوی خون و آتش گرفته بود ، گویی آن شب ، ماه سرخ ترین آوازش را در گوش اروند زمزمه می کرد . اروندی که همیشه کشتی های سرکش و سنگین ، مسافر امواجش بودند . حالا بچه های گردان حضرت ولیعصر (عج) را در خودش می پیچید و فرو می برد . عراقی ها درست لب ساحل نشسته بودند و دانه دانه بچه ها را رصد می کردند و می زدند ، انگار آنها آماده تر از ما برای عملیات آمده بودند . با دنیایی از تجهیزات ، اروند را برایمان به آتش کشیده بودند . مدتی زیر آب بودم ، خمپاره هایی که داخل آب می افتادند ، آن قدر تعدادشان زیاد بود که گرمای خفه کننده ای اطرافم را فرا گرفته بود . از شدت فشار حاصل از انفجار ، داخل آب بالا و پائین می رفتم و توازنم به هم می خورد . زنده ماندنم در آن شرایط عجیب تر بود ، سرم را که از آب بیرون می آوردم ، سرخی اروند بیشتر از داخل آب دلم را می سوزاند . به هر زحمتی بود خودم را کنار ساحل جزیره ماهی رساندم ، مسعود حسنی هم آنجا بود ، کلاه کاموایی سیاه رنگش روی سرش بود ، هنوز با مواضع تعیین شده مان دو کیلومتر فاصله داشتیم ، اطراف را نگاه کردم تا ببینم باز هم از بچه ها کسی را می بینم . ارتباط ما با بچه های خط قطع شده بود . شدت آتش دشمن روی اروند بقدری زیاد بود که بعید می دیدم کسی بتواند رد شود . باید از همانجا از آب بیرون می آمدیم و منطقه را برای دشمن ناامن می کردیم تا شاید راهی برای ورود بچه ها باز شود . نظر مسعود را پرسیدم . نگاهش روی اروند بال و بال می زد . پلک هایش انگار هزار کبوتر عاشق شده بودند و در میان خون و آتش می سوختند . زلال چشمانش در سرخی اروند در تقلایی سرخ ، زخم هزار آرزوی سوخته می شد و بر قلبم فرود می آمد . با استیصال پرسیدم ، چکار کنیم مسعود !؟ نگاهش را از اروند گرفت و با اشاره به جزیره گفت : نمی دانم . مات و متحیر بودیم . عراقی ها هنوز متوجه ما نشده بودند . ما تنگه ام الرصاص و جزیره بوارین را رد کرده بودیم و رسیده بودیم به جایی که اروند باز می شد . فاصله دو ساحل بیش از هزار متر بود . کنار سیم خاردار بودیم که دیدم میکائیل علیجانی و محمد رستگار هم به سمت ما می آیند . از دیدن آنها خوشحال شدم . چه جذابیتی داشت محمد رستگار . نامش برازنده چهره و اخلاقش بود . آنها ما را از دور دیده بودند و به سمت ما می آمدند . با دیدن آنها دل مان قرص تر شد و امیدوار شدیم که بچه های زیادی از آتش عراق گذشته باشند . تصمیم گرفتیم به ساحل بزنیم و آنجا را پاک سازی کنیم . نزدیک ساحل تیرباری بود و مدام به اروند تیراندازی می کرد ، ولی ما را نمی دیدند . ما چند متر بیشتر با آنها فاصله نداشتیم ، اسلحه من نارنجک تخم مرغی بود ، آن را در آوردم ، گلوله اش را انداختم و شلیک کردم و بلافاصله سرمان را زیر آب بردیم . وقتی سرم را از آب بیرون آوردم ، دیدم چند عراقی فرار می کنند . پشت تیربار خالی شده بود و می توانستیم از آب بالا بیاییم . چند لحظه بعد تیربار دوباره شلیک کرد . مسعود حسنی گفت : جواد اسلحه ات را به من بده و خیلی سریع اسلحه مرا گرفت ، می خواست تیربار عراقی را بزند ، من دیدم نوک تیربار چرخید به سمت ما و روی آب شلیک کرد . دستم را روی شانه مسعود گذاشتم و در حالی که او را به داخل آب هل می دادم ، گفتم برو پایین و خودم را هم زیر آب کشیدم . کمی بعد از آب بیرون آمدم . مسعود سنگین شده بود . صورتش تیر خورده بود و خونش داخل آب پخش می شد . هزار ناله و بغض را در گلویم خفه کردم و لباس مسعود را به سیم خاردار متصل کردم تا آب پیکر او را نبرد و بچه های ساحل شکن که رسیدند او را به عقب برگرداند... 