eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 اگردوباره جنگی شروع شد وما نبودیم از قول ما *رزمندگان دیروز* به *رزمندگان فردا* بگوئید: در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به *بعد از جنگ* هم بیاندیشید. مبادا *ارزش‌ها* را در خاکریزها جا بگذارید، اگر چنین کنید، ارزش ها، مثل امروز، *عوض* می شود و *عوضی‌ها* ارزشمند می شوند. می بینید که چگونه ما را *غریبه* می‌پندارند!  آن روزها: *قطار قطار* می رفتیم.. *واگن واگن* بر می گشتیم. *راست قامت*  می رفتیم.. *کمر خمیده* بر می گشتیم. *دسته دسته* می رفتیم. *تنها تنها* بر می گشتیم. بی‌هیچ استقبال و جشن و سروری. فقط *آغوش گرم مادری* چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..! اما مردانه، ایستادیم... باور کنیدکه: ماهم دل داشتیم، فرزند و عیال و خانمان ‌داشتیم. اما با *دل* رفتیم... *بی‌دل* برگشتیم. با *یار* رفتیم... با *بار* بر گشتیم. با *پا* رفتیم... با *عصا* بر گشتیم. با *عزم* رفتیم... با *زخم* برگشتیم. با *شور* رفتیم... با *شعور* برگشتیم. مااکنون *پریشان* هستیم. اما *پشیمان* نیستیم. *ما* همان کهنه *رزمندگان* پیاده‌ایم که *سواری* نیاموخته‌ایم. *ما* همان هایی هستیم که به *وسوسه‌ی قدرت* نرفته بودیم. می‌دانید *تعداد ما* در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟؟ *۳/۵* درصد از کل جمعیت ایران!!! اما *مردانگی* را *تنها* نگذاشتیم. ما *غارت* را آموزش ندیده بودیم. رفتیم و *غیرت* را تجربه کردیم. اکنون نیز *فریاد* می‌زنیم که: این *حرامیان یقه سفیدان قافله‌ی اختلاس* از ما نیستند... *این گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریده‌اند* از ما نیستند . این *خرافات خوارج ‌‌‌پسند* وصله ی مرام ما نیست. *ما* نه اسب امام زمان دیدیم، نه بی ذکر سالار شهیدان، جنگیدیم. اما *استخوان در ‌گلو* و *خار در چشم*، از *وضعیت امروز مردم خوبمان* شرمنده‌ایم,, شرمنده ایم، با صورتی سرخ. شرمنده ایم، با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است ای همه ی آنانی که *احساس پاک* را می شناسید! *ما*، اگر به جبهه نمی‌رفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان ایران، آمده بود، چه می کردیم؟ شما را به آن سالار شهیدان، ما را *بهتر قضاوت* کنید. حساب اندکی از ما که *آلوده* شدند و *شرافت* خود را فروختند، را به پای ما ننویسید. *بگذارم و بگذرم* سربازم و هرگز نکنم پشت به میدان گر سر برود من نروم از سر پیمان ای خاک مقدس که بود نام تو ایران فاسد بود آن خون که به پای تو نریزد!؟ تقدیم به خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس که مرد و مردانه از وجب به وجب این خاک حراست نمودند. شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
‼️‼️💯💯💯 عجیب غسل دادن ایت الله بروجردی😳 هر حال استكان چای را در كنار ایشان به زمین گذاشتند، ولی ناگهان حال ایشان منقلب شد، رنگ چهره پرید و التهاب و اضطراب فراوانی به ایشان دست داد. اطبا كه شاید انتظار این حالت را داشتند به سرعت دست به كار شده و سعی می‌‌نمودند با ماساژ قلبی و دیگر فنون علمی این حمله را هم بر طرف كنند ولی با كمال تأسف و تأثر این كار امكان پذیر نگردید. آخرین جمله‌‌‌‌ای كه بر زبان آن مرد بزرگ جاری شد این بود كه خطاب به پزشكان و اطرافیان