eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌#چله‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ‌‌فـࢪا
✿⁐🦋 پروردگـارخـودرابھ زارۍونهانۍ بخـوانيد ڪھ اوازحـدگـذرنـدگان را دوسـت نمۍدارد.🌱° (اعراف؛۵۵) روزسی‌ وچهارم فراموش‌نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قـرار بـود راهـت را ادامـھ دهیـم↻ عـبـدصـالـح خـدا.... ببـخشـید امـلایـمان ضـعیـف بـود... بـھ جـای⇦ راهـت⇨ ⇦راحـت ⇨نوشـتیـم... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
قـرار بـود راهـت را ادامـھ دهیـم↻ عـبـدصـالـح خـدا.... ببـخشـید امـلایـمان ضـعیـف بـود... بـھ جـای⇦
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• •『شـھدا جاذبھ‌ی‌عجیبۍ‌دارنـد... اثـر مغنـاطیسۍ شـھـ♡ـدا در آدم‌هـای سالـم فـوق تصـور اسـت↻』• استادپناهیان🌱
❛🌱❜ ●توزیع‌بستھ ارزاق‌بیـن‌افـراد بۍبضـاعـت‌را نـذرآمـدنـت‌میڪنیم یاصــاحـب‌الزمـان(عج) "ان شاءالله" اللهم‌عجل‌‌لولیڪ‌الفرج🤲🏻 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❛🌱❜ ان شـاءالله مـورد تاییـد "خدا "و توجھ "امام زمان (عج)" قرار بگـیرد بـا تشـڪر از بـانیـان خـیر🦋 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•⏳•.° نـمـاز آرام‌گـرفتـن‌درآغـۅش‌امـن‌"خـداست" آغـوشش‌ۅپـیـداڪن....🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـربازهـای رهبـر⇩ ⇦مونـدن تـوراه حیـدر عــمـار داره ایـن خـاڪ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🦋 ⃞ 🌹○ بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و کلی حرف باهاشون داریم اونموقع‌است‌ڪہ‌باشهدادرددل‌میکنیم ◹خواستم‌بگـ🗣ـــم◸ شمااعضاۍمحترم‌هم‌میتونید دلنوشـ💌ـتہ‌هاتونوباشهداتوۍ‌لینڪ ناشنا‌س‌برامون‌بفرستید منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/793699172
Panahian-Clip-EzdevajHayeKhiyali-128k.mp3
3.67M
🦋⁐𝄞 "ازدواج" طبـعش‌اینھ ڪھ ↶ خـوش‌اخلاقۍمیـاره‌↻ حـالاچـرابعضـیا اینـجورۍنیسـتڹ؟؟ 🎙استاد پناهیان | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستم همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت: - ع
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 بهسمت كمدم رفتم و كيف پزشكيم رو بيرون آوردم. - نه اينجاست. - چه جالب! اونوقت ميشه الان فشارخونم رو چك كني؟ - الان؟! - آره، هيجانات امشب زياد بوده؛ فكر كنم فشارم افتاده. ابرويي بالا انداختم. خوبه خواستگاري دختري اومدي كه از قبل باهاش قرار گذاشتي كه طلاقش ميدي؛ وگرنه درغيراينصورت دار فاني رو وداع ميگفتي! روي تخت نشستم و زيپ كيف رو باز كردم، گوشي پزشكي و دستگاه فشارسنج رو ازش بيرون آوردم. احسان صندلي چرخدار روبهروي ميزم رو كنار تخت گذاشت و روش نشست. دكمهي آستين پيراهنش رو باز كرد و آستينش رو بهسمت بالا تا زد. نميدونم چرا قلبم داشت ميايستاد. اينجور موارد براي يه پرستار كاملاً عاديه؛ ولي در اون لحظه هر بار از خجالت سرم رو بيشتر پايين ميانداختم و لبم رو به دندون ميگرفتم. صداش باعث شد كه سرم رو بالا بيارم و نگاهم توي نگاهش گره بخوره. فكر ميكني الان دارن درمورد ما چه فكري ميكنن؟ - به هر چيز فكر كنن، مطمئناً يه درصد هم به ذهنشون خطور نميكنه كه من دارم فشار شما رو ميگيرم. لبخند قشنگي روي صورتش نشست. سرم رو پايين انداختم. دستگاه فشارسنج رو دور بازوش بستم و گوشي پزشكي رو زير فشارسنج قرار دادم. - خب چي شد؟ - فشارتون نيفتاده، بلكه بالا هم رفته. - واقعاً؟! - بله، حد معمولش هشت روي دهه؛ ولي شما الان ده روي دوازدهيد. - يعني خيلي بده؟ - خيلي نه؛ ولي از حد معمولش بالاترين. دستگاه رو جمع كردم و داخل كيف گذاشتم. الان بايد درمورد چي صحبت كنيم؟! - بهتره درمورد اين يه سال و خردهاي كه ميخواهيم كنار هم زندگي كنيم صحبت كنيم. فكر كنم يه سري مواردي هست كه هردو بايد قبلش به هم متذكر بشيم. - اوه البته، مثلاً اينكه كاري به كار هم نداشته باشيم. يه تاي ابروم رو به معني يعني چي بالا انداختم. - من روي اين قضيه خيلي حساسم كه كسي كاري به كارم نداشته باشه. از چك شدن مداوم بدم مياد. بهتره توي اين مدتي كه مجبوريم كنار هم باشيم كاري به من نداشته باشيد. - اين قضيه متقابل هم هست ديگه؟ - خب درمورد شما يكم متفاوته؛ بههرحال بعد از ازدواج شما يه جورايي ناموس من حساب ميشيد، بايد مراقبتون باشم. ته دلم قنج رفت براي اين حمايت، فكر ميكردم كه به اين جور چيزا توجهي نميكنه؛ ولي انگار همونطور كه هستي ميگفت ميتونه تكيهگاه خوبي باشه. شونهاي بالا انداختم و گفتم: هرچند كه يهكم خودخواهيه ولي قبول! - مهريه چي؟ - مطمئن باشيد كه خانوادههامون هر چيزي كه تعيين كنن براي من فرقي نميكنه! - اوهوم، خوبه. - فقط يه چيز ديگه. - بله؟! - بهنظر من توي اين وضعيتي كه ما الان داريم برگزاري مراسم ازدواج و عقد و عروسي فقط يه خرج اضافي روي دست خونوادههامونه. بهتر نيست كه راضيشون كنيم كه فقط يه ماهعسل بريم؟ - فكر خيلي خوبيه، موافقم. خب امر ديگهاي نيست؟ - خير عرضي نيست! بهسمت در اشاره كرد. پس بفرماييد. از لبهي تخت بلند شدم و ايستادم. احسان هم از روي صندلي بلند شد. اول من از اتاق خارج شدم و پشت سرم هم احسان اومد. با ورودمون به پذيرايي، همهي سرها بهسمتمون چرخيد. زير حجم اونهمه نگاه سرم رو پايين انداختم و گونههاي داغ از خجالتم رو حس كردم! صداي پدر احسان اضطرابم رو بيشتر كرد. - خب چي شد؟ به توافق رسيديد انشاءاالله؟ آب دهانم رو قورت دادم و با طمأنينه گفتم: - با اجازهي پدرومادرم، نظرم مثبته! صداي دست و جيغ هستي و اميد بلند شد. هستي شاد و مسرور گفت: - مباركه! هستي ظرف شيريني رو از روي عسلي برداشت و جلوي مادر احسان گرفت. - بفرماييد خالهجون، مبارك باشه! مادر احسان تشكر سردي كرد و نگاه بيتفاوتش رو به چهرهم دوخت. هستي اين بار ظرف رو سمت مامان گرفت. مامان كه با خشم نگاهم ميكرد، با چشمهاش بهم ميفهموند كه كار اشتباهي ازم سر زده. درست مثل زمان بچگي كه با يه چشمغره سر جام ساكت و بيحركت مينشستم، اين بار هم سرم بيشتر توي يقهم فرو رفت و لبم رو به دندون گرفتم. پدر احسان گفت: - مبارك باشه. انشاءاالله به پاي هم پير شيد. من و احسان روي مبلها نشستيم كه پدر احسان رو بهسمت بابا گفت: - آقاي رفيعي نظر شما چيه؟ - والا چي بگم آقاي ايراني! مهم نظر خودشونه؛ بههرحال بايد يه عمر زير يه سقف باهم زندگي كنن، بايد همهي جوانب رو بسنجن. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
بعضے از روزهاي جمعہ تلفنِ همراهش خاموش بود، وقتے دلیلش رو می‌پرسیدم، مےگفت: ارتباطم رو با دنیا کمتر میکُنم تا امروز کہ متعلق بہ امام‌ زمانم‌«عج»هست، بیشتر با امام‌ زمان باشم! بیشتر بہ یاد امام‌ زمان باشم..!🙃❤️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
بعضے از روزهاي جمعہ تلفنِ همراهش خاموش بود، وقتے دلیلش رو می‌پرسیدم، مےگفت: ارتباطم رو با دنیا کمت
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• بچ‍ــه‌ها‌ یه‌جوري‌تویِ‌جامعــه‌راه‌برید که‌همـه‌بگـن‌این‌بویِ‌امام‌زمان‌میده((: حاج‌حسیـن‌یکتا📻 !!!