💠 📚 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت دوم 🖌... هرچه گشتم اسلحه ام را پیدا نکردم ، مرتضی مرزپور و یاسین عظیم زاده هم رسیدند . وقت داشت می‌گذشت . ما باید هر چه زودتر معبر می زدیم و راهی برای عبور قایق هایمان باز می کردیم . ما درست کنار دم جزیره ماهی بودیم . از آنجا قایق های ما که در آتش می سوختند ، دیده می شدند . جنس قایق ها فایبرگلاس بود ، باک بنزینش که آتش می گرفت ، داخل آب مچاله می شد و می سوخت . با دیدن این صحنه ها قلبم به درد می آمد . همین طور بچه ها داشتند شهید می شدند . باید از روی سیم خاردار ها می گذشتیم . تا آب اروند به خاطر مد بالا بود، سیم خاردار های حلقوی زیر آب بودند . چندبار لباس بچه ها به آنها گیر کرد و به زحمت خودشان را از سیم خاردار ها رها کردند . موکت بری همراه من بود ، مجبور شدم قسمت هایی از لباس غواصی ام را ببرم و از سیم های خاردار بگذرم . اروند آرام آرام در خود فرو می نشست و سیم های حلقوی تن خاردار شأن را از آب بیرون می کشیدند و به پر و بالمان می پیچیدند . از چهل نفر ستون اول فقط هفت نفر از آب بیرون آمده بودیم . مسعود هم شهید شد و ماندیم شش نفر . پیکر مسعود حسنی را لب ساحل جا گذاشتیم و وارد جزیره شدیم . خیلی زود با عراقی ها درگیر شدیم و چند سنگر و کلی تجهیزات به دست ما افتاد . مهمات زیادی داخل سنگرها بود . جعبه های پر از مهمات و گلوله خمپاره . در آن چند سنگر به اندازه کل گروهان ما مهمات بود . عراقی ها کاملاً از آمدن ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند .‌ عملیات ما احتمالا لو رفته بود . عملیاتی که فرماندهان ما امید زیادی به موفقیت آن داشتند . خودمان را با مهمات عراقی ها تجهیز کردیم . آنجا یک سنگر خمپاره بود که کنارش یک سنگر دوتخته برای استراحت قرار داشت . حدود بیست متر آنطرف تر ، یک سنگر مهمات کوچک بود . سنگر تیرباری هم درست رو به رویمان بود . از آن سنگر به چند قایق ما تیرانداختند و آن ها را سوزاندند و غرق کردند . هنوز آن عراقی که داخل سنگر تیربار بود ، سنگر را خالی نکرده بود . افسر عراقی هر چند دقیقه بالا می آمد و شلیک می کرد . تمام تیرهایش به هدف می نشست . میکائیل یک آر پی جی برداشت تا او را بزند . دسته آر پی جی بقدری داغ بود که دستش سوخت . گلوله آر پی جی از بالای سر عراقی گذشت . میکائیل دست بردار نشد و دوباره نشانه گرفت و تیربار را زد . هنوز پنج دقیقه نگذشت که تیربار دیگری به جایش گذاشتند . سید طاها جنتی که اردبیلی بود ، خیلی عصبانی شد . گلوله ضدنفر را داخل آر پی جی انداخت و رفت بالای سنگر مشرف به سنگر تیربار و آنجا را زد . چند عراقی که آنجا بودند همگی کشته شدند . اما هنوز تیربارهای دیگری در اطراف ساحل بودند که قایق ها را می زدند . خمپاره ها مثل نقل و نبات روی قایق ها می باریدند .