─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
یادمون باشه
تصویر زندگیمون، همون چیزیه که
با قلم افکارمون ترسیم میکنیم.
اگر نقصی توی تصویر زندگیمون میبینیم،
بهتره با پاک کنی از جنس انرژی و اندیشه مثبت
اون رو پاک کنیم و مجددا با قلم افکارمون
شروع به طراحی و رفع اون نقص کنیم🌱
#صبحتون_بخیر
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
ای بابا
حکایتی شده مویم😭😭
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
حاجسیدمجید_بنیفاطمه_موهامو_شونه_کنین_داره_میاد_بابا_.mp3
9.08M
🎙#مجید_بنی_فاطمه
🎼 موهامو شونه کنین🩶
🩶
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ🚩
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
*#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ششم*
نگاهم به لقمه هایی که زیر میز گذاشته بودم افتاد.
صدای معده م رو میشنیدم،آب دهنم راه افتاد.
خانم مرادی برای توضیح دادن مسئله پای تخته رفت.
فرصت رو غنیمت شمردم،سرم رو خم کردم و مشغول خوردن لقمه م شدم.
یه چیز نوک تیز از پشت وارد کمرم شد.
انقدر ناگهانی بود که مثل دیونه ها جیغ کشیدم!
همه ی کلاس سرشون رو به سمتم برگردوند.
خانم مرادی با اخم گفت:چه خبره اون پشت؟!
دهنم پر بود،به زحمت محتوای داخل دهنم رو قورت دادم.
نگاهی به محدثه و نازنین که پشتم نشسته بودن انداختم.
رنگشون پریده بود،خانم مرادی با کسی شوخی نداشت!
خیلی سخت گیر و کم حوصله بود،کافی بود بگم بچه ها شوخی کردن!
خانم مرادی داشت به سمتمون می اومد.
سریع از جام بلند شدم و با ترس گفتم:سوسک!
صدام قطع نشده همه ی بچه ها با ترس از جاشون بلند شدند و جیغ کشیدن.
خانم مرادی خواست چیزی بگه که عاطفه سریع گفت:اونا ها،داره میره زیر میزا.
چند تا از بچه ها از کلاس رفتن بیرون.
خنده م گرفته بود،لبم را گاز میگرفتم تا نخندم!
مثل بقیه با عجله دوییدم به سمت در،نازنین با چند تا جیغ بلند از روی میزها پرید!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،از کلاس خارج شدم و گوشه ی سالن نشستم.
عاطفه هم با خنده اومد کنارم نشست و گفت:دمت گرم! یه آبی ام از تو آب گرم شد هین هین!
_چه خبره اینجا؟!
صدای خانم فاطمی،مدیر مدرسه بود.
سریع از جامون بلند شدیم،خانم فاطمی نگاهی به من و چند تا از بچه هایی که تو سالن بودیم انداخت و گفت:هدایتی توام؟!
لب هام رو باز کردم چیزی بگم که عاطفه با لحن طلبکار گفت:خانم این چه وضعشه؟! هر روز سوسک و مارمولک و عقرب!
از پررویی عاطفه هم تعجب کردم هم خنده م گرفته بود سرم رو پایین انداختم!
عاطفه ادامه داد:این هدایتی رو ببینید! بیچاره انقد که از سوسک میترسه از داعش نمیترسه!
با زانوش محکم به پشت زانوم زد!
پام خم شد باعث شد بشینم.
عاطفه شونه هام رو گرفت و گفت:ببینید اسم سوسک اومد کم مونده بود غش کنه!
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با دست صورتم رو پوشوندم و شروع کردم به خندیدن.
عاطفه با نگرانی گفت:فدات شم هانیه گریه نکن! سوسکه دیگه!
دیگه نمیتونستم نفس بکشم،خنده هام شدت گرفت،بدنم از شدت خنده می لرزید.
صدای خانم فاطمی رو شنیدم:هدایتی چی شد؟! چرا می لرزی؟!
