🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و هر چند نمی توانستم آنچه از زبان ناپاک برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه می داد، غم های قلبم را پیش چشمانش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش می ریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گالیه هایم را داد:" الهه! ما از این خونه میریم!" از حکم قاطعانه اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم:" مجید! این خونه بوی مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با خشمی که بیشتر بوی دلواپسی می داد، بر سرم فریاد کشید:" الهه! این خونه داره تو رو می کُشه! بابا و نوریه دارن تو رو می کُشن!روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی! که چهار ستون بدنت از دست نوریه نلرزه! می فهمی داری چه بلایی سرِ خودت و این بچه میاری؟!!!" و بعد مثل این که نگاه نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم شعله کشید:" اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم سگ چشم!!!" و دلش نیامد بیش از این به جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانی اش را نشانم داد:" الهه جان! عزیزم! تو الان باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی می کنه که شیعه رو کافر می دونه! خُب من شیعه هستم و حقم اینه که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه عذاب بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش اضطراب داشته باشی که الان نوریه می فهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا می کنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر گل روی تو تحمل می کنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو می بینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۳
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به سختی از لایه سنگین بغض می گذشت، گفتم:" مجید! نوریه اومده که همه این خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین می بره!" که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با دلسوزی داد:" الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی می کنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون می کنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد." از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش می شنیدم، دلم به درد آمد.
حقیقتی که می دانستم و نمی خواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم:" مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که می تونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی می تونم، تو خونه مامانم بمونم!" از چشمانش می خواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد:" هر جور تو می خوای الهه جان!" و من هم می خواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیری اش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم:" مجید! این کتاب ها رو بریز دور. نمی دونم اگه اسم خدا و پیامبر (ص) توش اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتاب ها رو از این خونه ببر بیرون." برای چند لحظه به ردیف کتاب ها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته پرسید:" نمی خوای بخونیشون؟" و در برابر چشمان متعجبم با دل شکستگیِ عجیبی ادامه داد:" مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت (ص) فایده نداره، خُب اگه می خوای این کتاب ها رو هم بخون..."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
••ببخشــید بابــټ ڪمڪارے دیشــب🍃
سھ تاپارټ جبــرانے گذاشــتہ شد عــزیزاݩ
#حسیـنجانم ...!
دردمندم،
دلشڪستہام
واحساسمیڪنمڪہ
جز‹تــو›و‹راهتـو›
داروییدیگـر
تسڪینبخـشِ
قلبسوزانمنیست...! :)💔"
#ارباببطلبنوکربیتابترا✋🏼
#ابکےمنَفراقِالحُسین🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#حسیـنجانم ...! دردمندم، دلشڪستہام واحساسمیڪنمڪہ جز‹تــو›و‹راهتـو› داروییدیگـر تسڪینبخـشِ ق
[🌙]
#صبحمراباسلامبہتواربابمشروعݦےڪنم🙂✋🏼
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#ڪربلانصیبتۅنـ♥️🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•⛅️🍃•
"گشتمبههرڪجاڪهڪنم
وصفاینڪلام،
تفسیرعشــقنامِحسݩگشت
والسلام:)💚"
#السلامعلیڪیاحسنبنعلـے🌱
#دوشنبہهاۍامامحسنے✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•⛅️🍃• "گشتمبههرڪجاڪهڪنم وصفاینڪلام، تفسیرعشــقنامِحسݩگشت والسلام:)💚" #السلامعلیڪیاحسن
🌻••
تاابدنوڪرپابسٺوغلامحسنـم
منحسینـےشدهدسٺامامحسـنم..😌💚
#امامحسنۍام
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
العالم کله محضرالله ..
فلا تعصوا الله فی محضره
عالم محضر خداست
در محضر خدا #گناه نکنید :)✨🤍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
اللّهُمَّیَسِّرلَنابُلوغَمانَتَمَنّی...
