eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌱 ، نه‌اینڪہ‌گاهی‌بهش‌سربزنیم؛ تاباڪسی‌زندگی‌نڪنے، نمیتونی‌اون‌روبشناسے وباهاش‌انس‌بگیری... اگه‌یه‌مدت‌شب‌وروز باڪسی‌زندگی‌ڪنی، بهش‌مانوس‌میشی. اگرباخداانس‌پیداڪنی، شدیدابهش‌علاقمندمیشی! خداتنهاانیسی‌است‌ڪہ مأنوس‌خودش‌روهیچوقت تنهانمیذارد...! :))💚 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🐝 •↶ ➖➖➖➖📕➖➖➖➖ غصّه‌‌ے‌‌‌رزق‌فردایت‌رانخور•🌾✨• خداعبادت‌وعده‌ی‌بعدرانخواستہ است،ولے‌‌‌ماروزے‌‌‌سال‌هاے‌‌‌بعدراهم میخواهیم!!•🌻• درحالے‌‌ڪہ‌معلوم‌نیست‌تایڪ وعده‌ے‌‌‌بعدزنده‌باشیم•🌥• 🖌°•حاج‌اسماعیل‌دولـابے‌‌ ♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
『💙͜͡🌿』 🌱 یه‌زمانی‌اگه‌خواستی‌براےخدادلبری‌کنی اگه‌راهشوبلدنبودی‌،اگه‌کم‌آوردی‌ مناجات‌امیرالمؤمنین‌روبخـون.. اصلاراه‌عشق‌بازےبین‌خالق‌ومخلوقِ... مناجـات‌بخونید... سرسجاده‌برید،صداش‌کن... خالق من!؟ قوی ترین؟! صاحب‌من ؟مولاے من ؟!حی ابدی ؟! بیاوطبیب‌حال‌ناآروم‌مخلوقت‌شو... @porofail_me
♥️🤚 تا که لب گفت: سَلامٌ عَلَی‌الَأرباب،حُســـــین(؏) یک نفس رفت دلم... تا خود بین الحرمین ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🧡📿 این‌یادگاࢪۍرا‌ازمن‌داشٺہ‌باشید؛ قبݪ‌از‌اینڪہ‌اقامہ‌ۍنمازرابگویید، یڪ‌سݪام‌بہ‌امام‌حسین؏بدهید؛ این‌نمازتان‌عالۍمۍشود!(:❤️✨ - ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🥀🌱 شده‌عطـرِشھادٺ‌بازاحسـاس؛ شھادٺ‌میکشہ‌ماروبہ‌پرواز . . .🕊 شھادت‌انتھای‌راه‌هـم‌نیست":) مسـیر‌مرگ‌ِظلمت‌میشہ‌آغاز'!👊🏼🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیــــــــــــــــــــــــــــا بی تو خیلی دلگیره!💔 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
توجہ‌ڪردیݩ‌۱۹روزدیگہ‌سالگردِشھادټ‌حاجیمونہ!؟ بخداحواسمون‌باشہ😔 یھونشہ‌قولایۍڪہ‌بہ‌سرداردادیم‌یادمون‌برھ😭 شرمندھ‌حاجۍ‌نشیم🙂
• • +درد دوری‌کشیدی؟ -آره +الآن‌دچآر‌اون‌دردم:) درد‌دوری‌از‌حرم! 【♥️ꦿ】@porofail_me
ص‍ل‍ا‍م:؟!)💙🦋 اینجا یه کانال متفاوته💚🐸 کوچیکه اما بزرگ💛🐝 شاید فکر کنی به درد نمی خوره 🧡🍁 ‍و‍ل‍ی ت‍غ‍ی‍ر‍ت میده❤️🍄 آ‍ی‍د‍یه ک‍ا‍نا‍ل💗🌷 @msvrhd آ‍ی‍د‍ه م‍د‍ی‍ر💖🌸 @Sjde_kyani 💙🦋 💛🐝 💚🐸 💗🌷 💖🌸 ❤️🍄 💛🐤 کپی برای کانال در حد ۳ یا ۲ پیام ✨ بیشتر بشه = فهرست سیاه ✨
وَكَم‌مِن‌ضالٍّ؛ رأى‌قُبَّةَ‌الحُســـينِ فاهتَدى... وچه‌بسیارگمراهانے؛ که‌بادیدن‌گنبدِ هدایت‌شــدند...💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ... سپس مثل این چیزی به خاطرش رسیده باشد، میان بغض غریبانه اش لبخندی زد و همچنان که موبایلش را از جیبش بیرون می آورد، گفت:" راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم عکس گرفتم." و با گفتن" بیا ببین!" صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دوربین چشم دوخته بودند. با این که تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیز هایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده می کردند. با نگاهی که نغمه دلتنگی اش را به خوبی احساس می کردم، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت:" عزیز می گفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن. کنار رودخونه جاجرود." سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد:" یعنی دو سال قبل از این که اون اتفاق بیفته..." از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت. انگار هیچ کدام نمی توانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوت پر از غم و اندوه مان، مسیر منتهی به دریا را با قدم هایی آهسته طی می کردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل این که بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید:" خب الهه جان! دوست داری کجا بنشینیم؟" در هوای گرم شب های پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم:" نمی دونم، همه جاش قشنگه!" که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم:" اونجا خلوته! بریم اونجا." حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسه هایی که هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم. زیبایی بی نظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش، گوش هایمان را سحر می کرد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... شب ساحل، آنقدر شورانگیز و رویایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمی زدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره می کردیم که مجید سر حرف را باز کرد:" الهه جان! دوست دارم برام حرف بزنی!" با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم احساسش کم از خروش خلیح فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم:" خب دوست داری از چی حرف بزنم؟" در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای ملیح باز شد و گفت:" از خودت بگو...بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟" و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بی تاب شدن دل من همان! ای کاش می شد و زبانم قدرت بیان پیدا می کرد و می گفتم که دلم می خواهد دست از مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و می دانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خش می اندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند:" الهه جان! چی می خوای بگی که انقدر فکر می کنی؟" به آرامی خندیدم و با گفتن" هیچی!" سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بی تاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسه های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تر شده بود، پرسید:" الهه جان! نمی خوای با من حرف بزنی؟ نمی خوای حرف دلت رو به من بگی؟" آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی نغمه نفس هایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم می توانم هرچه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنان که نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم:" مجید! دلم می خواد بهت یه چیزایی بگم، ولی می ترسم ناراحتت کنم..." بی آن که چیزی بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هر چی می خواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم:" مجید! به نظر تو سنی بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستس قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز می خونیم، روزه می گیریم، قرآن می خونیم، حتی اهل بیت پیامبر (ص) برای همه ما محترم هستن. پس چرا بلید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... حرفم که به این جا رسید، جرات کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغ های ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش می لرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمی خواندم جز غم غریبی که در چشمانش می جوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش می کرد که سرانجام با صدایی آهسته پرسید:" کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا می کنیم؟" و من با عجله جواب دادم:" خب شما سه خلیفه اول پیامبر رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن." با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم:" مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟" لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربان تر، پاسخ گلایه پر نازم را داد:" من ناراحت نشدم، فقط نمی دونم چی باید بگم...یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز ناراحتت کنم..." سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پر کشید و تمنا کرد:" الهه جان! من عاشق یه دختر سنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دوتا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!" صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بی چون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداری ام داد:" الهه جان! میشه بخندی و فعلا فراموشش کنی؟" و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره رل از سبد بیرون می کشیدم، پاسخ دادم:" آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه الهه رو بخور!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دل هایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج می زد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان می بردیم و میان خنده های پر نشاطمان فرو نی دادیم که صدای توقف پر هیاهوی اتومبیلی در چند متر مان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجه مان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری اش روی شانه اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از ای که اینچنین آدم هایی سکوت لبریز طراوت و تازگی مان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگ شان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از این که می دیدم با بی مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز می کنند، عذاب می کشیدم. چند نفری هم دوشان جمع شده و مراسم پر گناهشان را گرمتر می کردند. سایه اخم صورت مجید هر لحظه پر رنگ تر می شد و دیگر در چهره مهربان و آرامش، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت:" الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه." و بی آن که معطل من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر می داشت، کفش هایش را پوشید. من هم با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آن ها حرکت کردیم و در گوشه ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمی شنیدیم و تنها از دو سایه هاشن پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت:" ببخشید اذیتت کردم. نمی تونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بی حیا باشن..." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاه مان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم:" فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال این جا بودن، می دونستن پلیس دائم گشت می زنه." مجید لبخندی زد و گفت:" هر چی بود خداروشکر که دیگه تموم شد." سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد:" الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات می دیدم!" در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی آن که بخواهیم دل هایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان می کردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرین مان با خمیازه های آخر شب موج های خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهی مان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد. ★ ★ ★ از صدای دستی گه به در می زد، چشمانم را گشودم. خواب بعدازظهر یک روز گرم تابستانی آن هم در خنکای کولر گازی حسابی دلچسب بود و به سختی می شد از بستر نرمش دل کند. ساعت سه بعدازظهر بود و کسی که در می زد نمی توانست مجید باشد. با خیال این که مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم:" ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم." و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنان که قدم به اتاق می گذاشت، با لبخندی گرفته گفت:" ببخشید بیدارت کردم." سنگین روی مبل نشست و من با گفتن" الان برات چایی میارم." خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد:" چیزی نمی خوام، بیا بشین کارت دارم." و لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم. مثل هميشه سرحال به نظر نمی آمد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ... صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم:" چیزی شده عبدالله؟" به چشمان منتظرم خیره شده و آهسته شروع کرد:" الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو خدا آروم باش و فقط گوش کن." با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله را با مکثی کوتاه ادامه داد:" من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم." تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرف های عبدالله را در هاله ای از ترس می شنیدم که می گفت:" هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر می گفت باید زودتر اقدام می کردیم، ولی خب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم..." نمی دانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل این که جریا خون در رگ هایم یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاد. نفس هایم به سختی بالا می آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را سراسیمه به آشپزخانه برد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمی توانستم چیزی بگویم یا حتی قطره ای آب بنوشم. به نقطه ای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر می کردم که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی آورد و همین تصویر مظلومانه اش بود که جگرم را آتش می زد. عبدالله کنارم روی مبل نشست و همچنان که سعی می کرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداری ام می داد:" الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. ان شاء الله حالش خوب میشه...خدا بزرگه..." و آن قدر گفت که سرانجام بغضم ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد می کرد مادر می شنود، با صدای بلند گریه می کردم. نمی توانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
اینم‌سہ‌پارت‌جبانے↻ پوزش‌بخاطر‌ڪم‌ڪاری‌دیشب🍃 حلاݪ‌ڪنیدツ
💛✋🏻 سلامی تا اَبد حسرت من العاشق الی المعشوق✨ ✋🏻 .⛅️. ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸🌤•• •[و تویے آنڪه صبح به صبح باید پنجره ےِ دل را رو بسوےِ مُحبتًش گُشود ...]• •°السلامُ علیڪَ یا بقیةَ الله فے ارضه •°💙🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
🌸🌤•• •[و تویے آنڪه صبح به صبح باید پنجره ےِ دل را رو بسوےِ مُحبتًش گُشود ...]• •°السلامُ علیڪَ یا
•♥️🍃• °•مھدۍ جان !! بارها روی تورا دیدم ولی نشناختم لالہ از باغ رُخت چیدم ولی نشناختم🌷🍂 "سلامٌ‌علۍ‌آلِ‌یاسین "🌼🌱 🦋•♥️🍃• °•مھدۍ جان !! بارها روی تورا دیدم ولی نشناختم لالہ از باغ رُخت چیدم ولی نشناختم🌷🍂 "سلامٌ‌علۍ‌آلِ‌یاسین "🌼🌱 🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گربریزد‌خوڹ‌‌مڹ ‌آڹ‌‌دوست‌رو پای‌ڪوباڹ‌جاڹ‌ برافشانم‌براو ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
(: _چرا دو شبه رمان نمیزارین‌؟🥲 +ببخشیدجبران‌شدشرمنده😢 ممنون‌که‌همراهمون‌هستیدوحواستون‌هست خیلی‌تشکر🌸🌼
