هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #روایت_کرمان
بیست قبضه، بدون مهمات!
بخش دوم
قبل از خداحافظی، دوستم شمارهاش را میدهد. به امید اینکه روزی فرصتی شود و روایتی بنویسد از حضور پدرش در جنگ و جانبازیاش. گوشیمان مدام زنگ میخورد. یادمان میرود شمارهاش را بگیریم. طبق برنامه باید برگردیم هتل. تشکر میکنیم و راه میافتیم.
دورتادور خیابان را موکب زدهاند. از کنارشان که رد میشویم، رایحهٔ گلهای نرگس با بوی دود و عطر خوش اسفندِ نشسته روی ذغالهای سرخ منقل، میپیچد توی شامه و ریههایمان. به دوستم میگویم: "کاش بیشتر فرصت داشتیم به تکتکشون سر میزدیم و صحبت میکردیم".
تأیید میکند؛ ولی باید قانع باشیم به دیدنشان و عکس گرفتن.
وسط میدان موکب زیبای سیاهچادر عشایری، به یاد عشایرزاده بودن سردار برپا شده. خیابان از بین موکبهای فرهنگی، موکب شهدای فاطمیون، موکبهایی از شهرها و استانهای دیگر و موکبهای پذیرایی که عطر چای تازهدم و غذایشان بلند است رد میشود.
بنرهای عکس حاجی و ابومهدی و شهدای دیگر که بعضیها را نمیشناختم، کنار موکبها به روی زائران لبخند میزند و صدای مداحی میپیچد لابهلای حرفهایمان.
بلوار دقیقاً از وسط دو بوستان بزرگ میگذرد. چند نوجوان نشستهاند و کفش زائران را واکس میزنند. یکی از دوستان با آنها صحبت میکند. صدایشان میزنم و میگویم به صفحه گوشی نگاه کنند. عکس میگیرم و برایشان دست تکان میدهم و میرویم. از آخرین موکب، چای بِه میگیریم و حدود ساعت دو بعدازظهر، کنار درختهای جنگل میایستیم تا همه جمع شوند. ماشین در ترافیک گیر افتاده و بهناچار مسافتی را پیاده میرویم. ماشین میرسد و برمیگردیم محل اسکان. بین صحبتهایی که با دوستان ردوبدل میکنیم ذکر خیر آقای ابراهیمآبادی میشود و بچهها از خوشرویی مردم کرمان میگویند، از مهر خاصی که کنارشان یکذره هم حس غربت نداریم. حدود ساعت سه و نیم، تازه آمدهایم به اتاقهایمان که گوشیام زنگ میخورد. اسم و شماره را نگاه میکنم و با تعجب میگویم: "زن داداشمه!".
هیچوقت ساعت استراحت تماس نمیگرفت مگر اینکه کار واجبی داشته باشد. احوالپرسی میکند و تند میپرسد: "کجایی؟"
- جاتون سبز، اومدیم کرمان.
- می دونم کرمانی، کجای شهر هستی؟
صدایش بهوضوح حالت گرفتگی پیدا میکند.
- هتل هستم. شما هم اومدین؟
میگوید نه و از تندی کلامش دلم شور میافتد که نکند برای خانواده اتفاقی افتاده. دنبالهٔ نه تندش میگوید: "خدا رو شکر که سالمی. این خبری که میگن چیه؟"
- کدوم خبر؟ من چیزی نشنیدم!
- میگن انفجار شده تو گلزار شهدا...
نشنیده بودیم.
نه صدایی و نه خبری. تلفن که قطع میشود به بچهها میگویم: "سریع تلویزیون رو روشن کنین، بزنین شبکه خبر، میگن تو گلزار انفجار شده." بغض میپیچد وسط گلویم. زنگ میزنم به مادرم که بگویم اگر خبری شنیدی نگران نشو حالمان خوب است؛ اما نمیتوانم. بریدهبریده احوالپرسی میکنم و میگویم هتل هستم و خداحافظی میکنم. کمتر از یک ساعت بعد، زنگ و پیامهای اقوام و دوستانِ مضطرب شروع میشود. نمیتوانستم گوشی را کنار بگذارم. بیطاقت و مدام خبرها را دنبال میکردم و اشک میریختم.
