eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
3.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
5 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/6185937938 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سرهنگ نفس شو فوت کرد و گفت: - شما رفتین ته عمارت اره؟ متعجب سری تکون دادیم و سرهنگ گفت: - قضیه اش مفصله می گم براتون کاری باهاتون ندارن دیگه نرید اونجا. من و سامیار متعجب بهش نگاه کردیم و زل زدیم بهش که گفت: - باشه می گم بابا جان چرا اینطور نگاهم می کنید؟ سامیار گفت: - شما می دونستی سرهنگ و اینجا رو گرفتی؟ سرهنگ سر تکون داد و گفت: - اره امن ترین جاست اون خانواده هم کاری به شما ندارن . خانواده؟ سامیار فکر منو به زبون اورد: - خانواده؟ روی مبل ها نشستیم و یکی از بادیگارد ها دوتا لیوان اب قند داد بهمون و زود خوردیم. همه دور هم روی مبل ها نشستیم و سرهنگ گفت: - اینجا قبلا اینطور نبوده! یعنی این ویلا که الان توش هستیم حیاط بوده و اون خونه هایی که دید قبلا نمای قشنگی داشت و خونه یه خان بود مال زمان قدیم و خان ها اون موقعه ثروت زیادی داشتن خان روستا خیلی دختر باز بوده و به زور دختر های روستا رو مجبور می کرد زن ش باشن! اه و نفرین مردم روستا به دامن ش افتاده بود زن ش که خیلی قشنگ بود حتا قشنگ تر از کل دخترای روستا وقتی رفتار خان رو می بینه نمی تونسته حرفی بزنه قدیم اون موقعه زن جایگاهی نداشت که یکی می شه عین خود خان و با مردای عمارت خان بوده! اون بچه هایی که دید بچه هایی هستن از رابطه های خان با دخترای روستا به جا مونده پسر بزرگ ش که کپی خوده خان بوده20 سالش بوده پسر بعدی17 اونم همین ‌طور دختر بعدی15 که اون چون توی عمارت خان بزرگ شد کپی همونا شد و پسر بعدی که 10 سالش بوده یه روز توی کوهسار کنار یه چشمه اب به یه دختر کوچیک تعرض می کنه! میرزا حسن شکار وقتی می بینه کوچیک ترین عضو اون خاندان کثیف چه بلایی سر تک دختر 9 ساله اش اورد حق و بر خوردش تمام دید و پیش تمام مردم روستا رفت اونا هم عذاب می کشیدن خان هر بار دست می زاشت روی ناموس شون و حسن شکار چون اون مدقعه عدلی نبوده و دادگاهی وجود نداشته و خان و خانزاده زور گو بود خودش دست به کار میشه و همه اون خانواده رو می کشه! و این ویلا رو می ده می سازن خودش اول به مردم روستا می رسید اما غم دخترک ش که به خاطر تجاوز مرده بود جون شو گرفت و مرد بعد از اون مردم روستا تک تک رفتن اون خانواده ای که دیدید می گن از رحمت خدا محروم ان و سال هاست توی دیواره های این عمارت حبس شدن و از کنار اون اتاقک های نحس نمی تونن جلو تر بیان دیده می شن اما اسیبی نمی تونن بزنن!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 من و سامیار نفس مونو فوت کردیم و سرهنگ گفت: - سامیار رد جدید زدن از کیارش برو بیین. سامیار نگاهی بهم انداخت و پاشد رفت لب تاب شو برداشت. منم دوتا ساندویچ گرفتم برا دوتامون جفت ش نشستم دادم بهش که گفت: - خوشم میاد خوب می دونی کی گرسنمه. و گازی زد و گفتم: - نکنه کیارش منو پیدا کنه؟ اخمی کرد و گفت: - نه . گوشی سامیار زنگ خورد دید مامانه گرفت سمتم. اشاره کرد بزنم روی بلند گو و زدم: - سلام مامانی جووووونم. مامان با لحن غمگین همیشه گفت: - سلام دردونه دورت بگردم من دلم تنگ شده برات کجایی خوبی؟ با خنده گفتم: - عالی عشقم خیلی خوبم. مامان گفت: - گوشی رو بده به سامیار. متعجب گفتم: - بگو مامان می شنوه. با لحن ملتمسی گفت: - سامیار جان فردا تولد ساریناست لطفا یه فردا رو بیارش می خوام براش تولد بگیرم بعد برین من دیگه نمی تونم تحمل کنم اگر نیاریدش هر طور شده خودم میام. سامیار نگاهی بهم انداخت و در کمال تعجبم قبول کرد: - سلام زن عمو باشه میارمش فردا. مامان ذوق داد زد: - وای دورت بگردم منتظرم خوب خوب من مزاحم نشم خدانگهدار. نزاشت چیزی بگم از شوق قطع کرد. به سامیار نگاه کردم و گفتم: - اگه لو بریم چی؟ سری تکون داد و گفت: - مراقبم نترس. تا اینو می گفت خیالم راحت می شد و کلا انگار کوه پشتم بود. از وقتی اومده بودیم اینجا 3 ماهی می شد و خیلی بهش وابسته شده بودم دعوا نمی کردیم اصلا باهام بداخلاقی و تندی نمی کرد بلکه خیلی مهربون شده بود . وقتی یه چیزی می گفت بهش گوش می دم و اصلا جر و بحث نمی کردیم حسابی با هم اخت شده بودیم. به سامیار نگاه کردم که داشت توی سیستم یه چیزایی رو وارد می کرد حتما گزارش بود منم بهش تکیه داده بودم و لقمه امو می خوردم. با خنده گفت: - راحته جات؟ مظلوم اهومی گفتم که گفت: - یه ساعت دیگه راه می یوفتیم برو اماده شو لباس خوب بپوش نری عجق وجق بپوشی ها. با خنده ادا شو در اوردم و گفتم: - اها چادر چی چادر نمی خوای بزنم؟ اوووو کرد و گفت: - اره خیلی خوب می شه. چپ چپ نگاهش کردم و توی اتاق رفتم. لباس هام که همه تو اتاق ترکیده بود به خاطر بمب لباس که چی بگم همه چیم! بابا هم گفت خونه رو داده باسازی کردن توی این سه ماه. اماده شدم و یه ارایش خفن هم کردم که سامیار اومد تو اتاق نگاهی بهم انداخت و گفت: - خوبه اماده ای بریم؟ سر تکون دادم که سمت کمد رفت و اصلحه اشو برداشت زیر کت ش جاساز کرد نگاه نگران مو که دید گفت: - نترس چته واسه اطمینانه این همه باهات کار کردم الان یه مبارز حرفه ای ترس نداره که کار با اصلحه هم که کار کردیم یاد گرفتی چیزی نیست. و اون یکی اصلحه رو گرفت سمتم و گفت: - خواستی بزنی بلدی که اماده اش می کنی بعد می زنی. سری تکون دادم و گرفتم یه چیزی بود مشکی دور مچ پام بسته می شد و اصلحه اونجا قرار می گرفت و شلوارم می یومد روش و به همین خاطر مجبور بودم شلوار دم پا بپوشم معلوم نباشه. بیرون اومدیم و با تک تک بچه ها خداحافظ ی کردیم حالا انگار چقدر زمان می بره! کلا یه روز بریم بیایم. انگار به اینجا عادت کرده بودم مخصوصا که با سامیار اینجا بودم و عاشقش شده بودم هم اینجا هم بودن با سامیار . پیشش خیلی بهم خوش می گذاشت. به موتورم نگاهی انداختم که گوشه حیاط پارک بود کلی هر روز باهاش دور می زدیم و حرفه ای شده بودم الحق که سامیار عالی رانندگی می کرد. کلا همه فن حریف بود یه پلیس قادر. سوار شاسی کوتاه مشکی شدیم و حرکت کرد. سریع توی جاده افتاد و با سرعت حرکت کرد خواستم شیشه رو بیارم پایین که گفت: - نه خطر داره سارینا. باشه ای گفتم . نگاهی به ساعت ش کرد و گفت: - تقریبا ساعت8 می رسیم تهران می ریم لباس بخری می خوای بری ارایشگاه؟ سر تکون دادم که گفت: - خیله خوب می برمت ارایشگاه یه ساعت بعد میام دنبالت بیرون نمی ری ها باید حواسمون جمع باشه هر جا هم نیاز بود از اصلحه استفاده می کنی ترسو نباشی ها سارینایی که من می شناسم اصلا ترسو نیست! نیشم وا شد و سر تکون دادم. خابالود به سامیار که با دقت رانندگی می کرد نگاه کردم و گفتم: - می گم سامیار من خیلی خوابم میاد. نگاهی بهم انداخت و بعد به جلو نگاه کرد و گفت: - بخواب دو ساعت دیگه راه داریم. سری تکون دادم و خدا خواسته چشامو بستم . با تکون های سامیار چشم باز کردم و بهش خیره شدم خابالود نگاهش کردم که گفت: - نچ ویندوز کامپیوتر بود تاحالا بالا اومده بود پاشو رسیدیم. سری تکون دادم و پیاده شدم ولی خونه نبود پاساژ بود.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 اها اومده بودیم لباس بخریم. سامیار دستمو گرفت و یه نگاه کلی به اطراف انداخت و منم همین طور. حس زیاد خوبی نداشتم حس می کردم کیارش همین اطرافه و زل زده بهم. به سامیار نزدیک تر شدم و دست شو محکم تر گرفتم و بهش نگاه کردم سری برام تکون داد یعنی کسی نیست! وارد پاساژ شدیم و سامیار طبقه دوم وارد یه بوتیک شد. همون بوتیکی بود که واسه اون مهمونی کذایی اومده بودم لباس خریدم با سامیار دعوا کرده بودم . نه به اون موقعه به خون هم تشنه بودیم و نه به حالا . ده پونزده تا پسر دور هم نشسته بودن و صبحونه می خوردن. سامیار دستمو وا کرد و با همه تک تک دست داد. نگاهی بهشون انداختم و سلام کردم. صاحب بوتیک شناخت و اون چندتایی که اون روز اینجا بودن. فکر کنم همه رفیق هاش بودن. سامیار گفت: - سارینا انتخاب کن بپوش. سری تکون دادم و به اطراف نگاهی انداختم. لباس ها رو تک تک از نظر گذروندم و به یه لباس رسیدم با رنگ بنفش! خیلی ناز بود استین هاش تا نصف دست بود و بعد کشیده می شد تا روی زمین و تا کمرم بنفش پررنگ بود و برق می زد بقیه اش تور بود و خیلی پف و دنباله دار بود. سامیار و صدا زدم و به اون لباس اشاره کردم. سری تکون دادن و گفت: - فرید داداش قربون دستت اون لباس و بیار. فرید اورد و داد دستم. گرفتم و توی پرو رفتم پوشیدمش و بیرون اومدم جلوی اینه وایسادم. حسابی خوشکلم کرده بود و یه تاج کم داشتم. نگاه بقیه به خوبی روم حس می شد سامیار گفت: - خوبه دوسش داری؟ همه از توجه سامیار به من تعجب کردن واقعا دفعه قبل اونقدر دعوایی و الان مهربون. سری تکون دادم و گفتم: - می خوام موهامو صاف کنم بندازم پشت م یه تاج بزارم با تور که پشت سرم باشه! سامیار گفت: - ولی مهم تر از اونا باید یه جفت کفش پاشنه بلند بخری چون قدت کوتاست مثلا انگار تولد 14 سالگیته نه 16. تابی خوردم و گفتم: - دختر هر چی کوتاه تر بغلی تر و دل ربا تر اون پسره که باید دراز باشه . بقیه خنده ای کردن. لباس و عوض کردم و سامیار خودش حساب کرد منم پرو پرو وایسادم نگاهش کردم. بعله می گه وقتی با یه مرد میای خرید نباید دست تو جیبت کنی! بعد خداحافظ ی با سامیار بیرون اومدیم و اولین زیورالات فروشی تاج ی که تو ذهن ام بود و پیدا کردم با الماس های بنفش. بعد هم منو رسوند ارایشگاه. چون صبح بود کارم زود راه افتاد و نیم ساعته اماده بودم. با عروس هیچ فرقی نداشتم! با ذوق مدام به خودم نگاه می کردم و همش تصورم این بود سامیار چی می گه! خوشش میاد یا نه. تک زد یعنی دم دره. بیرون اومدم و سوار ماشین شدم با دیدنم ابرویی بالا انداخت و سر تکون داد ولی چیزی نگفت. یعنی بد شدم؟ رو به سامیار گفتم: - بد شدم؟ نه ای زمزمه کرد. همین؟ بهش نگاه کردم پیراهن بنفش و کت و شلوار مشکی خیلی ناز شده بود . ریموت و زد و ماشین و پارک کرد. همه اینجان و خبر ندارن من الان اومدم اونم با این سر و وعض! با ذوق پیاده شدم و با سامیار دم در وایسادیم بعد 3 ماه می خواستم ببینمشون منی که هر روز اینجا پلاس بودم. درو یهویی با کردیم و با سر و صدا داخل رفتیم. همه سریع اومدن توی سالن با دیدن مون مبهوت موندن. امیر سوت بلندی زد و گفت: - ملکهههه جون اومده همه تعظیم کنیم. خندیدم و جلو اومد بغلم کرد و گونه امو بوسید و گفت: - دلم برات تنگ شده بود شیطون بلا. با ذوق گفتم: - منم همین طور. مامان زد زیر گریه که وارفته نگاهش کردم. محکم بغلم کرد و نمی زاشت از بغل ش بیام بیرون و مدام قربون صدقه ام می رفت. تک بچه که باشی همینه! لاغر شده بود یکم و معلومه زیادی غصه می خوره برعکس من که تپل تر شده بودم اونم همش به خاطر بودن با سامیار بود. تک تک بغل همه رفتم و فیلم سینمایی هندی بود برای خودش بس که گریه کردن. سامیار هم با همه دست دادن و دوتامون جفت هم نشستیم یه طوری بودیم احساس غریبگی می کردیم نگاه دوتامون. بقیه با لبخند نگاهمون می کردن. امیر چشمکی بهم زد که معنی شو نفهمیدم. تا شب کلی مهمون قرار بود بیاد و خوشحال بودم فاطی و زهرا هم می خوان بیان. سامیار می خواست با پسرا بره بیرون والیبال بازی کنن که گفتم: - منم میام منم میام. سامیار گفت: - برو عوض کن بیا. همه تعجب کردن فکر می کردن باز الان بهم گیر می ده و می گه نیا. تاج و تور و لباس مو عوض کردم و یه هودی و شلوار دم پا پوشیدم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 ابی که کلافه شد یه جا خالی دادم و پامو جلوش خم کردم که سکندری خورد به جلو و با این پام کوبیدم توی پشت زانو ش که پخش زمین شد. هوووووو همه بالا رفت. مامان اومد و نگاهی به ما کرد و دستمو گرفت و گفت: - بچه تو امشب تولدته نگاه کن چه شکلی شده این همه ارایش کرده بودی بیا ببینم شما هم برین تو وقت ناهاره. تلفن سامیار زنگ خورد و نگاه همه کشیده شد سمت ش انگاد مهم بود که زود جواب دادم و فقط اها و بعله از حرف هاش فهمیدم. سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت: - زن عمو یه ده دقیقه دیگه میارمش برات. و سریع دستمو گرفت وارد سالن شدیم و مستقیم رفت اتاق ش و از توی ساک ش یه چیزایی دراورد اما به خوبی با چشم معلوم نبود! ترسیده نگاهش کردم با یه چیزی شبیهه موچین یکی شو مثل برچسب از جلد ش جا کرد و زیر گلوم چسبوند رنگ پوست ام بود و اصلا مشخص نبود. فشار بهش اورد که روشن شد . بعدی رو بالای پلک م زد و اصلا مشخص نبود. یکی روی ناخون ام زد دقیقا همرنگ ش و خم شد یکی زد روی انگشت پام. اخری رو هم بین موهام روی پوست سرم زد و گفت: - اینا ردیاب ان به هیچ وجه کسی نباید بفهمه تو روی پوستت ردیاب داری خوب؟ سری تکون دادم و گفت: - حالا هر جا بری من می فهمم حتا اگه خدای نکرده اتفاقی هم بیفته من متوجه می شم سریع کجایی پس نگران نباش. لب زدم: - اتفاقی افتاده؟ نه ارومی گفت اما مطمعنم یه چیزی شده بود. با کمک مامان حمام رفتم و از اول اماده ام کرد. سالن شلوغ شده بود و همه خوشحال بودن جز سامیار یکی از لباس پوشیدن بقیه راحت نبود و سرش و اصلا بالا نمیاورد گردن ش خورد شد ها. یکی ام انگار استرس و دلهره داشت. دلش نمی خواست یه ثانیه هم بمونه از یه طرف هم منو و نمی تونست ول کنه و از جفتم تکون نمی خورد با رفتار هاش همه فهمیده بودن یه چیزی شده اما بروز نمی داد. به سامیار نگاه کردم که غرق فکر بود دلم نمی یومد انقدر اذیت بشه مخصوصا که هی دست می کشید به گردن ش با اینکه درد گرفته بود اما باز هم سرش رو بالا نمیاورد. دستشو گرفتم و پاشدم. همه مشغول خوردن کیک بودن و قبلش مامان می خواست برقصم اما دیدن حال سامیار کلا کلافه ام کرده بود و کیک و بریده بودم و دورهمی تازه شروع شده بود اما نمی تونستم حال سامیار و تحمل کنم. سمت طبقه بالا رفتیم و گفتم: - ساک تو بردار بریم. نگاهی بهم کرد و گفت: - نه تولدتته تمام شد می ریم. ساک شو برداشتم و سمت اتاقم رفتم از بالکن پایین اومدیم و سوار ماشین شدم که سوار شد و بی وقفه از ویلا زدیم بیرون نفس شو فوت کرد شدید و حرکت کرد. خسته کفش ها رو در اوردم و پاهامو روی صندلی جمع کردم و گفتم: - توروخدا بیا این تاج و در بیار سرم کند. زد کنار و زود تاج و در اورد و با سرعت حرکت کرد. سرعت ش بالا بود و حسابی نگران شده بودم. ترسیده گفتم: - چی شده اخه. سامیار گفت: - هیسس ساکت باش. از داد ش به خودم لرزیدم و بغض کردم اخه مگه من چیکار کرده بودم؟ انگار فوران کرد که گفت: - همش تقصیر توعه سه ماهه زندگیم الاف تو شده به خاطر تو و تصمیم های بچه گانه تو اگر با اون کیارش در نیوفتاده بودی اگر توی اون عمارت نحس پا نزاشته بودی الان راحت بودم دوستم و گروگان نگرفته بودن خدا لعنتت کنه فقط مصبیتی! بهت زده نگاهم به حرف و کلمه هایی بود که عین پتک روی سرم کوبیده می شد. منم مثل خودش با بغض داد زدم: - اون موقعه که جای مواد ها رو گفتم خوب کبک ت خروس می خوند حالا خرت از پل گذشته من شدم مقصر؟ با چشای اشکی نگاه مو ازش گرفتم و به جاده تاریک دوختم. اشکام روی صورتم سر خورد و حسابی دلم شکسته بود ازش. نامرد. فقط صدای فین فین من و نفس های عصبی سامیار توی ماشین می پیچید. جلوی عمارت پارک کرد و کلید و انداخت روی پام و گفت: - وقت ندارم مراقب تو باشم باید برم دنبال دوستم برو داخل بقیه مراقبت ان. پوزخندی زدم و گفتم: - من التماست نکردم مراقب ام باشی فردا هم از اینجا می رم تو دست اون کیارش بیفتم بهتر از تو و حرفای توعه! مرسی که تولد مو زهرم کردی. پیاده شدم و نموندم چیزی بشنوم و رفتم داخل. و ماشین ش با سرعت دور شد. با چشای گریون سمت ویلا رفتم و درو باز کردم که با دیدن افراد داخل ویلا دهن م از ترس و تعجب وا موند. کیارش که روی مبل نشسته بود و بادیگارد هاش. با دیدن م پاشد که عقب عقب رفتم حالا می فهمم چی شده!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 خدا با من کاری نداشته باشید. همزمان همه اشون برگشتن سمت ام. یهو رنگ شون از مشکی تغیر کرد و چهره های واقعی شون به نمایش در اومد و می تونستم هر کدوم و ببینم. همون هایی بودن که سرهنگ گفته بود. مرده یعنی خان گفت: - ما از اون زمان که کشته شدیم منتظر بودیم به یک نفر کمک کنیم تا از این حالت معلق بودن بین زمین و اسمون در بیایم ممنون که تو اومدی ما خیلی وقته منتظرت بودیم حالا می تونیم بریم اون دنیا و راجب مون تصمیم گرفته بشه! برو دختر. اب دهنمو قورت دادم و همه چی مثل فیلم می موند یه فیلم خیالی ترسناک. سری تکون دادم و اروم اروم سمت عمارت رفتم در عمارت باز شده بود و یه ماشین داشت وارد می شد و بقیه اشون توی حیاط مونده بودن تا ببین چیکار کنن. اروم سوار موتورم شدم و با بسم الله که سامیار همیشه می گفت روشن کردم و فقط گاز دادم و با سرعت از در خارج شدم که صدای تیر بلند شد کامل روی موتور خم شده بودم و یکم مونده بود به جاده برسم که صدای تیر اومد اومد و پهلوم سوخت. انقدر درد ش شدید بود که کنترل موتور از دستم خارج شد و با شدت پرت شدم روی زمین و موتور چند غلط خورد افتاد و روی زمین با شدت پرت شدم و چند ملق خوردم و به صورت افتادم. احساس کردم جون از دست و پام رفته و نفس های اخرمه. تمام تنم درد می کرد و انقدر دردش شدید بود که نتونستم چشامو باز نگه دارم. # سامیار باورم نمی شد یکه خورده باشم! با دو حلیه اینکه ما گیر افتادیم سرهنگ و بقیه رو کشید بیرون و با حیله دوستام منو! خنده هاش پشت تلفن روی مخ ام بود. صدای ایمیل گوشیم اومد و سرهنگ و بقیه سریع سمتم اومدن. باز کردم یه فیلم بود پلی کردم سارینا رو نشون می داد که با موتور با سرعت داشت می رفت سمت جاده و صدای شلیک و خون از پهلوش زد بیرون و از روی موتور پرت شد روی اون سنگ ریزه و خار و خاک ها و چند ملق خورد و بیهوش بود. دوربین کم کم بهش نزدیک تر می شد و کیارش با پوزخند با پا برش گردوند و گفت: - نمی کشمش فعلا باهاش کار دارم البته زنده موندن ش به تو بستگی داره سرگرد جون باید کل مواد ها رو برگردونی. و فیلم قطع شد. بهت بده نگاهم به صفحه گوشی خشک شده بود. من چطور مواد ها رو برگردونم؟
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 بعد چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم. یه اتاق قشنگ! یه اتاق با وسایل سلطنتی! خواستم تکونی بخورم اما نمی تونستم. نگاهی به خودم کردم یه سرم توی دستم و این دستم به بالای تخت و این دستم چون سرم توش بود به وسط های تخت و پاهام به پایین تخت بسته شده بود. تازه داشتم می فهمیدم چه بلایی سرم اومده. نگاهمو به پهلوم دوختم. لباس های بیمارستانی تنم بود و درد خفیفی داشت پهلوم یعنی زنده موندم؟ اگر می مردم که بهتر بود! از اینکه دست و پاهام بسته شده بود بیشتر وحشت می کردم خدایا خودت بهم کمک کن. در باز شد و نگاهم و دوختم بر. خودش بود! خود شخص کیارش که به خون من تشنه بود. ای کاش حداقل بی درد بکشتم! نگاه حیرون و ترسیده امو که دید با خنده گفت: - نگآه کن چه رنگ ش پرید! اخی نازی کاریت نکردم که هنوز فقط یه تیر نوش جان کردی اونم یکی چیزی نیست که! اب دهنمو سخت قورت دادم انگار گلوم خشک شده بود. گوشیش و باز کرد و داشت فیلم می گرفت یعنی می خواست چیکار کنه؟ شروع کرد به حرف زدن: - بلاخره خانوم بهوش اومد زخم ت چطوره عزیزم؟ هووم؟ بزار ببنییم چطور شده . با ترس نگاهش کردم که دست ش روی پهلوم نشست و نفسم توی سینه ام حبس شد. خندید و بی هوا فشاری داد که جیغی از ته دل کشیدم و می خواستم تکون بخورم اما نمی تونستم. فشار دست ش که بیشتر شد جون از تنم رفت و بی حال شدم که دستشو برداشت و گفت: - ای بابا چقدر لوسی تو هنوز کاری نکردم که! درد ش تا مغز و استخون مو می لرزوند. به پیراهن نگاه کردم که رنگ خون گرفته بود و چشام روی هم افتاد. این بار با درد چشم باز کردم یه دختر در حال تجدید بخیه بود و بی سر و صدا کارشو کرد رفت بیرون. هنوز قلبم تند می زد. در باز شد و با قلبم اومد تو دهن م اما خودش نبود یه بادیگارد بود. دست و پاهامو باز کرد و بازمو کشید بلندم کرد. به سختی سر پا وایسادم و روی دلم خم شدم که هلم داد سمت جلو و با زانو خورد زمین و افتادم. ناله های بی جون ام توی اتاق پیچید. بازمو گرفت و کشون کشون تا یه جای دیگه بردتم. کیارش روی میز ناهار خوری نشسته بود و گفت: - عه اوردیش بیا عزیزم منتظرت بودم. این ادم به شخصه یه روانیه روانی. بادیگارد صندلی رو کشیدو پرتم کرد تقریبا روی صندلی. میز و گرفتم نیفتم اما جون توی دست و پام نبود و از اون ور صندلی افتادم و زدم زیر گریه. کیارش گفت: - ای بابا یونس اروم با مهمون مون رفتار کن . بلند شدم و خم شد جلوم خبیثانه گفت: - می خوای کمکت کنم عزیزم؟ و دست ش سمت پهلوم اومد که هق زدم: - نه توروخدا خودم پا می شم. دست ش وایساد و سری تکون داد و نشست سر جاش و گفت: - یالا زیاد منتظرم گذاشتی. از میز گرفتم و بلند شدم و روی صندلی نشستم. نفس مو با شدت بیرون فرستادم و اشک هامو پاک کردم. دوباره اون لبخند ترسناک و زد و گفت: - بکش عزیزم همه چی هست! با چشای اشکی نگاهش کردم و گفتم: - می خوای منو بکشی؟ برای خودش برنج ریخت و گفت: - اومم نه یکم اول باید با هم تصویه حساب کنیم تصویه حساب حرفای اون شبت و مخفی شدن این 3 ماهت اگر پسرعمو جونت مواد ها رو برگدوند برگردوند اگر نه اره اون موقعه جسد تیکه تیکه شده اتو براش می فرستم. واقعا این ادم یه روانی به تمام معنا بود. برام کشید اما با وجود حضور نحس ش اونم دقیق کنارم حس می کردم توی جهنمم و شیطان کنارم نشسته! با دادی که زد دستم سمت قاشق رفت فوری و با ترس و لرز خوردم اما انگاد راه گلوم و بسته بودن و نمی تونستم قورت ش بدم. که گفت: - من از غذا خوردن با ناز بدم میاد از دخترا بدم میاد . محکم کوبید به صندلی که پرت شدم با صندلی روی زمین و روی شکم افتادم و با لگد افتاد به جون پهلوی سالمم و انقدر ضربه اش شدید بود خیلی زود از هوش رفتم. چشم که باز کردم با دیدن چیزی که دیدم هنگ کردم..
