eitaa logo
(کشکول مذهبی)رحیمی طبسی
374 دنبال‌کننده
170 عکس
21 ویدیو
12 فایل
چکیده ی مطالب رحیمی طبسی اکثرحکایات واقعی است اما به قلم‌خودم‌مینویسم ارتباط باما: @Yaali73r
مشاهده در ایتا
دانلود
را عوض کرد وارد یک دکان شد یک کیسه سکه به دکان دارداد و سخنی درگوش او گفت دکان دار هم درب پشتی دکانش را باز کرد توبه‌بلافاصله به کوچه ی پشتی رفت تا جایی که توان داشت می دوید تا به نزدیک میدان صلیب رسید به اطراف نگاه کرد از دیوار گرفت و وارد یک حیاط شد آهسته وارد انبار آذوقه ی حیوانات شد و‌بین کاه ها پنهان شد نفس نفس زنان به کاه ها تکیه داده بود که صدای پابه گوشش رسید کسی به انبار نزدیک میشد نور یک چراغ واردانبار شد و یک زن که پشت نور چندان دیده نمیشد توبه آهسته گفت:اعظم خنجرت را غلاف کن منم توبه! به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه اعظم ظرفی شیر داغ در دست داشت به اطراف نگاه کرد و وارد انبار آذوقه شد تاریکی محض بود و چیزی دیده نمیشد به گوشه ی انبار رفت وگفت:حقیقتش رابخواهی اولی که اسمت را گفتی ترسیدم اعظم تاملی کرد وگفت:از یک راهزن حمله به خانه ی یک زن تنها بعید نیست توبه تمام سرو صورتش خیس بود همانطور که با دستمالی صورتش را تمیز میکردگفت:من میخاستم مزاحم تو شوم خودم را معرفی نمیکردم اعظم کاسه ی شیر را به دست توبه داد وگفت:نمیدانم برادر،باآنکه حسن بن مسعود به من ظلم میکند اما هرزمان نباشد دلهره دارم میترسم کسی مزاحمم شود توبه با پشت دست سبیل هایش را تمیزکرد‌وگفت:کجاست این گوربه گورشده؟ _غلامش میگفت که بادوستانش به شکاررفته و‌گفته چندروزی نخواهد بود اعظم لبخندی زد و گفت:بخت باتو یار بود که بعد از مدتها حسن بن مسعود از خانه اش خارج شده‌وگرنه دراین موقع شب مردی واردخانه ی من شود واردخانه میشدو‌خون به پامیکرد _زیادی از این مردک تعریف میکنی اعظم _تعریف از او نکردم از زندانی بودن خودم وفرزندانم میگویم که نمیتوانیم بگریزیم بگریزیم کجا برویم وقتی هیچ سرمایه ای نداریم _نگران نباش اعظم خودم درستش میکنم _فی المثل چه میکنی؟ توبه لبخندی به لب آورد وگفت:خالد! اعظم باخنده گفت:خاالددد خالد که یک غلام است توبه _اشتباه‌نکن‌او را اگر آزاد کنم در قریه ی خودش ثروت فراوان دارد ازاین حرف ها گذشته میداند چه کند که دست حسن به مسعودبه تونرسد اعظم شانه بالا انداخت وگفت:نگفتی این وقت شب بیرون چه میکردی که نیروهای حکومتی دنبالت بودند؟ _عبدالله رابه در خانه ی صفیه بردم اعظم از جابرخواست و بیرون انبار را نگاه کرد وگفت: پس بالاخره عبدالله به معشوقه اش رسید توبه با خوشحالی گفت:آری عبدالله از زمانی که صفیه دخترخانه بود دلبسته اش بود وقتی که ازدواج کرد عبدالله دلی برای زندگی کردن نداشت در این مدتی که صفیه بی شوهر شده عبدالله امیدی به رسیدن نداشت ولی باز حال وروزش بهتربود _وقتی با صفیه از عبدالله گفتیم چهره اش بشاش شد انگار او هم عبدالله را میشناخت _آررری میشناسد چندین بار عبدالله ازاوخواستگاری کرده بود. توبه با خنده به اعظم نگاه‌کرد وگفت:آخرهم حق به حق دار رسید.وصدای قهقهه ی توبه که بلندشد اعظم آهسته گفت:آرام باش توبه صدای خنده ات را اگر کسی بشنود بیچاره ایم دوباره اعظم بلند شد و بیرون انبار را نگاهی کرد از همان جلو درب گفت:حالا چه شده به فکر ازدواج دوستانت افتاده ای؟ توبه در فکر فرو رفته بود دوباره اعظم گفت:این همه سال با هم بوده اید حالا یادت آمده؟ _همه ی آنها کسی رادارند‌مثل مسلم و ابراهیم زن وفرزندهم دارند خالد و عبدالله مانده بودند که به فکر آنها افتادم اعظم‌ کاسه ی شیر را از جلو توبه برداشت وآهسته گفت:حالا که دیده خودش میخواهد زن بگیرد به فکر آنهاافتاده _همان بود که تو زیر لب گفتی _مگرشنیدی؟ _یادت نرود من توبه ام راهزن‌مشهور شهر _گفتم حالا که قراراست به لیلابرسد میخواهد برای همه زن بستاند توبه دستمال های دور ساق پایش را باز کرد وگفت: به طاهر نباش گفته ام خانه ای برایم پیدا کند میخواهم به شهر بیایم آن وقت خالد وعبدالله تنها میماندند اینگونه اگر زن بگیرند آنها هم در پی زندگی خودشان میروند اعظم ظرف شیر را در سینی مسی نهاد وگفت:باز هم شیر میخواهی بیاورم؟ _نه گلیمی برایم بیاور کمی چشمانم گرم شود سحرنشده از اینجا می روم اعظم سرش تکان داد و از انبار خارج شد. ##### توبه مانند هرروز از دکان ابومحمد خارج شد وبه سمت میدان صلیب راه افتاد به کنارمسجد که رسید اطراف را نگاه‌کرد‌بعد به سمت باغ راه افتاد کمی که جلو رفت متوجه لیلا شد که درانتهای کوچه‌جلو درب باغ پشت درختی تنومندی نشسته بود،توبه نزدیک که شد دیدلیلا روی کاغذ شعری مینویسد وبا خودش زمزمه میکند،آرام و بدون تحرکی ایستاد لیلا همانطور اشعارش را زمزمه‌میکرد که ناگهان سرش را چرخاند وتوبه رادید _خدالعنتت نکند توبه کی آمدی؟ _من همیشه درکنار توام حتی اگر زنده نباشم روحم در کنارتو خواهد بود _دور از جان توبه، میدانی که اگر تو بیمارشوی من دق میکنم آن وقت تو این حرف ها چیست که میگویی؟ توبه خنده ای کرد وگفت:سلام لیلای من لیلا هم خندید وگفت:راست گفتی توبه من هم یادم نبود سلام‌کنم _از اینکه مرا دیدی ذوق کردی یادت رفت _اولش ترسیدم بعد که دیدم توبه است آرامش گرفتم توبه لبخندی به لب آورد لیلا ادامه داد:مگر توبه چند نفر است که این روزها ارزش او برایم بیشتر ازهمه ی انسانها شده؟ _توبه برای تو‌ روزی صدبار میمیرد لیلا _باز از مردن گفتی؟ توبه دستش را روی صورت گرفت ‌‌وگفت:شرمنده ما راهزن ها همیشه نزدیک ترین انسانها به مرگ بوده ایم لیلا ساکت شده‌بود توبه حرفش را عوض کردوگفت:لیلای من لیلا ساکت بود _زندگی توبه؟ _لیلاجان _دلیل زنده بودن توبه __لیلای من زندگی توبه ای تو میدانستی؟
لیلا سخن نمیگفت توبه پشتش را به لیلا کرد وگفت: بسیارخوب جوابم نمیدهی میروم لیلا باسرعت برگشت‌وگفت:چه شد ازجواب دادنم دلسرد شدی؟ _نه جانم فقط میخاستم سخنی بگویی لیلا با لبخندبه چشمان توبه چشم دوخته بود توبه کنار لیلا نشست وگفت: شعرت را برایم نمیخوانی؟ _شعر صله میخواهد _جانم را به عنوان صله ی شعرت بدهم کافی است؟ _جان نمیخواهم، صله اش هم همان هدیه ایست که زیرجامه ات پنهان کرده ای _توبه پارچه ای از زیر جامه درآورد و از بین دستش عقیق سرخی روی پارچه نهاد و پارچه را به دست لیلا داد لیلا عقیق را در مشتش گرفت وگفت: هرچه از دست تو به من برسد برایم یک دنیا ارزشمند است توبه بالبخند به چشمان لیلا نگاه میکرد،لیلا کاغذش را نگاه کرد وگفت: مردی را میشناسم که پیروز میدان است در جنگ زبانزد است و در کارزار پیروز او به جنگ میرود و لیلا دعایش میکند لیلا چشم انتظار میماند تا بیاید لیلا درحسرت میماند توبه با شوق از جا برخاست و گفت:همین امشب قرار است انتظار تمام شود لیلا با تعجب نگاه کرد توبه ادامه داد:امشب ابومحمد میخواهد به دیدار ‌پدرت بیاید لیلا با دلواپسی گفت: پس بروم با مادرم درمیان بگذارم مادرم اگر با پدرم صحبت کند بهتراست نقاب به چهره اش کشید وگفت:وعده ی ما فردا همین‌موقع به قلم @rahimiseyed
دعای روز های آخر ماه شعبان @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه مکرم پایین تپه نشسته و با تکه چوبی گل های چسبیده به چکمه اش را پاک میکرد چکمه اش را که تمیز کردبه بالای تپه نگاه کرد وبابی حوصلگی سرش را تکان داد چکمه را با عصبانیت برزمین زد و پای در چکمه نهاد و به سوی بالای تپه راه افتاد کمی که به بالای تپه نزدیک شد گفت:معطل چه هستید؟ خالد با عصبانیت برگشت وگفت:این کاروانی که معرفی کردی چه همراه دارند؟ مکرم کنار توبه روی زمین نشست و گفت:به گمانم مس بود _به گمانت مس بود؟اینها که باری همراه ندارند بی عقل توبه همانطور که پایین تپه را نگاه میکرد گفت:ولی من شک ندارم این کاروان یک شی قیمتی باخود دارند خالد چشم از مکرم برداشت و به توبه نگاه کردوگفت:از کجا میدانی؟ _درست وسط این کاروان پنج شش نفره دو نفر خوابند سه نفر دیگرچشم ازآنهابرنمیدارند هرچه هست در خورجینی است که زیرسر آن مرد فربه است. مکرم با شور وشعف گفت:دیدی ارباب این کاروان را من برایت پیدا کردم؟ _آری چیز باارزشی باشد هدیه خوبی داری خالد با خنده گفت:اگر داخل خورجین پهن خر بود چه؟ توبه به خالد نگاه‌کرد و گفت:همه را برسراین مکرم بدبخت می ریزم صدای آنها به خنده بلندشد توبه شمشیر از غلاف درآورد و گفت:برویم؟ خالد به پایین‌تپه اشاره‌کرد‌ چند نفر صورت پوشیده که گویا اسماعیل وطباخ و ابراهیم و مسلم بودند سوار براسب شدند توبه صورت پوشاند و با سرعت به سمت پایین تپه‌دوید خالد ومکرم هم دنبالش دویدند همانطور که میرفتند فریادمیزدند کاروان دست به شمشیر بردند توبه فریاد زد:دیگر دیر شد بخواهید بجنگید کشته میشوید شمشیرو خنجرتان را بیندازید اهل کاروان‌نگاه یکدیگر کردند و شمیشیر ها را انداختند خالد و مسلم شروع به گشتن کردند توبه مدام اطراف را نگاه میکرد خالد به پیش توبه آمد وگفت:چه شده ارباب؟ _آن‌مردی که خورجین زیر سرش بود نیست توبه به اطراف نگاه کرد وگفت:مگر میشود گریخته باشد؟ خالد نگاه عمیقی به توبه کرد‌وگفت: ارباب میشود! در این تاریکی میشود این افراد را سرگرم‌کن‌تا دور واطراف را بگردم خالد به سمت پشت تپه‌دوید و تا جان داشت میدوید آنقدر دوید تا در آن تاریکی متوجه شد کسی زیر یک بوته ی خارنشست هنوز خالد به خارنرسیده بود که پایش به شیئی گیر کرد و روی زمین افتادمردی که پشت خار پنهان‌بود پرید و به سمت خالد حمله ور شد خالد به سرعت از جا برخاست و شمشیرش را زیر گلوی مرد گرفت مرد مانند سپند روی آتش میلرزید _چرا میگریختی مردک؟ مرد ساکت شده‌بود خالد شمیشر را روی شانه ی مرد نهاد وگفت:بنشین مرد ایستاده بود خالد خنجر را تکانی داد وگفت:قبل از آنکه دوستانم برسند بنشین آنها برسند کشته میشوی مرد به ظلمات بیابان نگاهی کرد وروی زمین نشست خالد شمشیر به دست خورجین را برداشت و داخل آن را نگاهی کرد چشمانش گرد شد دستش را داخل کیسه برد پر بود از جواهرات با دلهره گفت:مردک اینها از کجاست؟ _ما طلافروشیم _پرسیدم ازکجاست؟ _بگویم در امانم؟ خالد سرش را تکان داد _من نیز چون‌شما سارق هستم اما نه با مهارت شما با دوستم که همسایه ی طلافروشی بود وعده‌کردیم بر دزدیدن جواهرات،پس ازدزدیدن دوستانش خبردارشدند و سهم خواستند آن افرادی که دیدی همه سهمی دارند من میخاستم بگریزم تا سهمی به آنها نرسد اکنون نه طلایی دارم و کشته هم خواهم شد خالد خورجین را محکم گرفت وگفت:اینجا را میشناسی؟ _نه آن‌هم دراین‌تاریکی _پس با من بیا خالد وآن‌مرد به‌سمتی گریختندطلوع آفتاب که شد خالد به مخفی گاه برگشت توبه جلو دویدوگفت:از دیشب کدام قبرستان بودی نافهم؟ _آن‌مردی که دنبالش کردم راه را نمیشناخت من مردانگی کردم و اورا به مسیر سوریه بردم تا بگریزد _چه لزومی داشت؟ _ترسیدم نکند از طرف حاکم باشد تا مخفی گاهمان را پیدا کند برای همین‌هرچه دورتربرود بهتراست توبه سرش را تکان داد وگفت:چیزی هم از او گرفتی؟ خالد خورجین را روی زمین انداخت وگفت:میتوانی ببینی توبه خورجین را برداشت ونگاهی کرد دستش را داخل خورجین برد و با خوشحالی فریاد زد همه ی افرادش جمع شدند توبه به ابراهیم نگاه کرد وگفت:همه را تقسیم کن از همین الان گفته باشم من دوگردنبند میخواهم _بله توبه‌بهترین هایش مال تو توبه به خالد نزدیک شد وگفت:یک طلای زیبا بردار و برای اعظم هدیه ببر _خودم سهمی ندارم؟ _خودت سهم داری اما به خاطر این هوش بالایت سهم بیشتری بذل وبخشش میکنم خالد آهسته گفت:اعظم هم خوشحال میشود ##### توبه به اطراف نگاهی کرد وگفت: خودت فکر میکنی چه دردستانم است؟ لیلا به دستان مشت شده‌ ی توبه نگاهی کرد وگفت: از لبخندت مشخص است هرچه هست از آن‌من است ولی اینکه چیست را نمیدانم _اگر میگفتی چیست زیرک بودی _الان زیرک نیستم توبه؟ توبه خندید‌وگفت:خودت چه فکرمیکنی؟ _هوش و ذکاوت من صدالبته از تو بیشتر است پسر صدای خنده‌ی توبه بلندشد و‌گفت:من که ذکاوتی نمیبینم