خدایا
آسانکنبرایما
رسیدن
بهآنچهآرزومندیم...✨🍃♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم:" مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابی ها یکی می دونی؟!!! یعنی خیال می کنی منم مثل نوریه فکر می کنم؟!!!" و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه می گرفت، قاطعانه اعلام کردم:" من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی محرم و صفر بحث می کنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداری ها سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که می رسه از اینکه امام حسین (ع) و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم می سوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی می دونه! نوریه میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین (ع) عزاداری می کنن! میگه شیعه ها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (ع)!اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمی دونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مرد شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده ام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمی دونه! من با تو بحث می کنم تا اختلافات مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن!" و او همان طور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد:" پس فاتحه مون خونده اس!" و شاید می خواست صورت غمزده ام را به خنده ای باز کند که خندید و با شوخ طبعی ادامه داد:" اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!" و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش می غلطید، خنده تلخی کرد و باز می خواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد:" الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!" و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت:" تو فقط به حوریه فکر کن!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۵
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
ساعتی می شد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس می زدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمی دانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه می زد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست.
فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود.
با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار می دادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بلاخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید:" تو با این وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟" چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم:" می خواستم باهات حرف بزنم." پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همان طور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در می آورد، جواب داد:" خُب زنگ می زدی بیام خونه." و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آن طرف تر پارک شده بود، برویم و پرسید:" حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟" یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنان که با قدم های سنگینم به دنبالش می رفتم، پاسخ دادم:" چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود." ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخه های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید:" چیزی شده الهه جان؟" و من با گفتن "نه." سرم را پایین انداختم که نمی دانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید:" چی شده الهه؟" سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم:" چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!" و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریده ام می دید که با ناراحتی اعتراض کرد:" یه زنگ می زدی من می اومدم خونه با هم حرف می زدیم. بی خودی برای چی این همه راه اومدی تا اینجا؟" و من بلافاصله پاسخ دادم:" نمی خواستم نوریه چیزی متوجه شه. می خواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم." و فهمید دردهای دلم از کجا آب می خورد که نفس بلندی کشید و پرسید:ر خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۲۸۶
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
......
و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم می داد تا خودش جواب سؤالش را بدهد:" خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحت تر بودی!" بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید:" حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟" و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم:" مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!" دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کُند که بغض کردم وگفتم:" عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی اش شده نوریه!" و هر چند می ترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم:" بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه." نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید:" بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!" و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم:" کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی اش رو داده دست نوریه و خونواده اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن..." از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم:" عبدالله! نمی دونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمی دونی چقدر به بابا بد و بیراه می گفتن و مسخره اش می کردن که اختیار همه زندگی اش رو داده به اونا!" صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم می کرد که از تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم:" عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می کنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتاب های تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمی دونم چه نقشه ای دارن..." دستش را روی فرمان گذاشته و می دیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم:" عبدالله! نوریه و خونواده اش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!" که به سمتم صورت چرخاند و دستش به نوریه نمی رسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد:" میگی چی کار کنم؟!!! فکر می کنی من نمی فهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!" سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه اش، عذر فریادش را خواست:" الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
#سلام_اربابم♥️✋
✨ صبح هر روز
فقط از تو
حرم خواسته ام
✨ بیا کاری کن...
اربابم حسین جان【ع】
#صبحتون_کربلاییــــــــــ「🌱」
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•⛅️🌻•
گفتیمبیاولیدلیتنگنشد
برهیچلبینامتوآهنگنشد
صدبارشدهوزیرفرهنگعوض
صدحیفڪهانتظارفرهنگنشد..!
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ🌱
#سهشنبههاۍمهدوے✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•⛅️🌻• گفتیمبیاولیدلیتنگنشد برهیچلبینامتوآهنگنشد صدبارشدهوزیرفرهنگعوض صدحیفڪهانتظا
.
.
🧡🌼••
شاهبیټغـزلخلقټعاݪمبرگرد
عݪٺخلقمـنوعاݪموآدمبرگرد..
#اللھمعجللولیڪالفرج..🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me •
•🌱•
رفیقشہید،شہیدتمےڪنہ!
حتےممڪنہانقدرشہیدانہزندگےڪنہ . . .
ڪھوقتشہادتخودششہیدمےشے!
درستمثلحاجقاسموابومہدے
همینقدرعاشق!
همینقدرشہیدانہ:)
|#حاج_قاسم|
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
.. #سخنی_درست..👌🏻🥰 #بحث_دوم..😍 #سوال..°↓ .🌙. چرا با اینکهخداعادله؛بینمخلوقاتشفرقگذاشتهوا
..
