شناخت امام زمان - قسمت یازدهم.mp3
3.4M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان¹¹
🎙┆ استادمحمودی
#سسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_هشتم به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوا
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_بیست_نهم
به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها و طرز تفكّراتش رو دوست
داشتم و به عنوان بزرگتر براش ارزش و احترام زيادي قائل بودم.
- من همه ي سعيم رو ميكنم. اميدوارم كه نااميدتون نكنم.
- ممنون پسرم.
به فنجون قهوه اشاره كرد و ازم خواست كه قهوهم رو بخورم.
قهوه رو كنار آقاي صالحي و زير نور آفتاب تابيده شده از پنجره هاي اتاق نوشيديم.
***
به شركت رسيده بودم كه گوشي تلفن زنگ خورد. گوشي رو از جيب داخلي كتم
خارج كردم و جواب دادم.
- بله؟
- سلام پسرم. خوبي؟
- سلام. ممنون خوبم.
- كجايي عزيزم؟
- شركتم. كاري داشتي؟
- پدرت امشب خونواده ي آقاي رفيعي رو براي شام دعوت كرده. قرار شده كه
امشب نشون و روسري رو هم بهش بديم. زودتر بيا اينجا تا بريم واسه خريد نشون.
- من حوصله ي اين كارا رو ندارم. خودت برو بخر. توي شركت كلي كار سرم ريخته.
- واه! واسه نامزد تو قراره بخريم، بايد به سليقه تو باشه.
- من سليقه ي تو رو قبول دارم.
باشه. پس شب كه زودتر مياي؟!
- نه. فكر نكنم زودتر بتونم بيام.
- ديگه داري عصبيم ميكنيا! زشته دير بياي.
- خيله خب سعيم رو ميكنم.
- راستي طرفاي ساعت نه بايد بري بيمارستان دنبال مبينا.
- اون كه ساعت نُه مياد اشكالي نداره؟!
- نه ولي تو بايد زود بياي!
- من از راه شركت ميرم دنبال مبينا. بعد باهم ميايم.
- من كه از پس تو برنميام. هر كاري دوست داري بكن.
صداي ممتد بوق توي گوشم طنين انداز شد. بيخيال سري تكون دادم و گوشي رو
روي ميز گذاشتم و مشغول ديدن پرونده ها شدم.
مبينا
- فاطمه؟
- بله؟
- شيفتت تموم شد؟
- آره. چطور؟ كاري داشتي باهام؟
كمي اين پا و اون پا كردم.
- چيزي شده؟
سرم رو كج كردم و با حالت خجالت زده اي گفتم:
- نه! فقط من الان بايد برم خونه نامزدم. مامانم هم كلي سفارش كرده كه يه چيزي
بزن به صورتت اينجوري نرو زشته؛ ولي من با خودم چيزي نياوردم. ميخواستم
ببينم تو لوازم آرايشي چيزي پيشت داري؟
لبخندش كش اومد. فاطمه توي بيمارستان تنها كسي بود كه ميدونست نامزد كردم.
مچ دستم رو توي دستش گرفت و به سمت اتاق پرستارها كشوند.
- كجا ميبري من رو؟
من رو روي صندلي نشوند و كيفش رو از داخل كمد مخصوصش بيرون آورد. كيف
آرايشيش رو روي ميز گذاشت. تمامي وسايل داخل كيف رو روي ميز ريخت و با
همون لبخند پهن شده روي صورتش گفت:
- الان درستت ميكنم!
مات بهش نگاه ميكردم كه كرم پودرش رو برداشت و به سمتم اومد. دستم رو جلوي
دستش بردم و گفتم:
- ميخوام خيلي كم باشه. لطفاً!