لیلا صورت در هم کشید وگفت:امروز آمدی من را اذیت کنی توبه؟ _ناراحت‌شدی؟ _نه فدایت شوم من همه جانم رابرایت‌میدهم هرچه باتو بگویم وبخندم از عمرم حساب نمیشود _یادت باشد اخرش هم نگفتی هدیه در کدام دستم است لیلا با چوب دستی اش محکم‌روی دست چپ توبه‌زد‌توبه به سرعت دستش را باز کرد وگفت:های دختر قصد قطع کردن دستم‌را که نداری لیلا به دست خالی‌توبه‌نگاه‌کرد‌وگفت:فهمیدم هدیه ات دردست راستت است توبه‌سرش‌را تکان‌داد و یک گردنبند طلا از بین دست راستش بیرون آورد و مقابل چشمان‌لیلا گرفت لیلا آهسته‌گفت:بازراهزنی کردی توبه؟_نمیخواهی‌میفروشم و خرج‌دامادی ام را در می‌آوردم لیلا به سرعت گردنبند را گرفت و به آن‌خیره‌شد و زیر لب گفت:حسابی زیباست از تو ممنونم توبه ی من توبه به‌پشت‌دستش نگاه‌کرد‌وگفت:تو دیوانه‌ای لیلا دستم را کبود کردی _شوخی‌کردم‌توبه‌واقعی دستت کبود شد؟ توبه‌جوابی نداد _توبه ی من لیلابلا گردانت شود دستت کبود شد؟ توبه‌کنار لیلا نشست وگفت:این‌حرف ها چیست لیلا من‌توبه ام کسی که زخم هابرداشته‌تا مرد جنگ شده‌یک‌کبودی که دیده‌نمیشود _آری زخم برداشتی اما همه از دشمنانت بود این کبودی اثر ضربه ی لیلا بود دردش از همه‌ی زخم ها بیشتر است توبه خندید و‌گفت:مهربان‌شده ای لیلای من تو که قصدت زخم‌زدن نبود،بود؟ _نه خدانکند‌به توبه بخواهم زخم بزنم _بسیارخوب حالا آنچه برایم در چشمانت پنهان کرده ای بگو لیلا با تعجب به توبه نگاه‌کرد‌وگفت:چه در چشمانم‌پنهان‌کرده‌ام؟ _نمیدانم فقط این را میدانم‌سخنی داری و‌دنبال بهانه برای گفتنش هستی لیلا سر پایین انداخت وگفت:پدرم به شدت مخالف وصلت ماست لیلا بااین جمله‌انگار پیکر توبه‌ را به آتش کشیداز جاپرید وگفت:چه گفتی لیلا من که گمان میکردم قبول خواهدکرد توبه دستار از سر برداشت وانگشتانش را بین موهای سرش برد و گفت: حالا چه باید کنم؟ لیلا با جدیت نگاه توبه کرد وگفت:توبه؟ از توبعید است اینگونه پریشان شوی پدرم مخالفت کرد چیز دیگری نگفتم پدر مخالف است ولی مادرم مشتاق است تودامادش شوی از همه مهم تر من هم به کسی جز تو فکر نمیکنم آن وقت شک نکن پدرم از من ومادرم نظرمان را خواهدپرسید توبه با چهره ای پر از دلهره وامید به لیلا نگاه کرد وگفت:نگران نباشم؟ _نه جانم نگرانی ندارد پدرم بداند لیلا جانش را برای توبه میدهد دیگر روی حرف لیلا حرفی نمیزند توبه از جا برخاست و گفت:پس بااین حساب این وصال مبارکمان باشد. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع: عاشقانه روز از نیمه گذشته بود و شهر شاهد گرمای اواخر بهاربود کوچه ها در آن وقت روز کمتر کسی رفت وآمدمیکرد توبه از داخل بازار سرپوشیده ی مصری ها عبور میکردچیزی نمانده بود که تاریکی هوا این دکان های قفل شده واین بازارقدیمی را شلوغ ترین مکان شهرگرداند توبه همانطور که میرفت پشت سر را نگاه میکرد دستش برقبضه ی شمشیر بود و قطرات عرق برپیشانی اش نشسته‌بود چندقدم مانده به آخربازار که رسید جای خودش ایستاد به راست و چپ خودش نگاه عمیقی کردهیچ کسی دربازار نبود به سرعت وارد کوچه باریکی شد که درسمت راست بازارقرارداشت درانتهای کوچه درب چوبی بود که شاخه های گل یاس رازقی تمام بالای تر را پرکرده بود به اندک زمانی از کناردیوار بالارفت و‌خودش را به داخل حیاط خانه انداخت میدانست که کسی درخانه نیست نگاهی به حیاط خانه کرد حوض کوچکی که وسط حیاط قرارداشت خالی از آب بود دورحوض باغچه های کوچک ،پرشده بود از گل های بهاری به پشت سرش نگاه کرد و کلون در را بازکرد به کوچه نگاهی کرد ودررا نیمه بازگذاشت جلو رفت تا واردخانه شود بوی دل نشین ریحان های باغچه به مشمامش می رسید بازکردن درب خانه راحت بود وارد خانه ای شد و پشت پنجره قرارگرفت با دلهره و اضطراب درب خانه را نگاه می کرد صدای قلبش شنیده میشد ابروهایش درهم گره خورده بود و چشم از در برنمیداشت ناگهان درب خانه بازشد و زنی که نقاب به چهره داشت واردخانه شد توبه تازن را دید لبخندی به لب آورد و آهسته باخودش گفت:بالاخره آمد زن درب را بست و برگشت و به خانه نگاه کرد توبه واردحیاط خانه شد و بالبخندگفت:گمان کردم منصرف شده ای و نمی آیی زن نقاب از چهره برداشت و نفس عمیقی کشید خود لیلا دخترعبدالله اخیلی بود همان لیلایی که توبه با نفس هایش زندگی میکرد همان لیلایی که این روزها بخاطر عشق توبه نامش برسرزبانها افتاده بود _توبه مردم وزنده شدم تا به این خانه رسیدم توبه متعجبانه نگاه لیلا کرد لیلا ادامه داد:دو مرد بی کار سر همین کوچه ایستاده بودند تا آنها بروند کمی طول کشید _تورا که ندیدند جان من؟ _نه نگران نباش توبه دوباره لبخندمهربانه اش را به لب آورد گرچه لبخندش ازبین سبیل های بلندش چندان دیده نمیشد اما لیلا این لبخندها را خوب میشناخت _به خانه ی خودت خوش آمدی لیلا لیلا به خانه نگاه کرد وباذوق گفت:راست گفتی توبه یادم رفت خانه را ببینم چند قدم در حیاط برداشت و گفت:نه واقعا زیباست هم زیباست هم مکان خوبی دارد _آری دقیقا درکناربازار منکه میخواهم چند شتر بگیرم و به چوپانان بسپارم و بیایم دراین خانه صبح تاشب فقط بانوی خانه را تماشا کنم لیلا انگار از این سخن لذت برده بود آهسته گفت:البته لازم است قبلش شیخ ابوالحسن خطبه ی محرمیت ما را بخواند همینطور مخفیانه که نمیشود،میشود؟ _نه نمیشود آوردمت خانه را ببینی فردا که پدرت راضی شد و خواستی عروس این خانه شوی بهانه نیاوری لیلا شانه بالاانداخت و چادر ازسربرداشت به شاخه ی درخت نارنج آویزان کرد وواردخانه شد تمام اتاق ها را نگاه کرد و گفت:به چه قیمتی خریداری کردی؟ _هنوز کاملا نخریده ام طاهر نباش گفته این خانه را نخواهدفروخت تا خریداری کنم _کی خریداری خواهی کرد؟ _بزودی لیلای من فعلا تمام فکرم شده راضی کردن پدرت _غصه ی پدرم را نخور تازه بداند کجای بازار خانه داری و میخواهی دست از راهزنی برداری خودش رضایت میدهد توبه با خنده از بین شال کمرش چند خرمای محلی درآورد و به سمت لیلا برد و گفت:حقت این بود بهترین شیرینی را به توبدهم لیلا سه داند خرمابرداشت وگفت:شیرینی باشد برای بعد،آنقدر در این خانه شیرینی و طعام از تو تقاضا کنم که حد نداشته باشد اکنون این خرما ها خوش طعم ترین اطعمه ی دنیاست،میدانی چرا؟ _نه من از کجا بدانم _چون ازدست توبه است صدای قهقهه ی توبه بلند شد وآهسته گفت:میدانستم ولی دوست داشتم خودت بگویی لیلای من لیلا لبخندی به لب آورد توبه با نگرانی به درب خانه نگاه کرد وگفت:سخن ها بسیاربرایت دارم لیلا، دوست دارم دوباره زنده شوم به اندازه ی تمام روزهای عمرم فدایت شوم اما اکنون سخن کوتاه میکنم اگر خانه را دیدی وپسندکردی برویم غروب نزدیک است وبازار شلوغ خواهدشد لیلا آهسته هسته ی خرماراازکنارلب برداشت وگفت:هان آری برویم برادرانم خیلی درپی اعمال ورفتارمن هستند الان است که به دنبالم بگردند. _اگر تورا اینجا ببینند چه؟ _بامادرم گفته ام که می روم باتوبه خانه اش را ببینم لیلا چادر برسرگذاشت و نقاب به چهره بست و به توبه نگاه کرد و گفت:خانه ات مبارکت باشد دلیل زندگانی لیلا وعده ی ما فردا صبح همان مکان هرروز. چندقدمی جلو رفت وبرگشت به توبه‌نگاه‌کرد وگفت:امیدوارم مرتبه ی بعدی که اینجا بیایم بعداز خطبه ی عقد شیخ‌ابوالحسن باشد
توبه از شوق سر از پا نمیشناخت دنبال لیلا دوید و درب خانه رابازکرد نگاهش را ازچشمان لیلا برنمیداشت لیلا هم سری تکان داد و خارج شد قدم های زیبایش شده بود آرامش چشمان توبه از کوچه که به سمت بازار پیچید توبه اطراف را نگاه کرد و درب خانه را بست به سر کوچه رسید و به راست وچپ نگاه کرد دو سه زن صورت پوشیده جلو دکانی ایستاده بودند و منتظر بودند عطار بیاید ودکانش را باز کند توبه بی توجه به آنها گوشه ی دستار را به صورت بست و به سمت مخفی گاه راه افتاد. به قلم @rahimiseyed
با سلام وتبریک سال جدید سالی سرشار از زیبایی وشادی بادعای وجود نازنین امام زمان عجل الله فرجه برای همه ی شما آرزومندم 👆این صفحه اولین صفحه ی رمانی بود که در سال ۱۴۰۳ نوشتم
سال ۱۴۰۳ یک به اضافه ی چهار میشود پنج پنج به اضافه ی سه میشود هشت بیان امسال رو بگیم سال امام رضا علیه السلام به قول شاعرمشهور باباطاهر: از آن روزی که مارا آفریدی به غیر از معصیت چیزی ندیدی خداوندا به حق هشت‌وچارت زما بگذر شتردیدی ندیدی 😭😍 @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه توبه آهن سرخ شده را از بین آتش درآورد خالد نگاهی به آهن سرخ شده کرد مکرم روی زمین نشسته بود با دلهره صدازد: ارباب تورا به خدا نزنی بدنمان را بسوزانی خالد به مکرم نگاه کرد و سخنی نگفت توبه آهن سرخ شده را نگاه میکرد و آن را پایین آورد و روی تکه سنگی نهاد مکرم ضربه ی محکم سنگی برروی آهن زد مکرم سنگ را برداشت خالد چکش بزرگی را برروی آهن سرخ شده کوبید آهن سرخ شده کج شد، توبه با لبخند به آهن نگاه کرد و آن را به گوشه ای انداخت ابراهیم که کنارآتش نشسته بود با خنده گفت:کار تو نیست توبه _چرا ابراهیم؟چرا کارمن نباشد؟پس آهنگر ها چگونه آهنگری میکنند؟ خالد چکش را روی زمین نهاد و آمد تا بنشید نگاهی به آهن کرد وگفت:آهنگری که به همین سادگی ها نیست کوره میخواهد استادمیخواهد مکرم از جا برخاست و آهن سرخ شده را از زمین برداشت و بین دیگ بزرگ پر از آب فرو داد صدای سردشدن آهن سرخ شده همه نگاه ها رابه سمت مکرم جلب کرده بود توبه همانطور که به آهن چشم دوخته بود درفکر فرو رفت پس از چندلحظه گفت:پس که اینطور!مسلم هم فرزندش به دنیا آمد ابراهیم نگاهش را به سوی توبه چرخاندوگفت:ها آری آمد وخیلی خوشحال بود میگفت به توبه سلامم برسان و بگو تا مدتها نخواهم آمد توبه خنده ای کردوگفت:من به او گفته بودم هرزمان فرزندش به دنیاآمددیگر نیاید طباخ از روی آتش یک سیخ پر از جگر برداشت و به توبه نزدیک کرد توبه سیخ را گرفت و یک تکه جگر از سیخ جدا کرد، همزمان دستش را تکان میداد و با فوت کردن میخاست داغی جگر را ازبین ببرد ابراهیم هم یک سیخ برداشت و شروع به فوت کردن کرد با تعجب از توبه پرسید: چرا به مسلم گفتی نیاید؟ توبه جگر را در دهان گذاشت و از شدت داغی دهانش را بازکرد و نفسش را بیرون داد وگفت:تمام لذت غذاخوردنم را داغی این جگر ازبین برد طباخ سیخ جگر را گرفت وگفت:کمی صبرکن تا سردشود بعد بخور توبه با گرسنگی به دست طباخ نگاه کرد وگفت:آخر حوصله ی صبرکردن ندارم من وقتی به چیزی علاقه دارم دوست دارم زود برسم طباخ به مکرم نگاه کرد وگفت:هروقت بازی کردنت با آهن تمام شد چند سیب زمینی بیاور زیر آتش کنیم میدانی که توبه همیشه بعداز غذاهایش سیب زمینی میخورد توبه ابروبالاانداخت وبا خوشحالی گفت:به به آری راست گفتی،چقدر بااین گرسنگی میچسبد بگو یک چای هم بگذارد خالد به چشمان پر از شادی توبه نگاه کرد‌ولبخندی به لب آورد ابراهیم که کماکان به توبه نگاه‌میکرد دستی به شانه ی توبه زد وبا جدیت گفت:های خودت را با چای وسیب زمینی سرگرم نکن چرا گفتی مسلم نیاید؟ توبه خنده اش را جمع کرد وگفت:یادم نمی آید به کسی بخواهم برای آنچه انجام میدهم ‌پاسخ بدهم ولی چون تو خیلی کنجکاو شده ای آقای ابراهیم برایت میگویم که حاکم چندین بار قصد نابود کردن ما را کرده دیر یا زود به ما خواهدرسید پس نباید تا مدتها با هم باشیم‌ونباید راهزنی کنیم _تاکی باید جداباشیم؟ توبه به خالد نگاه کرد وگفت:توبرایش بگو. خالد سیخ جگررا از جلو دهانش دور کرد وگفت:تا زمانی که حاکم انالله شود _آمد و هنوز حاکم قصد مردن نداشت وانالله نشد توبه که مشغول خوردن جگر شده بود از ته دل خنده ای کرد وگفت:آن وقت اورا مجبور به مردن میکنیم ابراهیم انگار قانع نشده بود توبه نگاهی به ابراهیم کرد وگفت:برادرمن طعامت را بخور هنوز که کاری نشده تو به خانه ات برگرد دست همسرت زبیده و بچه هایت را بگیر در روستایی ساکن شو همانجا درآمدی داشته باش تا خبرتان کنم و دور هم جمع شویم مکرم که روی زمین نشسته بود گفت:باید ابراهیم برود یا همه باید بگریزیم؟ توبه با دست به مکرم اشاره کرد وگفت:تو چرا جلو نمی آیی و غذا نمیخوری؟ طباخ خندید وگفت:بیا مکرم بیا توبه هیچ گاه اینقدر مهربان نبوده پس از فرصت استفاده کن و یک دل سیر غذا بخور صدای خنده ی همه ی آنها بلندشد توبه با خنده با دور وبرش نگاه کرد وگفت:اگر تازیانه ام میبود تورا میزدم تا دیگر با توبه شوخی نکنی طباخ با تعجب خندید ‌توبه به مکرم نگاه کرد‌وگفت:همه باید بگریزیم اما خیلی از شهرفاصله نگیریم جایی باشیم و هرروز عصر جمعه در جلو خانه ی ابوفتاح همدیگررا ملاقات کنیم توبه کمی درفکر فرورفت وگفت:اسماعیل که کنیزش باردار است مسلم هم که رفت مکرم و عبدالله هم همینطور ابراهیم هم میرود طباخ هم کاری نکرده جانش درخطر نیست خالد هم امروز وفرداست که با اعظم فراریش دهم خالد با خجالت سربه زیر انداخت ابراهیم گفت:خودت چه؟ پس کی با لیلا ازدواج می کنی؟ _خالد ازدواج کندبعداز ظهرش من شیخ ابوالحسن را برای خطبه خوانی دعوت میکنم
کمی تامل کرد وگفت:خانه ای را دیده ام که میخواهم خریداری کنم همه چیز عالی پیش می رود صدای پارس کردن و دویدن سگ های مخفی گاه شنیده شد همه ی نگاه ها به تاریکی دور دست افتاد توبه گفت:صدای سگ ها قطع شد گمان کنم آشنایی به سمت ما می آید مکرم از جابرخاست و چندقدمی به سمت تاریکی رفت و سپس صدازد:ارباب عبدالله است توبه آهسته گفت:گفتم آشناست.ودوباره مشغول خوردن شد عبدالله نزدیک شد طباخ صدا زد:خوش آمدی پسرحمیر بیا ..بیا بنشین که حتما گرسنه ای عبدالله فقط سری تکان داد و با بی حوصلگی روی تنه ی درختی که برای کرسی آماده شده بود نشست توبه یک سیخ جگر ازروی زمین برداشت وبه سمت عبدالله گرفت وگفت:نیمه ی شب اینجا چه می کنی برادر؟ عبدالله نگاهی به سیخ جگر کردو گفت:نمیخواهم توبه توبه سیخ را تکان داد و گفت:بخور تعارف هم نکن عبدالله با بی میلی سیخ را گرفت ابراهیم با خنده گفت:غلط نکنم دراین موقع شب با صفیه دعواکرده ای _ها راست گفتی ابراهیم من هم تا اورا دیدم همین فکررا کردم عبدالله هیچ سخنی نگفت توبه خنده روی لبش خشک شد و با جدیت گفت:چه شده عبدالله؟ عبدالله سیخ جگررا روی زمین نهاد و گفت:بیا داخل خیمه باتوکاری دارم خالد به بهانه ی آوردن چای از جا برخاست و کمی دور شد و از پشت سر به عبدالله اشاره کرد تاعبدالله سکوت‌کند اما عبدالله مصمم به گفتن بود توبه ابروهایش را درهم کشید وآهسته گفت:چه خبرشده؟ خالد ازپشت سر آمد و کاسه ی سفالی که در آن شربت عسل بود به دست توبه داد توبه دوباره به عبدالله نگاهی کرد وگفت:پرسیدم چه خبرشده؟ما نامحرمی نداریم سخنی داری بگو عبدالله به خالد نگاه کرد و بعد با ناراحتی اطرافیان را زیرچشمی نگاهی کردوپرسید:تو در شهرخانه ای خریده ای؟ توبه سرش را تکان داد وگفت:نخریده ام ولی نزدیک است خریداری کنم _این خانه در انتهای بازارمصری هاست؟ توبه که خیالش راحت شده بود عبدالله خبرمهمی ندارد شانه بالاانداخت وگفت:خبر مهمت همین بود برادر؟آری خانه ای که میخواهم بخرم انتهای بازار مصری هاست. سپس توبه جرعه ای از شربت عسل نوشید. عبدالله به چشمان توبه خیره شد وگفت:توبه،تو با لیلا درآن خانه قراری داشتی؟ توبه که انتظار نداشت آن دیدار مخفی را عبدالله بداند کاسه را از لب هایش دور کرد و با عجله پرسید:آری لیلا را بردم تا آن خانه ببیند ولی ... سرش پایین انداخت و بعداز چندلحظه گفت:اما آن روز کسی در بازار نبود تو چگونه ما را تعقیب کرده ای؟ _هه من تعقیب کرده ام؟برخیز توبه برخیز باید کاری کنیم عبدالله از جا برخاست و چندقدمی دورشد توبه مات ومبهوت مانده بود ابراهیم صدا زد چه شده عبدالله چرا شکسته بسته صحبت میکنی؟ عبدالله برگشت و به آنها نگاه کرد وگفت:خبری در شهر پیچیده که لیلا و توبه با هم خلوتی داشته اند ابراهیم به توبه نگاه کردوسربه زیرانداخت عبدالله ادامه داد از دوروز پیش همه ی شهر میگویند که لیلای اخیلیه و توبه دریک جا‌و زیر یک سقف ساعتها باهم خلوت کرده‌بودند توبه آهسته‌گفت:اما لیلا فقط به اندازه چشم به هم زدنی واردآن خانه شد آن هم دائما از من دور بود _پدرت خوب مادرت خوب برادر، مردم فقط شنیده‌اند تو با لیلا بوده ای وآنچه میگویند از رابطه ی تو و لیلاست. توبه دیگر حرف های عبدالله را نمی شنید حواسش به شربت عسل نبود که برزمین ریخته میشد لحظاتی به تاریکی خیره شده بود و سپس از جا برخاست و به سمت خیمه اش به راه افتاد به سختی قدم برزمین میگذاشت خالد نگاهی به عبدالله کرد وگفت:نمیتوانستی زبان به کام بگیری؟من هم این خبر را شنیده بودم اما بعداز مدتها بود دیدم برادرت شاد وسرحال نشسته و طعام میل میکند چیزی نگفتم. عبدالله‌همانطور که رفتن توبه را نگاه میکرد گفت:چاره ای نبود خالد باید توبه میدانست که مخالفینش دست به تخریب او زده‌اند _من بدترازاین راشنیدم،شنیدم که کسی میگفت هدف توبه از نزدیک شدن به لیلا همین خوشگذرانی هابوده واصلا توبه لیلا را دوست نداشته. توبه وارد خیمه شد وبلافاصله صدای شکسته شدن ظرفی شنیده شد خالد خواست از جا برخیزد که عبدالله جلو خالد را گرفت خالد آهسته‌گفت:به گمانم جام بلورین که هدیه ی لیلا بود را شکست. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه کنیزی با سینی به دست وارد اتاق شد یک سینی را مقابل توبه گذاشت میان سینی خربزه ی برش داده شده بود توبه بدون‌نگاه کردن به خربزه فقط طرف مقابل را نگاه میکرد کنیز برش دیگر خربزه را مقابل اعظم که گوشه ی اتاق نشسته بود نهاد اعظم لبخندی به روی کنیز زد لیلا کنار اعظم نشسته بود و سخنی‌نمیگفت کنیزک سینی را جلو یک زن پا به سن گذاشته برد زن بااشاره ی دست به کنیزک فهماند که برای او پذیرایی نگذارد کنیزک از اتاق خارج شد زن از چهره اش عصبانیت دیده میشد ولی سعی میکرد خودش را صبور نشان دهد با تاملی گفت:ببین جناب توبه این حرف هایی است که شما میگویی دیگران چه حرفی میگویند؟ توبه ابروهایش درهم کشیده بود با جدیت گفت:شما دراین مدت با دخترتان لیلا دراین باره صحبت کرده اید؟ _لازم به صحبت کردن نیست من میشناسم لیلا گفته بود به دیدن شما می آید و اکنون هم از شایعه به او گفتم او نیز همین سخنان شما را گفت توبه نمیتوانست عصبانیتش را کنترل کند دستش را کمی روی زانویش فشار دادوگفت:پس الان مشکل کارچیست؟من نیز خطایی نکردم لیلا هم حرف من را میزند. اعظم بادست به توبه اشاره کرد توبه ساکت شد اعظم نگاهی به مادرلیلا کرد وگفت:ببین راحله من وتو سابقه ی رفاقت چندین وچندساله داریم اینکه برای این دو شایعه ساخته اند واضح است ولی اینکه تو سرسختی برایم قابل حل نیست مادر لیلا کمی سکوت کرد‌وگفت:نمیخاستم بگویم حالا که اصرار اعظم هست میگویم پدر لیلا همیشه هرکاری میخواهد انجام دهد ازدربار میپرسد قبلا درباره ی این وصلت با وزیران درمیان گذاشته بود آنها رای اورا زده بودند حالا بااین اتفاق بهترین بهانه است لیلا چشمانش گرد شد و با عصبانیت گفت:مادر!زندگی من است و پدر از وزرا میپرسد؟ _چه کنم دخترم پدرت را میشناسی لحظاتی به سکوت گذشت ناگهان مادر لیلا نگاه توبه‌کرد وگفت:پیشنهادمیکنم برای آنکه اوضاع آرام شود مدتی شما دونفر هیچ همدیگر را نبینید نه نامه ای و نه پیغامی بگذارید پدر لیلا دلش ارام شود این صحبتی بود که خودش داشته خود او گفته تا مدتها اینها با یکدیگر صحبتی نکنند تا مردم بیش ازاین اسم این دونفر را نگویند وقتی بایکدیگر دیده‌نشوند بهتراست اعظم سخن مادر لیلا را قطع کرد وگفت:تاکی؟ تا چه زمانی اینها از یکدیگر دور باشند؟ _نمیدانم‌اعظم فقط میدانم خیلی طول نمیکشد یک ماه چهل روز دوری بهتراست از نرسیدن اعظم با لبخند سرش را تکان داد توبه که دلش آرام نبود به لیلا چشم دوخته و با صدای آرام گفت:تو‌نمیخواهی با من سخنی بگویی لیلا؟ لیلا نگاهش را از توبه گرفت و به گلیم پهن شده روی زمین‌چشم دوخت _لیلا؟نمیخواهی حرفی بزنی دلم آرام شود؟ اعظم و مادر لیلا به این دو نگاه میکردند توبه با خجالت گفت:بخواهی جوابم ندهی من خواهم مرد لیلا اخم هایش را درهم کشید چون هیچ گاه دوست نداشت توبه از مرگ صحبت کند توبه که این اخلاق لیلا را میدانست گفت:باشد حرفی نیست‌ قول میدهم به همین زودی از نبودنت... لیلا سخن توبه را قطع کرد وگفت:بس کن توبه!من به تو گفته بودم به خانه ات نیایم و تو سماجت کردی حالا که این‌چنین شده تا وقتی این سخن ورد زبانها باشد باتو سخنی ندارم تا درس عبرتی برایت شود اعظم سرش را برای توبه تکان داد توبه از جا برخاست و گفت:بزودی به این خانه‌خواهم آمد اما با شیخ ابوالحسن و برای همیشه به لیلا خواهم رسید هنوز لیلا ومادرش در تعجب حرف توبه بودند که توبه از بین شال کمرش انگشتر کوچکی درآورد و جلو لیلا نهاد بدون آنکه سخنی بگوید از خانه خارج شد اعظم نیز دنبال توبه بیرون رفت به میدان صلیب که رسیدند مکرم و خالد باچهره ی پوشیده از دورمراقب توبه بودند عبدالله کمی نزدیک تر ایستاده بود و خنجری دردست داشت توبه غوطه ور درافکار بود اعظم به جای خودش ایستاد توبه که دید اعظم‌نمی آید برگشت و به سمت اعظم نزدیک شد اعظم گفت:لیلا سخنی برایت داشت چشمان توبه بازشد و گفت:چه سخنی؟ _لیلا گفت بااین اتفاقات رخ داده شک ندارم کسی از دشمنانت قصد دارد تورا دربین مردم تخریب کند _خوب دیگر چه گفت؟ _گفت اگر میخواهی به وصال برسیم افرادت را مهیا کن از تمام شهر پرس وجو کنند‌کدام شخصی چنین نقشه ای کشیده توبه بااین پیغام لیلا به وجد آمد وگفت: بسیار خوب به لیلا بگو شک نکن که من آن شخص را پیدا خواهم کرد هرکس مانع راه ماشود نابودش میکنم. اعظم دیگر سخنی نگفت و نقاب به صورتش بست‌توبه هم به سمت افرادش رفت عبدالله پرسید:شیری یا روباه؟ _عده ای هستند میخواهندشیرنباشم اما لیلا میخواهد من شیرباشم وشیر بمانم. سپس آنها بر اسب ها نشسته‌واز آنجا دور شدند. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه خالد از دور دست با الاغی به سمت مخفی گاه می آمد طباخ که خالد را دید به سمت خیمه ی توبه نزدیک شد پرده ی خیمه را کنارزد صدای خروپف توبه می آمد طباخ آهسته‌گفت:ارباب! توبه غرق خواب بود طباخ نزدیک شد و شانه ی توبه راتکان داد توبه‌چشمانش رابازکرد و با عصبانیت گفت:چه شده؟ _ارباب خالد آمده؟ _خوب بیاید بگو‌بیاید ببینم کدام قبرستان‌بوده _هنوز نرسیده بایک الاغ به اینجا نزدیک‌میشود توبه روی تخت نشست وگفت:الاغ؟ پس اسبش کجاست؟ توبه بلافاصله لنگان‌ لنگان از خیمه خارج شد دستش را سایه بان‌چشمانش کرد که نور آفتاب اذیتش نکند خالد را دید که چندقدمی تا مخفی‌گاه دارد توبه سخنی‌نگفت تا خالد نزدیک شد همه جمع شده بودند خالد از مرکب پیاده شد گوشه ی چشمش کبود بود و دستش هم پارچه پیچیده بود توبه نگاه عمیقی به خالد کرد وگفت:چه شده؟ _ارباب تصدقت شوم دیشب چندنفر به من حمله‌ورشدند توبه که چندروز قبل از آن مورد حمله واقع شده بود جلو رفت ویقه ی خالد راگرفت گفت:آنها راشناختی؟ _نه ارباب تا آمدم به خودم بیایم آنها چندضربه زدند من که میدانستم اگر بمانم من را مجبور میکنند جای تورا بگویم گریختم توبه یقه ی خالد را رهاکرد خالد آهسته گفت:اسبم را هم همانجا گذاشتم توبه به سمت خیمه راه افتاد ابراهیم گفت:اینگونه‌نمیشود توبه تو جانت در خطر است باید بیش از این مخفی شوی توبه بدون‌توجه لنگان لنگان به سمت خیمه رفت خالد به ابراهیم نگاه کرد وگفت:شک ندارم این چندنفری که دیشب به من حمله‌ورشدند همان هایی بودند‌که مخفیانه سنگ به پای توبه زدند _حالا چرا ازدیشب الان آمدی؟ _نمیخواستم کسی من را تعقیب کند ابراهیم گفت:بااین اوصاف باید هرچه زودتر بگریزیم خالد به خیمه ی توبه‌نگاه کردوگفت:خدابخیرکندابراهیم خبری دارم که گفتنش به قیمت جانم تمام میشود _بگو چه خبری؟ خالد به سمت خیمه ی توبه راه افتاد‌وگفت:بگذار خبرش را تادیر نشده اول به توبه بگویم. خالد پرده ی خیمه ی توبه را کنارزد توبه روی کبودی ساق پایش را ماساژ میداد خالد آهسته‌گوشه ای ایستاد _چه سخنی داری که اینگونه نگاه‌میکنی؟ _ارباب همیشه قوی‌بوده وهستی و همیشه میتوانی از پس‌مشکلات برآیی درست است؟ توبه با تعجب نگاه خالد کرد وگفت:منظورت چیست جان بکن سخن بگو _عذرتقصیر ارباب دیشب وقتی احوال لیلا را از اعظم پرسیدم خبری گفت که امیدوارم صحت نداشته باشد توبه از جا برخاست خالد با ترس به گوشه ای رفت و گفت:میگویم تورا به خدا میگویم _زودبگو‌ _اعظم گفت چند شب پیش برای لیلا خواستگار آمده _اینکه تازگی ندارد بی عقل لیلا همیشه خواستگار داشته _شرمنده ارباب بعداز آن‌ماجرا دیگر لیلا خواستگاری نداشته حالا اعظم میگفت این‌خواستگار که آمده‌همه ی اهل خانه اورا قبول کرده اند خود لیلا نیز بی میل به این وصلت نبوده چهره ی توبه سرخ شده بود اما سعی در تحمل داشت با ناراحتی گفت:نفهمیدی کدام بی پدر به طلب لیلا رفته؟ خالد سر پایین انداخت توبه دوباره یقه ی خالد را گرفت وگفت:سر پایین نینداز برای من بگو هرچه میدانی! _جسارت است نمیخواستم من چنین خبری بدهم ولی اعظم گفت خواستگار پسر حاکم بوده _پسر حاکم؟محال است لیلا موافق این‌وصلت باشد توبه‌کمی فکر کرد وگفت:اعظم چه گفت؟ _اعظم‌میگفت لیلا موافق است توبه به سمت خنجرش‌که در انتهای خیمه آویزان بود دوید خنجرش کشید وفریاد زد:نهههه محال است بگذارم چنین اتفاقی رخ دهد لیلای من با هیچ مردی هم صحبت نخواهدشد خالد که عصبانیت توبه را دید از خیمه بیرون پرید ناگهان صدای شکسته شدن ستون‌ چوبی وسط خیمه شنیده شد وخیمه ی توبه‌افتاد همه به سمت خیمه‌دویدند توبه‌با خنجر گوشه ی خیمه را پاره کرد وبیرون‌ آمد وصدازد:اسبم...اسبم را زین کنید تا اسب زین‌شود توبه دستش پشت کمر قلاب کرده بود و قدم میزد خالد اززیر چادر خیمه‌دستار توبه راپیداکرد وگفت:بیا بدون دستار نرو توبه دستارراگرفت‌وبرسر بست ابراهیم صدا زد:میخواهی همه باهم به شهربرویم _نه‌میخواهم‌تنهابروم‌ببینم‌چه کسی در پی من است ابراهیم‌ به خالد اشاره کرد وگفت:برو و شمشیرش را پیدا کن _گشتم‌شمشیرش پیدانشد ابراهیم به داخل خیمه رفت و شمشیرش را برای توبه‌ آورد مکرم اسب زین شده را می‌آورد که توبه جلو دوید‌وافسار اسب را گرفت و‌سوارشد بدون آنکه سخنی بگوید پایش را به‌شکم اسب زد اسب حرکت‌ کردولحظاتی‌بعد فقط گرد‌وغباری از رفتن توبه باقی مانده‌بود. صدای سم اسبی شنیده میشد که به سرعت می آمد مردی که با گاری در کنارمیدان صلیب هیزم میفروخت به انتهای کوچه نگاه‌کرد اسب سواری دید که باسرعت می آید تمام سعیش دور‌کردن گاری بود توبه که رسید از کنارگاری رد شد مرد صدا زد:هوی مرد چه خبرشده مگر اینجا میدان جنگ است؟
توبه انگار نه مرد را دیده و نه صدایش را شنیده بود سرش را خم کرد‌و همانطور سوار براسب وارد کوچه ی انگور شد جلو خانه ی پدر لیلا ایستاد و از اسب پیاده شد دستش را به درکوبید اما منصرف شد از آنکه واردخانه شود افسار اسب را کشید و با سرعت از کوچه ی انگور خارج شد در آخرین لحظات صدای غلام خانه شنیده میشد که میگفت:چه کسی در میزد؟آهای دیوانه شده اید دق الباب میکنید و میگریزید؟ توبه از میدان صلیب گذشت ودر خانه ی حسن بن مسعود ایستاد کمی اطراف را نگاه کرد پیرزنی از آنجا عبور میکرد توبه جلوش را گرفت و‌گفت:ضعیفه دودرهم به تو میدهم درب این خانه رابزن هرکه بیرون آمدبگو بااعظم کاردارم پیرزن باعصبانیت‌نگاه کرد وگفت: برو پسر من حوصله ی دردسر ندارم پیرزن به راهش ادامه دادزن جوانی جلو آمد وگفت:چه میخواهی مرد بگو من برایت مهیاسازم توبه گفت:دودرهم میدهم فقط درب این خانه را بزن و بگو اعظم بیاید هنگامی که اعظم آمد بگو توبه باتو کاردارد زن کمی به چهره ی توبه خیره شد توبه سرش را تکان داد وگفت:هان؟ماتت برده؟ _دوست داشتم توبه بن حمیر راببینم شعرهای شما آواز کنیزک های خوش صدای شب های عیش ونوش اشراف شده جناب توبه توبه لبخند تلخی زد وگفت:فی الحال خودم مانندکلماتی شده ام که شاعر آنها را به هر بیت ووزنی که بخواهد میکشاند زن با تعجب گفت:چه شده جناب توبه؟ توبه باعصبانیت گفت:درب این خانه را میزنی یا به دیگری رو بزنم؟ زن به سمت درب دوید وگفت:نه الساعه به دستور شما گوش فرامیدهم لحظاتی گذشت کودکی درب خانه را باز کرد زن به او گفت:تو درایندخانه اعظم میشناسی؟ _اعظم مادرم هست با مادرم چه کاری داری؟ زن لبخندی به کودک زد وگفت:برو بگو مادرت بیاید کودک به داخل خانه رفت لحظه ای بعد اعظم بیرون آمد توبه همان نزدیک ایستاده بود زن به توبه اشاره کرد‌وگفت:این آقا باشما کاری دارد اعظم تا توبه را دید کمی چادرش را محکم گرفت و به سمت توبه راه افتاد زن جلو تر از اعظم به توبه رسید توبه دودرهم به او داد زن یک درهم را دردست خود توبه گذاشت وگفت:همین یک درهم راهم یادگاری میستانم و با یک لبخند از آنجا دورشد اعظم تا رسید به زن اشاره کردوگفت:این زن که بود توبه؟ گمان میکردم محرم اسرارت من هستم _او یک ناشناس بود که فقط میخاست درب خانه ات رابزند _عجب توبه باز باعصبانیت گفت:بس کن اعظم میخواهم باتوسخن بگویم اعظم به اطراف نگاه کرد وگفت:اینجا وسط میدان صلیب آن هم بین این جمعیت؟ _چه کنم فقط میخواهم سخن بگویم _بسیارخوب برو همان کوچه ی کنار مسجد آنجا کسی رفت وآمد نمیکند اینجا کافیست کسی به حاکم بگوید من را دیده است دیگر زندگی برایم سخت میشود توبه به سمت مسجد راه افتاد اعظم دنبالش می آمد تا به کوچه رسیدند توبه بلافاصله گفت:چه شده اعظم؟چرا یک خبر از لیلا نمیگویی؟ لال شده ای؟ اعظم با ترس گفت:مگر خالد به تو سخنی نگفت؟ _گفت آنچه باید میگفت گفت مگر قرارنبود ما کمی دورباشیم تا پدرلیلاراضی شود؟ _من هنوز لیلا را ندیده ام توبه بگذار او را ببینم سعی میکنم بااو صحبت کنم بالاخره او را منصرف خواهم کرد توبه انگشتش را زیر دندان فشار داد وگفت:منصرف دیگر چه صیغه ایست اعظم؟