کلیپهای لحظهٔ انفجارها را که میبینم یادم میافتد به آقای ابراهیمآبادی. دلشورهاش مینشیند به جانم و یادم میآید شماره نگرفتهایم. به دوستم میگویم: "دیدی چه اشتباهی کردیم؛ شماره نگرفتیم. فقط خدا به دلش بندازه که زنگ بزنه حالمونو بپرسه."
حسرت اینکه اگر یک ساعت دیگر مانده بودیم گلزار، الان جزو شهدا بودیم هم بیشتر نشتر میزد به جانم. صفحهٔ شخصیام را در پیامرسان باز میکنم و مینویسم: "رفتن، رزق ما نبود؛ چراکه اصولاً رزق را به اهلش میدهند. مرد کرمانی، اهل مهربانی بود؛ اما دل ما کوچک است، میگیرد از نبودنها؛ حتی اگر کسی را دیده باشیم به اندازهٔ پرسیدن یک نشانی کنار مزار حاجقاسم..."
از سر درماندگی دوباره به دوستم میگویم: "کاش یکی میاومد میگفت، دیدمش سالم بود. "
فیلم بسیجیها و بقیهٔ نیروهای داوطلب را میبینم که بیهیچ واهمهای ماندهاند توی گلزار و کمک میکنند برای جمعآوری و انتقال پیکر شهدا و مجروحان به بیمارستانها. تصاویر انگار جملات حاجقاسم را واگو میکنند:
"در این سمت هم بسیجیها بودند و خدای بسیجیها و مقدار کمی مهمات آرپیجی... مجموع توپهای ما و آقا مرتضی قربانی به بیست قبضه نمیرسید. بیست قبضه بدون مهمات...!"
ادامه دارد...
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیست قبضه، بدون مهمات!
بخش سوم
روایت طیبه روستا | شیراز
هدایت شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #روایت_کرمان
بیست قبضه، بدون مهمات!
بخش سوم
شیراز:
سه روز از حادثه گذشته است و ما برگشتهایم شیراز. فکر مرد رهایم نمیکند. در گروه، روایت مختصری که در مورد او نوشته بودم را پیدا میکنم و مینویسم: "دوستان کرمانی، امکانش هست آقای ابراهیمآبادی رو پیگیری کنید؟"
یکی از خانمهای کرمانی جواب میدهد: "شمارهشونو براتون پیدا میکنم."
یک شب دیگر هم میگذرد و خبری نمیرسد. گوشی را برمیدارم تا باز بپرسم. صوت دوستم را میبینم. با عجله انگشت میگذارم و گوش میکنم.
- دیشب آقای ابراهیمآبادی زنگ زد...
بیاختیار چشمهایم را میبندم و لبخند میزنم.
نگران حالمان بوده، احوالپرسی کرده و گفته:
"شمارهتونو گم کرده بودم، کلی گشتم تا پیداش کردم..."
گفته بود که ما شرمندهٔ مردمیم،
باید بیشتر مراقب میبودیم.
از قلبهای پرمهر این دیار جز این هم انتظاری نبود که زائران سردار را مهمان خودشان بدانند.
به عکس حاجقاسم در لباس خادمی امام رضا علیهالسلام، روی دیوار خانهمان نگاه میکنم و میگویم: "ممنون حاجی، دمت گرم! خدا رو شکر که سالمه."
دلم هوای شنیدن صدای سردار را میکند. میگردم و فیلمش را پیدا میکنم؛ عملیات کربلای پنج، دیماه هزار و سیصد و شصت و پنج.
- اگه روزی جنگ ما موشکافی بشه، اون چیزی که برای آیندهٔ جنگ ما، مردم ما، الگوپذیر هست؛ بخش عمدهاش اینه که ما چطوری با حجم این امکانات و آتشها [مقاومت کردیم]...