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دوتا دستامو بسته بودن و از سقف با طناب اویزون ام کرده بودن. حس می کردم دستام می خواد از تن ام جدا بشه! نمی دونم چطور تحمل می کردم از درد تمام تن ام عرق کرده بود و پهلو هام وحشتناک تیر می کشید! بازو هام و مچ دستام به شدت می سوخت. دو دقیقه دوم نیاوردم و بلند بلند جیغ می کشیدم تا بلکه یکی دلش به حالم بسوزه و بیاد بیارم پایین. اما کسی نیومد و به هق هق افتادم. دور مچ دستام عمیق زخم شده بود و می سوخت. درد پهلوم داشت عاصیم می کرد و حس می کردم الانه دستام از تن ام جدا بشه و بیفتم پایین. نمی دونم چه مدت گذشته بود که یه بادیگارد اومد داخل و دستامو باز کرد که بی هوا افتادم روی زمین و اخ م به هوا رفت. دستام خشک شده بود . دستامو به پهلو هام فشار دادم و هق زدم. سامیار کجایی مگه نمی گفتی مراقبمی عین کوه پشتمی کجایی ببینی چه بلایی به روزم اوردن سامیار ای کاش اون شب ولم نمی کردی بری. کیارش اومد توی اتاق و با دیدن اصلحه توی دست ش اب دهنمو قورت دادم. حتما اخر زندگی منم رسیده! بهش ترسیده نگاه کردم که رو به بادیگارد گفت: - فیلم بگیر. شروع کرد به فیلم گرفتن و اصلحه رو گرفت سمتم. چشامو بستم و با ترس تو خودم جمع شدم. خدایا دارم میام پیشت! صدای شلیک و جیغ من قاطی شد و افتادم روی زمین. نامرد زده بود به بازوم. خودمو با ترس عقب عقب کشیدم که پوزخندی بهم زد و بیرون رفت. بادیگارد هم بیرون رفت و درو قفل کرد. روانی بود نه؟ دلم مامانمو می خواست! کجا بود ببینه سر یکی یدونه اش چی اوردن و هر دفعه یه جایی از تن شو سوراخ سوراخ می کنن! به بازوم نگاهی انداختم ته اون ازش می رفت و از دستم سر می خورد تا نک انگشت هام. یعنی می خواد با زجر منو بکشه؟ اخه سامیار به داد ام برس سامیار. به انباری نگاه کردم اما هیچ راه نجاتی نبود بجز.. به پنجره بالای جا کولری نگاه کردم. کوچیک بود به خودم نگاه کردم مطمعنن ازش رد می شدم! اما اگه بگیرنم چی؟ مرگ یه بار شیون یه بار. بلند شدم صدایی نمی یومد یعنی کسی نیست! اره اره من می تونم می دونم من از دیوار راست بالا می رم من زرنگ ام من هیچیم نیست. سعی می کردم خودمو قانع کنم و از اون ور از درد اشکام مثل بارون می ریخت. با شال دور گردن ام بازومو بستم که از درد ش یه لحضه ضعف رفتم! جا کولری رو گرفتم و خودمو بالا کشیدم روی جا کولری رفتم و پنجره رو باز کردم. اول سرمو با احتیاط رد کردم و بعد تن امو و نگاهی به بیرون انداختم. انگار این اتاقک ته ته عمارت بود چون دیوار عمارت چسبیده بود به این اتاق. تنها خوشبختیم همین بود! خودمو کامل رد کردم و به ارتفاع نگاه کردم پشت عمارت علف و چمن و زمین کشاورزی بود پس چیزیم نمی شد. پامو روی دیوار گذاشتم و نشستم و خودمو اروم از دیوار اویزون کردم و دستامو ول کردم که پرت شدم روی زمین و دردی توی پهلو هام پیچید. بلند شدم و با قدم های لرزون شروع کردم به دویدن. خدایا باور کنم نجات پیدا کردم؟ دستمو روی بازوی خونی م فشار دادم و دویدم. نمی دونم کدوم شهر بود کجای شهر بود هیچی نمی دونستم. هر کی رد می شد با ترس بهم نگاه می کرد! اره با لباس های بیمارستانی و پهلویی که لباس خونی بود و بازوی خونی و موهای پریشون و چشای گود رفته و رنگ پریده باید تعجب کنن.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن معمور راهنمای رانندگی بی جون سمت ش رفتم با دیدنم سریع به سمتم اومدن و نشستم روی زمین. دیگه رمقی برام نمونده بود. سریع دستامو گرفتن و زنگ زدن اورژانس. چشامو بستم و به سختی نفس می کشیدم. درد داشت دیونه ام می کرد و برای منی که تا حالا خش روم نیوفتاده بود دیونه کننده بود. احساس می کردم مرگ جلوی چشام داره می ره و میاد. سوار امبولانس شدیم و دیگه چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم با لباس بیمارستانی نو! پلکی زدم و به پلیس و پزشک چشم دوختم. پزشک گفت: - دخترم صدامو می شنوی؟ لب زدم: - اره . خداروشکری گفت و رو به پلیس گفت: - فکر کنم بتونید باهاش حرف بزنید. سروان جلو اومد و گفت: - دختر خانوم یادته تو خیابون بودی اوردیمت؟ اره ای زمزمه کردم و گفت: - کسی رو داری زنگ بزنیم؟ بی اختیار شماره سامیار رو دادم و گفتم: - سامیاره سرگرد سامیار رادمهر. چشاش گرد شد و سر تکون داد. شاید فکر می کرد از این دخترای بی کس و کار خیابونی ام! اما پشیمون شدم که شماره سامیار رو دادم! اون گفت من باری ام روی دوشش ولی اگر مامان اینطور منو می دید قطعا سکته می کرد پس امیر بهترین بود. لب زدم: - نه زنگ نزنید زنگ بزنید به این شماره امیر رادمهر. دادم شماره رو زنگ زد. به 20 دقیقه نکشیده در به شدت باز شد و اول سامیار بعد امیر اومدن داخل. سامیار با سرعت سمت تخت ام اومد و دستمو گرفت و گفت: - سارینا خوبی؟ چت شد؟کجا بودی همه جا رو دنبالت گشتم کل عمارت کیارش و زیر و رو کردم خواب و خوراک نزاشتی برم داشتی دق ام می دادی دختر. و بغلم کرد. ناله ای کردم از درد که سریع ولم کرد و گفت: - چی شد چی شد غلط کردم چت شد. پتو رو کنار زد و با دیدن بازوم چشاشو با درد بست. امیر بغض کرده بود خم شد و بوسه ای به پیشونیم زد. با بغض رو به سامیار گفتم: - واسه چی اومدی خوشت میاد هی بار باشم روی دوشت؟ بهم خیره شد و چیزی نگفت. با پوزخند گفتم: - می دونی که اگه ولم نمی کردی بری الان این اوضاع م نبود دو تا تیر نخورده بودم با چنگ زخم مو نگرفته بودن با لگد به پهلوم نزده بودن از سقف اویزون ام نمی کردن! شاید اگه خودم خودمو نجات نمی دادم باید توی اون عمارت جنازه امو تحویل خانواده ام می دادی! و با غم ادامه دادم: - ولی اره تو چرا منو تحمل کنی و هی خودتو اسیر من کنی! الانم بهتره بری وقت تو به خاطر من هدر ندی ادای کسایی هم که نگرانن منن و در نیاری هر کی نگران من باشه خوب می دونم تو نیستی فقط ترسیدی چیزی م بشه حرف بقیه رو چی بدی حالا هم بهتره بری جناب سرگرد خودم تنهایی گلیمم و از اب بیرون کشیدم و می کشم!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 امیر با خشم به سامیار نگاه کرد دور زد یقعه اشو گرفت و گفت: - پس تو مقصر بودی که سارینا افتاد دستشون اره؟ منت می زاری سرش مراقبشی؟ اگه اون نبود که اون شب روح تون هم به مواد ها نمی رسید بعد که خرت از پل گذشت پرونده ات با موفقیت انجام شد ترفیع مقام گرفتی گفتی بیخیال سارینا بره به جهنم؟ اگه اون نبود توی دوتا پرونده کمکت کنه که هیچی نبودی جناب سرگرد! برو بیرون مثل همون موقعه که ولش کردی که الان این حال و روزش باشه الانم بهتره بری و ادای نگران ها رو در نیاری چون اصلا بهت نمیاد. و هلش داد عقب. سامیار نگاهی بهمون انداخت و رفت بیرون. بغض ام ترکید! دوست داشتم الان بگه نه عصبی بودم اون حرف زدم یا بگه من به فکرت بودم دنبالت بودم ولی ساکت بود یعنی حرف های ما درست بود!اون حتا نگران من نشده بود و من توی بدترین و خوب ترین شرایط به فکر شم و دلم اونو می خواد. نمی دونم چم شده بود اما حساس شده بودم روی تک تک حرکات سامیار. امیر بغلم کرد و گفت: - اروم باش حالت خوب نیست اروم باش دختر. وقتی اروم شد کنار رفت و پتو رو روم مرتب کرد و بهم نگاه کرد. نشست روی صندلی و گفت: - سامیار همش دنبالت بود فهمید رکب خورده دیونه شد همش توی اداره بود یا جایی که از تو نشون ی پیدا کنه فک نکنم سر جم 24 ساعت خوابیده باشه تمام این دوهفته!چشاشو که دیدی همون روز که تو فرار کردی عملیات داشتن نجاتت بدن ندیدت دیونه شد فکر کرد بلایی سرت اوردن هر چی گلدون و وسایل بود شیکوند به زور نگهش داشتن فکر می کرد بلایی سرت اورده اون مردک هر چقدر از بادیگارد ها بازجویی می کرد همه می گفتن فرار کردی!ولی خوب سامیار می گفت امکان نداره. بهت زده گفتم: - واقعا نگرانم شده بود؟ امیر سر تکون داد و گفت: - نمی دونستم مصبب گیر افتادنت خودشه و گرنه خرخره اشو می جویدم هر چند که رکب خورد. سری تکون دادم . به زور اسرار های سامیار ترخیص ام کردن. نمی دونستم چرا می خواد من مرخص بشم! خودش تمام کار ها رو انجام داد و حالا اومده بود تا کمکم کنه برم توی ماشین. واقعا فازش چیه؟ یه بار پسم می زنه یه بار نه. امیر دیگه چیزی بهش نگفت یعنی خودم گفتم نگه! سمتم اومد و دستشو پشت کمرم گذاشت و کمک کرد بشینم. نفس مو فوت کردم و با کمک ش از تخت پایین اومدم. دستشو دور شونه هام گذاشت و تقریبا کامل بهش تکیه دادم. راه افتاد و سرمم رو امیر گرفته بود. عقب ماشین سامیار دراز کشیدم و خودش سرم رو از امیر گرفت سویچ و دادبهش و گفت: - بشین پشت فرمون. و نشست پایین پام و سرم رو گرفت درو بست. نگاهی بهم انداخت و منم بر و بر زل زده بودم بهش. لب زد: - خوبی؟ درد نداری؟ فقط سر تکون دادم که خودمم معنی شو نمی دونم! حس خیلی خوبی بهم دست می داد که حالا به فکرمه و مراقبمه. امیر مانع رو ندید و ماشین پرید که ایی م پیچید. سامیار سریع با دست نگهم داشت و داد کشید: - چیکاررررر می کنی یواش برو. امیر سر تکون داد فقط. کلا همه تو کار سر تکون دادن ایم! بلاخره رسیدیم و سرمم رو امیر گرفت و سامیار کمک کرد پیاده بشم. امیر نگران بهم نگاه کرد و گفت: - سامیار سرخ شده درد داره زود ببرش تو. واقعا پهلوم درد می کرد. در خونه اقا بزرگ و باز کردیم و داخل رفتیم. خیلی عادی نشسته بودن و حرف می زدن. یعنی نگران من نبودن؟ مامان با دیدن م چشاش گرد شد. اب دهنمو قورت دادم جلو رفتیم و سامیار روی مبل خابوندم و امیر گفت: - حواست باشه پهلوی تیر خورده اش اون سمته فشار نیاد. سامیار گفت: - نه تو مراقب بازوش باش باز خون ریزی نکنه. و امیر چون سردم بود یه پتو گذاشت روم. هیچکس چیزی نمی گفت و همه ساکت بودن و بهت زده بجز عمو. به سامیار نگاه کردم که فهمید و دستی پشت گردن ش کشید و گفت: - خبر ندارن. مامان از حال رفت اومدم نیم خیز بشم که سامیار سریع دست گذاشت روی شونه هام و نگهم داشت و گفت: - چیکار می کنی مگه می خوای بخیه ها رو پاره کنی اروم بگیر. نگران گفتم: - وای مامانم بیهوشه. انقدر همه شکه بودن که امیر به خودش اومد و به صورت مامان اب زد تا به هوش اومد. زد زیر گریه و بابا روی زمین جفت ام نشست. دستمو گرفت و گفت: - دورت بگردم سالمی؟ اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - اره فقط دوتا تیر خوردم که درشون اوردن سالمم. مامان بلند شد و سمت سامیار رفت 1 2 3 و یه کشیده ی محکم زد توی صورت سامیار. لب گزیدم و همه شکه نگآهشون کردن. سامیار سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت. مامان با عصبانیت گفت: - اینجور از دخترم مراقبت کردی اره؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سامیار لب زد: - شرمنده زن عمو رکب خوردیم. مامان بیشتر گریه کرد و اومد سمتم. تک تک نقاط بدن امو بوسید و گریه می کرد. لب زدم: - بابا من چیزیم نیست مامان دخترت شیره از دست خلافکار ها فرار کردم. اقا بزرگ پاشد و با خشم سامیار و صدا کرد و رفت بالا. اوه اوه حسابی توپ اقا بزرگ پر بود. الان می زنه چش و چال بچه امو کور می گنه. تییف فکر کن من به سامیار که دومتر قدشه می گم بچه ام! انقدر بوس و تفی م کرده بودن حالم بد شده بود. هر کی بوسم می کرد می نالیدم عجب غلطی کردم تیر خوردما. بابا من از بوس بدم میاد. مامان این سومین بشقاب بود که داشت بهم غذا می داد و واسه اینکه اذیت نشم برای جا به جابی امشب و خونه اقا بزرگ موندیم. البته همیشه همین جا بودیم حالا امروز هم روش. والا خونه خودمونه قابل مونو نداره. سامیار داشت با لب تاب ش کار می کرد و حالا دو طرف صورت ش سرخ بود یکی که مامان زد یکی اقا بزرگ! ولی عجیبه که هیچی نگفت یا با من باز بداخلاقی نکرد بگه همش تقصیر توعه! هیچ رقمه تو کت ام نمی رفت ساکت یه جا دراز بکشم احسای می کردم با مبل یکی شدم. بابا من نمی تونستم نیم ساعت یه جا بشینم سر کلاس صد بار به بهونه های مختلف بلند می شدم! حالا سه هفته است افتادم روی تخت اون دو هفته خونه اون کیارش یه هفته بیهوش توی بیمارستان اینم از الان. دستمو به مبل گرفتم بلند شم و چش مامان و دور دیده بودم. که سامیار سریع پاشد و خوابوندم و گفت: - چیکار می کنی دیونه شدی؟ با دست سالمم دستشو اومدم کنار بزنم اما زوم بهش نمی رسید و با حرص گفتم: - بابا ولم کن می خوام برم دستشویی. جوری نگاهم کرد انگار گفت خر خودتی . ولی خر خودشه ها . اروم بلندم کرد که خداوکیلی سخت بود همچین پهلوم تیر می کشید. دوست داشتم یکم راه برم ولی عین هو میرغضب بردم سمت دستشویی. پوفی کشیدم و وایسادم و گفتم: - مامانمو صدا می کنی؟اروم کنار گوشش برو بگو. سری تکون داد و گفت: - می تونی وایسی؟ سر تکون دادم و به دیوار تکیه دادم. سریع رفت سمت اشپزخونه منم پنگون وار مثل این بچه ها هست می خوان راه برم تاتی وار سالن و دور زدم بعد هم از در پشتی زدم بیرون و رسیدم قسمت پشت ویلا که والیبال بازی می کردیم. درو بستم و به پسرا نگاه کردم. امیر چشاش گشاد شد و چون حواسش به من بود توپ محکم خورد تو سرش. خنده همه بالا رفت. با خشم یه لگد محکم به توپ زد و اومد سمتم و گفت: - مگه تو عقل نداری دختر برگرد تو یالا. روی صندلی راحتی دراز کشیدم و گفتم: - می خوام نگاه کنم. که در باز شد و سامیار اومد و گفت: - امیر سارینا رو ندیدی؟ به بهونه دستشویی پاشد نیتس.. با دیدنم که با لبخند ژکوند نگاهش می کردم وارفته نگاهم کرد. سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت: - پاشو ببینم همینت کمه بخیه هات پاره بشه! پاشو ماشو