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌#چله‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ‌‌فـࢪا
✿⁐🦋 حُب‌دنیـاوحُب‌خـدا در یڪ ⇦دل جـای نمی‎گیـرد؛ بایـد از یڪی از آنـها گذشـت!↻ آیت‌الله‌حق‌‌شناس🌱 روزسی‌و پنجم فراموش شود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❛✨❜ ﴿لَاتَخَفْ‌وَلَاتَحْزَنْ‌إِنَّامُنَجُّوکَ﴾ نتـرس‌وغمگیـن‌مبـاش🖐🏻 مـاتـورا‌نجـات‌خـواهـیم‌داد🌱 (عنڪبوت/۳۳) | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❛📷❜ خوشبحـال‌⇦دل‌من‌⇨ مثـل‌تـو داردآقـ♡ـا ‌‌ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
[•بســـــم‌ࢪب‌الشـھـدا‌والصدیـقیـن•] همراهان‌گرامے‌🌱 بࢪای‌حمایت‌از‌مجموعه‌لطفا‌ازطࢪیق لینڪ‌هاۍدࢪج‌شده‌گـࢪوه‌هاوکانال‌هاۍ مـاࢪادنبال‌ڪنیـنツ ‌•••ابࢪاهیـم‌ونـویـددلـھـاتاظـھـور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f •••کانال‌عشق‌یعنے یه‌پـلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f •••کانال‌استیکࢪشهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 ••• بیت‌الشـھـدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c •••بیت‌الشـھـدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 💫دࢪکـاࢪخیࢪحـاجـت‌هیـچ‌استخاࢪه نیست.🌱 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_یکم بهسمت كمدم رفتم و كيف پزشكيم رو بيرون آوردم.
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ▫️اين حرف بابا خطاب به من بود و اين يعني كه خيلي زود تصميم گرفتي. - بله البته! نظر شما صحيحه، انشاءاالله ي شب تشريف بياريد منزل تا درمورد مراسم عقد و ازدواج صحبت كنيم. - ممنون، خدمت ميرسيم. - خدمت از ماست! ▫️احسان روي مبل جابه جا شد و گفت: - من واقعاً معذرت ميخوام، ميدونم كه جسارته؛ ولي من و مبيناخانم تصميم گرفتيم كه جشن نامزدي و عقد و عروسي برگزار نكنيم و اگه شما اجازه بديد و از نظر شمامشكلي نداشته باشه فقط به يه ماه عسل رفتن اكتفا كنيم. بابا گفت: - به نظر من هم فكر خوبيه، ميتونن خرج عروسي رو بردارن و براي زندگيشون سرمايه گذاري كنن. پدر هم احسان گفت: از نظر من هم مشكلي نداره! بابا رو به مامان گفت: - نظر شما چيه خانم؟ مامان چادرش رو محكم تر گرفت و گفت: - هرجور كه خودشون دوست دارن؛ ولي جشن ازدواج كلاً يه بار بيشتر اتفاق نميفته. ▫️به نظر من اگه دوست ندارين جشن بزرگي برگزار كنين، بعد از ماه عسل يه جشن كوچيك بگيريم. مادر احسان گفت: - والا ما تابه حال همچين چيزي توي فاميلمون نداشتيم. عروسي امير، پسر بزرگم،توي بهترين تالار شهر با هزار نفر مهمون برگزار شد. واقعاً نميدونم كه الان چطور احسان اين پيشنهاد رو داده! ▫️اين حرف مادر احسان به مزاج مامان خوش نيومد