#سخنی_درست..🍃👌🏻
#بحث_سوم..🤩
دوسوال؛دوجواب..😉♦️
#سوال°•° ↓
..🌸.. چراخدا انسانراطوریخلقنکردکهاصلاگناهنکند؟!
کهنیازیبمجازاتوعذابنیزنباشد!؟
#جواب ^^ ↓
..🚦.. امامصادق:
اگراینچنینبود.. هیچگاهکارخوب،مستحقپاداشنبود
زیراکارهایخوبِانسان،اختیارینبود!👌🏻
#سوال...! ↓
..💌.. چرا خداکافررا آفرید؟!(کهبعدبخادمجازاتشکنه😐)!!
#جواب•| ↓
..🕊.. علامهطباطبایی(ره)درالمیزانمیفرمایند:
خداکافرنیافرید! اوهرکهراآفریدغرضاولیوذاتیاشاین بودهکهبسعادتانسانیتبرسد،،
بههمهعقلوارادهدادهتاراههدایترابیابند وبهخدابرسندنهشیطان!!!
..
حالاگرعدهایبهاختیارخود؛خودرادرشرایطگناهقراردادهوکافرشدند وازسعادتهدایتِخدامحرومشدند؛
آیااینمحرومیتوعلتکافرشدنآنهارابه خدا بایدنسبتداد؟!!
📱..منبع :↓
توحیدمفضل،ص۱۵۴
المیزان،ج۸،ص۵۶
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
خدایاتوخودمیدانی؛
دردنیاتمام
شرفوهویتم
ودرعالمبرزخومحشرنیز
شرفمخدمتبه
نوکرانامامحسینعلیهالسلاماست.
#آیتاللهضیاءآبادی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
⚘میگفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام".
⚘در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی میکرد.
میگفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد".
⚘در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین(ع) هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد".
⚘یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر حضرت زهرا(س)هم ناشناخته مانده است".
#شهید_محمود_کاوه♥️🕊
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
میشہبراۍحالِیڪۍدعاڪنید!؟
همینچنددقیقہقبلیہخبربسیار
بسیاربسیاربدبھشدادن...
حالشاصلاخوبنیست(":
لطفڪنیدنفرۍیہ#حمد
بخونید!؟لطفاوالتماسا🙏🏻
اجرتونباحضرتالزهراسلاماللہعلیھا❣
مرد گرفتارے پیش امامحسن(ع) آمد.
امام(ع) فورے آماده شد و براے حل مشڪل، با آن مرد راهے شد.
بین راه به امامحسین(ع) رسیدند کہ نماز مےخواند. امامحسن(ع) فرمودند:
"چطور از برادرم غفلت ڪردے و پیش او نرفتے؟"
مرد پاسخ داد: "مےخواستم بروم اما شنیدم معتڪف شده است، براے همین مزاحمشان نشدم."
امامحسن(ع) فرمودند: "اگر توفیق پیدا مےڪرد نیاز تو را برآورده ڪند، برایش بهتر از یڪ ماه اعتڪاف بود."🍃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
♥️🦋•• #رزقشبانمون🌙🌱 چهخـوباسټوقتـےانسانفهمید فریبخوردهوبیراههرفته، ازهمانجابرگرددوج
♥️🍃••
#رزقشبانهمون🌙🌱
دعابڪنولےاگراجابتنشدباخدا
دعوانڪن،
میانهاتبااوبهمنخوردچونتوجاهلے
واوعالموخبیر.
وقتےبهخدابگوییخدایامنغیرتو
ڪسۍراندارمخداغیوراست
وخواستهاترااجابتمیڪند..
اگرمیخواهیددعایتانگیراشود
دوستانوهمسایگانواهلمملڪتتانرا
جلوبیندازیدواولبرای
آنهادعاڪنید.
#حاجاسماعیلدولابی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
↯■○□●
۲۰:۰۰
یاامامرضاسلام♥️🤚🏻
ساعتبہوقتِ#امامرضا❣
دلمبہمھر#طُ
صدپارهبادو
هرپارههزارذرهو
هرذرهدرهواۍ#طُ باد♥️🌱
صدآرزوبہگرددلمدرطوافبود
ازحیرتِجمال#طُ بۍآرزوشدم(":
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me