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
28.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
نـــۅرخـــــانہۍمـــــحمدێ
مۅنسـِ علےخۅشآمـــــدێ ヅ
#استوری|#ولادت_حضرت_زینب
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ نـــۅرخـــــانہۍمـــــحمدێ مۅنسـِ علےخۅشآمـــــدێ ヅ #استوری|#ولادت_حضرت_ز
⇝❥ ⃟♥️
『میـــــ∞ـــــلاد شیـــر
دختـعلے
شیـــر داۅر اسـتـ
ســـــرتا قدمـ
حقیــقتزهـــراےاطہـــر اسټ 』
روز پرســــــــــتار و ولادټحضرٺزینب (س)
مبارڪباد🌿
مداحی آنلاین - صدای کی به گوش میرسه - محمدرضا طاهری.mp3
8.01M
🕊⁐𝄞
صـــــ🔊ـــــداےڪیہبہگـــوشمیرسہ
ڪیہ ڪہعـــطر بۅشمیرسہ
🎙حاجمحمـــدرضاطاهرے
#ولادت_حضرت_زینب
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
جَــذرُ ۅ مـــَدِ
دَریاےِدلٺَنگۍ
از ساحــــ🌊ــــــلِ چَشمِ ٺَـــــرَمˇˇ
پِیــداسٺ...
اِمشب يا فࢪداشب نـــَدارد
ڪہۅقتےتـــــو↬
نیستے
هـــر شَبَــم
یـــــ💔ـــــلداستـ
#شب_یلدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_بیست_نهم به چهره ي آروم آقاي صالحي نگاه كردم. خصوصيت ها
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_سی
دستم رو پس زد و گفت:
- صحبت نباشه! من خودم كارم رو بلدم.
كرم پودر رو روي صورتم پخش كرد و ريملش رو روي مژههام حركت داد.
خطچشم مشكيرنگي پشت چشمهام كشيد و دستش رو بهسمت رژ قرمز برد كه
گفتم:
- تأكيد ميكنم كه قرار نيست عروس تحويل بدي!
- اگه اين آدمي كه روبهروي من نشسته عروس نيست، پس كيه؟! بابا واسه شوهرت
هم نميخواي خوشگل كني؟!
- ما تازه نامزد شديم. هنوز عقد نكرديم كه به هم محرم بشيم.
- اي بابا! سخت نگير دنيا دو روزه.
- عجبا! شما اون رژ قرمز رو بذار كنار، ما باهم به تفاهم ميرسيم.
رژ قرمز رو كنار گذاشت و رژ كالباسي مليحش رو از روي ميز برداشت و روي
لبهام كشيد.
كمي عقب رفت و با خندهاي كشاومده بهم نگاه كرد.
- واي خداي من! دختر! چقدر چهرهت آرايشيه. خيلي خوشگل شدي.
- ممنون. خيلي زحمت كشيدي.
من اگه جاي تو بودم روزي صدبار آرايش ميكردم ميومدم بيمارستان تا دل مريضا
شاد بشه.
- ديوونهاي تو!
وسايل ريختهشده روي ميز رو داخل كيف آرايشش گذاشتم. كيف رو بهسمتش
گرفتم و تشكر ديگهاي كردم!
- ببينم. ميخواي با همين مقنعه بري خونه نامزدت؟!
- نه هميشه توي كيفم يه روسري اضافه براي مواقع ضروري ميذارم، اون رو سرم
ميكنم.
روپوش سفيدرنگم رو درآوردم و به رختآويز زدم و داخل كمدم گذاشتم. مانتوي
مشكيرنگم رو بهتن كردم. روسري سادهي صدفيرنگم رو از داخل كيف بيرون
آوردم. سه گوش كردم و روي سرم انداختم. گيرهاي زير چونهم زدم تا سر نخورده
و سمت ديگهش رو با گيره، كنار گوشم لبناني بستم.
چادر مدل دانشجوييم رو سر كردم و بعد از بازديد كلي از توي آينهي جيبي داخل
كيفم، رو بهسمت فاطمه گفتم:
- چطوره؟
من يكي كه فشارم افتاد. خدا به داد اون بيچاره برسه!
لبخندي زدم و روي صندلي نشستم كه صداي گوشيم بلند شد. بهدنبال گوشيم، تمام
جيبهاي كيفم رو وارسي كردم تا اينكه بالاخره پيداش كردم. تماس رو وصل كردم.