‌قایق های ساحل شکن ما مانند عروسی در میان باران گلوله تیربارها می چرخیدند و آتش می گرفتند و در دل اروند فرو می رفتند . تعداد ما خیلی کم بود . هرچه می زدیم ، عراقی ها خیلی زود یکی دیگر را به جایش می گذاشتند . مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی و یاسین عظیم زاده هم زخمی شده بودند . ران پای یاسین متلاشی شده بود . هر لحظه عراقی ها از داخل سنگر هایشان بیرون می آمدند و همه جا را به رگبار می بستند . درگیری ما بصورت تن به تن شده بود. گاهی هر دو طرف همدیگر را اشتباه می گرفتیم ، من و میکائیل و یکی از بچه های گردان که نامش را نمی دانستم ، مانده بودیم . یاسین را هم دیگر نمی دیدم . میکائیل داخل یک سنگر روباز بود. هر چند دقیقه یکبار ایفایی می آمد . ما نارنجک می انداختیم تا منطقه ناامن شود و نتوانند نیرو خالی کنند . یکدفعه دیدم حدوداً ده نفری به سمت ما می آیند . تیراندازی نمی کردند و نزدیک نیمه شب بود . فکر کردم ایرانی هستند. حرکتی نکردیم . میکائیل نارنجکی را برداشت ، اما قبل از اینکه پرتاب کند ، عراقی ها بالای سر ما ایستاده بودند . یکی از آنها که درجه داشت و بی‌سیمی هم به کمرش بود . دستش را روی شانه من گذاشت و به عربی چیزی گفت . نفسم به شماره افتاده بود . سرم را بالا آوردم و به چشم هایش نگاه کردم . یک لحظه سرخی اروند از خون دوستانم مقابل چشمم آمد ، تعداد شأن زیاد بود . یکدفعه گفتم (الله اکبر ) که عراقی اسلحه اش را گذاشت وسط پیشانیم... 🌀 📚 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت سوم 🖌...ترسی از مردن و شهادت نداشتم ، مسیری که در آن پا گذاشته بودم ، راه پیروزی یا شهادت بود و شهادت را تنها مقصد این راه می دیدم . زنده ماندن و اسارت برایم ننگ بود . حتی چشم هایم را هم نبسته بودم . عراقی ها میکائیل را نمی دیدند و او قدرت عمل بیشتری داشت . میکائیل به پهلوی عراقی شلیک کرد و آنها را به رگبار بست . عراقی ها در میان شلیک ما به اینطرف و آنطرف می افتادند و کشته می شدند . با کشته شدن آنها روحیه ما برای تصرف آنجا بالا رفت . چشم های میکائیل برق می زد .ما فهمیدیم که به یاری خدا سه نفری هم می توانیم با آنها بجنگیم و تلفات بگیریم . هنوز چند نفرشان پشت سنگر بودند . من ضامن نارنجکی را کشیدم و به طرفشان پرتاب کردم . آنها فرار کردند و چند دقیقه بعد سنگرهای خودشان را با آر پی جی 11 زدند . شدت انفجار خیلی بالا بود . آنها فکر می کردند تعداد ما زیاد است و داخل سنگرها هستیم . هر کدام یک طرف نگهبانی می دادیم . فقط من و میکائیل و یکی از بچه‌های گردان سالم بودیم که او را هم دیگر نمی دیدم . من و میکائیل تصمیم گرفتیم به هر قیمتی هست مقاومت کنیم تا در هر شرایطی آنجا که سرپل بقیه نیروهایمان بود را حفظ کنیم که یکدفعه انفجار شدیدی کنارمان اتفاق افتاد و چند ترکش به من اصابت کرد . من از ناحیه صورت، زانو ، مچ پا و پشتم زخمی شدم . ترکش به بینی و دهانم اصابت کرده بود و خون از سر و صورتم جاری بود. خونریزی مچ پایم بیشتر بود . به جستجوی میکائیل اطرافم را نگاه می کردم .شدت انفجار او را روی جعبه های مهمات پرتاب کرده بود. بی حرکت همانجا به روی شکم افتاده بود . یک لحظه زیر نور ماه دیدم که صورتش خونی ست ، آه از نهادم بلند شد . از درد به خود می پیچیدم . توان حرکت نداشتم . تمام بدنم می سوخت. فکر کردم میکائیل هم شهید شده است ، اما با صدای ناله اش فهمیدم هنوز زنده است . از درد سرش می نالید . به زحمت خودمان را داخل سنگر خمپاره رساندیم. مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی هم آنجا بودند . از یاسین عظیم زاده هم خبری نبود . مرتضی مرزپور بچه مراغه بود. با لحن شیرین ترکی اش می نالید و می گفت : یاندیم... یاندیم... گلویش زخمی شده بود و صدایش از حنجره اش بیرون می آمد . فریدون الیاسی هم از ناحیه کتف و گردن زخمی شده بود . حال هر دو خیلی وخیم بود و خونریزی زیادی داشتند . میکائیل هم که چشم هایش هر لحظه بیشتر در تاریکی فرو می رفت و هر چند دقیقه از هوش می رفت . وضع بدی پیش آمده بود . ساعتم را نگاه کردم . دو بعد از نیمه شب بود . مرتضی ، فریدون ، میکائیل .. خودم هم که به این وضع بودم . یاسین را هم نمی دیدم ، آن پسری هم که نامش را نمی دانستم هم رفته بود . ساعتی به این وضعیت گذشت . امیدوار بودم بچه ها سر برسند و منطقه را بگیرند .