دستی روی شونه م نشست.
_هدایتی حالت خوبه؟!
_یکی بره آب بیاره!
سرم رو چسبوندم به دیوار،عاطفه خدا ازت نگذره الان میگن دخترِ مشکل داره!
نازنین گفت:دورشو خلوت کنید.
عاطفه دستم رو گرفت و کنار گوشم آروم گفت:فلفل نبینه چه ریزه! بشکن ببین چه تیزه!
دست هام رو از روی صورتم برداشتم،عاطفه و نازنین زیر بغلم رو گرفتن.
نازنین گفت:بریم یه آبی به صورتت بزن حالت جا بیاد!
خانم فاطمی و مرادی با نگرانی نگاهم میکردن.
خانم فاطمی به صورتم زل زد:زنگ بزنم اولیات بیان؟!
با بی حالی ساختگی گفتم:نه! نه! یکم ترسیدم!
دیگه نایستادیم،عاطفه و نازنین آروم به سمت حیاط می بردنم.
به حیاط که رسیدیم عاطفه نگاهی به پشت سرش انداخت و دستش رو برداشت.
با حرص گفت:چه خوششم اومده!
نازنین شروع کرد به خندیدن،عاطفه خودش رو انداخت زمین و گفت:هانیه وقتی مرد!
نشستم روی زمین و راحت زدم زیر خنده.
از ته دل!
*
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
السلام علیک یا ابا عبدالله🩶
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
قَالَ هَٰذَا مِن فَضْلِ رَبِّی(نمل۴۰)
بگو این از فضل خدای من است.
اگه یه بار دیگه به دنیا بیام و بپرسن
چی میخوای، نمیدونم دیگران چی میخوان
ولی من بازم میخوام که تو همین خانوادهای
باشم که محبت شما رو تو دل ما کاشت
آقای ابی عبدالله
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۳۱
حال که او پیش قدم شده بود من هم صادقانه گفتم:
-اوهوم
----الان آشتی کردیم؟ یا باید نوبتی منت کشی کنیم از هم؟
-به نظر من که آشتی کردیم.
----خب پس چه خبرا؟ خوبی هانا خانم؟ اوضاع بر وفق مراده؟
در یک آن، ذهنم پر شد از افکار منفی. نکند باز هم تماس گرفته بود تا بازجویی ام کند؟ نکند تماس گرفته بود تا من را تحت نظر داشته باشد؟
تصمیم گرفتم او را به چیزی که احتمالاً میخواست نرسانم
-سرم درد میکنه بدجور
----اوا چرا؟
چه میگفتم؟ این که سردردم به خاطر دوری از اسطوره ام بود؟ در دروغ گفتن ماهر شده بودم پس این بار را هم دروغ گفتم:
-سرکار خسته م کرد امروز
سمج تر از این حرفها بود. باز هم بحث را به سمتی که خود به آن تمایل داشت متمایل کرد
----کمتر از خودت کار بکش فدات شم تو الان یه پا ملکه ای برا خودت
همزمان که دوباره سرم را روی بالش میگذاشتم و پتو را روی بدنم میکشیدم مصرانه گفتم:
-من کارمو دوست دارم و ازش لذت میبرم از مفت خوری هم خوشم نمی آد.
----خیلی خب حالا جبهه نگیر باز طرفم من گفتم از فرصتت استفاده کن، نگفتم مفت خوری کن. گفتم کمتر کار کن.
حوصله ی بگومگو کردن با او را ابداً نداشتم.
-جبهه نگرفتم من غزل.
اهمیتی به حرفم نداد بی ربط پرسید:
----خونه تنهایی؟
چقدر زیرک بود میخواست ببیند این حرفها حرفهای خودم بودند و یا داشتم در مقابل اردشیر نقش بازی میکردم
بی حوصله جواب دادم:
-آره، کسی نیست پیشم .حرفای خودمه اینا.
----هانا!