پایان.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمه صبرا یه قصه ی قشنگه...
https://eitaa.com/r5roosta
سابقه کوچولویی از کار با بچه ها داشتم، یه مهد کودک نقلی با هفت تا شاگرد نقلی تر. شیرین بود ولی سخت، با اینکه عاشق بچه هام.
دیگه دور و بر کارای این شکلی نرفتم تا چند سال بعد، زمانی که برای جلسه نقد داستان نوجوان دعوت شدم. یهو دم رفتن زنگ زدن که مربی کودک هم امروز نیومده، زحمت کودکان هم بکش. تو رودرواسی گفتم چشم، اطلاعاتی در موردش پیدا کردم و یاعلی گفتم. برای نوجوونا سعی کردم مباحث رو ساده و تلطیف کنم و جلسه خوبی هم شد. همون اول کار بهم گفتن حواست باشه کارگاه رو از دستت در نیارن، راست می گفتن، دخترا پر از هیجان بودن، پر از حرف...
ایده های خوبی داشتن، بعضیاشون واقعا شگفت انگیز بودن. اسم و ایده و حتی ظاهر شخصیت و نحوه برخورد دخترها هم یادداشت کردم؛ پرانرژی، خجالتی، بی خیال، مبادی آداب...
دختر کوچولوها دنیاشون زمین تا آسمون فرق داشت. کار باهاشون خیلی راحت تر بود. یه جورایی حرف گوش کن تر بودن.
نکته ای که برام خیلی جالب بود؛ ذهن خلاق و بکر بچه ها بود. فکری که هنوز رها و راحت، می تونست کنکاش و کشف کنه.
خلاقیتی که ما در طول سالیان از دستش دادیم و همچنان در تلاشیم که خلاقیت بچه هامون هم با روش های اشتباه از بین ببریم.
تابستان 1402
https://eitaa.com/r5roosta
از دعاهای مادرت بوده که...
میگن اگه دوستی تون بیشتر از پنج سال طول کشیده، شما دیگه خانواده ی همید...
بیست و پنج ساله با زهرای عزیزم دوستیم، از وقتی که رو نیمکت سوم طبقه دوم مدرسه فاطمیه کنار هم می نشستیم و هزارتا خاطره ساختیم...
هدیه های خدا این جوریه...
یه رفیق خوب...
که اول صبح با یه شعر زهرایی و حسینی، روز و عمرتو خوش می کنه...
برام بمونی رفیق...
https://eitaa.com/r5roosta
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بامت بلند باد...
هدایت شده از مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
✍به قلم طیبه فرید
اعوذ بالله من الشیطان الرّجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
📚این عکس های شعله ور جهنمی ،مناطق مسکونی ایالات متحده نیست!این جا آن نقطه از زمین است که قانون سوم نیوتون به شکل گسترده ای محقق شده.اینجا مصداق بارزی از کارمای روانشناس هاست.اینجا تکه ای از دار مکافات است.فقط تکه کوچکی از روزهای بعد از ایمان راسخ انسانهای موحدی که مسخره می شدند چون معتقد بودند دستی هست بالاتر از همه دست ها.اگر رسانه های شیطان بزرگ راست گفته باشند یک برابر و نیم خسارات مالی جگرگوشه مان غزه را ظرف چند ساعت در همین تصاویر و فیلم ها متحمل شدند.حالا،درست همین حالا، موقع ترجمه پوچ فیلمهای مفهومی هالیوودی رسیده.هژمونی پوشالی ایالات متحده را خوب در این عکس ها ببینید.حالا باید موجودات فرا زمینی به کمکشان بیایند...
زندگی ساکنین شکم سیر این ویلاها وآن سیاست مدارهای پول پرست دنیا طلبِ تمامیت خواه را مقایسه کنید با آدم
های گرسنه پاپتی که در فلسطین با گلوله ها و موشک های «Made in USA»
در مقابل سربازهای از حیوان پست تر صهیونیست ایستادند و شهید شدند.به اسمائیل ،به یحیی به همه شهدای راه قدس....
براستی که در این شعله ها نشانه هائیست برای صاحبان خِرَد...
صدق الله العلی العظیم.
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعله ها مامور خدا بودند.
https://eitaa.com/r5roosta