eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
166 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
°•🌿 •° دلتنگتیم حاج قاسم 🥺💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
برفِ سفید و گنبد زردت چه دلرباست عرشِ‌خدا بہ‌مشهدتان‌غبطہ‌می‌خورد♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ... عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم می کرد:" الهه جان! مگه تو نمی خوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمی تونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش." با چشمانی که از شدت گریه می سوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می آمد، ناله زدم:" عبدالله من نمی تونم به مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... می خوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمی تونم تو چشمای مامان نگاه کنم..." و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم را قطع کرد. من که نمی توانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه می توانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام می خواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت. با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم:" عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمی تونم خودم رو کنترل کنم..." و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم. حال سخت و زجر آوری بود که هر لحظه اش برای دل تنگ و غمزده ام، یک عمر می گذشت. حدود یک سال بود که گاه و بی گاه مادر از درد مبهمی در شکمش می نالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیف تر می شد و هر بار که درد به سراغش می آمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمی کردم و حالا نتیجه این همه سهل انگاری، بیماری وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش می ترسیدم. وضو گرفتم و با دست هایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمی توانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه می کردم و اشک می ریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمی توانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بی رمقم به گوشه ای خیره مانده بود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ... دلم می خواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را می لرزاند. ای کاش می دانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده با هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری اش بروم. خسته از این همه فکر بی نتیجه، خودم را کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لب هایی که چون همیشه می خندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آن که چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید:" چی شده الهه؟" نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گام هایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید:" الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟" به چشمان وحشتزده اش نگاهی بی رنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام فضای اتاق را پر کرد. سرم را به دیوار فشار می دادم و بی پروا اشک می ریختم که حتی نمی توانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم. شانه های لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید:" الهه! بهت میگم بگو چی شده؟" هرچه بیشتر تلاش می کرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بی قرار تر می شد و اشک هایم بی تاب تر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد:" الهه! جون مامان قسمت میدم... بگو چی شده!" تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدم هایی که انگار می خواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنان که سرم را در تشک فرو می کردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار می زدم که صدای مضطرب مجید در گوشم نشست:" الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام می کنی..." بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد:" الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس..." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بریده بالا می آمد، پاسخ این همه نگرانی اش را به یک کلمه دادم:" مامانم..." و او بلافاصله پرسید:" مامانت چی؟" با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم:" مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره..." و باز هجوم گریه گلویم را پر کرد. مثل این که دستانش بی حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانب روی صورتش خشکید. با چشمانی که از بهتی غمگین شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به تلاطم افتاده بود:" مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر میبردیمش..." هر آنچه در این مدت از درد ها و غصه های مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو می کردم و مجید با چشمانی که از غصه می سوخت، تنها نگاهم می کرد و انگار می خواست همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شکوه های مظلومانه من و شنیدن های صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلایه ها و سیلاب اشک هایم آرام گرفت و نه این که نخواهم که دیگر توان سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سرانگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت:" الهه جان... پاشو روی تخت بخواب." و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سستم را از زمین کندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد:" الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخوره." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگی ها باز نمی شد که باز اشک از گوشه چشمان پف کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم:" مجید! حال مامانم خوبه میشه؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
♥️ツ•• اَشْهَدُ‌أَنَّكَ‌مِنْ‌دَعَائِمِ‌الدِّينِ وَأَرْكَانِ‌الْمُسْلِمِينَ‌وَ‌مَعْقِلِ‌الْمُؤْمِنِينَ!(: گواهےمیدهم‌کھ‌تو‌ای‌سیدالشھدا ازاستوانھ‌های‌ِ‌دین‌و‌تڪیه‌گاه‌های‌ مسلمین‌وپناهگاه‌ِ‌مومنان‌هستے🌱 🖐🏼 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
∞□●■○ هرروزبیشترازدیروز دوستت‌دارم...♥️ گویۍدرقلبم‌بروزرسانۍ‌میشوۍ😍 امام‌رضاۍجان❣ #چہارشنبه‌هاۍاما
♥️🌱 •• -تقصیر‌دلم‌نیسٺ‌ٺو‌را‌میخواهد📿🌼 •ھرگوشہ‌ۍ‌چشمۍ‌‌ٺو‌را‌میخواند👀🧿 اَﻟﺴَّﻼ‌ﻡﻋَﻠَﯿْڪ‌ﯾﺎ‌ﻋَﻠےﺍﺑْڹﻣﻮﺳَےﺍﻟْﺮضا(؏)🖐🏻💛 💚🖇•• 🌤🤗 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