كه حالت چهره اش تغيير پيدا كرد وخطاب بهش گفت: - خانم ايراني، اين چيزا كه اصلا اهميت نداره. مهم اينه كه خوشبخت بشن. پدر احسان براي خاتمه دادن به اين بحث گفت: - حالا فرصت بسياره، بعداً درمورد اين مسائل صحبت ميكنيم. ▫️با يادآوري اينكه تا حداكثر سه ماه ديگه بايد باردار بشم استرسم شديد شد. به هستي چشم دوختم كه چشمهاش رو به معني نگران نباش باز و بسته كرد. تمام توانم رو جمع كردم و گفتم: - من واقعاً عذر ميخوام؛ اما ... ديگه نتونستم ادامه بدم كه احسان به كمكم اومد. - ما تصميم داريم كه تا يه ماه آينده ازدواج كنيم؛ يعني از طرف شركتمون بليط سفربه اروپا هديه دادن و من از ايشون خواستم كه تا ماه آينده ازدواج كنيم كه ماه عسلمون رو اونجا باشيم! ▫️نفس آسوده ام رو بيصدا بيرون دادم و متشكرش بودم كه از اين مهلكه نجاتم داد. اما اين بار مادر احسان نتونست ساكت بشينه. - با يه ساعت صحبت كردن و دو-سه بار همديگه رو ديدن كه نميشه شناخت پيداكرد. شما هنوز با اخلاقيات همديگه آشنا نشديد. بابا رو به من و احسان گفت: - به نظر من هم يه ماه ديگه براي ازدواج خيلي زوده!بار ديگه دنيا روي سرم خراب شد، ميدونستم كه راضي نميشن. ▫️پدر احسان اما به كمك آمد. - اما آقاي رفيعي به نظرم هرچي زودتر سروسامون بگيرن بهتره، ديگه به سني رسيدن كه بتونن يه زندگي رو بچرخونن. مامان با خشمي خفيف گفت: - واقعاً دليل اين همه عجله رو نميفهمم. هستي از تكيه گاه مبل فاصله گرفت و گفت: - من واقعاً عذر ميخوام، قصد دخالت ندارم؛ اما به نظرم هرچي كه زودتر برن سر خونه وزندگيشون خيلي بهتره! سرش رو پايين انداخت و ادامه داد: - خب بچه ها زندگي من رو ديدن، اگه ما هم اينقدر زمان نامزدي رو زيادنميكرديم، شايد اوضاع يه جور ديگه پيش ميرفت! ▫️نوع نگاه ها عوض شد و سكوت چند ثانيهاي بين همه شكل گرفت تا اينكه پدراحسان گفت: - دخترم بچه ها اون فداكاري و صبر و عشق تو رو ميبينن و توي زندگيشون استفاده ميكنن. خدا رو شكر كه شما هم زندگيتون سروسامون گرفت. انشاءاالله خوشبخت بشي عموجان. ‌▫️هستي تشكر آرومي كرد. توي دلم قربون صدقه اش رفتم به خاطر اينكه باعث شد اين بحث به خوبيوخوشي خاتمه پيدا كنه. بعد از گفتن حرفهاي هميشگي و تعارفات مرسوم، پدر احسان اشاره كرد و همه ازروي مبلها بلند شدن. لحظه ی آخر هستي رو توي آغــوش گرفتم و زير گوشش زمزمه كردم: - جبران ميكنم، لطف بزرگي در حقم كردي. - قربونت برم عزيزم! سلامتي تو واسم از همه چيز مهمتره. فقط خودم هم نميدونم.... ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
ڪسانۍ بہ امـام زمانشـان خواهند رسیـد↯ ⇦ڪھ اهـل سـرعـت باشـند و الا تاریخ ڪربلا نشان داده ڪھ قافلھ حسینۍ معطـل ڪسۍ نمۍماند.🖐🏻 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f