eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• زندگــی ⇦از شہادت آغاز می‌شود آنانڪھ یڪ‌عمرمرده‌اند ، یڪ‌لحظہ‌هم‌شهیدنخواهندشد🥀 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• مـانـدیـم وشـمـا بـال گـشـودیـدازایـن شـهـر🕊 رفـتـیـدبہ جایـےڪہ ببینیـد خدا را ...🌱 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_نوزدهم روسري گلدار سفيد با گلهاي ريز آبيرنگ رو مدلدار د
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت: - عروس هم اينقدر پررو، نوبره والا! سري تكون دادم، چادرم رو درست كردم و سيني به دست از آشپزخونه بيرون اومدم. هستي هم پشت سرم با ظرف شيريني همراه شد. با ورودم صحبتشون قطع شد و همهي سرها بهسمتم چرخيد. اول سيني چاي رو به سمت پدر احسان گرفتم كه با تعارف به بابا بالاخره استكان رو برداشت و تشكركرد. روبهروي مادرش ايستادم و كمي خم شدم تا چاي رو برداره. با كمي تعلل استكان رو برداشت، يه حبه قند هم از داخل قندون برداشت و تشكر كرد. سيني چاي رو سمت احسان گرفتم، نگاهش پشت سرم بود، با تعارفي دوباره نگاهش رو به استكان داخل سيني دوخت و با لبخندي كش اومده تشكر آرومي كرد و استكان رو برداشت. سيني چاي رو بعد از گرفتن جلوي خواهرش و مامان و بابا روي ميز گذاشتم و نشستم. نشستن من و هستي باهم همزمان شد. به چهرهي خندونش نگاهكردم و ته دلم روشن شد. مادر احسان بهم رو كرد و گفت: - خب دخترم شما از خودت بگو. داري درس ميخوني؟ چادرم رو درست كردم و با لحن آرومي كه تهمايهي استرس داشت گفتم: - پرستاري خوندم و درحالحاضر توي بخش اطفال بيمارستان طرحم رو ميگذرونم. چهرهي مادر احسان تغيير كرد، دستش رو روي دستهي مبل گذاشت و دوباره پرسيد: - چند سالته؟ .٢٤ - - آقاي رفيعي اجازه ميديد باهم صحبت كنن؟! بابا گفت: - البته. سپس رو به سمت من گفت: - مبيناجان اتاق رو به آقاي ايراني نشون بدين! به مامان نگاه كردم، چشمهاش رو به معناي باشه روي هم گذاشت. با چشم گفتني ازروي مبل بلند شدم و بهسمت اتاقم رفتم. دم در ايستادم تا احسان بياد. با اشاره دست تعارف كردم كه وارد اتاق بشه. وارد اتاق شد و روبهروي پنجرهي اتاق ايستاد. در رو پشت سرم روي هم گذاشتم و منتظر نگاه كردم. بهسمتم برگشت، دستهاش رو پشت كـ*ـمرش به هم گره داده بود، كتوشلوار مشكيرنگش روي تنش نشسته بود. - اتاق زيبايي داري. - ممنون. به صندلي اشاره كردم و گفتم: - بفرماييد بشينيد. تشكري كرد و نگاهش روي عكس چسبيده به ديوار آقا خيره موند. - بهنظر مذهبي مياي! البته دوست هستي بايد مثل خودش باشه ديگه نه؟ سري تكون دادم و اين بار تونستم اجزاي صورتش رو بهتر ببينم، موهاي بور پرپشت و چشمهايي كه رنگ خاصي داشت، البته از اين فاصله نميتونستم رنگشون رو تشخيص بدم. روي تخت نشستم و بهش خيره شدم. رفتاراش برام جالب و عجيب بود، روبهروي قفسهي كتابهام ايستاد. طبقه اول رو نگاه كرد، انگشت اشارهش روروي صحافي كتابها ميگذاشت و اسمشون رو ميخوند: - من زندهام، دختر شينا، دا، ارميا و... - پس رمان هم ميخوني! - نه هر رماني! سري تكون داد و بهسمتم برگشت. - اينجا اصلاً شبيه به اتاق يه خانم پرستار نيست. - مگه اتاق يه پرستار بايد چطور باشه؟! - آخه همهي دكتر و پرستارا هميشه يه گوشي پزشكي همراشونه. لبخند محوي زدم گفتم: - من هم دارم! - قايمش كردي؟ ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