كه هنوز مشغول تلاش بودند چنین فرمودند: «مرگ است، مرگ … رها كنید … « یا الله، لااله الا الله …» و پس از سه مرتبه تكرار این جمله، دیدگان پر فروغ و حق ‌‌بینش آهسته به روی هم قرار گرفت، لب‌‌ها بسته شد، قلب آرام گرفت، پیكر عزیز و شریف بی‌‌حركت گردید، دفتر حیات عاریت بسته شد و خورشید درخشان عمر غروب كرد، روح پاك، با فراغت بال و سرشار از عظمت قدم به دنیای جاوید گذاشت تا در جوار قرب كردگار و ائمه معصومین جایگزین شود… رحمة الله علیه رحمة واسعه. من و یکى از دوستانم وارد حمام خانه آقا شدیم، آقا را خواستیم غسل بدهیم و هنوز آبى نریخته بودم و غسل را شروع نکرده بودیم، دیدم چشم آقا این طرف و آن طرف را نگاه مى‌کند و چشم‌هایش حرکت مى‌کند‼️‼️‼️😱😱😳😳
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋 🦋 🌴 چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. «انتشارات شهید ابراهیم هادی» /محسن نمیفهمیدم. واقعا نمی فهمیدم برای چه چیزی به جبهه آمده بود. در محیط معنوی جبهه همه‌ی رفقای ما اهل نماز اول وقت و نماز شب و.... بودند. اما این پسر هجده ساله همیشه فحش و ناسزا بر زبان داشت. من و چند تا از بچه های محل در یک چادر بودیم، با هم می گفتیم و می خندیدیم، رفقا هم به خاطر اینکه من روحانی بودم بیشتر به من احترام می گذاشتند. اما این پسر که اسمش هم محسن بود، هیچ کار مثبت و خوبی انجام نمی داد. من دیده بودم که موقع نماز از جمع ما جدا میشد و برای خودش در محوطه می چرخید. وقتی کسی سر به سر او می گذاشت، فحش های بسیار زشت به زبان می آورد. یک روز طاقت نیاوردم، وقتی دیدم که تنهاست، به سراغش رفتم و گفتم: آقا محسن سلام، خوبی؟ بعد از کمی حال و احوال گفتم: من برام سوال ایجاد شده که برای چی به جبهه اومدی؟ به خاطر سربازی، به خاطر .... . کمی فکر کرد و گفت: نه حاجی، حقیقتش رو بخوای من همه چیز رو تجربه کرده بودم الا جبهه رو. هر خلافی بگی انجام دادم. هر کاری که فکرش رو بکنی. الان هم که اینجام به خاطر اینه که فیلم های اکشن زیاد دیدم، فیلم های راکی و ربمو و .... ، برای همین عاشق جنگ و تیر بار و .... شدم. با دو تا از بچه محل ها اومدیم ببینیم اینجا چطوره! برای اولین بار بود که فردی را اینگونه میدیدم. همه جور نیتی را برای ورود به جبهه دیده بودم به جز نیت آرتیست بازی. راست می گفت. او تیر بارچی دسته ما شده بود‌. پیشانی بند را لوله می کرد و دور سرش میبست. یک قطار فشنگ را روی دوشش می انداخت و تیر با. را به دست می گرفت و عکس می انداخت‌. حسابی که عکس هایش را انداخت از محیط جبهه خسته شد و گفت: میخواهم برگردم. گفتم: محسن مگه خونه خاله است؟ حداقل باید سه ماه اینجا باشی. گفت: برو بابا، کی حال داره سه ماه تو این بیابون بمونه؟ گفت: این هم نامه تسویه ما، خوش گذشت. خداحافظ. گفتم : چه جوری نامه تسویه گرفتی؟ دور و برش رو نگاه کرد و گفت: دستم رو زخمی کردم و بردم حسابی پانسمان کردم و.... ‌وقتی میخواست بره ، گفت: حاجی از تو خوشم اومده، من آخوند ندیده بودم که با بچه ها بگه و بخنده.دلم برات تنگ میشه، بعد هم رفت. فردا رفتن محسن اعلام شد که کل نیروهای مستقر در اردوگاه کوزران به مرخصی بروند. ما هم وسایل جمع کردیم و راهی تهران شدیم. چند روز بعد هم دوباره به منطقه برگشتیم. وقتی اتوبوس ما وارد اردوگاه کوزران شد، با تعجب دیدم که همان محسن، دم در اردوگاه ایستاده و منتظر ماست. پیاده شدم و گفتم: محسن، اینجا چیکار می کنی؟ گفت: با شما کجایید؟ من سه روز اینجا منتظر شما هستم! با تعجب گفتم: مگه تو نرفتی تهران، مگه دلت برای رفیقای خلافکار نشده بود؟ محسن چیزی نگفت به همراه ما به چادر آمد. رفتارش خیلی تغییر کرده بود. وقتی رفقایش سر به سرش می‌گذاشتند، دیگه فحش نمی داد. میگفت: ولم کنید بزارین این دهن بی صاحاب شده بسته بمونه. عصر یکی از روزها دیدم که تنهاست و توی خلوت خودش داره فکر میکنه، رفتم سراغش و کنارش نشستم و گفتم: محسن چه خبر؟ می بینم بچه مثبت شدی؟ چی شده ؟ نفس عمیقی کشید و گفت:.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐ ♥⭐ ⭐♥⭐ ♥⭐♥⭐ اگر •|طُ هوایم را داشته باشی... هوا هم خوب میشود... اصلا هوا همـ... به هوای •|طُ خوب میشود... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱‼️‼️♨️♨️‼️‼️ 😱هشدار تکان دهنده یک : یقه تان را می گیرم! .../این چند ثانیه را هزاران بار باید دید‼️ حرم🕌 🕊🌷 📜وصیت تکان دهنده این شهید از زبان خودش به زنان بی حجاب😭😭 دیدن این کلیپ یک دقیقه هست از دستش ندین👇👇 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_14 +😕تو منو چی فرض کردی _یه بانوی نابغه
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق بانگ اذان در گوشم میپیچد صدای آرامشبخشش باعث میشود چشمانم را با نشاط باز کنم کمی به دور و اطراف خود دقت و تازه موقعیتم را درک میکنم کمرم از بیتوته آن هم روی صندلی ماشین خشک شده کمی جا به جا میشوم تا کمرم سرجا بیاید محسن_خوب خوابیدی خانوم خانوماااا؟؟؟ همینطور که دستم را به کمر گرفته ام با تشر میگویم +اینم ماشین تو داری کمر نمونده واسم میخندی مثل همیشه آرام خونسرد مهربان دلم از کل این جهان فقط یک تورا میخواهد، یک توئی که ب کل این جهان می ارزی❤️..! لحن بدم را عوض میکنم و با خوشرویی میپرسم +بلاخره نرسیدیم؟؟؟ _تقریبا رسیدیم الان موقع اذانه فعلا یه مسجد پیدا کنیم بریم نماز بعد دور زدن چند کوچه و پرس وجو بلاخره یک مسجد را پیدا میکنیم وارد مسجد میشیوم ومن به سمت وضوخانه راهی میشوم بعد از این همه تکاپو در جاده های یک رنگ یک وضوی حسابی تمام خستگی را از تنم بیرون میکند توی آینه به خودم خیره میشوم و لبخند راهی لبانم میشود مسجد الزهرا اسم این مسجد را بخاطرم میسپارم این مکان ها میتوانند بهترین خاطرات من ومحسن باشند چادرم را از روی چوب لباسی دیواری وضوخانه برمیدارم و به سمت در مسجد روانه میشوم بوی پاییز همه جارا پر کرده برگ ها کم کم رنگ عوض میکنند به در خت های اطراف مسجد خیره میشوم همگی نیمه جانند و رنگ باخته اند چقدر حال و هوای این درخت ها به من شباهت دارد من هم مثل آنها رنگ به رخسار ندارم زمانی که تو بروی زمانی که تو نباشی این درخت ها هام تقریبا بی شاخ برگ میشوند و من هم احتمالا از نبودت هیچ میشوم هیچ هیچ پژمرده ی پژمرده شنیده ام که حس بالاتر از عشق گذشتن از عشقت بخاطر خودش هست یعنی من هم لیاقت انجام این کار بزرگ را دارم؟؟؟ دوباره به درخت ها خیره میشوم چه حال و روزشان غمناک است پایییز همان فصل بهارست ولیکن از دوری تو رنگ به رخسار ندارد کسی که تو را دیده باشد پاییز سختی در پیش خواهد داشت وارد مسجد میشوم و نمازم را با فکر تو میگذرانم دستانم را به قنوت بلند میکنم مطمئنم که الان ذکر لبت اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک هست برای یک لحظه بی خیال این دنیا و سختی هایش میشوم.به قول معروفی بی خیال غصه!!😏 از خدا برایت طلب شهادت میکنم اگر تو را با تمام وجود بخواهم به این نتیجه خواهم رسید که باید قید این دنیارا بزنم و مثل تو به فکر آخرت باشم اگر تو نبودی شاید من هنوز همان دختر لجباز و سرتق همیشگی بودم و تو بدون اینکه بدانی مرا هوایی کردی _بلاخره رسیدیم با خوشحالی در ماشین را باز میکنم و به سمت ساحل میدوم تقریبا هشت سالی هست که رنگ دریارا ندیده ام هوا رو به تاریکی میرود و اینجا خلوت خلوت هست هوا سرد اما سوز ندارد باد با چادرم در هوا تاب میخورد و کنترل کردن چادرم کمی سختتر میشود به سمت تو برمیگردم به ماشین تکیه دادی و با لبخند به من نگاه میکنی از کارهای خودم خنده ام میگیرد درست مثل بچه های پنج شش ساله ذوق میکنم چند متری باهم فاصله داریم دستم را برایت تکان میدهم که به پیشم بیایی با صورتی خندان به طرفم می آیی _چند ساله دریا نرفتی +اوووووم🤔🤔هشت سالی میشه _آها پس حق داری کنارت میایستم و با هم به دریا خیره میشویم +محسن..... _جانم؟؟ +خیلی خوشحالم که الان کنارمی... قطره ای اشک از گوشه چشمانم روانه میشود و شاید این اشک بخاطر این هست که قرار است یک روز تنها اینجا بایستم و بگویم +کاش کنارم بودی!! انگار متوجه حال خرابم شده ای دستانم را توی دستانت میفشاری و دوان دوان من را به سمت دریا میبری +واااای محسن چیکار میکنی؟؟ مثل بچه ها میخندی و میگویی _بریم آب بازی!!! +آخه تو این سرما با این سر وضع من؟؟؟ آب را تا پایین زانو هایم حس میکنم با لحنی تحسین آمیز میگویی _خب مگه چه عیبی داره مثلا تو اولین دختر چادری باش که اینو تجربه میکنی چادرم که از آنوقت تا الان در دست باد بود حال بازیچه دریا شده است محسن هم بد نمیگوید شاید من اولین کسی باشم که با چادر تن به آب داده ام آب سرد است اما نقطه اتصال دستان گرمت به من باعث میشود سرما را ازیاد ببرم و گرمای وجودت پناه بیاورم دستانم را پر از آب میکنم و به طرفت میریزم با اینکه چند قطره بیشتر روی لباست ننشسته اما با غرور نگاهم را در چشمانت میدوزم +اینم تلافی کارت!!! آرام میخندی _کدوم ؟؟؟ تو که هنوز کاری نکردی ؟؟ +خب آب ریختم روت دیگه😢😢 _چرا من حس نکردم اینبار با قدرت بیشتری آب را روی صورتت میپاشم طورم که آب از موهایت میچکد بلند میخندم و میگویم +بس که بی احساسی دستت روی توی اب میبری که تلافی کنی و من برای پس زدن خطر احتمالی به طرف ساحل میدوم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❌توجه ❌توجه برگزاری هئیت مجازی هم اکنون در کانال👇 @ebrahim_navid_beheshti با موضوع : وقایع آخرالزمان حتما ما رو همراهی کنید😊
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
🌺تو کیستی که جهان پر شد از عنایت تو 🌸که هست شرط قبولی دین ولایت تو 🌺چنان گرفته جهان را تب کرامت تو 🌸نشسته بر دل فیروزه ها محبت تو (ع)🌺✨🎉 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋 #کتاب_تا_شهادت 🦋 🌴 چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. «انتشارا