‌ اما با وضعیت شب پیش اروند مگر کسی هم مانده بود ؟ آرزو می کردم فرماندهان متوجه وضعیت پیش آمده می شدند و جلوی حرکت بچه ها را می گرفتند . داخل یک سنگر خمپاره قرار گرفتیم . خونریزی پایم خیلی زیاد بود . پایم را روی جای بلندی قرار دادم تا کمتر خونریزی کند . ضامن نارنجکی را هم کشیدم و به حالت آماده در دستم نگه داشتم تا اگر عراقی ها دوباره سراغ مان آمدند به طرفشان پرتاب کنم . موج های سرخ اروند ، خمپاره هایی که بر سرمان آوار شده بود ، شهادت بهترین دوستانم ، وضعیت مان داخل سنگر ، لحظه های کش دار و تلخی که بر قلبم آوار شده بودند ، دلم داشت می ترکید ، حسین حبیبی که در بستر اروند فرو می رفت ، داود احمدی درست پشت سرم بود ، اما او را ندیدم ، شاید او هم .... چشم که باز کردم ، نارنجک بدون ضامن هنوز توی دستم بود . اگر موقعی که خواب بودم نارنجک از دستم می افتاد با آن همه گلوله خمپاره که در اطراف ما بود ، همگی پودر می شدیم ، اما خواست خدا بود که این اتفاق نیفتد . در تاریکی سنگر دستم را روی زمین کشیدم و یک سوزن خمپاره برداشتم و به محل ضامن نارنجک انداختم و آن را روی زمین گذاشتم . ساعتم را نگاه کردم ، چهار صبح بود . طعم خون تا گلویم رسیده بود . صدای ناله گاه و بیگاه دوستانم به من می فهماند هنوز زنده اند . از شدت درد و خونریزی دوباره چشم هایم بسته شدند . به علت خونریزی نمی توانستم چشم‌هایم را باز نگه دارم . در آن شرایط دشوار ، خواب و بیهوشی چه مرهم خوبی بودند برای دردها و آلام درونم . دردهایی که هر کدام به تنهایی کافی بود تا عنان از کف انسان رها کند... 🌀 📚 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 شنیدنی از شب خونین از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص : 💠 قسمت چهارم 🖌...حضور عراقی ها در اطراف مان حتی این آرامش موقت راهم از من گرفت . با وضعیت بدی که برایمان پیش آمده بود ، حال من بهتر از بقیه بود . من باید بیشتر حواسم بود و از آنها دفاع می کردم. خودم را به بیرون سنگر کشیدم و بیرون را نگاه کردم . کسی نبود . آسمان را نگاه کردم . ماه درشت تر بود و پرنورتر از همیشه می تابید . فکر کردم شهید می شوم و این خلسه قبل از شهادت است . نجوا کردم ، خدایا تو خود شاهد باش که ما دیشب آنچه در توان داشتیم ، انجام دادیم . ما تمام تلاش مان را کردیم تا خون سربازان تو به هدر نرود . دوباره خودم را به داخل سنگر کشیدم . کنار میکائیل نشستم و پایم را دراز کردم و چشمانم را دوختم به بیرون سنگر . دوست نداشتم در خواب کشته شوم . دوست نداشتم دشمن فکر کند که ما را غافلگیر کرده است . نمی دانم چطور شد که چشم هایم بسته شدند . چشم که باز کردم ، خورشید کاملاً بالا آمده بود . یک لحظه دیدم چند عراقی با کلاه قرمزشان به سنگر سرک می کشند . بی اراده از کنار دستم نارنجکی را برداشتم تا به سمت آنها پرتاب کنم ، اما نارنجک حلقه نداشت . پین آن سرجایش بود . خواستم با دندانم پننش را بکشم.