امام على(؏): ●آڹ‌ڪھ خردمنـداسـت، از خـواب غفـلت بيـدارمى شـودوبـراۍ‌سـفـرآخـرت‌مـهيّـا‌ مۍگـرددوخـانھ هميشـگى‌خـودرا آبـادمۍڪند. ﴿غـررالحڪم﴾ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــده‌ۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍ‌محتــࢪم‌سـلام🌿 ⇦بالاخـࢪه‌ࢪوز‌شـࢪوع ‌#چله‌حـاجـت‌ࢪوایۍ ‌‌فـࢪا
✿⁐🦋 پروردگـارخـودرابھ زارۍونهانۍ بخـوانيد ڪھ اوازحـدگـذرنـدگان را دوسـت نمۍدارد.🌱° (اعراف؛۵۵) روزسی‌ وچهارم فراموش‌نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قـرار بـود راهـت را ادامـھ دهیـم↻ عـبـدصـالـح خـدا.... ببـخشـید امـلایـمان ضـعیـف بـود... بـھ جـای⇦ راهـت⇨ ⇦راحـت ⇨نوشـتیـم... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
قـرار بـود راهـت را ادامـھ دهیـم↻ عـبـدصـالـح خـدا.... ببـخشـید امـلایـمان ضـعیـف بـود... بـھ جـای⇦
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• •『شـھدا جاذبھ‌ی‌عجیبۍ‌دارنـد... اثـر مغنـاطیسۍ شـھـ♡ـدا در آدم‌هـای سالـم فـوق تصـور اسـت↻』• استادپناهیان🌱
❛🌱❜ ●توزیع‌بستھ ارزاق‌بیـن‌افـراد بۍبضـاعـت‌را نـذرآمـدنـت‌میڪنیم یاصــاحـب‌الزمـان(عج) "ان شاءالله" اللهم‌عجل‌‌لولیڪ‌الفرج🤲🏻 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❛🌱❜ ان شـاءالله مـورد تاییـد "خدا "و توجھ "امام زمان (عج)" قرار بگـیرد بـا تشـڪر از بـانیـان خـیر🦋 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
°.•⏳•.° نـمـاز آرام‌گـرفتـن‌درآغـۅش‌امـن‌"خـداست" آغـوشش‌ۅپـیـداڪن....🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـربازهـای رهبـر⇩ ⇦مونـدن تـوراه حیـدر عــمـار داره ایـن خـاڪ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🦋 ⃞ 🌹○ بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و کلی حرف باهاشون داریم اونموقع‌است‌ڪہ‌باشهدادرددل‌میکنیم ◹خواستم‌بگـ🗣ـــم◸ شمااعضاۍمحترم‌هم‌میتونید دلنوشـ💌ـتہ‌هاتونوباشهداتوۍ‌لینڪ ناشنا‌س‌برامون‌بفرستید منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/793699172
Panahian-Clip-EzdevajHayeKhiyali-128k.mp3
3.67M
🦋⁐𝄞 "ازدواج" طبـعش‌اینھ ڪھ ↶ خـوش‌اخلاقۍمیـاره‌↻ حـالاچـرابعضـیا اینـجورۍنیسـتڹ؟؟ 🎙استاد پناهیان | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستم همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت: - ع
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 بهسمت كمدم رفتم و كيف پزشكيم رو بيرون آوردم. - نه اينجاست. - چه جالب! اونوقت ميشه الان فشارخونم رو چك كني؟ - الان؟! - آره، هيجانات امشب زياد بوده؛ فكر كنم فشارم افتاده. ابرويي بالا انداختم. خوبه خواستگاري دختري اومدي كه از قبل باهاش قرار گذاشتي كه طلاقش ميدي؛ وگرنه درغيراينصورت دار فاني رو وداع ميگفتي! روي تخت نشستم و زيپ كيف رو باز كردم، گوشي پزشكي و دستگاه فشارسنج رو ازش بيرون آوردم. احسان صندلي چرخدار روبهروي ميزم رو كنار تخت گذاشت و روش نشست. دكمهي آستين پيراهنش رو باز كرد و آستينش رو بهسمت بالا تا زد. نميدونم چرا قلبم داشت ميايستاد. اينجور موارد براي يه پرستار كاملاً عاديه؛ ولي در اون لحظه هر بار از خجالت سرم رو بيشتر پايين ميانداختم و لبم رو به دندون ميگرفتم. صداش باعث شد كه سرم رو بالا بيارم و نگاهم توي نگاهش گره بخوره. فكر ميكني الان دارن درمورد ما چه فكري ميكنن؟ - به هر چيز فكر كنن، مطمئناً يه درصد هم به ذهنشون خطور نميكنه كه من دارم فشار شما رو ميگيرم. لبخند قشنگي روي صورتش نشست. سرم رو پايين انداختم. دستگاه فشارسنج رو دور بازوش بستم و گوشي پزشكي رو زير فشارسنج قرار دادم. - خب چي شد؟ - فشارتون نيفتاده، بلكه بالا هم رفته. - واقعاً؟! - بله، حد معمولش هشت روي دهه؛ ولي شما الان ده روي دوازدهيد. - يعني خيلي بده؟ - خيلي نه؛ ولي از حد معمولش بالاترين. دستگاه رو جمع كردم و داخل كيف گذاشتم. الان بايد درمورد چي صحبت كنيم؟! - بهتره درمورد اين يه سال و خردهاي كه ميخواهيم كنار هم زندگي كنيم صحبت كنيم. فكر كنم يه سري مواردي هست كه هردو بايد قبلش به هم متذكر بشيم. - اوه البته، مثلاً اينكه كاري به كار هم نداشته باشيم. يه تاي ابروم رو به معني يعني چي بالا انداختم. - من روي اين قضيه خيلي حساسم كه كسي كاري به كارم نداشته باشه. از چك شدن مداوم بدم مياد. بهتره توي اين مدتي كه مجبوريم كنار هم باشيم كاري به من نداشته باشيد. - اين قضيه متقابل هم هست ديگه؟ - خب درمورد شما يكم متفاوته؛ بههرحال بعد از ازدواج شما يه جورايي ناموس من حساب ميشيد، بايد مراقبتون باشم. ته دلم قنج رفت براي اين حمايت، فكر ميكردم كه به اين جور چيزا توجهي نميكنه؛ ولي انگار همونطور كه هستي ميگفت ميتونه تكيهگاه خوبي باشه. شونهاي بالا انداختم و گفتم: هرچند كه يهكم خودخواهيه ولي قبول! - مهريه چي؟ - مطمئن باشيد كه خانوادههامون هر چيزي كه تعيين كنن براي من فرقي نميكنه! - اوهوم، خوبه. - فقط يه چيز ديگه. - بله؟! - بهنظر من توي اين وضعيتي كه ما الان داريم برگزاري مراسم ازدواج و عقد و عروسي فقط يه خرج اضافي روي دست خونوادههامونه. بهتر نيست كه راضيشون كنيم كه فقط يه ماهعسل بريم؟ - فكر خيلي خوبيه، موافقم. خب امر ديگهاي نيست؟ - خير عرضي نيست! بهسمت در اشاره كرد. پس بفرماييد. از لبهي تخت بلند شدم و ايستادم. احسان هم از روي صندلي بلند شد. اول من از اتاق خارج شدم و پشت سرم هم احسان اومد. با ورودمون به پذيرايي، همهي سرها بهسمتمون چرخيد. زير حجم اونهمه نگاه سرم رو پايين انداختم و گونههاي داغ از خجالتم رو حس كردم! صداي پدر احسان اضطرابم رو بيشتر كرد. - خب چي شد؟ به توافق رسيديد انشاءاالله؟ آب دهانم رو قورت دادم و با طمأنينه گفتم: - با اجازهي پدرومادرم، نظرم مثبته! صداي دست و جيغ هستي و اميد بلند شد. هستي شاد و مسرور گفت: - مباركه! هستي ظرف شيريني رو از روي عسلي برداشت و جلوي مادر احسان گرفت. - بفرماييد خالهجون، مبارك باشه! مادر احسان تشكر سردي كرد و نگاه بيتفاوتش رو به چهرهم دوخت. هستي اين بار ظرف رو سمت مامان گرفت. مامان كه با خشم نگاهم ميكرد، با چشمهاش بهم ميفهموند كه كار اشتباهي ازم سر زده. درست مثل زمان بچگي كه با يه چشمغره سر جام ساكت و بيحركت مينشستم، اين بار هم سرم بيشتر توي يقهم فرو رفت و لبم رو به دندون گرفتم. پدر احسان گفت: - مبارك باشه. انشاءاالله به پاي هم پير شيد. من و احسان روي مبلها نشستيم كه پدر احسان رو بهسمت بابا گفت: - آقاي رفيعي نظر شما چيه؟ - والا چي بگم آقاي ايراني! مهم نظر خودشونه؛ بههرحال بايد يه عمر زير يه سقف باهم زندگي كنن، بايد همهي جوانب رو بسنجن. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