- بله؟
- سلام!
صداش برام ناشناس بود. دوباره گفتم:
- بفرماييد.
- احسانم!
- سلام آقااحسان! ببخشيد نشناختم.
- شمارهت رو از هستي گرفتم. من بايد كدوم بيمارستان بيام؟
- بيمارستان[...]
تقريباً نزديكم. تا نيم ساعت ديگه ميام دنبالت.
- زحمت ميكشين. ممنونم.
- خداحافظ!
- خدانگهدارتون!
گوشي رو قطع كردم و شمارهش رو توي گوشيم به اسم «احسان» ذخيره كردم.
دوباره به تقدير فكر كردم كه چطور ما رو مقابل هم قرار داد.
- كي بود؟
- نامزدم.
- با نامزدت اينقدر رسمي حرف ميزني؟!
- هنوز باهم اونقدر صميمي نشديم.
- يعني ميخواي بگي از قبل نميشناختيش؟!
فقط از دور.
- اي بابا! اين روزا ديگه همه قبل از ازدواج حداقل يكي-دو سالي باهم در ارتباطن كه
همديگه رو بهتر بشناسن. فكر نميكني ازدواجتون خيلي سنتيه؟!
- قبلاً از اينجور ارتباطاتِ به قول شما «آشنايي قبل از ازدواج» خيري نديدم! ترجيحم
بر اين بوده.
- موفق باشي.
- ممنون عزيزم. همچنين.
- كاري با من نداري؟
- خيلي زحمت كشيدي. انشاءالله واسه عروسيت جبران ميكنم.
چشمكي زد و گفت:
- انشاءاالله!
باهاش دست دادم و به رفتنش نگاه كردم. نسخهي پي.دي.اف رمان غروروتعصب رو
از داخل گوشيم باز كردم و مشغول خوندنش شدم. متوجه گذر زمان نبودم كه با
صداي گوشيم بهخودم اومدم. اسم احسان روي گوشيم خودنمايي ميكرد.
گوشي رو جواب دادم.
- سلام.
- سلام. من روبهروي در ورودي بيمارستان منتظرتم.
- چشم، الان ميام.
گوشي رو قطع كردم و توي كيفم انداختم. كيفم رو برداشتم و بهسمت در خروجي
بيمارستان بهراه افتادم. با عجله از پلهها پايين ميرفتم كه شونهم با شونهي آقايي
برخورد كرد. اونقدر شديد بود كه شونهم درد گرفت. به عقب برگشتم كه ديدم
آقاي جووني با پرستيژ نسبتاً خوب بهسمتم برگشت.
- خانم حواستون كجاست؟
- ببخشيد. عمدي نبود!
سري به نشونهي تأسف تكون داد. كيف افتاده از دستش روي زمين رو برداشت.
دستمالي از داخل جيب كتش، بيرون آورد و روي كيف كشيد و بهسمت در ورودي
بيمارستان قدم برداشت. شونهاي بالا انداختم و به پايين پله ها رسيدم. من كه
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
51.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
⤝یلـــ🍉ــدا⤞آمَـــــد ....
اِے اُمیـــــدِ مـا پس
ڪِےمےآیے↻؟
#شب_یلدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ ⤝یلـــ🍉ــدا⤞آمَـــــد .... اِے اُمیـــــدِ مـا پس ڪِےمےآیے↻؟ #شب_یلدا #پاسـڊارانبۍپلا
『ســـالپُشٺِســـالمےگُذَرَد
ۅَ هَنۅز،ڪَسےنِمۍدانَـد
بےتـــــ💔ــــۅ ⇣
هَــــرشَبـ
شَبـیَلـــــداےِمَنـ اَست⏖』
#مَۅلانا
Panahian-Clip-DarsiKeSolhEmamHasnBeMaDad-128.mp3
1.69M
⇝ ⃟⚠️
اِمامِحَسَـــــننِشونـ داد
اِمامحســـــین
اَگـــࢪصُـــــــلحهَمـ میڪَرد
باز بَدَنِشـ و قِطعہقِطعہمیڪردن ...