‌ لب ها و لثه ام خون آلود بود و با درد شدیدی که داشت ، نتوانستم . نارنجک همین طور دستم بود و من با آن کلنجار می رفتم تا ضامنش را آزاد کنم که دست های سنگینی را روی شانه هایم احساس کردم . انگار کوه روی شانه هایم افتاده بود . هر طور بود باید ضامن نارنجک را می کشیدم . عراقی به قدری نیرومند بود که مرا در هوا بلند کرد و از سنگر بیرون انداخت . شاید هم من به علت خونریزی و ضعف ناشی از جراحت رمقی برای مقاومت نداشتم . همچنان نارنجک در دستم بود . وقتی نارنجک را در دست من دید ، لگد محکمی به پهلوی من زد و فرار کرد . از شدت ضربه اش روی زمین پخش شدم و نارنجک چند متر آنطرف تر پرتاب شد اما منفجر نشد . نگاهم را به اروند دوختم . الان در بستر خود خفته بود . بدون نشانی از طوفان شب قبل . چشمانم جستجوگر قایق های ساحل شکن بودند . هنوز ته قلبم امیدوار رسیدن بچه ها بودم. اما خبری نبود . حتی خمپاره ها هم آرام گرفته بودند . اطرافم را نگاه کردم شاید نارنجکی و یا اسلحه ای بیابم .‌جز همان نارنجک بدون حلقه که از دستم چند متر آنطرف تر افتاده بود ، چیزی نمی دیدم . خواستم به سمت آن بروم و به هر قیمتی شده پینش را آزاد کنم ، اما عراقی ها که دیدند نارنجک منفجر نشد ، بالای سرم آمدند . با قنداق تفنگ از شانه و کتفم می زدند و به عربی چیزهایی می گفتند . حرف هایشان را متوجه نمی شدم . چند نفر دیگرشان با احتیاط به داخل سنگر رفتند و چند لحظه بعد میکائیل را هم بیرون آوردند . زانوهایش روی زمین کشیده می شد . سرش روی سینه اش افتاده بود . از اسارت بیزار بود و همیشه می گفت: بسیجی نباید اسیر شود . باید تا پای جان بجنگد ، یا پیروز می شود یا شهید . اسارت در قاموس او به مفهوم ذلت بود . میکائیل چشمش نمی دید . دستش را روی زمین می کشید . انگار او هم در جستجوی اسلحه بود . عراقی لگد محکمی به پهلوی او زد . صدای ناله اش را نشنیدم اما صدای غرورش را که خرد می شد را خوب شنیدم . فریدون الیاسی و مرتضی مرزپور را هم که به شدت زخمی شده بودند را از سنگر بیرون آوردند ، صدای خخ خخ گلویشان قلبم را به درد می آورد . یاسین عظیم زاده را هم از رانش زده بودند . رانش کاملاً باز شده و خونریزی شدیدی داشت . یکی از بچه‌های قایق ران هم آنجا بود . بادگیر کرم رنگ برتنش بود . لهجه اصفهانی داشت . عراقی که بالای سرش ایستاده بود ، از جیب او یک قرآن و چند عکس بیرون آورد و از او گرفت . از اینکه عکس هایش دست عراقی ها افتاد ، خیلی ناراحت بود . این را می شد از حالت نگاهش به آن عراقی که محتویات جیبش را برداشته بود ، فهمید . او را هم کنار ما نشاندند . یکی از عراقی ها لوله اسلحه اش را روی پیشانی بچه ها می گذاشت و ماشه آن را تا قسمت خلاصی اش می کشید و بعد رها می کرد . وقتی او این کار را می کرد ، بچه ها حرفی نمی زدند . نه التماسی نه ناراحتی و ترسی . فقط لب هایشان آرام تکان می خورد و شهادتین را می خواندند . از آن همه آرامش خودم تعجب می کردم . انگار خدا در یک لحظه ما را لبریز صبر و آرامش کرده بود وگرنه مگر میشد بدون کمک خدا آن قدر محکم ایستاد . چهره ها بقدری آرام بود که فکر می کردم هر لحظه بچه ها خواهند رسید و این کابوس تمام خواهد شد . تنها چیزی که در آن لحظات آزارم می داد ، ننگ اسارت بود... 📚 برداشت از کتاب نوشته سرکار خانم ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab