eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
375 دنبال‌کننده
170 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان موضوع:عاشقانه خالد از دور دست با الاغی به سمت مخفی گاه می آمد طباخ که خالد را دید به سمت خیمه ی توبه نزدیک شد پرده ی خیمه را کنارزد صدای خروپف توبه می آمد طباخ آهسته‌گفت:ارباب! توبه غرق خواب بود طباخ نزدیک شد و شانه ی توبه راتکان داد توبه‌چشمانش رابازکرد و با عصبانیت گفت:چه شده؟ _ارباب خالد آمده؟ _خوب بیاید بگو‌بیاید ببینم کدام قبرستان‌بوده _هنوز نرسیده بایک الاغ به اینجا نزدیک‌میشود توبه روی تخت نشست وگفت:الاغ؟ پس اسبش کجاست؟ توبه بلافاصله لنگان‌ لنگان از خیمه خارج شد دستش را سایه بان‌چشمانش کرد که نور آفتاب اذیتش نکند خالد را دید که چندقدمی تا مخفی‌گاه دارد توبه سخنی‌نگفت تا خالد نزدیک شد همه جمع شده بودند خالد از مرکب پیاده شد گوشه ی چشمش کبود بود و دستش هم پارچه پیچیده بود توبه نگاه عمیقی به خالد کرد وگفت:چه شده؟ _ارباب تصدقت شوم دیشب چندنفر به من حمله‌ورشدند توبه که چندروز قبل از آن مورد حمله واقع شده بود جلو رفت ویقه ی خالد راگرفت گفت:آنها راشناختی؟ _نه ارباب تا آمدم به خودم بیایم آنها چندضربه زدند من که میدانستم اگر بمانم من را مجبور میکنند جای تورا بگویم گریختم توبه یقه ی خالد را رهاکرد خالد آهسته گفت:اسبم را هم همانجا گذاشتم توبه به سمت خیمه راه افتاد ابراهیم گفت:اینگونه‌نمیشود توبه تو جانت در خطر است باید بیش از این مخفی شوی توبه بدون‌توجه لنگان لنگان به سمت خیمه رفت خالد به ابراهیم نگاه کرد وگفت:شک ندارم این چندنفری که دیشب به من حمله‌ورشدند همان هایی بودند‌که مخفیانه سنگ به پای توبه زدند _حالا چرا ازدیشب الان آمدی؟ _نمیخواستم کسی من را تعقیب کند ابراهیم گفت:بااین اوصاف باید هرچه زودتر بگریزیم خالد به خیمه ی توبه‌نگاه کردوگفت:خدابخیرکندابراهیم خبری دارم که گفتنش به قیمت جانم تمام میشود _بگو چه خبری؟ خالد به سمت خیمه ی توبه راه افتاد‌وگفت:بگذار خبرش را تادیر نشده اول به توبه بگویم. خالد پرده ی خیمه ی توبه را کنارزد توبه روی کبودی ساق پایش را ماساژ میداد خالد آهسته‌گوشه ای ایستاد _چه سخنی داری که اینگونه نگاه‌میکنی؟ _ارباب همیشه قوی‌بوده وهستی و همیشه میتوانی از پس‌مشکلات برآیی درست است؟ توبه با تعجب نگاه خالد کرد وگفت:منظورت چیست جان بکن سخن بگو _عذرتقصیر ارباب دیشب وقتی احوال لیلا را از اعظم پرسیدم خبری گفت که امیدوارم صحت نداشته باشد توبه از جا برخاست خالد با ترس به گوشه ای رفت و گفت:میگویم تورا به خدا میگویم _زودبگو‌ _اعظم گفت چند شب پیش برای لیلا خواستگار آمده _اینکه تازگی ندارد بی عقل لیلا همیشه خواستگار داشته _شرمنده ارباب بعداز آن‌ماجرا دیگر لیلا خواستگاری نداشته حالا اعظم میگفت این‌خواستگار که آمده‌همه ی اهل خانه اورا قبول کرده اند خود لیلا نیز بی میل به این وصلت نبوده چهره ی توبه سرخ شده بود اما سعی در تحمل داشت با ناراحتی گفت:نفهمیدی کدام بی پدر به طلب لیلا رفته؟ خالد سر پایین انداخت توبه دوباره یقه ی خالد را گرفت وگفت:سر پایین نینداز برای من بگو هرچه میدانی! _جسارت است نمیخواستم من چنین خبری بدهم ولی اعظم گفت خواستگار پسر حاکم بوده _پسر حاکم؟