eitaa logo
| الیه راجعون |
544 دنبال‌کننده
84 عکس
79 ویدیو
3 فایل
اشعار،نوشته‌‌ها و دغدغه‌های نوید نیّری | طلبه و معلم ارتباط با من: @ensanrasane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا که به آغوشِ تو افتاده مسیرم بگذار در آرامشِ این لحظه بمیرم
باسمه تعالی خوشا به‌حال رَحیلی که با تو همراه است که جز طریقِ تو هر راه،عینِ بیراه است مرا دمی نکند واگذاری از سرِ قهر که از کمندِ تو هرکس رهاست گمراه است مرا میان قنوتت مبر ز یاد ای دوست مرا که سینه‌‌ام آتشفشانی از آه است خوشم‌که عطرِ نفس‌های توست‌در سرِ من کنون‌ که دستم‌ از آغوشِ ماه،کوتاه‌ است مرا ببخش، اگر آن‌که خواستی نشدم همین تمامِ تمنّای بنده از شاه است
دور از تو رفیقِ باد و باران شده‌ام دل‌مرده‌تر از خاکِ بیابان شده‌ام تا از تو نشانه‌‌ای بیابم،شب و‌ روز آواره‌ی کوچه و خیابان شده‌ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی به سختی میزنی لبخند،می‌میرم بعد از تو دیگر تا نفَس باقی‌ست دلگیرم در چشم‌هایت گرچه غم داری نگاهم کن با این نگاهِ خسته هم آرام می‌گیرم
گذشته از سرِ من آبِ زندگی ای مرگ مرا به وسعتِ دریای بیکرانه بخوان سرِ مزارم اگر آمدی،پس از قرآن به‌جای گریه دو‌خط شعر عاشقانه بخوان
باسمه تعالی 📚 دو سال تحصیلی پیش،سه ماه آخر سال به مدرسه ملحق شدم و سه تا از درس‌های دو کلاس چهارم و دو کلاس پنجم به من سپرده شد. مثل حالا نبود که تمام دروس پایه چهارم با من باشد. زنگ مطالعات اجتماعی وارد یکی از کلاس‌های پنجم‌ شدم.کلاس شهید زمانی‌نیا. چون محدوده‌ی کتاب مطالعات تمام شده بود، از فرصت استفاده میکردم و مباحث معرفتی و عقاید به بچه‌ها درس می‌دادم. طبق معمول با بچه ها سلام و احوالپرسی کوتاهی انجام دادم. نمی‌دانم چرا اما ذهن و نگاهم ابوالفضل را نشانه گرفت. شاید او دلش آماده‌تر بود و باید آن اتفاق برایش می‌افتاد. 📚 ابوالفضل،یکی از بچه های پرسشگر،اهل فکر،پر جنب و جوش و امروزیِ کلاس با مویی بور بود که معمولا رهبری جریان‌ها و شلوغی‌های کلاس را در دست داشت. حرف‌هایم را به راحتی قبول نمی‌کرد،همیشه دنبال دلیل بود و مدام با من بحث می‌کرد. از این روحیه اش خوشم می‌آمد. با لحنی جدی به او رو کردم و با چاشنی لبخند گفتم: _ابوالفضل یه خبر دارم برات. _چه خبری؟ _میخوام بهت بگم که ممکنه امروز آخرین روز زندگی دنیاییت باشه و تا شب از دنیا بری. برنامه‌ت برای این مدت کوتاه تا شب چیه؟ کلاس غرق سکوت و بُهت شد و ترس را می‌شد در چهره‌ی ابوالفضل دید. ابوالفضل وا رفته بود و پس از چندثانیه، مات و مبهوت پرسید: _یعنی چی؟! شوخی می‌کنید؟ قل هوالله خوندید بهتون خبری دادن؟ آخر بر اساس روایتی به بچه ها توصیه کرده بودم زیاد قل هوالله خواندن چه آثاری دارد و ممکن است بر اثر مداومت بر خواندن این سوره خصوصا مداومت به خواندن هزار قل هوالله در یک یا چند روز درهایی از عالم غیب به روی انسان باز شود. 📚 به چهره‌ی پریشان ابوالفضل نگاهی انداختم ولی خیلی زود نگاهم را به میزم دوختم‌ و چهره‌ای جدی و متاسف به خود گرفتم. _نه، شوخی نکردم، کاملا جدی گفتم. ابوالفضل رنگ به رخسارش نمانده بود و تحیّرش بیشتر شد. حالا بچه‌های دیگر هم می‌پرسیدند: _حاج آقا یعنی چی؟ _یعنی واقعا ابوالفضل امروز می‌میره؟! _حاج آقا ابوالفضل ترسیده! امیرحسین هم که دوست صمیمی ابوالفضل بود وسط این اوضاع شوخی اش گرفته بود و رو به ابوالفضل گفت: خب دیگه مثل اینکه رفتنی شدی. 📚 ابوالفضل سرش را روی میز گذاشت و دستانش شروع کرد به لرزیدن به حدی که لرزش دستانش قابل مشاهده بود. رفتم کنارش نشستم.سرش را نوازش کردم و دستش را در دستانم گرفتم. همچنان دستانش میلرزید و سرش روی میز بود. هرکاری می‌کردم سرش را بلند نمی‌کرد. سرم را کمی پایین بردم و به سختی توانستم قسمتی از صورتش را ببینم. صورتش خیس اشک شده بود و قطرات بارانِ چشم‌هایش از نوک بینی‌اش در آستانه‌ی چکیدن بود. مثل ابر بهار داشت گریه می‌کرد و کاملا منقلب شده بود. بچه‌ها هم دورش را گرفته بودند و انگار چنین صحنه‌ای برایشان تازگی داشت چون به ابوالفضل که پسری قُدّ و قلدر بود نمی‌آمد اینطور بلرزد و اشک بریزد. از او بعید بود. یکی از بچه‌ها گفت: _حاج آقا ابوالفضل رو جادو کردید؟! لبخند زدم و گفتم: _نه جادو نیست.فقط یه حقیقتی رو گفتم که برای همه‌ی ما ممکنه اتفاق بیفته. نه تنها ابوالفضل، بلکه تک تک من و شما شاید امروز آخرین روز زندگی دنیایی مون باشه. 📚 با اینکه از منظور اصلی‌ام تا حدودی پرده برداشته بودم اما ابوالفضل آرام نمی‌شد و به شدت منقلب شده بود. بار دیگر کنارش نشستم و دستش را در دستم فشردم. پس از سکوت طولانی مدتی که داشت بالاخره به حرف آمد و گفت: _من ممکنه کارهای بدی هم کرده باشم.میترسم.آماده نیستم! و دوباره سرش را روی میز گذاشت و در سکوت فرو رفت. کارهای بدی که او می‌گفت شاید گناه هم نبود.او هنوز مکلف نشده بود اما خودش را به یکباره در برابر مرگ و نتیجه‌ی اعمالش بدون آمادگی می‌دید. 📚 در دل با خودم گفتم این بچه‌ی یازده ساله که می‌گوید من کار بد کردم و آماده نیستم، پس من چه بگویم و حال من چگونه است؟ ... به بچه‌ها گفتم: _دور ابوالفضل رو خالی کنید لطفا. بذارید توی حال خودش باشه. نگران نباشید،این اشک‌ها علامت خوبیه. ابوالفضل حرف‌هایم را می‌شنید اما گریه‌اش بند نمی‌آمد و سر از میز کوچکِ صندلی تک نفره‌اش بلند نمی‌کرد. پای تخته آمدم،درس را ادامه دادم و گفتم: _خوبه که همه‌ی ما هر روز رو روز آخر زندگی دنیایی‌مون بدونیم. اگه اینطور باشیم خطاهامون خیلی کم می‌شه چون نمی‌خوایم در حال گناه یا بدون توبه از دنیا بریم. بچه‌ها من واقعا به حال ابوالفضل غبطه می‌خورم. ای کاش خدا به همه‌ی ما چنین حالی بده که اینطور منقلب بشیم و به حال خودمون گریه کنیم. 📚 زنگ آخر دوباره ابوالفضل را در راهروی مدرسه دیدم. حالش بهتر شده بود. لبخندی به هم هدیه دادیم و از آن ساعت تا این لحظه ماجرای امروز را برای خودم بارها مرور کردم، شاید برایم تلنگری باشد و گاهی مثل ابوالفضل به حال خودم گریه کنم. ➖خاطره‌ی مدرسه، ۲۲ فروردین ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 الإمامُ الباقرُ عليه السلام: يَكون في آخِرِ الزَّمانِ قَومٌ يُتبَعُ فيهِم قَومٌ مُراؤونَ يَتَقَرَّأونَ و يَتَنَسَّكونَ حُدَثاءُ سُفَهاءُ، لا يُوجِبونَ أمرا بِمَعروفٍ و لا نَهيا عَن مُنكَرٍ إلاّ إذا أمِنوا الضَّرَرَ ، يَطلُبونَ لأِنفُسِهِمُ الرُّخَصَ و المَعاذيرَ. 🏴 در آخرالزمان مردمى آيند كه در ميان آنان عدّه‌اى رياكار و مدّعى قرآن دانى و عبادت گزارى پيروی‌شان كنند و ناپخته و سبك سرند، آنان امر به معروف و نهى از منكر را فقط زمانى واجب مى‌دانند كه گزندى به آنها نرسد و براى خود عذرها و بهانه‌ها مى‌تراشند. ➖وسائل الشيعة (آل البيت) - الحر العاملي - ج ١٦ - الصفحة ١٢٩