-هوم؟
به یکباره گفت:
----از هلنا شنیدم اردشیر میخواد یه هفته ی دیگه عقدت کنه!
-درست شنیدی
----میدونی این یعنی چی؟
میدانستم یعنی چه با این حال پرسیدم
-یعنی چی؟
---- یعنی اگه نمیخوای بقیه ی عمرتو با اون پیری بگذرونی زیاد وقت نداریم باید زودتر طلافروشیو صاحب شیم و فلنگ و ببندیم
خون درون رگهایم یخ بست. گلویم خشک شد:
-میدونم
با لحن وسوسه انگیزی ادامه داد:
----نباید دست رو دست بذارى هانا الان وقتشه همین امشب باید اون طلافروشی و به دست بیاری به بهونه ی ،مهریه به بهونه ی شرط پشت قباله ت اصلاً به هر بهونه ای که شده وقت نداریم باید زودتر بفروشیمش چندتا خونه دیدم ،کاخ بعدش یکی از اونا رو می خریم هلنا رو هم میآریم پیش خودمون
بوقی ممتد بی وقفه در گوشهایم پخش میشد و زنگ میزد:
-بسپرش به من! خداحافظ.
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
السلام علیک یا ابا عبدالله🩶
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
YEKNET_IR_zamine_shabe_3_muharram_1401_amir_kermanshahi_3.mp3
3.94M
🎙#امیر_کرمانشاهی
🎼 اون همه قول و قرار پدرونه🩶
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ🚩
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
همه مردم دنیا مارو میخونن دیونه🩶
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
مداحی_آنلاین_شامیده_قالام_همیشه.mp3
5.42M
🎙#علیرضا_اسفندیاری
🎼 ترکی🩶
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ🚩
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
بودنِ تو اینقدر قشنگه
که کاش هیچکی جز تو نباشه♥️🌱
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
بی شک تو عجیب ترین
فیلم زندگی من هستی
من با تو
هم میخندم
هم میگریم
هم سکوت می کنم
هم بی مهابا دست به عاشقی میزنم
ژانر دیوانه کننده ای داری جانم💞🦋💋
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
*#مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت شـشــم (بخش دوم)
*
کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار!
_هانی بی اعصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گیرتت!
_لال از دنیا بری!
شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو به من برسون!
امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم،
عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم!
عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین!
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه!
با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:میشه منم هم بزنم؟
ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم
داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین!
زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.
تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان!
با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن!
امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد!
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم!
حالا درموردم چه فکرایی میکرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم!
امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد!
با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن!
قلبم وحشیانه می تپید،امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟!
_اوهوم زن داداش!
احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!
دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم!
عاطفه گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!
عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:خدانکنه.
*
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
السلام علیک یا ابا عبدالله🩶
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
مداحی آنلاین - نماهنگ الدّخیل - کریمی.mp3
6.43M
🎙#محمود_کریمی
🎼 تا خدا هست🩶
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ🚩
☞🎵🎶 @proziba 🎶🎵☜
🌸💜🌱🌈
❤🍂💋
🌺🦋
#رمان
#اجبار
#پارت۲۳۲
-بسپرش به من خداحافظ.
تماس را قطع کردم
آب دهان نداشتم که بتوانم قورتش بدهم.
باورم نمیشد که زمانش رسیده باشد باورم نمیشد که واقعاً چنین موقعیتی قرار گرفته باشم باورم نمیشد که بخواهم اینقدرپست و حیله گر باشم که بخواهم دست به همچین کار سخیفی بزنم.
من همان هانای سطحی و ساده ای بودم که غزل وسوسه ام کرده بود پا در چنین راه عمیق و پیچیده ای بگذارم. او بود که قدمهای لرزان من را به این سو سوق داد.
حال شدت نبض زدن شقیقه هایم بیشتر هم شده بود. سرم چنان تکان میخورد که رفته رفته داشتم حالت تهوع و سرگیجه هم میگرفتم.