محال است لیلا موافق این‌وصلت باشد توبه‌کمی فکر کرد وگفت:اعظم چه گفت؟ _اعظم‌میگفت لیلا موافق است توبه به سمت خنجرش‌که در انتهای خیمه آویزان بود دوید خنجرش کشید وفریاد زد:نهههه محال است بگذارم چنین اتفاقی رخ دهد لیلای من با هیچ مردی هم صحبت نخواهدشد خالد که عصبانیت توبه را دید از خیمه بیرون پرید ناگهان صدای شکسته شدن ستون‌ چوبی وسط خیمه شنیده شد وخیمه ی توبه‌افتاد همه به سمت خیمه‌دویدند توبه‌با خنجر گوشه ی خیمه را پاره کرد وبیرون‌ آمد وصدازد:اسبم...اسبم را زین کنید تا اسب زین‌شود توبه دستش پشت کمر قلاب کرده بود و قدم میزد خالد اززیر چادر خیمه‌دستار توبه راپیداکرد وگفت:بیا بدون دستار نرو توبه دستارراگرفت‌وبرسر بست ابراهیم صدا زد:میخواهی همه باهم به شهربرویم _نه‌میخواهم‌تنهابروم‌ببینم‌چه کسی در پی من است ابراهیم‌ به خالد اشاره کرد وگفت:برو و شمشیرش را پیدا کن _گشتم‌شمشیرش پیدانشد ابراهیم به داخل خیمه رفت و شمشیرش را برای توبه‌ آورد مکرم اسب زین شده را می‌آورد که توبه جلو دوید‌وافسار اسب را گرفت و‌سوارشد بدون آنکه سخنی بگوید پایش را به‌شکم اسب زد اسب حرکت‌ کردولحظاتی‌بعد فقط گرد‌وغباری از رفتن توبه باقی مانده‌بود. صدای سم اسبی شنیده میشد که به سرعت می آمد مردی که با گاری در کنارمیدان صلیب هیزم میفروخت به انتهای کوچه نگاه‌کرد اسب سواری دید که باسرعت می آید تمام سعیش دور‌کردن گاری بود توبه که رسید از کنارگاری رد شد مرد صدا زد:هوی مرد چه خبرشده مگر اینجا میدان جنگ است؟
توبه انگار نه مرد را دیده و نه صدایش را شنیده بود سرش را خم کرد‌و همانطور سوار براسب وارد کوچه ی انگور شد جلو خانه ی پدر لیلا ایستاد و از اسب پیاده شد دستش را به درکوبید اما منصرف شد از آنکه واردخانه شود افسار اسب را کشید و با سرعت از کوچه ی انگور خارج شد در آخرین لحظات صدای غلام خانه شنیده میشد که میگفت:چه کسی در میزد؟آهای دیوانه شده اید دق الباب میکنید و میگریزید؟ توبه از میدان صلیب گذشت ودر خانه ی حسن بن مسعود ایستاد کمی اطراف را نگاه کرد پیرزنی از آنجا عبور میکرد توبه جلوش را گرفت و‌گفت:ضعیفه دودرهم به تو میدهم درب این خانه رابزن هرکه بیرون آمدبگو بااعظم کاردارم پیرزن باعصبانیت‌نگاه کرد وگفت: برو پسر من حوصله ی دردسر ندارم پیرزن به راهش ادامه دادزن جوانی جلو آمد وگفت:چه میخواهی مرد بگو من برایت مهیاسازم توبه گفت:دودرهم میدهم فقط درب این خانه را بزن و بگو اعظم بیاید هنگامی که اعظم آمد بگو توبه باتو کاردارد زن کمی به چهره ی توبه خیره شد توبه سرش را تکان داد وگفت:هان؟ماتت برده؟ _دوست داشتم توبه بن حمیر راببینم شعرهای شما آواز کنیزک های خوش صدای شب های عیش ونوش اشراف شده جناب توبه توبه لبخند تلخی زد وگفت:فی الحال خودم مانندکلماتی شده ام که شاعر آنها را به هر بیت ووزنی که بخواهد میکشاند زن با تعجب گفت:چه شده جناب توبه؟ توبه باعصبانیت گفت:درب این خانه را میزنی یا به دیگری رو بزنم؟ زن به سمت درب دوید وگفت:نه الساعه به دستور شما گوش فرامیدهم لحظاتی گذشت کودکی درب خانه را باز کرد زن به او گفت:تو درایندخانه اعظم میشناسی؟ _اعظم مادرم هست با مادرم چه کاری داری؟ زن لبخندی به کودک زد وگفت:برو بگو مادرت بیاید کودک به داخل خانه رفت لحظه ای بعد اعظم بیرون آمد توبه همان نزدیک ایستاده بود زن به توبه اشاره کرد‌وگفت:این آقا باشما کاری دارد اعظم تا توبه را دید کمی چادرش را محکم گرفت و به سمت توبه راه افتاد زن جلو تر از اعظم به توبه رسید توبه دودرهم به او داد زن یک درهم را دردست خود توبه گذاشت وگفت:همین یک درهم راهم یادگاری میستانم و با یک لبخند از آنجا دورشد اعظم تا رسید به زن اشاره کردوگفت:این زن که بود توبه؟ گمان میکردم محرم اسرارت من هستم _او یک ناشناس بود که فقط میخاست درب خانه ات رابزند _عجب توبه باز باعصبانیت گفت:بس کن اعظم میخواهم باتوسخن بگویم اعظم به اطراف نگاه کرد وگفت:اینجا وسط میدان صلیب آن هم بین این جمعیت؟ _چه کنم فقط میخواهم سخن بگویم _بسیارخوب برو همان کوچه ی کنار مسجد آنجا کسی رفت وآمد نمیکند اینجا کافیست کسی به حاکم بگوید من را دیده است دیگر زندگی برایم سخت میشود توبه به سمت مسجد راه افتاد اعظم دنبالش می آمد تا به کوچه رسیدند توبه بلافاصله گفت:چه شده اعظم؟چرا یک خبر از لیلا نمیگویی؟ لال شده ای؟ اعظم با ترس گفت:مگر خالد به تو سخنی نگفت؟ _گفت آنچه باید میگفت گفت مگر قرارنبود ما کمی دورباشیم تا پدرلیلاراضی شود؟ _من هنوز لیلا را ندیده ام توبه بگذار او را ببینم سعی میکنم بااو صحبت کنم بالاخره او را منصرف خواهم کرد توبه انگشتش را زیر دندان فشار داد وگفت:منصرف دیگر چه صیغه ایست اعظم؟لیلایی که من میشناسم به شدت از حاکم‌وفرزندحاکم بی زار است حالا تو میگویی منصرف؟ چشمان اعظم پرازاشک شد توبه متوجه پریشان بودن اعظم گردیده ولی فقط نگاهش کرد اعظم با صدای لرزان گفت:نمیدانم برادرم نمیدانم از طرفی دلم میگوید بمان و سماجت کن شاید لیلا بااین تمایل به پسر حاکم میخواهد تورا حساس کند تا دیگر دوری را کناربگذاری و بازبه خواستگاری بروی توبه وسط حرف اعظم پرید وگفت:آخر منکه صدهابارهم در پی او می روم اعظم دستش را بالاآورد و گفت:بگذار صحبتم تمام شود بعد تو بگو توبه ساکت شد ومنتظر ادامه ی سخن اعظم ماند اعظم ادامه داد:ازطرفی هم میگویم شاید واقعا لیلا میخواهد پسر حاکم را بپذیرد _چرا چنین فکر میکنی؟ اعظم سرش را تکان دادوگفت:بگویم قول میدهی عصبانی نشوی؟ غضب درچشمان توبه دیده میشد دندان هایش رابه هم کشید وگفت:چه میخواهی بگویی؟ _بعدازآن شایعه دیگر همه ی شهر بدِشمادونفرگفتند،مطمئن باش باوجود جمال وکمالی که لیلا دارد دیگر هیچ مرداصل ونسب داری در پی لیلا نخواهدآمد و باآن مخالفت های شدید پدر وبرادرانش و بهتربگویم الان تمام قبیله اش مخالف توشده اند لیلا حتی فکر وصلت باتوراهم باید کناربگذارد ،دراین موقعیت حاکم زاده به خواستگاری اش آمده خودت راجای اوبگذار اگر جواب مثبت ندهد دیوانگی کرده. توبه چند قدم به سمت مسجدبرداشت سپس برگشت و به اعظم نگاه کردوگفت:نه نمیگذارم... نه نمیشود کسی به لیلا برسد تا من زنده ام نمیشود توبه دوان دوان باپایی که درداذیتش میکرد از آن کوچه گذشت به قلم @rahimiseyed
