گفتـــم:
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟»
قدرےفڪرڪردوگفت:
«هیچی»
گفتم:
یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ،ادامه
تحصیلبدےیاازاینحرفهادیگہ؟!
گفت:
«یهآرزودارم.ازخداخواستمتاسنمڪمه
وگناهم ازاینبیـشترنشده،شهیدبشم.»
#شهیدنوراللهاخترے💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
_-_-_-_-_-_
دݪمیڪخلۅٺجآنآنہمےخواهد . . .
#پروفایل؛
#امامرضاجانم(:♥️🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
_-_-_-_-_-_ دݪمیڪخلۅٺجآنآنہمےخواهد . . . #پروفایل؛ #امامرضاجانم(:♥️🌿 ♡ (\(\ („• ֊ •„)
🌸🌱
"ومـــن
بہازایتـمامِ
روزهاییڪه
درحریـمٺنبـودهام
دلتنگم:)♥️"
#امامرضاۍدلم💕
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌻|•
اِنمَااَشکوبَثی وَحُزنِیاِلَیالله🍂
○●•منشڪایٺغــمواندوھخــودراپیشخــدامیبࢪم•●○
|🌱••🌱|→ @porofail_me
گاه گاهی...
با نگاهی
حال ما را خوب ڪن...
خلوت این قلب تنها را
ڪمی آشوب ڪن..
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
از جا بلند شدم و با قدم هایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم می دویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد:" الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..."
و جمله اش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گام هایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را می دیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهره اش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد:" الهه جان! میشه در رو باز کنی؟" چقدر دلم برای صدای مردانه اش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمی گذاشت که همه جانم از آتش نفرتش می سوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد:" الهه جان! می خوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!" حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیواره هایش از طوفان خشم و نفرت همچنان می لرزید. گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند:" الهه جان! من از همینجا باهات حرف می زنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!" سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم می داد، آغاز کرد:" الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمی تونم ازت دور باشم...."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفس های نمناکش نجوا کرد:" الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه هاتو از همونجا می شنیدم، می شنیدم چقدر تا صبح جیغ می زدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده..." و لابد گریه های بی صدایم را نمی شنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید:" الهه جان! صدامو می شنوی؟" و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از این که حرف هایش را می شنوم، ادامه دهد:" الهه! یادته بهت می گفتم چقدر دیدن گریه هات برام سخته؟ یادته می گفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه هاتو تا صبح می شنوم! الهه! می دونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیرخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...« و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشک های آرامم شکست و صدای گریه ام به ضجه بلند شد و نمی دانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در می کوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد:" الهه! الهه جان!" دیگر نمی فهمیدم چه می گوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت در درِ بسته خانه، پَر پَر می زد:" الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان..." و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان ناله های بی صبرانه ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم:" مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمی خوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟" و همین جواب بی رحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند:" باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!" و میان گریه های بی امانم، صدای قدم های خسته و شکسته اش را شنیدم که از پله ها بالا می رفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویه های بی مادری ام می نشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه می کرد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
چقدر برایم سخت بود که در اوج بی پناهی گریه هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غم هایم بود و صبورانه به پای دردِ دل هایم می نشست. ای کاش دلم این همه از دستش گرفته نبود و می توانستم همه غصه هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکسته ام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیده ام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنی اش نبود.
غروب آفتاب نزدیک می شد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانه ای رفتم که هر گوشه اش خاطره مادرم را زنده می کرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشک های تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر می خواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرم تر از گذشته جواب سلامم را داد. با دیدن چشمان و وَرم کرده ام، اخم کرد و پرسید:" مجید اینجا بود؟" سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد:" نمی خواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه."
سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید:" باهاش حرف زدی؟"
سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم:" اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم." لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت:" خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمی تونه هر غلطی دلش می خواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری می فهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!" که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را را نیمه تمام گذاشت.
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me