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دستشو پس زدم و گفتم: - ای بابا مگه زندانی گیر اوردین تن خودمه می خوام پاشم بیام اینجا بشینم به شما چه ولم کنید. امیر با مسخرگی گفت: - والیبال چی؟ نمیای بازی؟ اومدم پاشدم که سامیار نگهم داشت و گفت: - باز کن چقدر تو تکون می خوری. با ذوق گفتم: - بازی دیگه امیر گفت بیا. چشای امیر گرد شد و گفت: - بابا تو خیلی خری. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - سر خودت رفتم . رو به سامیار گفت: - قربون دستت تو توی بازداشتگاه با ادم نفهم زیاد سر و کار داری اینم همون طوره تو بهتر زبون نفهم ها رو می فهمی . خنده ای کردم و گفتم: - یعنی نفهمه که زبون نفهم ها رو می فهمه؟ سامیار یه چشم غره به امیر رفت و گفت: - گمشو حرف نزنی می گن لالی؟ کهگل شخصیت مو بردی زیر سوال برو نبینمت. امیر رفت ادامه بازی و سامیار گفت: - پا می شی؟ نچی کردم نگاهی بهم کرد و گفت: - هر طور راحتی. اخیش بلاخره دست از سر کچل من ورداشت. یهو خم شد دست گذاشت زیر کمر و زانوم بلندم کرد. ترسیده یقعه اشو دو دستی چسبیدم و گفتم: - ولم کنننن الان می ندازیم بابا باشه فهمیدم زود داری بازو داری اییی مامان . با سر و صدای من مامان اومد تو سالن و به صورت ش کوبید و گفت: - ا وا سامیار چی می کنی واسه چی دختر مو بلند کردی مگه گونی برنجه! خدایی کجای من الان شبیهه گونی برنج بود؟ همین سوال و پرسیدم که مامان گفت: - قربونت برم رنگ ت عن برنج و گونی برنج سفیدی دورت بگردم. عجب! سامیار روی مبل گذاشتم و گفت: - رفته بود بیرون اوردمش شما برو دور غذا من مراقبشم . مامان سری تکون داد و رفت پایین پاهام نشست و تلوزیون و رو روشن کرد و زد برنامه کودک. مگه من بچه ام؟ نگا چپی بهش انداختم و با پام یه لگد زدم بهش گفتم: - خودتو مسخره کن بچه مثبت. با تعجب گفت: - خودرگیری داری؟ چته چرا جفتک می ندازی؟ عجب رویی داشتا. با حرص گفتم: - این چیه مگه من بچه ام ؟ دستی تو موهاش کشید و گفت: - مگه دخترا از همینا نگآ نمی کنن؟ دستمو زیر چونه ام زدم و گفتم: - بلی ولی بنده از اونجایی که تک ام خیر! یه فیلم سینمایی بزار من هندی دارم. اخم کرد و گفت: - نه اون فیلم های مستهجن چیه می بینی بزار بهت فیلم نشون بدم ببینی فیلم چیه! فیلم و گذاشت. اسم فیلم تنگه ابو قریب بود.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩             👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با دیدن فیلم چشمام چهارتا شد. یه چیز های جدید و عجیب غریب می دیدم. فیلم مآل زمان جنگ عراق و ایران بود. چیزی راجب ش نمی دونستم. ترسیده گفتم: - این دونه های بزرگ چیه رو بدن شون؟ سامیار گفت: - شیمایی زدن . متعجب گفتم: - خوب ما هم اونا رو می زدیم! سامیار گفت: - اولا ما نداشتیم دوما استفاده ازش حرامه برای ما سوما ما انقدر نامرد ایم سر مردم بی گناه یه کشور بمب شیمیایی بزنیم؟ نمی دونستم چی بگم حرف حق جواب نداشت. لب زدم: - حالا این شیمیایی چی هست؟ سامیار گفت: - بمب اتم می شه گفت اگر هر کشور30 درصد ازانرژی هسته ای رو کشف کنه و حالا انجام بده بسازن دیگه کسی به خاطر سرطان نمی میره کلی دارو میشه ساخت ولی دوره روحانی چون جاسوس بود و نفوذی ما 7 درصد شو ساختیم گل زد روش! توی جنگ کره بود با امریکا امریکا داشت شکست می خورد که بمب اتم و ساخت و گفت چه موقعه بهتر از حالا؟ که جنگ و امتحان ش کنم زد و خیلی کشته و نابودی داد یعنی به 100 درصد انرژی هسته ای رسیده بود برای ما تا حدی ش خوبه و 100 درصد ش که بمب اتم می شه حرام شده بنا به قران کریم به نام ایه ی لاضرر اسلام با اسیب دیدن و اسیب رسوندن مخالفه! ما نباید به کسی اسیب بزنیم فقط در برابر کفار از خودمون باید دفاع بکنیم و حق مظلوم ها رو از ظالمین باید بگیریم! نه مظلوم های ایران بلکه تمام کشور های مسلمان یا بی گنآه. سری تکون داد و گفتم: - ما چند تا شهید دادیم‌؟ 1000 تا؟ یا چشای از حدقه زده بیرون نگاهم کرد و گفت: - چی! مسخره می کنی؟ متعجب گفتم: - نه خوب من از کجا بدونم. لب زد ‌ - پس بزار دقیق برات بگم چقدر شهید با چه درجه هایی از دست دادیم ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۱۳۲۵۵ ﻧﻔــﺮ شهید ﮐﻪ ﺷــﺎﻣﻞ؛ ۱۵۵۰۸۱ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ، ۱۶۱۵۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺣﻤﻼﺕ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻫﺎ، ۱۱۸۱۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﺣﻮﺍﺩﺙ ﻣﺘﻔﺮﻗﻪ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﻮﺍﺭﺩ ۹۸۸۹ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۱۵۵۲۵۹ ﻧﻔﺮ ﻣﺠﺮﺩ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۵۵۹۹۶ ﻧﻔﺮ ﻣﺘﺄﻫﻞ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۷۰۵۴ ﻧﻔﺮ ۱۴ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۶۵۵۷۵ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۱۵ ﺗﺎ ۱۹ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۸۷۱۰۶ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۰ ﺗﺎ ۲۳ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۲۷۰۳ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۴ ﺗﺎ ۲۹ ﺳﺎﻟﻪ، ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۰۸۱۷ ﻧﻔﺮ ۳۰ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۳۱۹۹ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۱۶۷۳۸ ﻧﻔﺮ ﺍﺭﺗﺶ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۹۰۸۹ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۳۶۹۶۵ ﻧﻔﺮ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﻣﯽ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ: ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۹۲۶ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۵۶۷۲ ﻧﻔﺮ ﺷﻐﻞ ﺁﺯﺍﺩ: ۳۱۶۷۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ: ۳۲۲۷۵ ﻧﻔﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ۲۶۰۸ ﻧﻔﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ: ۲۷۴۲ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﮑﺎﺭ: ۶۱۲۸ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﻟﺘﯽ : ۲۶۲۹۳ ﻧﻔﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻭﯾﮋﻩ: ۲۳۲۹ ﻧﻔﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ : ۳۱۳۶ ﻧﻔﺮ ﮐﻮﺩﮎ : ۲۹۰۶ ﻧﻔﺮ ﻏﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ: ۴۵۶۴ ﻧﻔﺮ ﺟﻤـــﻊ ﮐــﻞ : ۲۱۳۲۵۵ ﻧــﻔﺮ … بهت زده به سامیار چشم دوختم و خنده عصبی کردم و گفتم: - شوخی می کنی دیگه؟ با اخم نگاهم کرد که گفتم: - خدایا این همه شهید اخه؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 یکم فکر کردم و گفتم: - سامیار. زیر لب گفت: - هووم. سوالی بهش نگاه کردم و گفتم: - چرا این همه ادم رفتن جنگیدن؟ سامیار گفت: - واسه مملکت شون برای ارمان هاشون برای دین و مذهب شون برای خدا برای ریشه کن کردن ظلم برای دفاع از مردم و ناموس شون . راست می گفت. سری تکون دادم و گفتم: - چرا عراق به ایران حمله کرد؟ به مبل تکیه داد و گفت: - کشور ایران از نظر موقعیت جغرافیای خیلی جای مهم و استراتیژیکی قرار داره یعنی خیلی خوب و همه! منابع نفت ش هم که زیاده و الان کل کشور ها نیاز به نفت دارن و چشم شون به نفت هست شاه رو مردم فراری داده بودن و امام اومده بود کشور بعد از کلی سختی اونم توی دوران قاجار با اون شاه های هول هوس باز احمق که کل کشور رو به تاراج دادن و سر علما و مردم بیگناه رو یکی یکی به باد دادن رضا شاه شد حاکم کشور رضا شاه قبل به حکومت رسیدن برای عذاداری ها و محرم ها صف اول بود گل به سر و صورت ش می زد و خلاصه سعی می کرد به علما نزدیک بشه تا مردم فکر کنن لیاقت داره و شاه بشه! کسی چه می دونست همه اینا حیله اونه تا به قدرت برسه! وقتی به قدرت رسید اون روی کثیف شو نشون داد دستور داد چادر از سر زن ها بکشن! خودش و پسرش محمد رضا شاه دست نشانده بودن مجبور بودن هر چی انگلیس و روس و فرانسه می گن بگن چشم! و کشور رو به تاراج بردن ساواک هم که به وجود اومد مردم مذهبی رو به شدت شکنجه می کرد انقدر که زیر شکنجه ها جون می دادن کتاب مذهبی نامه و حرف های امام همه اینا ممنوع بود و از هر کی می گرفتن خیلی شکنجه اش می دادن و حکم اونایی که حرف های امام و کتاب های مذهبی رو پخش می کردن بین مردم اعدام و کشتن زیر شکنجه ها بود تا بلاخره مردم پیروز شدن و شاه فرار کرد و امام اومد کشور نوپا بود بهم ریخته تازه داشت درست می شد امام همون اول دستور تشکیل سپاه و بسیج و داد و عراق فکر کرد که ایران الان ضعیفه! از اون ور گروهک های تروریستی مثل کومله توی کردستان به وجود اومدن با کلی حزب و جنگ داخلی راه افتاده بود و گفت می رم سه روزه ایران و می گیرم کل منابع و نفت ش می شه مال خودم! و حمله می کنه 32 کشور پشت عراق بودن و نظامی و همه جور تامین ش می کردن اما مردم ما اون موقعه که فقط صلاح ژ3 بود با ارپیچی و نارجنک خیلی ها هم کار باهاشو بلد نبودن چون شآ ایرانی ها رو توی کار هاش راه نمی داد که مردم دست نگرفته بودن اما با همون دست خالی 8 سال مقاومت کردن پیر جوون بچه عروس داماد مادر پدر برادر خواهر همه و همه رو فدا کردن تا کشور به دست نامرد ها نیفته نتونن به خواهر و مادر مون زور بگن و بلاخره پیروز شدیم و دست از ما دراز تر عراقی ها برگشتن کشورشون اما توی جنگ خیلی از عراقی ها تهدید شده بودن مجبور بودن بیان جنگ می گفتن ما رو مجبود کردن اگه نمی یومدیم خانواده هامونو اسیر می کردن می کشتن! عراقی هد دودسته بودن یکی عراقی ها که مردم کشور بودن به زور اومدن و اصلا خبر نداشتن برای چی دارن جنگ می کنن با کی دارن جنگ می کنن یه دسته بعثی ها که طرفدار صدام بودن و مثل خودش بویی از انسانیت نبرده بودن حتا داشتم عراقی هایی که تسلیم شدن و اومدن با ما بر علیه بعثی ها جنگیدن و شهید شدن
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دآشتم برای سارینا حرف می زدم که دیدم خواب ش برده! پس واسه کی داشتم حرف می زدم؟ ما رو باش رو دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم! بعد حالم خیلی بهتر شده بود و تقریبا خوب شده بودم. توی این دوهفته سامیار هر روز خدا بهم سر می زد امکان نداشت سر نزنه! هر روز هر روز اگر خونه خودمون بودم می یومد اونجا اگر خونه اقا بزرگ می رفتمم می یومد اینجا امروز هم اقا بزرگ همه رو دعوت کرده بود و سامیار نبود ولی حتم داشتم الاناست بیاد. تو همین فکر کردم که در باز شد و سامبار بلند سلام کرد . بیا نگفتم اومد. به همه سلام کرد و تنها جای خالی پیش من بود که روی مبل سه نفره دراز کشیده بودم و سامیار اومد و پایین پاهام نشست و نگاهی بهم انداخت و گفت: - چه خبر؟ همیشه همینو می گفت اخه من چه خبری می تونم داشته باشم؟ هیچی گفتم و سر تکون داد و بابا رو به امیر گفت: - می گم امیر عمو سرویس خوب سراغ نداری برای سارینا؟ امیر تا خواست چیزی بگه سامیار گفت: - من افتادم پاسگآه همون منطقه شما سارینا و مدرسه اش سر راه ام ن خودم می برمش و میارمش. مامان گفت: - سامیار جان نه باز به خاطر تو کسی با سارینا لج بیفته من دیگه تن م کشش نداره! سامیار گفت: - نه اتفاقی نمی یوفته زن عمو.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 مامان و بابا سر تکون دادن و مامان گفت: - ببینم سارینا خودش قبول می کنه. و همه زل زدن بهم . نیش مو وا کردم و گفتم: - اگه برام خوراکی می خره با اجازه ی خودم بعلهههه. همه خنده ای کردن و سامیار گفت: - باش می خرم. این که از من دوری می کرد حالا کمر بسته منو ببره و بیاره؟ چه بهتر . امیر گفت: - بریم فوتبال هوا عالیه؟ تا شام اماده بشه. همه پاشدن و دخترا هم پاشدن برن طبقه بالا حرف بزنن ولی خوب من طبق معمول رفتم سمت سامیار و گفتم: - منم میام. امیر دستشو زد زیر چونه اش و گفت: - تو چرا نمی ری بالا؟یه بار با دخترا بگرد. صورتم حالت چیز چندشی دیده باشم جمع شد و گفتم: - نه خوب نیست این دخترا همش بهم پز میدن من حال ندارم . امیر و بقیه خندیدن. سامیار گفت: - نه تازه خوب شدی اومدی توپ خورد بهت. برگشتم و با حالت لوسی اقا جون و صدا زدم که رو به سامیار گفت: - سوراخ سوراخ هم شد اشکال نداره ببرینش مراقب باشین. سامیار گفت: - زن عمو می بریمش ولی اتفاقی افتاد نزارین تقصیر من! مامان نگران نگاهم کرد و گفت: - چی بگم برید سارینا مامان مراقب باشیا . و اروم گفت: - به خدا این بچه اشتباهی دختر شد. بابا خندید و گفت: - دخترم مردیه برای خودش خیالم از بابت ش راحته. با پسرا بیرون اومدیم و دروازه ها رو از توی زیرزمین در اوردن و گذاشتن روی زمین گلی. تاحالا فوتبال بازی نکرده بودم و بچه ها هم زیاد بازی نمی کردن همش والیبال. به سامیار نگاه کردم و گفتم: - من کجا وایسام. با خنده گفت: - نخودی. اخم کردم و گفتم: - الان می رم به اقا جون می گم. و اومدم برم بازومو گرفت و عین کش تنبون کشید و گفت: - باشه بابا شوخی کردم برو تو دروازه. امیر گفت: - چی چیو برو تو دروازه بابا این قد و قواره اش به دروازه بانی می خوره؟ ولی من راه افتادم و توی دروازه رفتم. بازی شروع شد و خیلی حساس بود یهو امیر نزدیک شد به دروازه و محکم شوت زد. پریدم هوا و گرفتم ش که انقدر ضربه اش سنگین بود خودم و توپ باهم شوت شدیم توی دروازه و خوردم به توپ افتادم. با گیجی نشستم و امیر قهقهه زد. همه اشون پخش شده بودن و می خندیدن. امیر بین خنده هاش گفت: - بابا من که گفتم این قد و قواره اش به درد بازی نمی خوره باد توپ خورد بهش جا توپ خودش رفت تو دروازه. نفس صدا داری کشیدم و دستمو پر گل کردم و بلند شدم افتادم دنبالش و جیغ کشیدم: - همش مقصر توییی باید اروم می زدی وایسا باید بزنمت. دور زمین می دوید و منم محکم گل و پرت کردم که اخ بلند امیر به اسمون رفت و افتاد. مستقیم خورده بود تو سرش ولی سرش خون اورد. متعجب نگاهش کردم. واییی وسط گل سنگ بود! بابا سر امیر و ضد عفونی کرد و گفت: - چیزی نیست بابا یه روزه خوبه حقت بود دیگه تا دیگه با دختر من انقدر خشن برخورد نکنی. ابرویی براش بالا انداختم و امیر گفت: - عمو زده سر منو شکسته تشویق ش می کنی؟ وبعد الکی نالید. بابا گفت: - خاک توسرت از یه بچه 16 ساله کتک خوردی خاک توسرت. امیر گفت: - می خوای برم بزنمش؟ بابا گفت: - خاک تو سرت مرد گنده خجالت نمی کشی دست رو یه بچه بلند کنی؟ امیر داد زد: - ای بابا اصلا من غلط کردم. منم ریلکس گفتم: - صد بار. مامان گفت شام حاضره. بدو زود رفتم تو اشپزخونه و تا بقیه نیومدن نمکدون و سرش و وا کردم و اروم سرشو روش گذاشتم اما بسته نبود و قاطی ش دارچین ریختم. چون سامیار اخرین نفر می یومد همیشه و کنارم می نشست و همیشه نمک می زد به غذاش و به شدت از دارچین بدش می یومد. یکم مسخره شه بخندیم . همه نشستن و سامیار هم نشست جفتم غذا کشیدیم و هی زیر چشمی نگاهش می کردم که دو دقیقه نگذشت نمکدون و برداشتم و خم کرد که کل ش ریخت توی غذاش . بقیه خنده ای کردن و اقا بزرگ گفت: - بفرما اینم عاقبت اینکه می گم انقدر نمک نخور پسر. سامیار پاشد و یه بشقاب دیگه اورد و از اول کشید سر نمک دون و سفت کرد و دوباره زد و مشغول شد که لقمه اول و نخورده پاشد جلو دهن شو گرفت دوید بیرون . رفت توی روشویی و به شدت اوق می زد. اخی الهی بچه ام! مامان ش متعجب از نمک خورد که با تعجب گفت: - دارچین توشه! اقدس خانوم خدمتکار اینجا گفت: - خودم پر ش کردم نمک بود خودمم میز و چیدم . زن عمو گفت: - پس چرا دارچین داره اقدس خانوم؟ اقدس خانوم گفت: - به خدا من نریختم خانوم من میز و چیدم رفتم که اول سارینا خانوم و بعد شما همه اومدین. همه نگاه ها چرخید سمت من و منم ریلکس غذامو می خوردم اقا بزرگ گفت: - خوب دیگه معلوم شد کار کیه! به اقاجون نگاه کردم و گفتم: - با این کارم دیگه سر صفره تا عمر داره نمک نمی زنه اقاجون و مریض نمی شه. اقا جون گفت: - قربون نوه ام بشم انقدر با شعوره خوب ش کردی بابا جان .