(: _سلام کانالتون خیلی خوبه ممنونم واقعا💜 فقط اینکه اگه متن عربی درباره امام حسین علیه السلام بزارید عالی میشه واقعا توی برنامه کانال حتما قرار بدید از این متنا💛😽 +سلام‌خیلی‌لطف‌دارین‌تشکر😍 جسارتامنظورتون‌ازمتن‌عربی‌چیه!؟ حدیث!؟بیوعربی!؟ چی!؟خودتون‌بگین‌لطفا. ازشماهم‌تشکرکه‌همراهمون‌هستین🌼🌸
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#استوری #حاج‌قاسم‌سلیمانے گربریزد‌خوڹ‌‌مڹ ‌آڹ‌‌دوست‌رو پای‌ڪوباڹ‌جاڹ‌ برافشانم‌براو ♡  (\(\     
• • روزی‌خواهد‌آمد که‌آهنگران‌میخواند‌؛ حاج‌قاسم‌نبودی‌ببینی قُدس‌آزاد‌گشته خون‌یارانت‌پرثمرگشته . .(: 【♥️ꦿ】@porofail_me
°•🌿 •° دلتنگتیم حاج قاسم 🥺💔 #استوری ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
برفِ سفید و گنبد زردت چه دلرباست عرشِ‌خدا بہ‌مشهدتان‌غبطہ‌می‌خورد♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ... عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم می کرد:" الهه جان! مگه تو نمی خوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمی تونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش." با چشمانی که از شدت گریه می سوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می آمد، ناله زدم:" عبدالله من نمی تونم به مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... می خوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمی تونم تو چشمای مامان نگاه کنم..." و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم را قطع کرد. من که نمی توانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه می توانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام می خواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت. با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم:" عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمی تونم خودم رو کنترل کنم..." و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم. حال سخت و زجر آوری بود که هر لحظه اش برای دل تنگ و غمزده ام، یک عمر می گذشت. حدود یک سال بود که گاه و بی گاه مادر از درد مبهمی در شکمش می نالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیف تر می شد و هر بار که درد به سراغش می آمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمی کردم و حالا نتیجه این همه سهل انگاری، بیماری وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش می ترسیدم. وضو گرفتم و با دست هایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمی توانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه می کردم و اشک می ریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمی توانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بی رمقم به گوشه ای خیره مانده بود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ... دلم می خواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را می لرزاند. ای کاش می دانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده با هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری اش بروم. خسته از این همه فکر بی نتیجه، خودم را کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لب هایی که چون همیشه می خندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آن که چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید:" چی شده الهه؟" نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گام هایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید:" الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟" به چشمان وحشتزده اش نگاهی بی رنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام فضای اتاق را پر کرد. سرم را به دیوار فشار می دادم و بی پروا اشک می ریختم که حتی نمی توانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم. شانه های لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید:" الهه! بهت میگم بگو چی شده؟" هرچه بیشتر تلاش می کرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بی قرار تر می شد و اشک هایم بی تاب تر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد:" الهه! جون مامان قسمت میدم... بگو چی شده!" تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدم هایی که انگار می خواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنان که سرم را در تشک فرو می کردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار می زدم که صدای مضطرب مجید در گوشم نشست:" الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام می کنی..." بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد:" الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس..." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me