#امامحسن
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
43.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
وَقـــتےقــ✐ـــلم و شمشیر بَراے↳
رِضـــــاےِخــُـداشُد
تـــَــرس
خــارِجمیــشہ...ヅ
#استوری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_سی دستم رو پس زد و گفت: - صحبت نباشه! من خودم كارم رو
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_سی_یک
من که ميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبال چهره ی آشنايي ميگشتم كه
ماشين سفيدرنگي نور بالا زد. از شدت نور دستم رو جلوي چشم هام گرفتم و بهسمت
ماشين رفتم كه شيشه ی سمت شاگرد پايين اومد.
- خانم برسونمتون؟
به داخل ماشين نگاه نكردم و با شنيدن حرفش و لحنش عقبگرد كردم. چادرم رو
محكمتر گرفتم و سرم رو پايين انداختم و به سرعت از ماشين فاصله گرفتم. با
شنيدن اسمم دوباره به سمت عقب برگشتم.
احسان از ماشين پياده شده بود و حالا داشت به سمتم می اومد. ايستادم و بهش خيره
نگاه كردم تا مطمئن بشم اشتباه نميكنم.
- كجا ميري؟
تمام معادلاتِ توي ذهنم بهم ريخت. اخم غليظي روي پيشونيم نشست. نميدونستم
كه اون لحظه بايد از ديدنش خوشحال بشم يا به خاطر شوخی بی مزه و مزخرفش
ناراحت. فقط نفسم رو با فوت بيرون دادم و گفتم:
- خيلي شوخي بي مزه ای بود.
لبخندي روي لباش نشوند كه كم كم داشت به قهقهه تبديل ميشد؛ ولي با ديدن
چهره ي عبوس من، لبخندش رو جمع كرد و به ماشين اشاره كرد.
به سمت ماشين رفتم و در ماشين رو باز كردم و روي صندلي جلوي ماشين جا گرفتم.
كيفم رو روي پاهام گذاشتم و به بيرون خيره شدم. چند ثانيهي بعد در ماشين باز شد
و احسان سوار ماشين شد. هنوز هم سعي داشت كه لبخندش رو پنهون كنه.
- واقعاً من رو نشناختي؟
- ماشينتون رو نميشناختم، براي همين شك داشتم كه خودتونين يا نه.
- ولي ترسيديا!
اين بار اخمم غليظ تر از بار قبل شد و روي صورتش نشونه رفت كه فوراً لحنش تغيير
پيدا كرد.
- البته من هم شوخي بدي كردم.
سري تكون دادم و به روبه روم نگاه كردم. استارتي به ماشين زد و ماشين به حركت
افتاد.
- پس چطور تا اين موقع شب توي بيمارستان ميموني؟ چطور ميري خونه؟
اكثراً بابا بعد از كارشون ميان دنبالم. بعضي اوقات هم با تاكسي ميرم.
هنوز هم لبخند مسخره اش روي لبش بود كه حرصيم ميكرد. نگاه گاه وبي گاهش رو
روي صورتم حس ميكردم و اين حس عجيبی بهم ميداد.
نيم نگاهي به چهره اش انداختم. ته ريش بورش به سختي ديده ميشد. دستهاي سفيد
و بينقصش روي فرمون نشسته بود. آخه مگه مرد هم اينقدر سفيد ميشه؟! به
دستهاي خودم نگاه كردم. خداروشكر من ازش سفيدتر بودم!
ماشين پشت چراغ قرمز ايستاد. دستفروش های سر چهارراه به سمت ماشينها
اومدن. دختربچه ای خوشگل و بانمكي تل های عروسكی ميفروخت. به سمت احسان
برگشتم.
- ميشه لطفاً از اون دختربچه چيزي بخرين؟
- داره تل بچگونه ميفروشه ها.
- آره؛ ولي گـناه داره! امشب هوا خيلی سرده. اگه همه ی جنساش رو بفروشه
ميتونه زودتر بره خونه.
نگاه عجيب غريبی سمتم داد.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