••☂••
گفتش ڪه اگه #خدا برا ۲۴ ساعت #گناه کردنو آزادڪنه،چیکار میکنی!؟
هی فکر ڪردم ...
فکر ڪردم ...
دیدم چقد همه گناهارو دارم همین الانشم میڪنم !
همه چی همین الان هم عادیه !
من الان هم همه گناهارو انجام میدم ،
نیازۍ به آزاد شدنش نیست :))
#خاکعالمبهسرم
#دلتوروشکستم
#خستمازخودم
#ازگناه
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
:)💔
یه جای خوندم
نوشته بود:
امام دست به خاک بزنه
به اذن خدا طلا میشه...!!!
.
.
.
"این دلِ ما بدجوری خاک گرفته ارباب "
.
:)))))))💔
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_دوم
🌷🍃🌷🍃
....
عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت:" من نمی دونم اینا چه آدم های بی وجدانی هستن؟!!! تو بغداد بمب می ذارن و سنی ها رو می کشن، از اینور تو جاده کربلا شیعه ها رو می کشن!" که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلخ تر ادامه داد:" اینا اصلا مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل ماموریت دارن که مسلمونا رو قتل عام کنن!" مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بی گناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کردو گفت:" الهه جان! خیلی باد و خاک شده. پاشو برو لباس ها رو جمع کن." از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که هم زمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد:" می خوای من برم؟" و من با گفتن " نه، خودم میرم!" چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد:" ببخشید..." روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی آمد، آغاز کرد:" معذرت می خوام، الآن که از سرکار بر می گشتم یه جا داشت نذری می داد من می دونم شما اهل سنت هستید ولی..." مانده بودم چه می خواهد بگوید و او همچنان که چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد:" ولی این نذری رو به نیت شما گرفتم." سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم می گرفت، ادامه داد:" بفرمایید!" نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا می لرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن "سلام برسونید!" راه پله ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت. در حیرت رفتار شتابزده اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_سوم
🌷🍃🌷🍃
.....
عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید:" رفتی لباس ها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟" با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم:" نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد." پدر بی اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانه اش حالم را خوب فهمیده بود، سوال کرد:" خب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!" از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی می تپید، بهانه آوردم:" آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم." و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباس ها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه های تنومند نخل ها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آن ها هم بر اثر شدت وزش باد، کنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباس ها را جمع کردم و بی آن که نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباس ها را به یک چوب رختی آویختم تا سر فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همراه ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم.
شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن" دستش درد نکنه!" کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه ها روی میز گذاشتم که خندید و گفت:" این می خواد مثلا مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمی پزه، میره از بیرون میگیره!" مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت:" من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_چهارم
🌷🍃🌷🍃
....
اولین قاشق را که به دهان بردم، احساس کردم طعن گرم و شیرین این نذری خوش طعم ، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمی توانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر این که احساس ته نشین شده در این معجون طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هرچه بود در مذاق من، طعمی از جنس طعم های معمول این دنیا نبود! مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت:" با این که دلم درد می کرد، ولی مزه داد!" عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام ته کاسه پاک می کرد، با شیطنت گفت:" برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!" از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسه های خالی را جمع کردم و برای شستن شان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه های دلم را می لرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان می کردم دریایی از احساس در چشمانش موج می زد و به ساحل مژگانش می رسید، احساسی که نه سرچشمه اش را می شناختم و نه می دانستم به کجا سرازیر می شود و نه حتی می توانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس می کردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم.
★ ★ ★
آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخل ها را نمی سوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخه ها می دوید و خوشه های خالی خرما را نوازش می داد و بارش های گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر می شست، همه خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم می داد. روزهای آخر دی ماه سال 91 به سرعت سپری می شد و چهره بندر عباس را زمستانی تر می کرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بی رحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربان ترین زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
♥️|• #مشهدمیخوامآقا
ذڪرتـوشـورونوایےدیگراست
مرقدتصحنوسرایےدیگراست
هـرحیـاطشمثـل«بین الحـرمین»
"مشهد"تو«ڪربلایے»دیگراست
#دلتنگحرمم😔
#چهارشنبههاےامامرضایے🍃💚
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_پنجم
🌷🍃🌷🍃
....
مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سر خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهره ای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده های حریر ساده جایشان را به پرده های رنگب جدید تری که تازه مد شده بود، بدهد.