•♥️🍃• ○°دلتنگم و دلتنگم و دلتنگ و مرا یک خلوت ساده در حریمت کافیست🌻🤍 " السلام‌علیڪ‌یا‌شمس‌الشموس "✋🏻 📝°| 🕌°| ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسٺموبگیرامامـ♡ـرضـا؏💔⛓ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... با نگاه مهربانش، چشمان به خونه نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشک هایم را از روی گونه هایم پاک می کرد و نوایی گرم و دلنشین دلداری ام داد:" توکلت به خدا باشه الهه جان! ان شاء الله خوب میشه! غصه نخور عزیزدلم!" سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد:" الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی..." که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت. وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم:" نکنه مامان باشه؟ حتما عبدالله بهش گفته..." مجید از لب تخت بلند شد و با گفتن" آروم باش الهه جان!" از اتتق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با قلبی که طنین تپش هایش را به وضوح می شنیدم، گوش می کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمه ای با مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سوالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید:" به مامان گفتی؟" عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد:" نتونستم..." سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد:" الهه من نمی تونم! تو رو خدا کمکم کن. .." با شنیدن این جمله، حلقه بی رمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت. با نگاه عاجزانه ام به مجید چشم دوخته و با اشک های گرمم التماسش می کردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد:" عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمی بینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی می تونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!" عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی گله کرد:" مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... با شنیدن این جملات نتوانستم مانع بی قراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را می شنیدم که با غیظ می گفت:" عبدالله! الهه نمی تونه این کارو بکنه! الهه داره پس میفته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو از می خوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه می خوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر می کنی!" و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را مجاب کرد که به تنهایی این کاز هولناک را انجام دهد و خود به غمخواری غم هایم پای تخت نشست. ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من سراغی نمی گرفت. مجید همان طور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و از این که با این حالم این همه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد. دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از روی تخت پایین آمدم. نگاهی به صورت خسته اش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گام هایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم بوی غم می داد. به امید این که خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم. حق با مجید بود، باید خودم را آمادا می کردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را کی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه امید و آرامش مادر می شدم، نه مثل امشب که همه توانم را در آغاز راه باختم و بدون این که به یاری دل بی قرار و دست تنهای عبدالله برم، فقط خون دلم را به کام همسر مهربانم ریختم، هرچند این وظیفه ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال عملی کردنش، پرده های نازک دلم را می لرزاند. نمازم را با گریه بی صدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید اجابت زیر پرده به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هرچه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بی تابی می کند، آرامشی ماندگار عنایت فرماید. ★ ★ ★ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت:" بسه مادرجون، دیگه نمی خوام." نگاهم به چشمان گود رفته و گونه های استخوانی اش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن" چقدر هوا گرمه!" از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بی قرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانی اش می گذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت تر و بدنی که لاغر تر می شد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر می خندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم. با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنک تر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم می زد. در این دو سه هفته ای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان می آمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری می زدند، ولی آن ها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند. نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید:" الهه جان! از خونه چه خبر؟" به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کناز تختش می نشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم:" همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شمارو می گرفت. لعیا می گفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس می کنه که اونم با خودشون بیارن." سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم:" ان شاء الله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون می کنیم، بیان دور هم باشیم." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
من حرم لازمم دلم تنگ است💔 روزگارم ببین بهم خورده😞✋ تو عراقیو من هم ایرانم سرنوشت این چنین رقم خورده گره کور دارم اما با یک نگاه تو بهترم آقا نذر کردم دوباره قسمت شد مادرم را بیاورم آقا... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 از راه دور ميدهم " ارباب من سلام " اين شد زيـارت من و دل ، كربلاى تـو ❤️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
✍استاد فاطمی نیا : يكي از علماء، از برادر علامه طباطبايي، سيد محمد حسن الهي، نقل كرد كه فرمودند: من يكي از علماء گذشته را به فاتحه اي ياد ميكردم (از بزرگان علمايي كه در قديم بودند). يك روز با حالت گله با خود مي انديشيدم كه ما گاهي براي شما فاتحه اي ميفرستيم، اما چيزي نميبينيم؛ شما هم از ما يادي بكنيد!... گويا شب بعدش بود كه آن عالم آمد به خوابم و گفت: از ما گله كردي؟! يادت نيست كه در فلان روز در فلان اداره كاري داشتي گرفتاري ات حل نميشد، ميخواستند كارت را درست نكنند؛ اما يك مرتبه ديدي تعلل ها كنار رفت، كارت را درست كردند و مشكلت حل شد؟! آن، كار من بود!... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همان‌دختر‌کم‌حجاب‌دختر‌منه! ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
- بی‌عصاآمده‌ای چشم‌دل‌ما‌روشن ؛)😍✌️🏻 [ ♥️🌱 ] ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت کردن به انگلیسی😍👏 چقدر محکم👊 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#استوری - بی‌عصاآمده‌ای چشم‌دل‌ما‌روشن ؛)😍✌️🏻 [ #حضرت‌آقا♥️🌱 ] ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━
آمدےجانم‌بہ‌قربانت‌ولیکن‌بےعصا🌱 تاکہ‌باشدخط‌بطلان‌برتمامِ‌یاوه‌ها... " اللّهم‌احفظ‌قائدناالامام‌الخامنه‌ای " ❤️ 😍 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲┊  باشماحال‌خراب‌دل‌ماخوب‌تراست وسط‌خیمه‌ی‌توحال‌وهواخوب‌تراست💔🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
ازلحاظِ‌روحی‌نیازدارم‌الان‌زنگ بزنن‌بگن‌فردادیدارخصوصی‌با (:" 💔🚶🏻‍♀ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#....(🕌♥️)
یاچشم‌بپوش‌ازمنو ازخویش‌برآنم.. یاتنگ‌درآغوش‌بگیرم‌ڪہ‌بمیرم(:"...
ماقلبمان‌شڪست حرم‌رابیاورید..💔😭
آقا....😭😔 تروبہ‌خدااگہ‌قھرۍآشتۍ(:" !؟😔
لطفاوخواهشالف‌ندهید😊 تبادل‌داریم‌برای‌بزرگترشدن‌جمعمون🙂 بمونید‌برای‌امام‌زمان♥️🍃