•⛅️🕌•
درمدحعلـےعقلفرومیماند
خاڪقدمشبهآبـرومیماند
هرڪسڪهبهحجنرفتازراهنجف
حجشبهنمازبیوضومیماند..
#فقطحیدرامیرالمومنیݩاستـ..♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•⛅️🕌• درمدحعلـےعقلفرومیماند خاڪقدمشبهآبـرومیماند هرڪسڪهبهحجنرفتازراهنجف حجشبهنم
🌸🍃••
منشیعہاموباتوشرفمیگیرم
بردرگہتوڪاسہبهڪفمیگیرم
آنقدربہلبعلیعلیمیگویم
آخر،بهخداازتونجفمیگیرم
#یڪشنبہهاۍعلوے💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
بیاحلالمڪنکہ..🍂
بہفڪرمنبودۍومننبودمـ...💔🔓
یہذرهنیسٺمعرفٺتووجودم..........😔🚶
یادٺنبـودمـ (:🥀
#اللهمعڄللولیڪالفرڄ💙
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و دیگری با ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خنده هایشان گوشم را کَر کرد و دیگر نمی فهمیدم چه می گویند که نگاه بی حیا و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش می زد. تازه می فهمیدم مجید آن شب در انتهای چاه چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام نمی شد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود. دستم را روی بدنم گذاشته و همچنانکه حرکت نرم دخترم را زیر انگشتانم احساس می کردم، آیت الکرسی می خواندم تا هم دل خودم، هم قلب کوچک او به نام و یاد خدا آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم می گرفت. حالا تمام خاطرات ماه های گذشته مقابل چشمانم رژه می رفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه شرکای خوش نام و قدیمی اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری غریبه وارد تجارت شد و به سرمایه گذاری در دوحه دل بست و هنوز سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی ناموس پدرم می دانستند و هنوز نمی دانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده اند که بلاخره پس از ساعتی پدر و نوریه بازگشتند. پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید خانه را به آنها داده است و من دیگر در این خانه چه امنیتی داشتم که کلید خانه و تمام زندگی ام به دست این اراذل افتاده بود!
ساعتی نشستند و صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی چاپلوسی اش را می کردند تا بلاخره رفتند و شرشان را از خانه کم کردند. نمی دانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمی رسید که می دانستم با آتش عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمی کند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی آمد که تمام نخلستان ها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمی توانستم بنشینم و تماشاگرِ بر باد رفتن همه زندگی پدرم باشم که از شدت خشم و غصه ای که پیمانه پیمانه سر می کشیدم، تا صبح از سوز زخم های سینه ام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس می گرفت، فقط گریه می کردم. هرچند نمی توانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه می کردم و می دانستم با این بی تابی ها چه آتشی به دلش می زنم، ولی من هم سنگ صبوری جز همسر مهربانم نداشتم که همه خونابه های دلم را به نام سردرد و کمردرد به کامش می ریختم تا سرانجام شب طولانیِ تنهایی ام سحر شد و مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بی خوابی دیشب به خانه بازگشت.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۷۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
دیگر خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصه های دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال می کرد:" چی شده الهه جان؟ من که دیروز می رفتم حالت خوب بود." در جوابش چه می توانستم بگویم که نمی خواستم خون غیرت را در رگ هایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمی توانستم برایش بگویم دیشب آنها در این خانه بودند و از حرف هایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر ناپاکشان دور می زد و باز تنها به بهانه حال ناخوشم ناله می زدم که آنچه نباید می شد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد. مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه می رفت تا اطلاعات جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نحسش نیفتد. با کتاب هایی که در دستش گرفته بود، می دانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوال پرسی هایش را به سردی می دادم که با تعجب سؤال کرد:" تو دیشب خونه بودی؟!!!" از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد:" من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداش های من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب میومدی پایین ازشون پذیرایی می کردی! داداشم می گفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!" از بازگویی ماجرای دیشب وحشت کردم که می دانستم صدای نوریه تا اتاق خواب می رود و از واکنش مجید سخت می ترسیدم که پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه نیمخیز شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که ابرو در هم کشید و گفت:" من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر می خوره!" در جواب این همه وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرف ها چه فکری می کند که نوریه کتاب هایش را روی میز شیشه ای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد:" این کتاب ها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری می کنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته می دونی همه اینا از مصادیق شرک به خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۰