پرده ای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهارپایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله باز می گردد، همه چیز برای نصب پرده های جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه مان رخ دهد، حسابی سر ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه ای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد:" این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم." در تایید حرف مادر، اشاره ای به ظرف بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم:" مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگ تر میشه!" که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پرده های نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن" چقدر سنگینه!" کیسه ها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسه ها رفت و همچنان که دست در کیسه ها می کرد، گفت:" بجنبید پرده ها رو در بیارید تا بیشتر از این چروک نشده!" با احتیاط پرده ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختن شان شدیم. عبدالله چهارپایه را با خود به زیرزمین برد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت.
همچنانکه نگاهم به پرده ها بود، چند قدمی عقب تر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجره های قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار می گرفت، فرصت خوبی برای طنازی پرده ها فراهم کرده بود؛ پرده هایی استخوانی رنگ با والان هایی مخملی که در زمینه مشکی رنگشان، طرح هایی نقره ای رنگ خودنمایی می کرد. حالا با نصب این پرده های جدید که بخش زیادی از دیوار های خانه را پوشانده و دامن شان تا روی فرش های سرخ اتاق کشیده می شد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونه ای که خیال می کردم خانه، خانه دیگری شده است.
مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن:"خیلی قشنگ شده!" رضایت خودش را اعلام کرد.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_ششم
🌷🍃🌷🍃
.....
سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید:" عبدالله هنوز برنگشته؟" که عبدالله با چهره ای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم:" تو زیرزمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!" خندید و گفت:" تو زیرزمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!" از شنیدن نام او خنده ی روی صورتم، به سرخی گونه هایم بدل شد که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنان که دستش را به سمت سینی چای دراز می کرد، ادامه داد:" کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود."
مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید:" چه خبره؟ مهمون داره؟" عبدالله به نشانه تایید سر فرو آورد و پاسخ داد:" آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش." و مادر با گفتن" خب به سلامتی!" نشان داد دل مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است.
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید :" عبدالله نمی دونی تا کی این جا می مونن؟" و عبدالله با گفتن "نمی دونم!" مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود:" زشته تا این جا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می دونستم چند روزی می مونن، چند شب دیگه دعوتشون می کردم که لااقل خستگی شوت در بیاد. ولی می ترسم زود برگردن..." هر بار که خصلت میهمان نوازی مادر این گونه می درخشید، با آن همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنان که شماره می گرفت، زیر لب زمزمه کرد:" یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_هفتم
🌷🍃🌷🍃
....
می دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان نواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می داد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید:" نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟" که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد:" خوبه! هرچی لازم داری بگو برم بخرم." و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس این که او امشب به خانه ما بیاید و باز سر یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان می داد که مادر صدایم کرد :" الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟" با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم:" میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده." مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"الان که دیگه وقت نمازه ! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هرچی لازم می دونی بخر." عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت:" بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم." که مادر ابرو در هم کشید و گفت:" نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمی کنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش می گم!" عبدالله از حرکت به نسبت غیر مودبانه اش به خنده افتاد و با گفتن "از مرد ها بیشتر از این انتظار نداشته باش!" کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنان که ظرف های نهار را می شستم، فکرم به هر سمتی می رفت. به انواع میوه هایی که می خواستم بخرم، به شام و پا سفره هایی که می توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغيير چیدمانی که بتواند خانه مان را هرچه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می زد، دست بردار نبود. بی آن که بخواهم، دلم می خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بی قرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی خبر بودم!
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامظهرٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
#بِهـْ_وَقْتـِ_دِلْتَنْگٖی💔
سݪام ميدهمُ و دݪخوشَم ڪہ فرموديد ؛
هر آنڪہ در دل خود یاد ماست ، زائر ماستـ...!
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•|دســتِمڕاهمبندڪن
زائڕنیستمبگــذاڕ
بگذاڕمنهمنوڪرتباشم
درروضھهادورورتباشم...●○
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شاید_استوری
﴿وبازهمشبجمعه شدودلبه سمتحرمتبه پروازدرآمد﴾
@porofail_me
•|ھواے حُسِیــن.. :)
هواے حَــرَم...♡
هواے شب جمعھ زد بھ سرم...💔|•
بدھ صدقھ بھ راھ خدا🕊️
بدھ شب جمعــھ تو ڪربوبلا🥺
نفــس نڪشم..!
نفــس نزنم..!
بدون تو یا [سَیِدُالشُهَدا...♡]
#بیۅخاص
#Bio
#Arabic_bio
عِندَما أَتَذكَّر أَن كُلَ شَئْ بِيَدَالله يَطمئِن قَلبــے♥️:)
وقتــےيادمميوفتھكهـهمہچيزدستِـخداست؛
قلبمـآرومميگيره^^!🌱
↯ʝօɨռ
@Porofail_me
#بیۅخاص
#Bio
●•میشے نااُمید اگہ بہ هر کسے بہ جز حسین ؏؛
داری امید..😻👌🏻😊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_هشتم
🌷🍃🌷🍃
....