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 گفت: وقتی از پیش شما رفتم، فکر میکردم دوباره با همون رفیقا میتونم خوش باشم، اما نشد! یکی دو روز با رفیقام رفتیم گردش و تفریح، اما دلم یه جایی دیگه بود. با رفیقام حال نمیکردم. بعد رفتم توی خونه و خیلی با خودم فکر‌ کردم. گفتم: اگه رفیق با مرام میخوام، باید برگردم اینجا. هر چی هست تو همینجاست. برای همین گفتم: باید دور گذشته خودم رو خط بکشم و برگردم جبهه. با تعجب گفتم: مگه تو گذشته چیکار میکردی؟تو که هنوز بیست سال تمام نشده. محسن سرش رو تکون داد و گفت: نپرس حاجی، نپرس! من با این سن کم ۱۰ تا پرونده تو کلانتری و بسیج دارم. روز اول به من گفتند سابقه بسیج داری؟ گفتم: آره، هفت بار. مسئول ثبت نام گفت: یعنی چی؟ جواب دادم: یعنی هفت بار تا حالا بچه های بسیجی من رو گرفتند. وی ادامه داد: هر خلافی بگیر تو کارنامه من هست. پدرم نظامیه. خیلی از دست کارای من عذاب می کشید. تا اینکه یک بار خودش من رو لو داد و دستگیر کردند. باور کن بابا به مرگ من راضی شده بود. می‌گفت برای من آبرو نذاشتی، خبر مرگت بیاد از دست کارای تو راحت بشم. من اولش برای خاطر آرتیست بازی اومدم جبهه، اما دیدم بچه های اینجا خیلی بامرام تر از رفیقام هستن. اینجا کسی به خاطر پول کار نمیکنه. همه همدیگر را دوست دارن برای همین فردا روزی که رفتم تهران دوباره برگشتم. من اومدم اردوگاه کوزران و دیدم همه شما رفتید مرخصی. سه روز تنها بودم. میدونی یعنی چی؟ سه روز فقط فکر کردم. به گذشته خودم. به آینده. به قبر. به قیامت و... گفتم: یه روزی این دنیا برای من تموم میشه، چیکار کردم؟ اگه بگیم قبر و قیامت دروغه، که هزارتا دلیل است که راسته. فکری باید بکنم. بعد هم شروع کردم به نماز خواندن. به خودم قول دادم دیگه دور خلاف نچرخم. دیگه حرف بد نزنم. لااقل توجبهه این طور باشم. او می گفت و من ناباورانه گوش می کردم. بعد هم گوشه ای از کارهای خلاف خودش را گفت که من از بیانشان شرم دارم. باور کنید شبیه آن را نشنیده اید. کارهایی که باعث شد پدرش او را لو بدهد. محسن چند روز در میان رزمندگان گردان مسلم بود. خرداد ماه سال ۱۳۶۷ رو به پایان بود. زمزمه پذیرش قطعنامه و پایان جنگ می آمد. یک روز اعلام کردند که گرگان ما یعنی مسلم بن عقیل به خط پدافندی اعزام می‌شود. در طی مسیر من کنار محسن بودم. حال و هوای عجیبی داشت. به من می‌گفت: حاجی میترسم! ازین میترسم که یه روزی این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام. گفتم: "نه محسن جون، تو دیگه اگه خدا بخواد آدم درستی شدی." اما او همچنان نگران بود. توی خط در زمان بیکاری برای من حرف‌های میزد که حکم وصیت داشت. بعد هم گفت: از بابا و وخانواده من حلالیت بطلب. خلاصه کنم. در طی دو روز حضور ما در خط پدافندی، فقط یک شهید دادیم. آن هم محسن بود. محسنی که مصداق یکی از روایات ما گردید: همه شنیدیم که ساعتی تفکر کردن از هفتاد سال عبادت بالاتر است. این تفکر صحیح را محسن انجام داد. در روزهای تنهایی فقط فکر کرد و راه درست را تشخیص داد. خدا هم او را به بهترین حالات به نزد خود دعوت کرد. برای تشییع پیکرمحسن، به محله اتابک تهران آمدیم. هیچکس حتی نزدیکان او فکر نمی کردند که محسن شهید شده باشد. همه از من جزئیات شهادت او را می‌پرسیدند. ت می‌گفتند: شما مطمئن هستی محسن اعلام نشده؟ خودت دیدی شهید شده؟ و من به کار خدا فکر میکردم. چطور یک بنده خدا با فکر و تفکر صحیح، از مسیر جهنم به سوی بهشت برمیگردد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