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و من که خبر آوردن این کتاب ها را دیشب از میان قهقهه مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرف هایی که می زد توجهی نمی کردم و در عوض از اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را می خواندم تا این ماجرا هم ختم به خیر شود و او همچنان به خیال خودش ارشادم می کرد:" ببین ما وظیفه داریم اسلام اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت شیعه به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی می چسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضی ها اصلاً مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!" و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام میتپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد:" تو این کتاب ها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همه مون به عنوان یه مسلمون وظیفه داریم به هر وسیله ای که می تونیم برای نابودی این رافضی ها تلاش کنیم تا اسالم از شرِ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هر کس به یه روشی این کار رو می کنه؛ یکی مثل من و تو فقط می تونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضی ها رو به جهنم بفرسته!" و حالا نه فقط از ماجرای دیشب که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون می زد و به نام جهاد در راه خدا، ریختن خون مسلمانان شیعه را مباح اعلام می کرد و می دانستم همه را مجید می شنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس توبیخ پدر نمی توانستم جوابی به سخنان شیطانی اش بدهم و فقط دعا می کردم زودتر شرش را از خانه ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی اش، کتاب ها را روی میز شیشه ای به ستم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد:" فقط این کتاب ها با هزینه بیت المال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی!" و من به قدری سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمی فهمیدم چه می گوید و شاید از رنگ پریده ام فهمید حوصله خطابه هایش را ندارم که بلاخره بساط تبلیغ وهابی گری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن می شد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
صورتش از غیظ غیرت سرخ شده و به وضوح احساس می کردم تمام بدنش از ناراحتی می لرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی شیر و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود شیر را در لیوان بریزد و می خواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم می گذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمی آورد از زبان زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه می سوخت، ولی به رویم لبخند می زد و با مهربانی برایم لقمه می گرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید:" دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟" و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:" دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم تا اصلاً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن." صورتش هر لحظه برافروخته تر می شد و با هر کلامی که می گفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش می گرفت و مثل این که دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:" الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها می ذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت می کنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!" با نگاه معصومانه ام به چشمان مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم:" مجید! تو رو خدا یواش تر! بابا می شنوه!" و نتواستم مانع بی قراری قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان گریه ناله زدم:" مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. بابام همه زندگی اش رو به نوریه و خونواده اش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از خودش نداره..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و هر چند نمی توانستم آنچه از زبان ناپاک برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه می داد، غم های قلبم را پیش چشمانش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش می ریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گالیه هایم را داد:" الهه! ما از این خونه میریم!" از حکم قاطعانه اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم:" مجید! این خونه بوی مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با خشمی که بیشتر بوی دلواپسی می داد، بر سرم فریاد کشید:" الهه! این خونه داره تو رو می کُشه! بابا و نوریه دارن تو رو می کُشن!روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی! که چهار ستون بدنت از دست نوریه نلرزه! می فهمی داری چه بلایی سرِ خودت و این بچه میاری؟!!!" و بعد مثل این که نگاه نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم شعله کشید:" اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم سگ چشم!!!" و دلش نیامد بیش از این به جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانی اش را نشانم داد:" الهه جان! عزیزم! تو الان باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی می کنه که شیعه رو کافر می دونه! خُب من شیعه هستم و حقم اینه که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه عذاب بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش اضطراب داشته باشی که الان نوریه می فهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا می کنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر گل روی تو تحمل می کنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو می بینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به سختی از لایه سنگین بغض می گذشت، گفتم:" مجید! نوریه اومده که همه این خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین می بره!" که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با دلسوزی داد:" الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی می کنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون می کنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد." از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش می شنیدم، دلم به درد آمد.