با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله که همچنان لیست خرید میوه و ماهی را می نوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:" نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان." که مادر پاسخ داد:" تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون می کنم." سپس لبخندی زد و گفت:" بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید." از شیطنت پر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن" پس ما رفتیم!" از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادر را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید:" پس چرا نمیری مادر جون ؟" به صورت منتظرش خندیدم و گفتم:" آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!" با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم:" چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهارراه، گلدون های خوشگلی اورده، اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!" از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج می زد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد:" برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!" جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم:" عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهارراه می خوام یه گلدون بخرم." اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایراد هایی که می گرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ ک پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم:" وای عبدالله! موز یادمون رفت!" و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سراسیمه به سمت میوه فروشی بازگشتم. زیر نور زرد چراغ های آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_نهم
🌷🍃🌷🍃
....
بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار رد نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!" با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:" آخه همه میوه ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگ تر میشه!" چشمانش از تعجب گرد شد و گفت:" الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!" و در برابر نگاه ناراضی ام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت:" آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده." هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدون می رفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلور های رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکه اش به یک رنگ می درخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید :" دیگه دنبال چی می گردی؟" ابروانم را در هم کشیدم و گفتم :" گلدون خالی که نمیشه! این جا گلفروشی کجاس؟" و عبدالله برای این که از دستم خلاص شود، گفت :" الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمی خواد! خودش قشنگه!" ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم:" ولی با گل تازه خیلی قشنگ تر میشه!" به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهارراه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.
به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم ، خوشحال شد و در جواب گلایه های شیطنت آمیز عبدالله با گفتن:" کار خوبی کردی مادر جون!" از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد:" حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمر شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت می شکنه!" که به جای من، مادر پاسخش را داد:" مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!" عبدالله تن خسته اش را روی مبل رها کرد و پرسید :" حالا دعوتشون کردی مامان؟"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_پنجاه_ام
🌷🍃🌷🍃
....
مادر در حالی که برای نماز مغرب آماده می شد، جواب داد:" آره، رفتم. ولی هرچی می گفتم قبول نمی کردن. می گفتن مزاحم نمی شیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منم گفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوری که گفتم بنده خدا قبول کرد." گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را به همراه مقداری آب، در تنه ی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی می داد و ظاهرا در نبود من و عبدالله، مادر زحمتش را کشیده بود و حالا در میان پرده های زیبا و چشم نوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود.
نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میز پذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربه های طلایی رنگ ساعت دیواری اتاق به ساعت هشت شب نزدیک می شد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاق پیچیده بود که کسی با سرانگشت به در اتاق زد. عبدالله در را باز کرد و میهمانان با استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازه ندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد و از وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هرچند سنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس می کردم. مرد قد بلند و چهارشانه ای که "عمو جواد"صدایش می کرد، شخصی جدی و با صلابت بود و در عوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با من و مادر گرم می گرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عمو جواد با همه کم حرفی اش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد:" خوش به حال مجید که صاحب خونه ی خوبی مثل شما داره!" پدر هم به نگاهی به آقای عادلی، پاسخ محبت عمویش را داد:" خوبی از خودشه!" سپس سر صحبت را مریم خانم به دست گرفت و گفت:" ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم. هر وقت تماس می گیره، فقط از خوبی و مهمون نوازی شما میگه!" که مادر هم خندید و گفت:" آقا مجید مثل پسرم می مونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ما تعریف می کنه!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامظهرٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
•°💛
•پنجرههاۍِ انتظار؛
•یڪ آسمانِ آبۍ
•پراز ابرهاۍ بهارۍ میخواهند
•و نسیمۍ ڪه
•عطرِپیراهنِ نرگس را بیاورد☁️✨🌎
"السلامعلیڪیاصاحبالزمان "✋🏻
#صبحانتظار 🌤
#صبحتبخیرمولاےمنـ 🌻
#اللھمعجللولیڪالفرج ♥️
@porofail_me
1_481036222.mp3
6.87M
«🌿»
•••
"دوباره جمعہ هاے بے قرارے"
#مهدی_رسولی🎤
|🦋|•••→ @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°💛 •پنجرههاۍِ انتظار؛ •یڪ آسمانِ آبۍ •پراز ابرهاۍ بهارۍ میخواهند •و نسیمۍ ڪه •عطرِپ
-دوبارهجمعهوندبه،
-دوبارهبایدگفت... :
-بخواندعایِفرجرا؛
-کهیـاربرگردد"
#اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَـــرَج
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me