فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ليله_الرغائب
#پنجشنبہهایامامحسینے
شب آرزوها همین آرزومہ
ببینم ضریح حسین روبرومہ💚
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ليله_الرغائب
#پنجشنبہهایامامحسینے
حسین جان...
بھ من رحمے ڪن😔💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ليله_الرغائب
#پنجشنبہهایامامحسینے
حسین جان...
بھ من رحمے ڪن😔💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌙لیلة الرغائب
✅اوّلین شب جمعه ماه رجب را «لیلة الرّغائب» گویند. رسول خدا صلیاللهعلیهوآله در روایتى که فضیلت ماه رجب را بیان مىکرد فرمود: «از اوّلین شب جمعه ماه رجب غافل نشوید که فرشتگان آن را «لیلة الرّغائب» نامیدند».
آنگاه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله اعمالى را براى آن شب به این کیفیّت بیان فرمود:
✅ روز پنج شنبه اوّل ماه را روزه مىگیرى،
✅ چون شب جمعه فرا رسید، میان نماز مغرب و عشا دوازده رکعت نماز مى گذارى (هر دو رکعت به یک سلام) و در هر رکعت از آن، یک مرتبه سوره «حمد» و سه مرتبه «إنّا انزلناه» و دوازده مرتبه «قل هو الله احد» را مى خوانى.
✅ پس از اتمام نماز هفتاد مرتبه مىگویى: «أللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد النَّبِىِّ الاُْمِّىِّ وَعَلى آلِهِ»
✅ آنگاه به سجده مى روى و هفتاد بار مى گویى: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَالرُّوحِ»
✅ سپس سر از سجده برمى دارى و هفتاد بار مى گویى: «رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَتَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ، إِنَّکَ أنْتَ العَلِىُّ الاْعْظَمُ»
✅ بار دیگر نیز به سجده مى روى و هفتاد مرتبه مى گویى: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَالرُّوحِ»
✅ آنگاه حاجت خود را مى طلبى که انشاءالله برآورده خواهد شد.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_321
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.......
و من فقط ناله می زدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط التماسم می کرد:" الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه می رسم." و دیگر یادش رفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم می رفت:" الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟" و در برابر این همه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم:" مجید فقط بیا..." و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم. نفسم به سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمی دید و با این همه باید مهیای رفتن می شدم که دیگر این جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم می چرخید و نمی دانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط می خواستم فرار کنم.
قدم هایم را روی زمین می کشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار می گرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی می خواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانه ام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانه خاطرات مادرم را می خواستم، نه خانواده ام را و نه حتی دلم می خواست مجید سُنی شود که فقط می خواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که می دانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمی دارد. حالا فقط می خواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان می دادم، اجازه نمی دادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه ای اشک چشمانم خشک نمی شد و ناله ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمی شد و باز با پاره تنم نجوا می کردم:" آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد!" چادرم را با دست های لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصی ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. دستم را به نرده می کشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم. دیگر حتی نمی خواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بی صدا طول راهرو را طی می کردم و فقط نگاهم به دری بود که می خواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه ام کوبید:" کجا داری میری؟" از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی زمین رها کردم و همانطور که چادرم را مرتب می کردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد:" حتماً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!" و در برابر نگاه بی جان و صورت رنگ پریده ام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد:: تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!" و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمی دهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد:" الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من حروم زاده اس! بچه ای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!" اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم که انگشت اشاره اش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد:" فردا با عماد میریم و کار رو تموم می کنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد می کنی!" و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمی توانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید:" همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_322
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
..........
دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمی توانستم سرِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم:" من فردا جایی نمیام." سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم:" می خوام برم پیش مجید..." و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار محکم تر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. طعم گرم خون را در دهانم احساس می کردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم می دیدم و نعره های دیوانه وارش را می شنیدم:" مگه نگفته بودم اسم این بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!" با پشت دست سرد و لرزانم زدّ خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه ای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس می لرزید، مظلومانه شهادت دادم:" به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید..." که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربی اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگد های بی رحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم:" بخدا اگه یه مو از سر بچه ام کم بشه..." که فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد:" داری چی کار می کنی؟!!!" با هر دو دست پدر را گرفت و همان طور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش می کرد، بر سرش فریاد کشید:" می خوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمی بینی بارداره؟!!!« و دیگر نمی فهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید می دهد و اصلاً به روی خودش نمی آورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه عبدالله می ترسید و من چقدر دلم می سوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمی داد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ همپیاله شدن با این جماعت بی ایمان، همه سرمایه مسلمانی اش را به تاراج داده بود.
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه می کردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار می کردم. همه بدنم در آغوش عبدالله می لرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم:" الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید:" چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟" و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا می کردم که از نقشه بی شرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم:" من می خوام با مجید برم، کمکم می کنی؟" و هنوز نمی دانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط می خواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد:" یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!" ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام خیره شد و در نهایت بی رحمی تهدیدم کرد:" یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه می کنم!" و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید:" بابا چی شده؟"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_323
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.............
و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید:" به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان!" و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمی دانست در این خانه چه خبر شده و من بی اعتنا به خط و نشان های پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد:" جانم الهه؟" از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم:" کجایی مجید؟" و باز از شنیدن این نفس های بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد:" من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام." و من نمی خواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم:" همونجا وایسا مجید. نمی خواد بیای درِ خونه. من خودم میام." می دانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمی خواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:" من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا، من خودم میام." و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمی خواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم. عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه می گفت و هر چه می پرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگیام که در کمتر از یک سال، زیر و رو شده بود، بی صدا گریه می کردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدم های ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست. ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرت زده حال خراب و صورت خونی ام، تنها نگاهم می کردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد:" چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد:" ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه!" ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم می کرد که پدر بر سرش فریاد زد:" خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بی آبروت عزاداری کنی!" و او هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد:" من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:" شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!!" و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند:" به تو چه کُره خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
Narimani-10.mp3
3.5M
السلام علیک دلتنگم
ای بمیرم که مایهی ننگم:)...
+نوشروحتون🌿
#شبجمعستهوایتنکنممیمیرم
#بشنو
یابنالحسنگرچهبرایتنوکرخوبینبودم
بااینهمهجدشمارادوستدارم:)
شایدکهازچشمتوافتادهامکهاینطور
دیگرزمانمعصیتبیاختیارم