حقیقتی که می دانستم و نمی خواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم:" مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که می تونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی می تونم، تو خونه مامانم بمونم!" از چشمانش می خواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد:" هر جور تو می خوای الهه جان!" و من هم می خواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیری اش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم:" مجید! این کتاب ها رو بریز دور. نمی دونم اگه اسم خدا و پیامبر (ص) توش اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتاب ها رو از این خونه ببر بیرون." برای چند لحظه به ردیف کتاب ها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته پرسید:" نمی خوای بخونیشون؟" و در برابر چشمان متعجبم با دل شکستگیِ عجیبی ادامه داد:" مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت (ص) فایده نداره، خُب اگه می خوای این کتاب ها رو هم بخون..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
••ببخشــید بابــټ ڪمڪارے دیشــب🍃
سھ تاپارټ جبــرانے گذاشــتہ شد عــزیزاݩ
#حسیـنجانم ...!
دردمندم،
دلشڪستہام
واحساسمیڪنمڪہ
جز‹تــو›و‹راهتـو›
داروییدیگـر
تسڪینبخـشِ
قلبسوزانمنیست...! :)💔"
#ارباببطلبنوکربیتابترا✋🏼
#ابکےمنَفراقِالحُسین🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#حسیـنجانم ...! دردمندم، دلشڪستہام واحساسمیڪنمڪہ جز‹تــو›و‹راهتـو› داروییدیگـر تسڪینبخـشِ ق
[🌙]
#صبحمراباسلامبہتواربابمشروعݦےڪنم🙂✋🏼
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#ڪربلانصیبتۅنـ♥️🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•⛅️🍃•
"گشتمبههرڪجاڪهڪنم
وصفاینڪلام،
تفسیرعشــقنامِحسݩگشت
والسلام:)💚"
#السلامعلیڪیاحسنبنعلـے🌱
#دوشنبہهاۍامامحسنے✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•⛅️🍃• "گشتمبههرڪجاڪهڪنم وصفاینڪلام، تفسیرعشــقنامِحسݩگشت والسلام:)💚" #السلامعلیڪیاحسن
🌻••
تاابدنوڪرپابسٺوغلامحسنـم
منحسینـےشدهدسٺامامحسـنم..😌💚
#امامحسنۍام
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
العالم کله محضرالله ..
فلا تعصوا الله فی محضره
عالم محضر خداست
در محضر خدا #گناه نکنید :)✨🤍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
اللّهُمَّیَسِّرلَنابُلوغَمانَتَمَنّی...
خدایا
آسانکنبرایما
رسیدن
بهآنچهآرزومندیم...✨🍃♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم:" مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابی ها یکی می دونی؟!!! یعنی خیال می کنی منم مثل نوریه فکر می کنم؟!!!" و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه می گرفت، قاطعانه اعلام کردم:" من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی محرم و صفر بحث می کنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداری ها سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که می رسه از اینکه امام حسین (ع) و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم می سوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی می دونه! نوریه میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین (ع) عزاداری می کنن! میگه شیعه ها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (ع)!اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمی دونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مرد شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده ام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمی دونه! من با تو بحث می کنم تا اختلافات مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن!" و او همان طور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد:" پس فاتحه مون خونده اس!" و شاید می خواست صورت غمزده ام را به خنده ای باز کند که خندید و با شوخ طبعی ادامه داد:" اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!" و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش می غلطید، خنده تلخی کرد و باز می خواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد:" الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!" و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت:" تو فقط به حوریه فکر کن!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
ساعتی می شد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس می زدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمی دانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه می زد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.
فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود.