4_5902512665141445389.mp3
1.72M
[من از آن آدم‌ها نیستم که اگر حکمی کردم بنشینم چرت بزنم که خودش برود، من راه می‌افتم دنبالش! اگر چنانچه ما برای اجرای مقاصد اسلام بترسیم دین نداریم!]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 زباله‌هایی بنام دلنوشته 🔺انتقاد از آثار حدادپور جهرمی 🔻تغییر ماهوی برخی طلاب شخصی مانند آقای جهرمی ابتدائیات تکنیک را هم ندارد. در هر کتاب ایشان می‌توان انبوه خطاهای تکنیکی و نمودهای اروتیک را پیدا کرد. ➖حجة الاسلام جوان آراسته
عمری به دل‌آشوبی و خونین‌جگری رفت بگذار در آغوشِ تو خوشبخت بمیرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از دست‌های بی‌رمقم دست برندار غیر از تو کیست بر دلِ طوفانی‌ام قرار؟ یا سَیّدی اَغِث وَ تَصدَّق علَی الفَقیر یا اَیُّها الّذی بیَدِه سَیفُ ذوالفَقار
باسمه تعالی ▪️سال‌های اول طلبگی‌ام بود و عطشِ یافتن استاد علم و سیر و سلوک در جانم روز به روز بیشتر می‌شد. در حوزه نام چند استاد مطرح بود و هر کدام شاگردانی داشتند. با شاگردان همه‌ی آن اساتید و حتی اساتیدی که خارج از حوزه بودند صحبت می‌کردم تا از مرام و مسلک استادشان مطلع شوم بلکه روزنه‌ای به سوی حقیقت برایم نمایان شود اما هرچه پیش می‌رفتم اوضاع پیچیده تر و تشخیص دشوارتر می‌شد. ▪️یکی از اساتید که نامشان در حوزه بر سر زبان ها بود،از همان روزهای اول به ایشان محبت و ارادت قلبی پیدا کرده بودم و خیلی دوست داشتم در کلاس‌های ایشان شرکت کنم اما همچنان مردّد بودم و در حال جستجو برای یافتن استادی مطمئن برای تعلیم و تربیت خودم. ▪️درمانده و خسته در حجره نشسته بودم که به ذهنم رسید خوب است توسل کنم،آن حضرات بهتر می‌دانند چه کنند و مرا سوی چه کسی رهنمون شوند. در تنهایی با همان حال تضرع و درماندگی به سجده رفتم و به حضرت زهرای اطهر_سلام الله علیها_که از نوجوانی بیشتر به ایشان متوسل میشدم توسل کردم و با گریه از ایشان خواستم خودشان بهترین مصلحت را برایم رقم بزنند. ▪️آن شب خواب دیدم در همان مسجدی که آن استاد عظیم‌الشأن در آن‌جا علوم حوزوی و فلسفه و عرفان تدریس می‌فرمودند، در گوشه‌ای نشسته‌ام،ایشان نیز در همان جای همیشگی‌‌‌شان نشسته‌ بودند و پیرمردی نورانی کنار ایشان بود. باهم آرام صحبت می‌کردند اما صحبت‌شان را میشنیدم. پیرمرد به استاد گفت: ایشان_یعنی من_انتخاب شده است. من از دور به ایشان فقط نگاه می‌کردم و منظور پیرمرد را متوجه نشدم. در همان لحظه حضرت استاد به من رو کردند،دستشان را جلو آوردند و فرمودند: دستت را در دست من بگذار،نگران نباش و با ما بیا. آرامش وجودم را فراگرفت. از خواب پریدم و تا چند لحظه فقط به آن‌چه در خواب دیده بودم فکر میکردم. جواب توسلم را گرفته بودم و حالا می‌دانستم آن بزرگی که باید به ایشان اقتدا کنم چه کسی است. ▪️صبح همان روز به محضر استاد رفتم و خوابم را برایشان تعریف کردم. فرمودند: کلاس‌های درس ما را شرکت کن و سعی کن به نصیحت‌های ما گوش کنی.خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم‌. اگرچه بعدها نتوانستم آن‌چنان که باید، شایسته‌ی لطف حضرت زهرا_سلام الله علیها_ و قدر دان نعمت وجود این استاد یگانه‌ و بی‌نظیرِ اخلاق،سیاست،فلسفه و عرفان باشم و شأن ایشان را والاتر از آن می‌دانم که کسی چون من عنوان شاگردی ایشان را داشته باشد،اما از ایشان درس‌های نجات‌بخش و بسیار ارزشمندی آموختم و مهم‌ترین فصل و نقطه عطف زندگی‌ام آشنایی با ایشان بود. این عشق و ارادت و استفاده از محضر استاد اگرچه با فراز و نشیب همراه بوده اما همچنان به هر طریقی پابرجاست و از خدا می‌خواهم از تقصیرم در شکرگزاری این نعمت گذشت نموده،مرا توفیق جبران عنایت فرماید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیا نیامده‌ست به ما،پس به لطفِ مرگ در انتظارِ رستن از این غربتیم ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش میانِ خواب یا بیداری بر دیده‌ی تارِ من قدم بگذاری عاشق‌تر از آنم که نَمیرم بی‌تو دیوانه‌ترم از آنچه می‌پنداری
آواره‌ی عالمیم و گم‌گشته‌ی راه طوفان زده‌ایم،غرقِ گردابِ گناه با اینهمه امّا به تو برمی‌گردیم جز «خانه‌ی مادری» نداریم پناه
باسمه تعالی 💠 «تماس از بیروت» 🔹حدود پنج سال پیش که در مجموعه‌ای متمرکز بر مباحث ایدئولوژیک و پاسخ به شبهات اعتقادی فعالیت می‌کردم، خانمی به نام دیانه هانا که به تازگی و به گفته‌ی خودشان توسط حضرت علامه مصباح_رضوان الله علیه_مسلمان و شیعه شده بودند برای دریافت پاسخ برخی شبهات و گرفتن مشورت درباره زندگی شخصی خود به بنده مراجعه کردند. داستان زندگی پر از رنج و سختی و راه پر پیچ و خم مسلمان شدن خود را برایم شرح دادند. ایشان از دختران مسیحیِ شهر بیروت لبنان بودند که در لبنان متولد و بزرگ شدند و به دلیل شرایط شغلی پدرشان که از اسقف‌های بزرگ یکی از مهم‌ترین کلیساهای ایران بودند به تهران مهاجرت می‌کنند و در ماجرای عجیبی برخلاف نظر خانواده و اقوام،مسلمان شده،از جانب خانواده و مسیحیان لبنان به شدت طرد و تهدید می‌شوند اما به خاطر اسلام تمام سختی ها و‌ خطرات را به جان می‌خرند. اینطور که از صحبت هایشان فهمیده می‌شد، معمولا بین بیروت و ایران در رفت و آمد بودند. بماند که در مسیر تغییر دین خود از مسیحیت به اسلام و‌ تشرف به مذهب تشیع و در طول چندسال چه گردنه‌های صعب العبور و رنج‌های طاقت فرسایی را پشت سر گذاشته بودند و به قول خودشان تنها محبت و ارادت شدید به حضرت علی_علیه السلام_که خانم هانا ایشان را بابا خطاب می‌کردند در میان اینهمه سختی و وحشت او را در مسیر نگه داشته بود. 🔹مدت زیادی از آن روزها گذشته بود. تماسی از جانب خانم دیانه هانا دریافت کردم. گفتند به خاطر حادثه‌ای حدود دو ماه در کما بودند و تجربه‌ای نزدیک به مرگ داشته‌اند. قصدشان از آن تماس رساندن پیغامی از عالم غیب بود. گفتند یکی از آن شب‌هایی که در کما بودند و به دلیل حالت تجرد و جدایی روح از بدن، همزمان به تمام طبقات بیمارستان اشراف داشتند،ناگهان متوجه می‌شوند که در طبقه‌ی اورژانس طلبه‌ای را می‌آورند داخل بخش و با دیدن آن طلبه ناخودآگاه بنده به ذهن‌شان خطور میکنم.همینکه مرا تصور می‌کنند صدایی جدی و پر هیبت از غیب ایشان را خطاب قرار می‌دهد و درباره بنده تذکرات و هشدارهایی می‌دهند که باید مراقب خطرهایی که در کمینم هست باشم. ایشان در آن تماس تلفنی، آن تذکرات را که از صدایی غیبی و تکان دهنده شنیده بودند برای بنده بیان کردند و اتفاقا بعدها متوجه شدم که دقیقا همان هشدارها و نکته‌ها در کمین من هستند و چقدر باید مراقب باشم. آن تماس کمک بزرگی به من کرد تا برخی خطرات احتمالی در مسیر زندگی‌ام را از سر بگذرانم و درگیر آن‌ها نشوم. ➖خداوند تمام ره پویان حقیقت را توفیق دهد و ما را در دنیا و آخرت نجات مرحمت فرماید ان شاءالله.