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دستمو روی سینه ام گذاشتم و خم شدم. سامیار اومد و منو نگاه کرد می دونست کار خودمه. تا رسید امیر هم بهش گفت. مامان گفت: - ای وای نوشابه نیاوردم الان می.. که سامیار زودتر پاشد و گفت: - خودم میارم. و رفت بیاره. برگشت و گذاشت رو میز. انقدر خورده بودم تشنه ام بود رو به سامیار گفتم: - بهم نوشابه بده. سامیار برش داشت گذاشت جلوم. بچه پرو می میری باز ش کنی؟ برش داشتم سنگین بودا گذاشتمش تو بغلم و دستشو با فشار اومدم وا کنم که راحت وا شد و فواران کرد روم. خشک شده همون جور مونده بودم و نوشابه از سر و صورت و لباس هام سر می کرد رو صندلی و شلوارم . دوباره خنده جمع بلند شد و سامیار گفت: - ت نوشابه ضرر داره با این کار تا عمر داره نوشابه نمی خوره و پوسیدگی استخون نمی گیره! با خشم نگاهش کردم و گفتم: - واقعا؟ سر تکون داد که بطری نوشابه رو گرفتم سمتش و به جاش فشار اوردم با فشار همشو روش خالی کردم و حالا اون خشکش زده بود و گفتم: - برا تو هم ضرر داره با من از این شوخی ها بکنی اینم تلافی ش. اقا بزرگ با خنده قربون صدقه ام رفت. سامیار درجا پاشد رفت حمام منم همین طور. . توی خونه عمو نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم. دقیقا نیم ساعت شده بود و خانوم با اشتها یی که نمی دونم اول صبح از کجا اومده بود داشت صبحونه می کرد. بهش نگاه کردم که یه لقمه بزرگ گرفت و گفت: - اینم واسه تو راه مرسی مامان من رفتم. زن عمو گفت: - کجا مادر تو که چیزی نخوردی! کم مونده بود شاخ هام بزنه بیرون بابا کل میز و خورد . سارینا گفت: - برگشتم بازم می خورم و اومد سمتم. چقدر توی لباس مدرسه بچه تر نشون ش می داد و قد شو کوتاه تر می کرد. و خیلی هم مظلوم بود اما چشاش چشاش دریای شیطنت بود. بلند شد و سوار ماشین شدم راه افتادیم. جلوی در مدرسه وایسادم همون طور که لقمه می خورد با دهن پر گفت: - 2 بیا دنبالم. سری تکون دادم و پیاده شد و چشم دوختم بهش تا بره تو! مطمعن بودم کیارش یه جایی همین اطرافه و منتظر یه فرصت هست تا سارینا رو بگیره واسه انتقام از من که کل دارایی شو گرفتم! بلاخره گیرت میارم کیارش بیا و بیین! ای کاش اون روز از دستم در نمی رفتی تا حساب تو می رسیدم. به خاطر توی لعنتی مجبورم سارینا رو تحمل کنم! کی پیدات می کنم و هم از شر تو راحت می شم هم ترفیع مقام می گیرم هم دست این سارینا ی لوس خلاص می شم! پوفی کشیدم و نگاهی به دور و ور انداختم و حرکت کردم سمت اداره. رفتم سمت کلاس که دیدم فقط زهرا و فاطمه هستن و با دیدن من سریع دویدن سمتم و زهرا گفت: - کلوب قراره برگزار بشه بریم؟ هم بریم تاب بخوریم تا ساعت2 برمی گردیم بریم خونه تا کسی نیومده بریم. سری تکون دادم و با ذوق سر تکون دادم. سریع از مدرسه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کلوب. هر چند ماه یه بار برگزار می شد و مسابقه استعداد یابی رقص برگزار می شد و به بهترین کسی که خوب برقصه جایزه های ناب می دادن! همیشه بقیه تعریف شو می دادن و من خوب بلد بودم برقصم و می خواستم امروز برم بیینم چطوره!مطمعنم جایزه مال خودمه. زهرا یه طوری همش نگاهم می کرد که نمی فهمیدم چشه! ساعت9 بود رسیدیم کلوب. یه خونه بود بزرگ بزرگ هیچ صدایی نمی یومد. دیوار هاش خدا می دونه چند اجره است! فاطی زنگ و زد و زهرا یه چیزی گفت مثل رمز در وا شد که صدای اهنگ اومد و داخل رفتیم درو بستیم. با بهت به این عمارت نگاه کردم. همه با لباس های مختلف مشغول رقص بودن و بقیه دور پیست رقص جمع شده بودن و مواد و مشروب و این چیزا می خوردن! محو اطراف بودم و یه حسی درونم قل قل می خورد برم سریع وسط. که حس کردم اون ور پیست رقص یه چهره اشنا شدیدم. شبیهه کیارش! انگار به من زل زده بود و یه نفر از جلوش رد شد و دیدم نیست. توهمی شدم اون که سامیار گرفت. زهرا نبود و فقط فاطی جفتم بود. چشم چرخوندم و دنبال ش بودم بیینم چطور برم تو پیست رقص. که دیدم اون ور تر داره با یه مرد صحبت می کنه متعجب شدم نیم رخ
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 متعجب شدم!انگار نیم رخ کیارش بود . نکنه خیالاتی شدم؟ کسی زد رو شونه ام برگشتم فاطمه بود. دوباره برگشتم نگاه کردم نبود کسی و زهرا تنها بود. هووف خدا. زهرا اومد سمتم و گفت: - بریم رژ بزنیم؟ لوازم اوردم. سری تکون دادم و گفتم: - بریم منم می خوام برم وسط. توی روشویی رفتیم و جلوی اینه موندیم . زهرا گوشیش زنگ و یه نگاه به فاطمه کرد و گفت: - یه دقیقه بیا. و بردش بیرون . وا یعنی من غریبه ام؟ شونه ای بالا انداختم که حس کردم صدای در اورد برگشتم یه زود رفت توی دستشویی. کیارش در دستشویی بود و کمین کرده بود باران را بدزد! اما مانده بود بین تمام این جمعیت چگونه او را بیرون ببرد؟ نقشه ای به ذهن ش خورد و تا امد در را باز کند صدای داد و همهمه همه جا را فرا گرفت. معمور ها ریختن اینجا! با صدای بقیه ترسیده سریع از روشویی دویدم بیرون هر کی به یه طرف فرار می کرد و می گفت پلیس اومده. نگاهی به اطراف کردم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم بکنم! اخرش هم همه رو گرفتن به ردیف کردن تا ببینیم چیکارمون کنن. صف طولانی بود و خسته رو زمین نشستم که خانوم پلیس سمتم اومد و گفت: - هی دختر پاشو ببینم. برو بابایی گفتم. اومد سمتم و بازمو گرفت بلندم کنه که جیغ زدم: - بابا ولم کن می خوام بشینم به من چه منو گرفتی به خدا من از مدرسه اومدم هنوز نرقصیده بودم . دستم و گرفت ببره پیش رعیس شون. پوفی کشیدم و دنبال ش رفتم سر بلند کردم که گردن ام رگ به رگ شد. هیییییییع سامیار. با سر و صدای ما سر بلند کرد و با دیدن من چشاش گشاد شد. بدبخت شدم. از پشت میز بلند شد و اومد سمتم یکی از پسرا گفت: - هه پلیس ها هم چشم چرون شدن. چون سامیار زل زده بود بهم با تعجب و اومده بود سمتم. با نگاه خشن ی برگشت سمت پسره که من جاش شلوار مو خیس کردم و گفت: - پلیس ها هیچ وقت مثل شما بی ناموس چشم چرون نمی شن رقاص! اخمای پسره به شدت در هم رفت. و سامیار با خشم نگاهشو دوخت بهم و گفت: - اینجا چه غلطی می کنی؟ پشت پلیس زن تقریبا قایم شدم و جواب شو ندادم. داد کشید که کل سالن لرزید: - گفتم اینجا چه غلطییییی می کنی؟ جلو اومد و دستمو گرفت کشید اخ جون الان پارتی بازی می کنه ولم می کنه ولی زکی! رو به معمور گفت: - اینو ببر داخل ماشین خودم دستبند به دستش فرار نکنه!تا من بیام. معمور گفت: - ولی سرگرد نمی شه کسی رو برد تو ماشین تون .. سامیار با خشم گفت: - دختر عمومه سروان کاری که گفتم انجام بده. سروان چشم ی گفت و دستبند زد به دستم و رآه افتاد. جیغ زدم: - سامیاررررر کثافط حداقل پارتی بازی می کردی برام مگه تو سرگرد نیستی خاک توسرت بزار به اقاجون می گم پوستت و بکنه اییی دستم. همه معمور ها بهم نگاه می کردن و با دیدن محمد صداش زدم: - محمد. با تعجب نگاهم می کرد قدمی سمتم اومد که صدای داد سامیار نزاشت: - سمت ش بری سروان یک هفته می فرستمت بازداشتگاه.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 متعجب شدم!انگار نیم رخ کیارش بود . نکنه خیالاتی شدم؟ کسی زد رو شونه ام برگشتم فاطمه بود. دوباره برگشتم نگاه کردم نبود کسی و زهرا تنها بود. هووف خدا. زهرا اومد سمتم و گفت: - بریم رژ بزنیم؟ لوازم اوردم. سری تکون دادم و گفتم: - بریم منم می خوام برم وسط. توی روشویی رفتیم و جلوی اینه موندیم . زهرا گوشیش زنگ و یه نگاه به فاطمه کرد و گفت: - یه دقیقه بیا. و بردش بیرون . وا یعنی من غریبه ام؟ شونه ای بالا انداختم که حس کردم صدای در اورد برگشتم یه زود رفت توی دستشویی. کیارش در دستشویی بود و کمین کرده بود باران را بدزد! اما مانده بود بین تمام این جمعیت چگونه او را بیرون ببرد؟ نقشه ای به ذهن ش خورد و تا امد در را باز کند صدای داد و همهمه همه جا را فرا گرفت. معمور ها ریختن اینجا! با صدای بقیه ترسیده سریع از روشویی دویدم بیرون هر کی به یه طرف فرار می کرد و می گفت پلیس اومده. نگاهی به اطراف کردم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم بکنم! اخرش هم همه رو گرفتن به ردیف کردن تا ببینیم چیکارمون کنن. صف طولانی بود و خسته رو زمین نشستم که خانوم پلیس سمتم اومد و گفت: - هی دختر پاشو ببینم. برو بابایی گفتم. اومد سمتم و بازمو گرفت بلندم کنه که جیغ زدم: - بابا ولم کن می خوام بشینم به من چه منو گرفتی به خدا من از مدرسه اومدم هنوز نرقصیده بودم . دستم و گرفت ببره پیش رعیس شون. پوفی کشیدم و دنبال ش رفتم سر بلند کردم که گردن ام رگ به رگ شد. هیییییییع سامیار. با سر و صدای ما سر بلند کرد و با دیدن من چشاش گشاد شد. بدبخت شدم. از پشت میز بلند شد و اومد سمتم یکی از پسرا گفت: - هه پلیس ها هم چشم چرون شدن. چون سامیار زل زده بود بهم با تعجب و اومده بود سمتم. با نگاه خشن ی برگشت سمت پسره که من جاش شلوار مو خیس کردم و گفت: - پلیس ها هیچ وقت مثل شما بی ناموس چشم چرون نمی شن رقاص! اخمای پسره به شدت در هم رفت. و سامیار با خشم نگاهشو دوخت بهم و گفت: - اینجا چه غلطی می کنی؟ پشت پلیس زن تقریبا قایم شدم و جواب شو ندادم. داد کشید که کل سالن لرزید: - گفتم اینجا چه غلطییییی می کنی؟ جلو اومد و دستمو گرفت کشید اخ جون الان پارتی بازی می کنه ولم می کنه ولی زکی! رو به معمور گفت: - اینو ببر داخل ماشین خودم دستبند به دستش فرار نکنه!تا من بیام. معمور گفت: - ولی سرگرد نمی شه کسی رو برد تو ماشین تون .. سامیار با خشم گفت: - دختر عمومه سروان کاری که گفتم انجام بده. سروان چشم ی گفت و دستبند زد به دستم و رآه افتاد. جیغ زدم: - سامیاررررر کثافط حداقل پارتی بازی می کردی برام مگه تو سرگرد نیستی خاک توسرت بزار به اقاجون می گم پوستت و بکنه اییی دستم. همه معمور ها بهم نگاه می کردن و با دیدن محمد صداش زدم: - محمد. با تعجب نگاهم می کرد قدمی سمتم اومد که صدای داد سامیار نزاشت: - سمت ش بری سروان یک هفته می فرستمت بازداشتگاه.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 با خشم به سامیار نگاه کردم با یک تصمیم ناگهانی سروان که حواسش به محمد و سامیار بود رو محکم هل دادم و همون طور که تو تمرینات یاد گرفته بودم یکی کوبیدم تو زانوش که پرت شد روی زمین و ناله کرد. بد جوری و بدجایی زده بودم . با دو رفتم از دو تا خیابون عبور کردم و دیدم سامیار داره می دوعه دنبالم. بشین تا برسی. هر چی در توان ام بود گذاشتم و فقط می دویدم و تند تند خیابون ها رو می گذروندم. کم نمیاورد و دنبال ام می دوید. با دیدن در یه گاراژ که باز بود دویدم تو و پشت ماشین جا گرفتم. وای خدا نفس م گرفت ها عجب کنه ایه. تند تند نفس می کشیدم و برگشتم بیینم رفت ندیدمش حتما ندیدم رفت. اخیشی گفتم و رومو برگردوندم که دیدم کنارم نشسته داره نفس نفس می زنه. چشام چهار تا شد. یا امام هشتم. خیلی ریلکس اون یکی دستبند رو زد به دست خودش و پاشد مجبوری دنبالش راه افتادم. چه غلطی کردم وایسادما ای کاش می دویدم. پوفی کشیدم و برگشتیم همون جا. همه تعجب کرده بودن سامیار چطور منو گیر انداخته. ناسلامتی زیر دست خودش تعلیم دیده بودم معلومه بیشتر از من می تونه بدوعه. بردم توی سالن و دستبند مو وا کرد زد به قفل در و نشست پشت میز. خسته گفتم: - هوی حداقل دستمو بزن پایین تر بشینم رو زمین خسته ام. نگاه چپی بهم انداخت و گفت: - همین جور می مونی ادم بشی بخوای زر زر کنی دهنت رو هم می بندم خوب؟مگه تو رقاصی اومدی اینجا؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - ها چیه ندیدی برقصم؟ می خوای یه طور برات برقصم کف کنی ؟ در حالی که اسم نفر بعدی رو می نوشت گفت: - خفه شو فقط سارینا . با حرص خودمو کشیدم جلو و با پام یه لگد محکم زدم به میز که عقب رفت و صدای بدی داد. و داد زدم: - بیا دستمو وا کن سامیار به خدا می دم اقاجون پوستت و بکنه. پوزخندی زد و گفت: - ترسیدم امر دیگه؟ فایده نداره مثلا اومدم خودمو لوس کنم و با ترفند و هزار روز و فشار اشک از چشام ریختم و با بغض الکی گفتم: - ایی جای تیر دردم می کنه اخ. و روی پهلوم خم شدم. سریع پاشد و دستمو وا کرد نشوندم روی میز و صورتمو بین دستاش گرفت: - چی شدی ببینمت خوبی؟ببرمت بیمارستان؟ احمق واسه چی می دویی نفهم. ابراز علاقه اش هم با فوشه انتر. برگشتم به حالت طبیعی م و لبخند ژکوند زدم و گفتم: - شوخی کردم بخندیم. با اخم نگاهم کرد و گفت: - من چیکار کنم از دست تو؟ لم دادم به صندلی و گفتم: - شکر خدا. رو به محمد که می خندید گفت: - برو یه قرص سردرد بگیر برام بیار محمد فقط زود! محمد سری تکون داد و رفت. لب زد: - پاشو دستبند بزنم بهت اعتباری نیست باز در نری حال ندارم بیفتم دنبال یه الف بچه. خسته گفتم: - بابا ولم کن دیگه به خدا جایی نمی رم اووف جون اقا جون نمی رم . و نشستم رو زمین. نگاهی بهم کرد و گفت: - می ری از سروان اسدی هم عذرخواهی می کنی که اون طور زدیش. شونه ای بالا انداختم و گفتم: - باش. به بقیه رسیدگی کرد و اونایی که بار اول بود می فرستاد برن و اونایی که چند بار رو بازداشت می کرد زنگ بزنه خانواده اشون. خسته گفتم: - بابا منم بار اولمه منو چرا نگه داشتی؟ داشت اسم نفر بعدی رو می نوشت و گفت: - شما حساب ت جداست زیر 18 سالته باید زنگ بزنم عمو بیاد اونم توی اداره. شونه ای بالا انداختم و گفتم: - باش بزن می دونی که من یکی یدونه ام اخم هم بهم نمی کنن تازه توروهم می زنن می گن چرا بچه رو نگه داشتی. لب زد: - عجب! که گوشیم زنگ خورد. از جای مخفی کیف ام درش اوردم که ابرویی بالا انداخت و گفت: - گوشی هم که می بری مدرسه!سر راه حتما می ریم تا مدرسه ات. همینو کم داشتم. برو بابایی نثارش کردم مامان بود. جواب دادم: - سلام بر مهلا عشق علی. مامان خندید و گفت: - قربونت برم شیرین زبون یه وقت مدیری معاونی کسی نبینتت. خودمو لوس کردم و گفتم: - مامی جون این سامیار بداخلاقه منو گرفته دستبند زده می دونی دخترا گولم زدن رفتم پارتی رقص اومدم دیدم چه بده خواستم برگردم پلیس اومد بعد سامیار منو گرفت بقیه رو ازاد کرد منو دستبند زد. مامان گفت: - خاک به سرم دستت که زخم نشد مامانم؟ دورت بگردم کجایی الان میام . و ادرس دادم. با خنده قطع کردم و گفتم: - اخ اخ سامیار پوستت کنده است. بی توجه بهم اسامی بقیه رو نوشت. یه ربع نشد مامان اومد بلند شدم زود رفتم بغلش. بغلم کرد و بوسیدتم. دستمو نگاه کرد ببینه زخم نشده باشه وقتی دید سالمه رفت سمت سامیار و گفت:
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 مامان با عصبانیت گفت: - پس دست کیه؟ سامیار گفت: - طبق قانون اونایی که زیر 18 سالشونه خانواده اشون باید بیاد و تعهد بده. مامان گفت: - کجا رو تعهد بدم؟ سامیار نشون ش داد و مامان انگشت زد و امضا کرد و گفت: - بریم مامان جون. لب زدم: - می خوام برم توی شهر بعد میام خوب؟ سری تکون داد و گفت: - باشه پول داری؟ اره ای گفتم و رفت. دست به کمر سامیار رو نگاه کردم و گفتم: - خوردی؟ نوش جونت. دستاشو توی جیب ش کرد و گفت: - یه روز از دنیا هم مونده باشه بلاخره خودم تورو ادم می کنم . زبونی براش در اوردم و زدم بیرون. . تا رفت بیرون محمد و صدا زدم و گفتم: - بقیه رو انجام بده باید برم دنبالش. محمد گفت: - چیه داش نکنه دلت پیشش گیره؟ سریع سمت در رفتم و گفتم: - نه احمق کیارش دنبالشه چقدر خری تو. اهانی گفت و سریع سوار ماشین شدم و کنار پیاده رو وایسادم و بوق زدم برگشت. با دیدنم اومد سمت ماشین و گفت: - ها؟ لب زدم: - بیا بالا هر جا بخوای بری خودم می برمت. دستاشو زد به کمرش و شیطون گفت: - اونوقت چرا؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - بیا دیگه لوس نشو . سوار شد و گفت: - ببرم تو شهر تابم بده . ادم بیکار که می گن یعنی همه! ادم بدبخت هم که می گن منم که کارم به این بیکار افتاده. هی خدا کرم تو شکر. اینجوری فایده نداشت. باید یه برنامه ای می چیدم و کیارش و توی دام می نداختم. 2 هفته گذشت سامیار24 ساعت پیشم بود. اصلا عجیب مهربون شده بود هر چی می خواستم می خرید می بردم بیرون اصلا نمی زاشت تنهایی از این در برم بیرون . خیلی وابسته اش شده بودم و هر شب کلی باهاش چت می کردم وقتی شب ها می خواستم بخوابم. مطمعنم اونم عاشقم شده و گرنه چه دلیلی داره بعد عملیات این همه پیگیرم باشه؟ با ذوق به عکس سامیار نگاه کردم. خدایا خیلی دوسش داشتم. ابهت ش جذبه اش خوشکلیش مهربونی هاش اهمیت هاش توجه هاش. با ذوق لبمو گاز گرفتم و خودمو توی لباس عروس و اونو توی لباس دامادی تصور کردم. چقدر خوشکل بودیم کنار هم. ای کاش زودتر بیاد بهم بگه که عاشقمه. اصلا تحمل ندارم ازم دور بمونه خیلی دلم براش تنگ شده. اصلا باید تا فردا بگه و گرنه خودم بهش می گم ها؟ شاید اون فکر می کنه من عاشقش نیستم! باید زود تر بهش بگم و ازدواج کنیم. طبق معمول صبح اومد برسونتم مدرسه و کیف کوک بود. نشستیم باهم صبحونه می خوردیم و هی لبخند می زد. زیر چشمی نگاهش می کردم . عجب عشقی دارما! یه عکس زیر زیرکی ازش گرفتم. اصلا تا عکس هاشو نمی دیدم خوابم نمی برد. حتا زهرا و فاطی هم فهمیده بودن دیگه بس که ورد زبونم شده بود سامیار سامیار. حآلا که فکر می کنم از همون اول دوسش داشتم که این همه باهاش کلک می کردم. لب زد: - سارینا بریم؟ ولی مدرسه نه می خوام ببرم یه جا رو بهت نشون بدم. با لبخند سر تکون دادم و گفتم: - بریم.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩             👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 نشستیم تو ماشین و حرکت کرد با ذوق گفتم: - کجا می ریم؟ تو فکر بود و با لبخند عمیقی گفت: - یه جای خوب . نکنه می خواد ازم خاستگاری کنه؟ با ذوق انگشت هامو کف دستم فرو کردم و به بیرون خیره شدم. به خاطر من فلش خریده بود و ظبط رو روشن کرد که یه اهنگ عاشقانه پخش شد. کلک خودش گذاشته بود روی اهنگ عاشقانه. مثل این فیلم ها مطمعنن الان می برم یه جایی زانو می زنه ازم خاستگاری می کنه. با فکرش هی بیشتر و بیشتر نیشم وا می شد. یه جایی خارج از تهران بود. یه جاده ی خاکی بود و وسط هاش دیگه جا نبود ماشین بره. پیاده شدیم و به سربالایی نگاه کردم. باهم دیگه بالا رفتیم و حرف می زدیم. رسیدیم به بالاش خیلی از تهران معلوم بود. عجب جایی هم اوردتما! با لبخند بهش نگاه کردم و خواستم چه جای قشنگی که با صدایی قلبم اومد تو دهنم. خوب می شناختم صدا رو. کیارش بود. بهت زده برگشتم و با دیدن ش که اصلحه دست ش بود اب دهنمو قورت دادم و پشت سامیار پناه گرفتم. ترسیده لب زدم: - ت.. تو.. کیارش خندید و گفت: - چیه فک نمی کردی شما دو تا عاشق رو گیر بندازم؟ یعنی تمام مدت دیده باهم بیرون بودیم؟ ادامه داد: - شرمنده جناب سرگرد اما باید سارینا جونت رو ببرم. سامیار پوزخندی زد و گفت: - می دونی فک کردی خیلی زرنگی؟ کیارش گیج بهش نگاه کرد و سامیار گفت: - نه من زرنگ ترم. و صدای تیر اومد جیغ کشیدم. فقط کیارش تفنگ داشت یعنی سامیار رو زد؟ وحشت زده چشم باز کردم دست کیارش تیر خورده بود و اطراف اینجا معمور بود. بهت زده نگاهشون می کردم. چه خبر بود؟ مگه کیارش زندان نبود؟ بقیه رفتن اداره و یکی از نیرو ها منو رسوند. ال باید کیارش الان می یومد که سامیار می خواست از من خاستگاری کنه؟ هوووف عصبانی گفتم و تا رسیدم مستقیم رفتم تو اتاقم و نشستم داشتم فکر می کردم . تازه داشتم به عمق عشق سامیار پی می بردم اون می دونست کیارش فرار کرده اما بیخیالم نبود همه جا خودش می بردتم که هم ابراز علاقه کنه هم مراقبم باشه. تمام مدت خودشو وقف من کرد تا به من اسیبی نرسه وای خدا چقدر دوسم داره! شاید خجالت می کشید بهم بگه! باید خودم کار رو تمام می کردم باید می فهمید این علاقه دو طرفه است. سریع یه دخترونه ناناسی زدم. سفید و یاسی. یه ارایش خوشکل هم کردم و تا چشم مامان و دور دیدم با ماشین بابا از خونه زدم بیرون
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سمت پارک قشنگی که جدید زده بودم رفتم و شماره سامیار رو گرفتم که جواب دا‌د: - بعله. با شنیدن صدا ش هم ذوق می کردم. خیلی وقته شده بود زندگیم ولی نمی خواستم باور کنم می ترسیدم منو نخواد. لب زدم: - سامیار یه کار خیلی خیلی واجب پیش اومده بیا به این ادرس . و نزاشتم چیزی بگه قطع کردم. از پیش گل فروشی گل خریدم و از اولین طلا فروشی دو تا حلقه گرون خریدم. بزار بفهمه چقدر عاشقشم. بزار بدونه هر شب م با عکس هاش صبح می شه. همون جایی که بهش گفتم توی پارک وایسادم و مطمعن بودم میاد. با صدای سارینا گفتن ش تو دلم قربون صدقه اش رفتم و برگشتم. با لبخند سلام کردم که اومد و نشست به گل و جعبه حلقه ها نگاهی انداخت و گفت: - چیکارم داشتی؟ گل و گرفتم سمت ش و با لبخند سر کج کردم و زل زدم به چشاش که همه دنیام بود و گفتم: - اینا مال توعه. متعجب گفت: - مال من؟ به چه مناسبت؟ و ازم گرفت با ذوق گفتم: - خوب بزار یه اعترافی بکنم اولا خیلی خوشم ازت نمی یومد فکر می کردم عقب مونده ای اخه ساده تیپ می زدی با اینکه پولدار بودی و اینا بعد از همون اولا یه طوری شدم برام مهم شدی کم کم و کم کم هی مهم تر شدی ولی خوب همش با هم لجبازی می کردیم که فکر کنم علاقه زیاده و کم کم عاشقت شدم مطمعنم تو هم عاشقمی مگه نه؟ چشاش گشاد شد و اخم کرد و گفت: - عشق چی؟چی می گی سارینا؟ متعجب گفتم: - خوب تو مراقبمی همه جا منو می بری من خیلی دوست دارم به خدا خیلی وقته توهم منو دوست داری دیگه چون همه جا می بردیم همش مواضبمی تازه می دونستی کیارش دنبالمه چشم بر نمی داشتی ازم خش نیفته روم تو عاشقمی من خیلی دوست دارم من.. دست حلقه ها رو وا کردم و گفتم: - ببین گرون ترین حلقه ها رو خریدم برا دوتامون من.. با داد ش چهار ستون بدم ام لرزید و حس کردم قلبم ریخت کف پام: - ساکت شووو سارینا. با چشای گشاد شده نگاهش کردم و لب زدم: - من فقط گفتم دوست دارم. یهو یه طرف صورتم محکم سوخت. قلبمم سوخت! داد زد: - اینو زدم که بار اخرت باشه این جمله رو بگی احمق هوا برت داشته دو دقیقه دور و برت بودم؟ اصلا تو به من می خوری؟ من مذهبی بیام تو رو بگیرم؟ یه نگاه به خودت کردی 17 سالته اندازه یه دختر ۹ ساله عقل نداری عفت و حیا سرت نمی شه حالم از ادا اصول و تیپ زدن ت و لوس بازی هات بهم می خوره بعد بیام عاشقت باشم؟ فک کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟ نه بابا من مراقبت بودم و تحمل ت کردم چون مجبور بودم چون برای اثبات خودم باید این پرونده رو حل می کردم و خودمو اثبات می کردم و سرهنگ می شدم! و فقط به تو نیاز داشتم همین و سرهنگ مو گرفتم و عملیات گرفتم واسه خارج یکم چشاتو وا کن بس که این بچه بازی تو اخه من چطور ادمی مثل تو رو تحمل کنم؟ هر چیزی ت می شه وای مامان وای بابا . اشکام صورتمو خیس کرده بود و بی توجه به قلب خورده شده من هر چی دوست داشت می گفت. جای سیلی ش روی پوست م گز گز می کرد و بدتر از همه قلبم می سوخت. اخ خدا. کی به کسی که عاشقشه سیلی می زنه؟ من که من که تا عکس شو بوس نمی کردم خوابم نمی برد من که تا اسممو صدا می زد از ذوق می مردم. یعنی از من فقط مثل یه ابزار استفاده کرد تا به هدف ش برسه؟ یعنی من هیچ ارزشی براش نداشتم؟ ولی ولی اون که تمام زندگی من بود! یعنی تمام مدت بازی خورده بودم؟ داد زد: - پاشو گمشو از جلوی چشام حالمو بهم زدی یکم ارزش واسه خودت قاعل بودی این مسخره بازی رو راه نمی نداختی. بلند زدم و عقب عقب رفتم پاشد و با عصبانیت گلد و پرت کرد تو سطل زبالهو جهت مخالفم رفت. هق هقی کردم و برگشتم و دویدم. چشام پر از اشک بود و چیزی نمی دیدم چشامو بستم و دویدم توی خیابون. با صدای بوق ماشینی چشامو باز کردم اما دیر شده بود و محکم خورد بهم که پرت شدم روی شیشه نیسان و خورد شد و افتادم جلوی ماشین. گرمی خون و روی سر و صورت ام حس می کردم و نگاه م کشیده شد به سامیاری که اون دور وایساده بود و با ناباوری نگاهم می کردم و دیگه چیزی نفهمیدم!