😭😭😭😭😭😭 @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه مجلس مثل همیشه شلوغ بود شعرای زن ومردی که از شهر واطراف آمده بودند ابوسعیددر صدر مجلس نشسته بود و به چهره های متمایز شعرا لبخندمیزد کنیزی گندمگون با قامتی کشیده کنار ابوسعید نشسته بود و سیب سبزرنگی را برای ابوسعیدپوست میکند باقی کنیزکان وغلامان سرگرم پذیرایی بودند مدتها بود ابوسعید شعرا را دعوت نکرده بود حالا بعداز مدتها چه تشریفاتی شده بود محمودشاعر انصاری که روزگاری کاتب دربار مروان بود قصیده اش که درمدح جنگ آوری های انصار گفته بود میخواند همه سر تکان میدادند شعر که تمام شد همه برای او کف زدند ابوسعید پشت دست به سبیلش کشید و سپس ریش بلندش را مرتب کرد و با لبخندگفت:مرحبا انصاری مرحبا شعرهایت من را به یاددوران جنگ های زمان جوانی ام انداخت ابوسعید مکثی کرد وگفت:چقدر دلم برای رفیق صمیمی ات فرزدق تنگ شده فی الواقع فرزدق شاعر جایش دراین مجالس خالیست مردی دستش را بالاآورد وگفت:جناب ابوسعید اجازه میدهید من هم شعرم را بخوانم؟ ابوسعید کمی باتعجب نگاه کرد وگفت:بله البته جناب عباس بخوان جوان شاعر جوان نگاهی به سمتی که زنهانشسته بودند کرد وگفت:این شعررامیخواهم به آسیه دختر کعب تقدیم کنم ایشان قراراست چندروز دیگر به عقد من درآیند همه ی شاعران لب به تحسین گشودند عباس شاعر شروع به خواندن کرد: اولین باری که چشمانت دیدم دلم لرزید... ابوسعید سرپایین انداخت و یادشعرهای عاشقانه ی توبه افتاد سرش را دور داد توبه را ندید به کنیزش گفت:توبه از جلو درب که با من سلام علیک کرد داخل نیامد؟ کنیز نگاهی به حضار کرد وگفت:چرا داخل آمد اما اینکه کجا نشسته او را نمیبینم ابوسعید اشاره ای به کنیز کرد کنیزک بین جمعیت آمد تا توبه را پیداکند اما بین جمعیت توبه‌ راندید خواست به سمت ابوسعید برگردد که چشمش به مردی افتاد پشت درب نشسته و روی کرسی نشسته نبود جلو رفت و باکمال تعجب متوجه شد آن مرد توبه است توبه سربین زانوهایش گرفته بود وآهسته باخودش صحبت میکرد کنیزک روبروی توبه نشست ولی توبه متوجه او نشد و بانفس کشیدنش باخودش تکلم میکرد آنقدر آهسته که کسی نمیدانست چه میگوید کنیزک با چهره ی پریشان برخواست و به کنارابوسعید رفت و کنارابوسعید نشست _چه شد اورایافتی؟ _آری جلو درب نشسته و باخودش حرف میزند _باخودش؟چه‌میگوید؟ _تانزدیکش نشوی نمیشنوی من روبرویش نشستم دیدم میگوید:نمیتوانند نمیگذارم تا من هستم نمیشود... نمیشود نه هرگز از من جدانخواهدشد ابوسعید کمی درفکر فرورفت و سپس با دوانگشت چندتارریش زیر لبش را گرفت وگفت:به نظرت به پیشش بروم؟ _نه صدایش کن تا شعربخواند اینگونه رشته ی افکارش پاره خواهد شد ابوسعید سر بالاآورد وبه جمع شاعران نگاه کرد کنیزک به جلو در نگاه کرد وآهسته گفت:هنوز لیلا هست توبه اینقدر پریشان شده اگر لیلا را ازدست بدهد توبه حتما دق میکند تا کنون همچین دلباختگی ندیده بودم دراین موقع همه ی شاعران برای شاعر جوان کف زدند ابوسعید هم لبخندمصنوعی زد وگفت:بسیارعالی جناب شاعر لذت بردم شاعربه جایش نشست ابوسعیداز جابرخاست و گفت:من میخواهم شاعر ماهر وصاحب ابیات زیبا که تمام اشعارش درشهر ورد زبان همه ی دلباختگان و شعر شب رقاصه ها ورندان میباشد برایمان چندبیتی بخواند همه ی شاعران نگاه همدیگر کردند عده ای با چشم وابرو از طرف مقابل میپرسیدند که مقصود ابوسعید چه کسی است؟ ابوسعید کمی روی سر انگشتانش ایستاد و انتهای مجلس را نگاه کرد سپس گفت:جناب توبه شما زینت مجالس ماهستید چندبیتی ما را مزین کنید توبه سرش پایین افتاده بود واصلا متوجه سخنان ابوسعید نشده بود یکی از شاعرانی که نزدیک توبه بود صدایش زد:توبه؟... آقای توبه؟ توبه دست از روی پیشانی اش برداشت وباعجله نگاه شاعرکرد وگفت:ها بله چه شده؟خبر جدیدی شده؟ چندنفر از شاعران به حال توبه لبخندمعناداری زدند ابوسعید دوباره صدایش کرد:آهای پسر حمیر با شما هستم نمیخواهی برایمان شعری بخوانی؟ توبه از جا برخاست و به میز چوبی مقابلش تکیه کرد نگاهی به جمع شاعران کرد وگفت:من جدیدا شعری نگفته ام من را ازخواندن شعرمعاف کنیدجناب ابوسعید. چهره ی ابوسعید درهم کشیده شد اصلا توقع چنین جوابی نداشت ابومنصورنادم یکی از شاعران درباری که همیشه دوست داشت اشعارتوبه را بکوبد باتمسخر گفت:شعرنگفته اید جناب توبه؟یعنی چه؟شما چطور شاعری هستید که شعر تازه نگفته اید اصلا سوال من اینجاست که وقتی شعرتازه ای ندارید چرا به این بزم آمدید و عیشمان را کور کردید همه ی شاعران از ذوق افتادند آقا توبه غضبناک نگاه ابومنصور کرد و باخشونت گفت:شعری نگفته ام که نگفته ام چه شده چون شعر نگفته ام میخواهی مرا بکشی؟میخواهی گردنم بزنی؟
رنگ از چهره ی ابومنصور پرید ابوسعید باسرعت به توبه نزدیک شد و دستش برشانه ی توبه گذاشت و با یک لبخندگفت:برادرم توبه،جناب شاعر قصد شوخ طبعی و خندیدن حضار داشتند توبه به ابوسعید نگاه‌کرد ابوسعید سری برای توبه تکان داد وگفت:من خواهشمندم جناب توبه بن حمیر فی البداهه برایمان شعری بخوانند توبه کمی تامل کرد وسپس فریاد زد: زنده و مرده فرقی ندارد وقتی دیگراز یادها رفته باشیم ای دنیا ما را هیچ‌گاه از چشم مینداز ما با هم گفتیم وپیمان بستیم گفتیم آنقدر باهم بمانیم تا دست اجل ماراازیکدیگر جداکند آه ای اجل در آمدنت دیر کردی دیرکردی و ما سخن از فراق گفتیم اشک در چشمان ابوسعید حلقه زد و دوست داشت توبه نیز بیشتر درد دلش را باشعر بگوید توبه سرش را پایین انداخت چندبارشعری که میخاست بگوید رازیر لب زمزمه کرد بین خواندن ونخواندن شعرش متحیر مانده بود سرش را بالاآورد دید حضار همه منتظر شنیدن شعرش هستند با صدایی که نه بلندبود ونه آهسته گفت: «ولو أن لیلی الاخیلیه سلمت  علی ودونی تربة وصفایح لسلمت تسلیم البشاشة أوزقا الیها صدی من جانب القبر صائح»۱ اگر لیلای اخلیه بر من سلام کند وبر روی من خاکها وسنگها باشد یا خود به شادمانی بر او سلام کنم یا صدا از سوی قبر من فریاد کندوبه سوی او پر گیرد. خود توبه نیز صبرش را از دست داد واشکش جاری شد ابوسعیدباگوشه ی دستار اشک چشمانش را پاک کرد توبه که دوست نداشت بیش ازاین اشک هایش دیده شود بدون هیچ‌ صحبتی از مجلس خارج شد شاعران هردوسه نفر آهسته با هم مشغول حرف زدن شدند ابوسعید به غلامان اشاره کرد وگفت:سفره ی طعام پهن کنید خود ابوسعید به کنار کنیزک آمد کنیزک گفت:چه شعر جانسوزی خواند ابوسعید به سمت شاعرانی که زن بودند نگاه‌کرد وگفت:بیچاره توبه نمیدانست لیلا این طرف نشسته‌و شعرهایش را میشنود. ۱:این ابیات عربی مشهور ترین شعر توبه بن حمیر در فراق لیلا بنت عبدالله اخیلی میباشد. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه هنوز سر شب بود بازار معمولا ساعتی بعداز غروب شلوغ ترین وقت خودش را داشت آن هم بازارمصری ها که جواهرات و پارچه فروشی ها آنجا جمع بودند همه ی افرادی که قدم دراین بازار سرپوشیده میگذاشتند از اشراف و اشراف زادگان بودند طاهر نباش از انتهای کوچه بیرون آمد کلیدی رابین شال کمرش پنهان کرد توبه بعداز چند لحظه از کوچه بیرون آمد وگفت:این خانه بااین موقعیت را خودم خریدارم طاهر اینقدر عجله درفروشش نداشته باش _نه توبه یکی از تجار مدائنی میخواهد این خانه را با قیمت بیشتری بخرد من هم هرچه با صاحب خانه میگویم صبرندارد تاتو خانه برا بخری برای تو که فرقی نداردهرزمان قصدداشتی زن بستانی بگو خانه ای مثل همین برایت پیدا کنم تو هنوز که قصد ازدواج نداری _چرا قصد ازدواج نداشته باشم؟ طاهر کمی به اطراف نگاه کرد وگفت:نمیدانم توبه نیازی به توضیح نیست توبه مچ دست طاهر را گرفت وفشار داد و گفت:حرفت را بزن تا دهانت را پر ازخون نکردم طاهر گفت:توبه! دوست قدیمی من هنور نفهمیده ای یا نمیخواهی بفهمی که آن ماجرای قبلی تمام شده؟مرا ببخش توبه اما برای ازدواج باید فکر دیگر کسی به سرت بیاوری دختر عبدالله مرددیگری را قبول کرده توبه غضبناک به طاهر نگاه کرد وگفت:نمیگذارم چنین اتفاقی بیفتد هیچ کس طاهر هیچ کس نمیتواند مانع رسیدن من به دخترعبدالله شود طاهر به زور مچ دستش را از بین دست توبه جدا کرد وگفت:آرام باش مرد دنیا که به آخر نرسیده آنقدر باقدرت صحبت میکنی انگار نعوذبالله خدا هم نمیتواند مانع تو شود طاهر بدون آنکه خداحافظی کند از توبه دور شد توبه در فکر فرو رفته بود کمی سبیلش را پیج دادو‌صدازد:هه!مگر من مرده باشم که کسی به لیلا نزدیک شود اصلا همه ی این حرف ها به کنار لیلا دلباخته ی من است او بداند میخواهند اورا ازمن جداکنند دق می کند طاهر برگشت و نگاهی کرد ولی بدون تکلم دستش تکان داد ورفت توبه‌متوجه چندرهگذری شد که ایستاده بودند وبه حرفش گوش میدادند صورتش رابرگرداند و به درب خانه ای که با لیلا درآنجابود نگاه کرد با سرعت قدم برداشت کوچه ها را یکی بعداز دیگری پشت سرمیگذاشت او به سمت میدان صلیب نزدیک میشد انقدر در فکر بود که رهگذران را نمیدید به گمان که قصد داشت لیلا را ببیند اگر لیلا را ببیند کار تمام است اصلا چرا زودتر چنین کاری نمیکرد نزدیک میدان صلیب سرعت راه رفتنش را کم کرد به لباس هایش نگاه کرد دستی برروی دشداشه ی بلندش کشید و مرتب کرد به سمت دکانی رفت تا در آینه خودش را ببیند هنوز به دکان نرسیده بود که پسربچه ای از پشت سر دست توبه را گرفت وگفت:آقا اقا توبه‌ برگشت وپسر را دید دستش بین شال کمر برد تا درهمی به آن پسر بچه ای که درحال گدایی بود بدهد اما دید پسر نامه ای در دست دارد پسر بچه به چشمان توبه خیره شد وگفت:آقا این نامه را یک نفر داد به شما برسانم توبه نامه را گرفت و گفت:چه کسی بود؟ پسربه اطراف نگاه کرد وگفت:همینجا بود ،نمیدانم انگار غیب شده توبه با دیدن نامه آرامش خاصی پیدا کرد شک نداشت این نامه از لیلا میباشد لیلا هربار دلتنگ میشدو قصد دیدار با توبه را داشت پسر بچه یا کنیزکی را میفرستاد و نامه ای به توبه میرساندند و قراری میگذاشت توبه زیر لب شعری خواند وگفت:دردهایم تمام شد و غمم کم شد و چشمانم نور پیدا کرد مگر نام تو چیست که اینهمه دوای دردهاست نفس عمیقی کشید وبالبخندگره روی نامه را باز کرد به گوشه ای رفت و ایستاد بی معطلی شروع به خواندن کرد اما هر چه بیشتر نامه را نگاه میکرد چهره اش برافروخته ترمیشد انگار درست ندیده باشد دوباره شروع به خواندن کرد ونامه را زیر لب زمزمه میکرد:ای توبه بن حمیر نمیدانیم که تو با خود چه اندیشیده ای که باوجود حاکم وپسر حاکم که حاضرند تمام زندگی خواهرمان را از طلابسازند باز تو موی دماغ شده و در همه جا سراغ او را میگیری خواهرمادیگر بیشتر ازاین نمیتواند وجود تورا تحمل کند فی الحال به خاطر جوان بودنت برتو رحم میکنیم ولی اگر باز متوجه شویم میخواهی سراغ خانه ی ما بیایی خونت را خواهیم ریخت. توبه بلافاصله به اطراف نگاه کرد پسر بچه را ندید سرش را دور داد فقط انتهای بازار نزدیک میدان چندین مرد صورت بسته بودند واو‌را نگاه میکردند توبه نامه را جلو صورتش گرفت دودستش را بالا آورد و به اندازه ی چشم به هم زدنی نامه را پاره کرد و روی زمین ریخت مردان کمی با دلهره نگاه میکردند‌توبه دست به قبضه ی خنجری که به شال کمربسته بود گرفت و آن را از غلاف بیرون آورد کمی دور زد،مردم بازار که‌اورا دیدند همه با صدا وفریاد فاصله گرفتند
توبه به سمت آن چندمرد صورت پوشیده دوید آنها نیز به سرعت از آن مکان دور شدند توبه تا ابتدای کوچه ی زرقان دنبال آنها دوید وقتی که به آنها نرسید صدا زد:هر حیوانی که این نامه را نوشته اگر مرد است بیاید رو در رو توبه را تهدید به مرگ کند. پیرمرد بازاری جلو آمد با ترس بازوی توبه را فشار داد توبه برگشت وبه پیرمرد نگاه کرد ودوباره صدا زد:مادرنزاییده کسی من را تهدید کند من توبه بن حُمَیِّر هستم پیرمرد آهسته گفت:فرزندم فریاد نزن آنان آنقدر ترسیده بودند که تورا ندیده گریختند مرد توبه نفس نفس زنان انتهای کوچه را نگاه میکرد پیرمرد دوباره گفت:پسرم! توبه به چهره ی پیرمرد نگاه کرد وگفت: من نمیدانم که هستی و از کجا سرراه من سبز شده ای پدر ولی از تو میپرسم اینها میخواهند با تهدید من را از رسیدن به معشوقه ام جدا کنند تو بگو چه کنم؟ پیرمرد کمی توبه را نگاه کرد وگفت:اگر اینها جرات داشتند باتو رو در رو شوند پس از تهدید نمی گریختند پس شک نداشته باش که بااین ترس ودلهره هامیخواهند زمینت بزنند تو اگر تلاش کنی به معشوقه ات خواهی رسید. توبه کمی بااین حرف آرام شده بود دستش را ازبین دستان پیرمرد درآورد و به سمت دکان ابومحمد به راه افتاد تاافسار اسبش را از جلو دکان بازکرده وبه مخفی گاه برود. به قلم @rahimiseyed
رفقای خودم نماز یکشنبه های ذی قعده یادتون نره برامن هم a2یادتون نره @rahimiseyed
منت برمن بگذارید برای دوست خوبم وموذن مسجدمان که مردی بسیار صدیق ومومن بودند نماز لیلة الدفن بخوانید وَابعَث ثَوَابَها الی قبرِ مهدی ابن حسنعلی روح‌همه ی اسیران خاک شاد امشب مهمان سیدالشهدا علیه السلام @rahimiseyed