با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار می دادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بلاخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید:" تو با این وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟" چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم:" می خواستم باهات حرف بزنم." پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همان طور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در می آورد، جواب داد:" خُب زنگ می زدی بیام خونه." و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آن طرف تر پارک شده بود، برویم و پرسید:" حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟" یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنان که با قدم های سنگینم به دنبالش می رفتم، پاسخ دادم:" چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود." ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخه های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید:" چیزی شده الهه جان؟" و من با گفتن "نه." سرم را پایین انداختم که نمی دانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید:" چی شده الهه؟" سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم:" چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!" و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریده ام می دید که با ناراحتی اعتراض کرد:" یه زنگ می زدی من می اومدم خونه با هم حرف می زدیم. بی خودی برای چی این همه راه اومدی تا اینجا؟" و من بلافاصله پاسخ دادم:" نمی خواستم نوریه چیزی متوجه شه. می خواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم." و فهمید دردهای دلم از کجا آب می خورد که نفس بلندی کشید و پرسید:ر خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم می داد تا خودش جواب سؤالش را بدهد:" خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحت تر بودی!" بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید:" حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟" و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم:" مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!" دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کُند که بغض کردم وگفتم:" عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه!" و هر چند می ترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم:" بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه." نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید:" بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!" و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم:" کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی اش رو داده دست نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن..." از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم:" عبدالله! نمی دونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمی دونی چقدر به بابا بد و بیراه می گفتن و مسخره اش می کردن که اختیار همه زندگی اش رو داده به اونا!" صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم می کرد که از تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم:" عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می کنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتاب های تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمی دونم چه نقشه ای دارن..." دستش را روی فرمان گذاشته و می دیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم:" عبدالله! نوریه و خونواده اش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!" که به سمتم صورت چرخاند و دستش به نوریه نمی رسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد:" میگی چی کار کنم؟!!! فکر می کنی من نمی فهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!" سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه اش، عذر فریادش را خواست:" الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
#سلام_اربابم♥️✋
✨ صبح هر روز
فقط از تو
حرم خواسته ام
✨ بیا کاری کن...
اربابم حسین جان【ع】
#صبحتون_کربلاییــــــــــ「🌱」
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•⛅️🌻•
گفتیمبیاولیدلیتنگنشد
برهیچلبینامتوآهنگنشد
صدبارشدهوزیرفرهنگعوض
صدحیفڪهانتظارفرهنگنشد..!
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ🌱
#سهشنبههاۍمهدوے✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•⛅️🌻• گفتیمبیاولیدلیتنگنشد برهیچلبینامتوآهنگنشد صدبارشدهوزیرفرهنگعوض صدحیفڪهانتظا
.
.
🧡🌼••
شاهبیټغـزلخلقټعاݪمبرگرد
عݪٺخلقمـنوعاݪموآدمبرگرد..
#اللھمعجللولیڪالفرج..🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
•🌱•
رفیقشہید،شہیدتمےڪنہ!
حتےممڪنہانقدرشہیدانہزندگےڪنہ . . .
ڪھوقتشہادتخودششہیدمےشے!
درستمثلحاجقاسموابومہدے
همینقدرعاشق!
همینقدرشہیدانہ:)
|#حاج_قاسم|
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
.. #سخنی_درست..👌🏻🥰 #بحث_دوم..😍 #سوال..°↓ .🌙. چرا با اینکهخداعادله؛بینمخلوقاتشفرقگذاشتهوا
..
#سخنی_درست..🍃👌🏻
#بحث_سوم..🤩
دوسوال؛دوجواب..😉♦️
#سوال°•° ↓
..🌸.. چراخدا انسانراطوریخلقنکردکهاصلاگناهنکند؟!
کهنیازیبمجازاتوعذابنیزنباشد!؟
#جواب ^^ ↓
..🚦.. امامصادق:
اگراینچنینبود.. هیچگاهکارخوب،مستحقپاداشنبود
زیراکارهایخوبِانسان،اختیارینبود!👌🏻
#سوال...! ↓
..💌.. چرا خداکافررا آفرید؟!(کهبعدبخادمجازاتشکنه😐)!!
#جواب•| ↓
..🕊.. علامهطباطبایی(ره)درالمیزانمیفرمایند:
خداکافرنیافرید! اوهرکهراآفریدغرضاولیوذاتیاشاین بودهکهبسعادتانسانیتبرسد،،
بههمهعقلوارادهدادهتاراههدایترابیابند وبهخدابرسندنهشیطان!!!
..
حالاگرعدهایبهاختیارخود؛خودرادرشرایطگناهقراردادهوکافرشدند وازسعادتهدایتِخدامحرومشدند؛
آیااینمحرومیتوعلتکافرشدنآنهارابه خدا بایدنسبتداد؟!!
📱..منبع :↓
توحیدمفضل،ص۱۵۴
المیزان،ج۸،ص۵۶
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
خدایاتوخودمیدانی؛
دردنیاتمام
شرفوهویتم
ودرعالمبرزخومحشرنیز
شرفمخدمتبه
نوکرانامامحسینعلیهالسلاماست.
#آیتاللهضیاءآبادی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me