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 2سال بعد! چادر مو روی سرم جلو تر کشیدم و منتظر شدم تا امیر بیاد. جلوی در دانشکده فنی خیلی شلوغ بود و سر و صدا اذیتم می کرد. عادت داشتم به تنهایی! اوم سارینای شلوغ عادت کرده که تنهایی. لبخند تلخی زدم و باز اشک توی چشم هام جمع شد. با صدای تک بوقی سر بلند کردم امیر داشت نگاهم می کرد. بغض مو قورت دادم و کوله امو روی دوشم جا به جا کردم و درو باز کردم سوار شدم و گفتم: - سلام پسر عمو. امیر راه افتاد و گفت: - به چی فکر کردی اون طور لبخند دردناک می زدی و بغض می کردی؟ چشای اشکی مو به جلو دوختم و گفتم: - خودت چی فکر می کنی؟ لب زد: - سارینا 2 سال گذشته 6 ماه شو توی کما بودی خدا دلش برای مامان و بابات سوخت که اون طور پر پر می زدن هر روز توی بیمارستان و تو رو بر گردوند یه نگاه به خودت کردی؟ فکرت ذکرت روز شده سامیار شده اون روز تلخ لاغر شدی زن عمو هر روز گله می کنه می گه سارینا بعد اون تصادف افسردگی گرفته چیزی نمی خوره دق شون نده سارینا سامیار لیاقت تورو نداشت تو که الان خانوم شدی با حجب و حیا شدی چادری شدی این همه خاستگار داری مذهبی همون طور که هر دختر مذهبی می خواد چرا لج می کنی ها؟ به خدا نابود شدی. نگاهمو به بیرون دوختم و اشکام سر و خورد روی گونه ام. با بغض گفتم: - امیر حتا نموند ببینه زنده موندم یا نه زن عمو گفت سامیار رسیده بود اون ور فهمید من تصادف کردم یعنی وقتی اون جور خون الود افتاده بودم روی اسفالت که اشک هر کسی رو در میاورد سامیار نموند ببینه زنده ام یانه 6 ماه تو کما بودم بین مرگ و زندگی مهم نبودم بیاد ببینه چطور شدم؟ بابا من به خاطر اون داغون شدم من هنوز قرص می خورم امیر. امیر هم بغض کرده بود: - بابا گریه نکن دیگه عینکی می شی ها خانوم پلیس عینی خوب نیست نمی تونی دزد بگیری نابغه اصلا تو فکر کن کی می تونه 3 سال دبیرستان و توی1 سال بخونه و پلیسی قبول بشه؟ها؟بگو ببینم اموزشی ت تمام؟ برگه رو گرفتم سمت ش و گفتم: - اره. سعی کرد بخنده: - بخند دیگه خانوم چادری از فردا باید لباس فرم بپوشی بری سرکار خانوم پلیس شرینی ش کو پس؟ با لبخند گفتم: - می دم داداش امیر.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 وقتی بهوش اومدم تمام 1 ماهی که بیمارستان بودم امیر کنارم بود مثل یه داداش واقعی کاری که ارزوم بود سامیار انجام بده اما اون با سیلی از من و عشقم پذیرایی کرد. امیر با گریه های گاه و بی گاه من و شبی که قرار بود خودکشی کنم همه چیز رو فهمید و واقعا کمکم کرد. ولی دیگه سارینا سارینای قبلی نشد. شیطنت لوس بازی همه چیز رو گذاشتم کنار. انقدر کم حرف و کم غذا شده بودم مامان می گفت افسردگی بد تصادف کردم مامان بی چاره چه می دونست دخترش افسردگی قلب شکسته شو گرفته. افسردگی سیلی عشق شو گرفته. انقدر کم حرف می زدم مامان می گفت گاهی شک می کنم تو همون سارینا باشی نکنه تو بیمارستان عوض ت کردم یا تصادف زبون تو از کار انداخته! امیر گفت: - می ری بسیج؟ سری تکون دادم و با من من گفت: - سامیار داره از معموریت برگشته همه رفتن فرودگاه استقبال این بار که بیاد سرهنگ تمام می شه. پس بلاخره عشق نامردم برگشته. طبق معمول با لبخند دردناکی گفتم: - به سلامتی. امیر نگاهی بهم انداخت و گفت: - میای؟ به صندلی تکیه دادم و گفتم: - نه. پیچید و گفت: - مگه تو حسرت دیدن دوباره اش نیستی مگه دلتنگ ش نیستی نگو نه خودم عکسا شو زیر بالشتت دیدم با قطره های اشک خشکیده روش حتا اون عکسایی هم که از خودش توی خارج برای زن عمو می فرستاد و داری تو که اونا رو نمی دیدی چطور داری شون؟ پوزخندی به قلب عاشقم زدم و گفتم: - ایمیل زن عمو رو هک کردم عکس می فرسته بر می دارم. جلوی بسیج وایساد و گفت: - این مدلی ببینت حتما عاشقت می شه. درو باز کردم و با مکث گفتم: - ولی من دیگه نمی خوامش ممنون داداش امیر فعلا. پیاده شدم و وارد پایگاه شدم. داستان پایگاه از جایی شروع شد که بعد اون شب خودکشی توی بیمارستان که امیر سر مچ مو گرفت کلی باهام حرف زد و گفت به جای اینکه خودمو ضعیف نشون بدم باید قوی باشم باید کاری کنم سامیار بیاد التماس م کنه زن ش بشم و تنها فکری که ذهن ام رسید اینکه مثل خودش بشم! همون طور که می خواست و امیر ادرس پایگاه سامیار رو برام گیر اورد اول ش فقط برای لج سامیار می خواستم مذهبی خودمو نشون بدم اما اینجا زمین گیرم کرد. فهمیدم چقدر از دنیا عقب ام! با عشق چادر زدم و طوری تغیر کردم که هیچکس باورش نمی شد! دخترک فضول و شیطون با لباس های امروز حالا چادری شده! نه تنها خودم بلکه مامان و بابا هم اوردم توی راه. نه له لج سامیار بلکه با عشق! عشق به خدا عشق به اهل بیت که حالا می دونستم کیا هستن و شهدا. ای کاش سامیار به جای اینکه قلب مو می شکوند یکم از مذهب و همون خدایی که نماز می خوند براش حرف می زد باهم و راهنمایی م می کرد نه اون جور منو خورد می کرد چون مذهبی نبودم!
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 وقتی اومدم اینجا با اون سر و شکل کسی بهم بد نگاه نکرد کس مسخره ام نکرد کسی به خاطر مذهبی نبودنم نزد تو صورتم! کسی بهم توهین نکرد کسی باهام لج نکرد دقیقا برعکس سامیار. بلکه تحویلم گرفتن دورم گشتن هدایت ام کردم امر به معروف و نهی از منکر کردن و فهمیدم چقدر عقب بودم از اخرت و جلو بودم توی باتلاق دنیا. لبخندی رو لبم نشست. داخل رفتم و نماز و به جماعت خوندیم. شده بودم مسعول کتاب ها. در روز خیلی ها می یومدن و کتال می بردن خیلی ها مذهبی و بعضی ها از طریق همین کتاب ها مذهبی می شدن. فقط کتاب نبودن معجزه بودن. نگاهی به تک تک کتاب ها انداختم. عکس پاک و زیبای هر شهید روی جلد کتاب ش خوش کرده بود. تقریبا همه رو خونده بودم و دنبال کتاب جدید بودم. دنبال یه رفیق شهید دیگه! تا باشه از این رفیق های پاک. ای کاش سامیار هم منو اینجور خورد نمی کرد راهنمایی م می کرد. بازم سامیار سامیار سامیار. کل زندگیم شده بود سامیار . ای کاش هیچ وقت نمی دیدمش. با شلوغ شدن جمعیت بین شون می رفتم و با اب و تاب از کتاب ها تعریف می کردم یکی عاشقانه می خواست و پیشنهاد من کتاب یادت باشد و گلستان یازدهم و دختر شینا وهاجر بود. یکی جنگی می خواد و پیشنهاد من کتاب مرد و اب هرگز نمی میرد و سفرسرخ بود یکی می گفت یه چیزی بده حسابی تکون ام بده و من با خنده براش از کتاب ابراهیم هادی و من ادواردو نیستم و پسرک فلافل فروش و مجید بربری رو تعریف می کردم. ته تمام این گفت و گو ها می شد یه عالمه اسم که دو تا سه تا کتاب بردن امانتی. نفر اخر رو هم رد کردم و تقریبا هوا تاریک شده بود. خانوم عباسی فرمانده پایگاه سمتم اومد و گفت: - ماشاءالله عزیزم ماشاءالله کتاب نمونده همه رو بردن خوبیش اینکه انقدر قشنگ تعریف می کنی کسی نخونده کتاب و نمیاره به خاطر تو و انقدر لحن خوبت توی این یک ماه30 تا جذب داشتیم کلی جوون سر به راه شدن ماشاءالله از روز اول که دیدمت فهمیدم می تونی خیلی کار ها انجام بدی. بغلم کرد و دستشو بوسیدم و گفتم: - ممنونم هر چی دارم هم به خاطر هدایت های شماست فرمانده عباسی اگر حرف های شما نبود شاید منم الان همون سارینای غرق توی مادیات دنیا بودم . با لبخند گفت: - این چه حرفیه من که واسطه بودم بین تو و خدا خودت عاقل بودی زود درک کردی و به راه اومدی عزیز دلم بریم وضو بگیریم الان نمازه. چشم ی گفتم و کارتون های خالی کتاب و جمع کردم توی انباری گذاشتم. با بقیه مسعولین پایگاه همه نماز خوندیم و زنگ زدم به اژانس. پوتین های نظامی مو پوشیدم خسته بودم زیاد. از صبح که اموزشی بودم و بعد پایگاه. ماشین رسید و سوار شدم. که گوشیم زنگ خورد مامان بود: - سلام مامان جون جان . مامان گفت: - سلام دخترکم خوبی قشنگم؟ کجایی؟ لب زدم: - دارم میام خونه. مامان گفت: - باشه عزیزم منتظرتم. و قطع کرد. یه جعبه شرینی سر راه گرفتم و جلوی خونه پیاده شدم. . همه اومده بودن استقبال خیلی خوشحال بودم بلاخره برگشتم کنار خانواده ام و وطن ام. با خنده و لبخند همه رو بغل کردم امیر گرفته بود و مثل قدیم خندون نبود خیلی زود هم با ببخشیدی جمع رو ترک کرد. خانواده سارینا فقط نبودن. با یادش هم اعصابم خورد می شد و ترحیج دادم بهش فکر نکنم بهتر که نشد بیان. رفتیم خونه اقا بزرگ و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. اما سکوت حاکم بود و مثل قبل شلوغ نبودن. مامان بود که مدام ازم سوال می پرسید و با حوصله و مهربونی جواب شو می دادم خیلی دلم براش تنگ شده بود. امیر حسابی توی خودش بود و انگار یه چیزی اذیت ش می کرد. ساعت 9 بود که پاشد و مامان ش یعنی زن عمو گفت: - کجا امیر؟ امیر لب زد: - می خوام برم دنبال سارینا دیر وقته ندیدم چیزی هم بخوره ظهر می ترسم باز معده اش درد بگیره. سارینا و غذا نخوره؟ اقا جون اه کشید و گفت: اصلا معلوم نیست بعد اون تصادف دخترم چش شده هی به مهلا میگم ببرش پیش روانشناس می گه سارینا راضی نمی شه . امیر نگاهی به من کرد و پوزخند زد. رفتار هاشو درک نمی کردم. زنگ زد به سارینا و بعد کمی قطع کرد و گفت: - زن عمو جواب داد رفته خونه حالش بد شده بیمارستان ان می رم بیمارستان. اقا بزرگ پاشد و گفت: - بزار منم بیام . امیر گفت: - نه اقا بزرگ کجا بیای مسیر طولانیه اذیت می شه کمرت بی خبر نمی زارمت . اقا بزرگ سری تکون داد و امیر رفت بیرون.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 روی تخت ام دراز کشیدم و به مامان که یه بند اشک می ریخت نگاه کردم. با نگاه پر از غم ام شروع کردم با چشاش حرف زدن. ببخشید مامان جون به خدا دوست ندارم ناراحتت کنم ببخش دختر تو که بدجوری دل شو شیکوندن و درست بشو هم نیست شرمنده اتم اما کاری از دستم برنمیاد. چشامو بستم و مامان بیرون رفت. ای کاش می تونستم پاشم نماز بخونم و یکم گریه کنم بلکه دلم اروم بشه. اما این معده درد نمی زاشت و حسابی پاگیرم کرده بوده. به اتاق نگاهم انداختم چیز زیادی اینجا نداشتم همه رو برده بودم خونه عمو. بعد رفتن سامیار عمو گفت زن ش نمی تونه اونجا رو بی سامیار ببینه و خواست خونه رو با همه چی بفروشه! ولی من خاطره داشتم اونجا و عاشق اتاق سامیار بودم گفتم بهش دست نزنه و به بابا گفتم و برام خرید زد به نامم. همه وسایلم و برده بودم اتاق سامیار و کل دوسال اونجا بودم. بجز شب هایی که حالم بد می شد و مامان از ترس اینکه بلایی سرم نیاد نمی زاشت برم اونجا. روی تخت پرخیدم و سرمو توی بالشت فرو کردم و بی صدا هق زدم. مثل تموم شب های تلخ دیگه. مثل تموم شب ها که خاطرات مون کنار چشمام رژه می رفت و جز دلتنگی و قلب شکسته کاری نمی تونستم بکنم. انقدر دلم شکسته بود که با هیچ مرهم و چسبی نمی شد تیکه هاشو بهم چسبوند. دستمو روی جای سیلی ش گذاشتم. اخ که وقتی زد قلبم سوخت . دستت بشکنه عشق من. توی کتاب های عاشقانه همه از عشق دو نفر حرف می زدن لیلی و مجنون شیرین و فرهاد که جون شونو برای هم دادن و من عاشق کسی شدم که جون م ذره ای براش اهمیت نداره. لبخند تلخی به دل عاشق عشق برگشته خودم زدم و چشامو روی هم فشار دادم که قطره های درشت اشک از روی مژه هام ریخت روی گونه ام.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در سالن و باز کردم و داخل رفتم. اقا بزرگ و امیر و بقیه نشسته بودن. سامیار و ندیدم. سلام کردم و پیش اقا بزرگ رفتم خم شدم دست شو ببوسم که نزاشت و منو توی اغوشش کشید. با غم گفت: - دورت بگردم دختر تو که ما رو دق دادی هر شب هرشب بیمارستانی چه بلایی سر اون سارینا ما اومده؟ چی به اقا بزرگ می گفتم؟ می گفتم دل م پیش اون نوه ات گیر کرده و زد شیکوندتم؟ با لبخند گفتم: - می دونی اقا بزرگ این تصادف زد دکمه اشتها و شیطنت مو سوزند. اقا بزرگ زیر لب نالید و گفت: - برم از این یارو نیسان داره شکایت کنم؟ اخم کردم و گفتم: - ا اقا جون خودم پریدم وسط خیابون به اون بدبخت چه! اقا جون چی بگمی و گفت و با صدای امیر برگشتم: - برای ناهار که می مونی؟ لب زدم: - نه نمی مونم باید برم اداره. لب زد: - می رسونمت بریم؟ سر تکون دادم و از بقیه خداحافظ ی کردیم. اومده بودیم خونه جدید و مامان گفت خونه رو فروختن اما به اصرار سارینا عمو اون خونه رو خریده و زده به اسم سارینا و گاهی تنهایی می ره اونجا! برا چیش بود اون خونه؟ مامان یه بند از سارینا تعریف می کرد و هی بحث ازدواج رو پیش می کشید که باید زن بگیری و هر بار اولین نفر اسم سارینا رو میاورد. اخه مگه احمقم برم اون دختر بچه ی احمق و بگیرم؟ که ابرومو جلوی همه ببره با ضایع بازی هاش! هر بارم سر این موضوع با مامان دعوام شده بود و توی این دوهفته اصلا ندیدم سارینا یی که خونه اقا بزرگ همیشه پلاس بود بیاد اونجا! عمو و زن عمو می یومدن ولی اون نه! خونه اقا بزرگ بودیم و زن عمو با اه و ناله و گریه از اوضاع و احوال سارینا برای مامان می گفت . خدا می دونه باز بی عقل چیکار کرده زن عمو اینطور گریه می کنه و همه رو نگران خودش کرده. زن و عمو خیلی زود رفتن و مامان بحث ازدواج من با سارینا رو جلوی اقا بزرگ و بقیه کشید وسط که واقعا عصبیم کرد و داد زدم: - اه مامان بس که!اصلا سارینا به من می خوره؟ من مذهبی سارینا یه دختر بچه ی احمق جلف زبون نفهم! بسه دیگه من هر کی رو بگیرم نمیام سارینا رو بگیرم. و سمت در سالن رفتم و که در باز شد و یه دختر چادری اومد تو. مامان گفته بود خونه اقا بزرگ ان و از اداره مجبور شدم بیام اینجا. امیر ماشین و قفل کرد و اومد خواست در سالن و وا کنه که با داد سامیار اشاره کردم وایسه! با حرف هاش خنجر توی قلبم فرو می رفت. نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بایستم. اخ سامیار اخ! امیر اخماش به شدت در هم بود و درو باز کرد. پوزخندی به دل عاشقم زدم و زیر لب گفتم: - بکش قلبم بکش که ته عاشقی همینه! داخل رفتم و سامیار می خواست بره. با دیدن من خشک ش زد امیر با پوزخند تعنه ای بهش زد و رد شد. مات داشت نگاهم می کرد و حتا پلک نمی زد. با لبخند تلخ همیشگیم گفتم: - سلام پسرعمو رسیدن بخیر خوش اومدین. با چشای درشت شده و ابرو های بالا رفته فقط نگاهم می کرد. ازش رد شدم و سلام کردم و گفتم: - مامان ام اینا کجان ؟ اقا بزرگ گفت: - مامانت سرش درد می کرد رفتن خونه . سری تکون دادم و گفتم: - پس من می رم خونه. اقا بزرگ گفت: - نه شما جایی نمی ری وقت ناهاره اما فکر کنم سامیار داشت جایی می رفت. همه به سامیار نگاه کردن و برگشت و گفت: - نه ضروری نبود دیگه کنسل کردم حوصله ندارم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 نشستم و اقا جون گفت: - چه خبر از کارت بابا جان؟ بلاخره توی نیروی انتظامی قبول شدی؟ خواستم چیزی بگم که سامیار شکه گفت: - چی!پلیس شدی سارینا؟ نگاهمو به جلوی پاش دوختم و گفتم: - بعله پسر عمو دوهفته پیش قبول شدم. رو به اقا بزرگ گفتم: - دوهفته پیش قبول شدم اقا بزرگ توی اداره ای که عمو سرهنگ هست استخدامم کردن چون با نمره بالا قبول شدم و سه هفته بهم استراحت دادن یه هفته دیگه هنوز مونده محل کارم نزدیک خونه قبلی عمو هست که خریدم ازش دیگه می رم اونجا . اقا بزرگ سری تکون داد و گفت: - باشه بابا جان مراقب خودت باش بیشتر به خودت برس. چشم ی گفتم. غذا اماده بود و همه روی میز رفتیم نشستم کنار امیر و سامیار اومد دقیقا این ورم نشست. همه شروع کردن و من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم. سامیار برام برنج کشید یه عالمه! شاید فکر می کنه هنوز خوش اشتهام! لب زد: - خورشت می خوری؟ بشقاب مو برداشتم و نصف بیشتر شو توی دیس خالی کردم و گفتم: - ممنون پسرعمو خودم بخوام بر می دارم. نگاهی به بشقابم کرد و سر تکون داد. باورم نمی شد دخترک روبروم سارینا باشه! اون سارینا کجا این سارینا کجا؟ اون سارینا تپل شیطون که ازش شرارت می باید با اون لباس های جلف و موهای ازاد بدون شال و روسری کجا این سارینا کجا! صورت ش لاغر تر شده بود و چشاش به شدت مظلوم بود. روسری شو با حالت قشنگی محجبه بسته بود و چادرش سرش بود. بهم نگاه نکرد و فقط گفت پسر عمو صدام می کرد. حالا می فهمیدم چرا همه می گفتن با سارینا ازدواج کن چون شبیهه خودم شده بود. به اندازه یه کف دست هم غذا نخورد حتا مثل قدیم زبون باز هم نبود. خیلی زود عقب کشید و اقا بزرگ نگاه ناراحتی بهش انداخت و گفت: - باید از راننده نیسان می زاشتی شکایت می کردم بعد اون تصادف داغون شدی. سارینا نگاهشو به اقابزرگ دوخت و گفت: - اون بدبخت چه گناهی کرده؟ من پریدم جلوی ماشین! اقا بزرگ اه کشید و گفت: - اخه بابا جان حواست کجا بود؟ سارینا گفت: - اقا بزرگ حالا که زنده ام اگه مرده بودم باید اینطور اه می کشیدی اصلا ای کاش می مردم انقدر ناراحتی شما رو نمی دیدم . بغض کرده بود و سرش پایین بود. امیر لب زد: - انقدر به سارینا گیر ندید بلاخره ادم تغیر می کنه . بعد از ناهار قرار شد به یاد قدیم والیبال بازی کنیم منتظر بودم مثل همیشه سارینا اعلام حضور کنه اما فقط اومد بیرون و روی صندلی نشست و کتاب می خوند. هر چقدر منتظر بودم نیومد بازی وسط بازی طاقت ام تمام شد و گفتم: - سارینا نمیای بازی؟ نه ی ارومی زمزمه کرد. اصلا عادت به کم حرفی ش نداشتم. انقدر تغیر کرده بود انگار نمی شناختمش. بازی که تمام شد توی زمین خیس از عرق نشسته بودیم که زنگ عمارت زده شد. امیر رفت درو باز کنه و با یه مرد که یه کارتون دست ش بود برگشت. سارینا بلند شد و رفت استقبال. ناخوداگاه اخم کردم یعنی با سارینا چیکار داشت؟
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 سارینا لبخندی روی لب ش نشوند و گفت: - سلام اقا مصطفی چرا زحمت کشدید می گفتید می یومدم می گرفتم خودم. پسره که تقریبا همسن خودم بود گفت: - سلام خوب هستید سارینا خانوم؟ نه چه زحمتی وظیفه است . کارتون رو امیر ازش گرفت و پسره اروم به سارینا چیزی گفت که سارینا سرشو انداخت پایین و سری با غم تکون داد. و بعد خداحافظی پسره رفت و امیر بدرقه اش کرد. یهو سارینا دستشو به سرش گرفت و خواست بیفته که خودمو بهش رسوندم و بازوشو گرفتم. نگران نگاهش کردم و گفتم: - چی شد سارینا خوبی؟ بازوشو از دستم کشید بیرون و به درخت تکیه داد و نگاه شو به زمین دوخت و با پوزخند تلخی گفت: - مهمه برات؟ امیر خودشو رسوند و گفت: - سارینا ابجی دورت بگردم چی شدی ببینمت قربونت برم . سارینا نگاهشو به امیر دوخت و گفت: - حالم خوب نیست نمی تونم سرپا وایسم انگار جون از تنم رفته. امیر دستشو گرفت و گفت: - نگران نباش ابجی الان می برمت دکتر بعد می برمت خونه بخوابی اروم راه برو اخ کلید داخله. تند گفتم: - ماشین من هست بریم . و مجال ندادم و سریع سمت ماشین رفتم. پشت فرمون نشستم و امیر سارینا رو عقب نشوند و خودش هم جلو نشست. از اینه بهش نگاه کردم سرشو به عقب تکیه داده بود و چشماشو بست و قطره های اشک تا زیر چونه اش سر خورده بود. سریع راه افتادم و مدام نگران نگاهش می کردم. امیر نفس های عصبی می کشید و برمی گشت وعضیت شو چک می کرد که گوشی سارینا زنگ خورد. در اورد و گرفت سمت امیر و گفت: - مامانمه چیزی بهش نگو. امیر گرفت و گفت: - باشه. جواب داد و پیچوند. لب زدم: - همیشه اینطوری می شی؟ سارینا که جوابمو نداد و امیر هم یه نگاه بد بهم انداخت. کلافه گفتم: - چیه؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ با خشم گفت: - واسه چی وقتی تصادف کرد نموندی ببینی مرده یا زنده است؟ ساکت شدم! واقعا جوابی نداشتم که بدم و حسابی شرمنده شده بودم. نگاهی به سارینا انداختم که اشک های با سرعت بیشتری می ریخت. امیر داد زد: - تویی که ادعا می کنی نگرانی با توام جواب منو بده! نفس کلافه ای کشیدم و گفتم: - نمی..دونم ..اون سار.ینا یعنی اون سارینا با این سارینا زمین ..تا..اسمون فرق.. می کنه! امیر با پوزخند عصبی گفت: - سارینا همون ساریناست اما داغون تر! با حرف هاش طپش قلب گرفته بودم و اگر تنها بودم صدای هق هق هام تا فرسخ ها می رفت! لب زدم: - بزن کنار. با نگرانی گفت: - حالت خوب نیست باید بری بیمارستان. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - من نیازی به نگران بودن تو ندارم بزن کنار. دوباره حرف شو تکرار کرد که داد زدم: - گفتم بزنننن کناررررر بمیرم بهتر از اینکه با ماشین تو به جایی برسم. مجبور شد بزنه کنار و امیر سریع پیاده شد اومد سمتم و پیاده شدم. به ماشین کنار خیابون تکیه دادم و امیر زود تاکسی گرفت سمت بیمارستان رفتیم. همون جا وایساده بودم و نمی دونستم چه خاکی توی سرم بریزم‌! تاکسی گرفتن و راه افتادن. پشت سرشون حرکت کردم نمی تونستم با اون حال بد راه ش کنم . وقتی رسیدم بیمارستان سارینا توی اتاق دکتر بالای سرش بود و امیر دم در بود. نگاهی بهم انداخت و گفت: - باز که اینجایی!چی می خوای جلو چشش؟ جواب شو ندادم و اخم غلیظی روی پیشونیم نشست. روی صندلی نشستم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 وقتی حالش بهتر شد می خواستم برم توی اتاق که امیر گفت نمی خواد ببینت. مجبوری سوار ماشین شدم و و بی هدف توی خیابون ها گاز می دادم. یعنی مقصر تمام این حال بدی هاش من بودم؟ من باعث شده بودم اینجوری داغون بشه! ساعت10 بود که رفتم خونه اقا بزرگ و به بقیه سلام کردم امیر رو صدا کردم. که پوفی کشید و بلند شد اومد بیرون نگاهی بهش کردم و گفتم: - حالش چطوره؟ دستاشو توی جیب ش فرو کرد و گفت: - با سرم سوزن باز سر پا شد!الانم مراسم خاستگاریشه! احساس کردم اب یخ ریختن روم. بهت زده گفتم: - چی؟خواستگاری؟باکی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: - با مصطفی پسری که ظهر اینجا بود خیلی هم پسر خوب و مومن ی هست. با اعصاب ی داغون داد زدم: - لعنتی الان داری به من می گی؟ پوزخندی زد و گفت: - مثلا چیکاره ای که بخوام بهت بگم قبل ش؟ اه ای گفتم و سریع سوار ماشین شدم گاز دادم تا اونجا. با مصطفی توی اتاقم روی تخت نشسته بودیم. لب زد: - حالتون خوبه؟ سری تکون دادم که معنی شو خودمم نمی دونستم! لب زد: - خوب شما شرط تون برای ازدواج چیه؟ غمگین گفتم: - اقا مصطفی من از قبل هم بهتون گفتم نه! با لحن ارومی گفت: - اخه چرا؟ من مشکلی دارم؟ لب زدم: - نه من مشکل دارم ببنید من یکی رو دوست داشتم اقا مصطفی منو ول کرد من نمی تونم بجز اون به کسی فکر کنم!اگر با شما ازدواج کنم تمام فکر و ذکرم پیش اون ادمه! اونوقت به شما خیانت می شه!توروخدا درکم کنید. لبخندی زد و گفت: - ایشون دل شما رو شکستن؟ به زیر بالشت ام که عکس سامیار از زیرش معلوم بود اشاره کرد. عکس رو در اورد و نگاه کرد و گفت: - شما درست می گید امیدوارم حسرت به دل نمونید ببخشید من دیر درک تون کردم!شما استراحت کنید من مرخص می شم. ممنونی گفتم و خداحافظ ی کردم . وقتی رسیدم ماشین شون جلوی در بود. زنگ در رو زدم و دل تو دلم نبود تا زود تر برم تو. نکنه بهش جواب بعله رو داده؟ در باز شد و داخل رفتم. وارد سالن شدم و سلامی کردم. عمو استقبالم اومد و رو به بقیه گفت: - پسر عموی سارینا سامیار جان هستند. خوشبختی گفتم و با نگرانی کل سالن و نگاه کردم خبری از سارینا و پسره مصطفی نبود! با صدای پای کسی به پله ها نگاه کردم مصطفی تنهایی پایین اومد و به من سلام کرد و خواست بره پیش بقیه اما برگشت و دوباره بهم نگاه کرد و زیر لب گفت: - امیدوارم قدر شو بدونید! و لبخندی زد و رفت سمت خانواده اش و گفت: - مثل اینکه قسمت نبوده . نفس راحتی کشیدم و روی اولین مبل نشستم