احتیاج داشتم کمی بخوابم تا بهتر شوم همان طور که سرم لابه لای دستانم اسیر شده بود روی تخت دراز کشیدم فقط میخواستم بخوابم من باید میخوابیدم آن قدر غلتیدم که بالاخره خوابم برد.
یک ساعت بعد بود که با اکراه بیدار شدم سردردم خیلی بهتر شده بود. خوشبختانه از سرگیجه و حالت تهوع هم خبری نبود روی تخت نشستم دستمالی که دور پیشانی ام بسته بودم را محتاطانه
باز کردم
احساس سبکی میکردم
یک کمی گیجگاهم را ماساژ دادم. نور به چشمهایم برگشته بود.
به سرویس رفتم تا میتوانستم به صورتم آب پاشیدم.
به داخل اتاق که برگشتم گوشی ام را از روی پاتختی برداشتم تا چکش کنم
چند ثانیهای ماتم برد دستم از فرط هیجان لرزید. پیامکی از طرف "لجند" داشتم .پیامک را که خواندم قلبم برای لحظه ای نتپید
《تنها کار خوبی که از وقتی من شناختمت انجام دادی این بود که امروز پاتو توو خونه م نذاشتی! ممنون بابتش.》
جاری شدن اشکهای ،داغم فقط به اندازه ی یک بار پلک زدنم طول کشید. چانه ام منقبض شده بود لب پایینم میلرزید
چقدر ابله بودم که میخواستم به خاطر او عاشق اردشیر شوم. وزنه ای سنگین روی قفسه ی سینه ام گذاشته بودند که نفسم بالا نمی آمد؟
پشت دستم را با غیظ روی صورتم کشیدم. ارزش حرام کردن اشک هایم را نداشت. ناتوان زیرلب نالیدم
-نامرد!
همزمان که گوشی را محکم روی تخت می انداختم جیغ زدم
-نامرد
نباید اشک میریختم نباید گریه می کردم. آن وقت ممکن بود سردردم دوباره تشدید شود.
به سرویس اتاق رفتم صورتم را از نو شستم. تصمیم گرفتم جوابش را ندهم تصمیم گرفتم غرورم را حفظ کنم.
با بی تفاوت بودنم، جگرش را میسوزاندم من جوری او را دور خواهم انداخت که دل خودم خنک شود امشب که عمویش را سرکیسه کنم حالش جا خواهد آمد
•••••❥•Jσιη👇🏻🐼🍓
💟 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
✨خورشید جایش را به ماه میدهد
⭐️روز بـه شب ، آفتاب به مهتاب
✨ولـــی مهــر خـــــدا
⭐️همچنان با شدت میتـابـد
✨امیدوارم قلب هـــاتـــون
⭐️پــراز نــور درخشــان
✨لطف و رحمت خــدا باشه
⭐شبـ🌙ـتون غرق در عطر گل
✨شبتون آرام کنار خانواده و عزیزان
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
يه روزى همه چی درست میشه.
نگرونیاتو بزار کنار،
از ميون اشكهات لبخند بزن✨🌚
شبتون بهشت✨🌚
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
4_695743491741409997.mp3
4.31M
17.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
پاشو جانان من
بیدار شو
یک صبح بخیر بگو
بگذار پیشانی ات را بوسه باران کنم
تااین خورشیدِ صبحگاهی
با دیدن فروغ چشمان خمارت
که به لبخند نشسته
از رو برود ..
#صبحت_بخیر_عزیزمم_مهربونمم🌹
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba
─𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮─
امروز یادمان باشد
برای شاد بودن💐
هزاران علت وجود دارد
غصه ها بی ریشه هستند
اجازه رشد به این علفهای هرزه
را در باغ زندگی مان ندهیــــــم🌱
روز خوبی براتون آرزومندم🌸
•••••❥•Jσιη 👉🏼 @proziba