لیلایی که من میشناسم به شدت از حاکم‌وفرزندحاکم بی زار است حالا تو میگویی منصرف؟ چشمان اعظم پرازاشک شد توبه متوجه پریشان بودن اعظم گردیده ولی فقط نگاهش کرد اعظم با صدای لرزان گفت:نمیدانم برادرم نمیدانم از طرفی دلم میگوید بمان و سماجت کن شاید لیلا بااین تمایل به پسر حاکم میخواهد تورا حساس کند تا دیگر دوری را کناربگذاری و بازبه خواستگاری بروی توبه وسط حرف اعظم پرید وگفت:آخر منکه صدهابارهم در پی او می روم اعظم دستش را بالاآورد و گفت:بگذار صحبتم تمام شود بعد تو بگو توبه ساکت شد ومنتظر ادامه ی سخن اعظم ماند اعظم ادامه داد:ازطرفی هم میگویم شاید واقعا لیلا میخواهد پسر حاکم را بپذیرد _چرا چنین فکر میکنی؟ اعظم سرش را تکان دادوگفت:بگویم قول میدهی عصبانی نشوی؟ غضب درچشمان توبه دیده میشد دندان هایش رابه هم کشید وگفت:چه میخواهی بگویی؟ _بعدازآن شایعه دیگر همه ی شهر بدِشمادونفرگفتند،مطمئن باش باوجود جمال وکمالی که لیلا دارد دیگر هیچ مرداصل ونسب داری در پی لیلا نخواهدآمد و باآن مخالفت های شدید پدر وبرادرانش و بهتربگویم الان تمام قبیله اش مخالف توشده اند لیلا حتی فکر وصلت باتوراهم باید کناربگذارد ،دراین موقعیت حاکم زاده به خواستگاری اش آمده خودت راجای اوبگذار اگر جواب مثبت ندهد دیوانگی کرده. توبه چند قدم به سمت مسجدبرداشت سپس برگشت و به اعظم نگاه کردوگفت:نه نمیگذارم... نه نمیشود کسی به لیلا برسد تا من زنده ام نمیشود توبه دوان دوان باپایی که درداذیتش میکرد از آن کوچه گذشت به قلم @rahimiseyed
😭😭😭😭😭😭 @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه مجلس مثل همیشه شلوغ بود شعرای زن ومردی که از شهر واطراف آمده بودند ابوسعیددر صدر مجلس نشسته بود و به چهره های متمایز شعرا لبخندمیزد کنیزی گندمگون با قامتی کشیده کنار ابوسعید نشسته بود و سیب سبزرنگی را برای ابوسعیدپوست میکند باقی کنیزکان وغلامان سرگرم پذیرایی بودند مدتها بود ابوسعید شعرا را دعوت نکرده بود حالا بعداز مدتها چه تشریفاتی شده بود محمودشاعر انصاری که روزگاری کاتب دربار مروان بود قصیده اش که درمدح جنگ آوری های انصار گفته بود میخواند همه سر تکان میدادند شعر که تمام شد همه برای او کف زدند ابوسعید پشت دست به سبیلش کشید و سپس ریش بلندش را مرتب کرد و با لبخندگفت:مرحبا انصاری مرحبا شعرهایت من را به یاددوران جنگ های زمان جوانی ام انداخت ابوسعید مکثی کرد وگفت:چقدر دلم برای رفیق صمیمی ات فرزدق تنگ شده فی الواقع فرزدق شاعر جایش دراین مجالس خالیست مردی دستش را بالاآورد وگفت:جناب ابوسعید اجازه میدهید من هم شعرم را بخوانم؟ ابوسعید کمی باتعجب نگاه کرد وگفت:بله البته جناب عباس بخوان جوان شاعر جوان نگاهی به سمتی که زنهانشسته بودند کرد وگفت:این شعررامیخواهم به آسیه دختر کعب تقدیم کنم ایشان قراراست چندروز دیگر به عقد من درآیند همه ی شاعران لب به تحسین گشودند عباس شاعر شروع به خواندن کرد: اولین باری که چشمانت دیدم دلم لرزید... ابوسعید سرپایین انداخت و یادشعرهای عاشقانه ی توبه افتاد سرش را دور داد توبه را ندید به کنیزش گفت:توبه از جلو درب که با من سلام علیک کرد داخل نیامد؟ کنیز نگاهی به حضار کرد وگفت:چرا داخل آمد اما اینکه کجا نشسته او را نمیبینم ابوسعید اشاره ای به کنیز کرد کنیزک بین جمعیت آمد تا توبه را پیداکند اما بین جمعیت توبه‌ راندید خواست به سمت ابوسعید برگردد که چشمش به مردی افتاد پشت درب نشسته و روی کرسی نشسته نبود جلو رفت و باکمال تعجب متوجه شد آن مرد توبه است توبه سربین زانوهایش گرفته بود وآهسته باخودش صحبت میکرد کنیزک روبروی توبه نشست ولی توبه متوجه او نشد و بانفس کشیدنش باخودش تکلم میکرد آنقدر آهسته که کسی نمیدانست چه میگوید کنیزک با چهره ی پریشان برخواست و به کنارابوسعید رفت و کنارابوسعید نشست _چه شد اورایافتی؟ _آری جلو درب نشسته و باخودش حرف میزند _باخودش؟چه‌میگوید؟ _تانزدیکش نشوی نمیشنوی من روبرویش نشستم دیدم میگوید:نمیتوانند نمیگذارم تا من هستم نمیشود... نمیشود نه هرگز از من جدانخواهدشد ابوسعید کمی درفکر فرورفت و سپس با دوانگشت چندتارریش زیر لبش را گرفت وگفت:به نظرت به پیشش بروم؟ _نه صدایش کن تا شعربخواند اینگونه رشته ی افکارش پاره خواهد شد ابوسعید سر بالاآورد وبه جمع شاعران نگاه کرد کنیزک به جلو در نگاه کرد وآهسته گفت:هنوز لیلا هست توبه اینقدر پریشان شده اگر لیلا را ازدست بدهد توبه حتما دق میکند تا کنون همچین دلباختگی ندیده بودم دراین موقع همه ی شاعران برای شاعر جوان کف زدند ابوسعید هم لبخندمصنوعی زد وگفت:بسیارعالی جناب شاعر لذت بردم شاعربه جایش نشست ابوسعیداز جابرخاست و گفت:من میخواهم شاعر ماهر وصاحب ابیات زیبا که تمام اشعارش درشهر ورد زبان همه ی دلباختگان و شعر شب رقاصه ها ورندان میباشد برایمان چندبیتی بخواند همه ی شاعران نگاه همدیگر کردند عده ای با چشم وابرو از طرف مقابل میپرسیدند که مقصود ابوسعید چه کسی است؟ ابوسعید کمی روی سر انگشتانش ایستاد و انتهای مجلس را نگاه کرد سپس گفت:جناب توبه شما زینت مجالس ماهستید چندبیتی ما را مزین کنید توبه سرش پایین افتاده بود واصلا متوجه سخنان ابوسعید نشده بود یکی از شاعرانی که نزدیک توبه بود صدایش زد:توبه؟... آقای توبه؟ توبه دست از روی پیشانی اش برداشت وباعجله نگاه شاعرکرد وگفت:ها بله چه شده؟خبر جدیدی شده؟ چندنفر از شاعران به حال توبه لبخندمعناداری زدند ابوسعید دوباره صدایش کرد:آهای پسر حمیر با شما هستم نمیخواهی برایمان شعری بخوانی؟ توبه از جا برخاست و به میز چوبی مقابلش تکیه کرد نگاهی به جمع شاعران کرد وگفت:من جدیدا شعری نگفته ام من را ازخواندن شعرمعاف کنیدجناب ابوسعید. چهره ی ابوسعید درهم کشیده شد اصلا توقع چنین جوابی نداشت ابومنصورنادم یکی از شاعران درباری که همیشه دوست داشت اشعارتوبه را بکوبد باتمسخر گفت:شعرنگفته اید جناب توبه؟یعنی چه؟شما چطور شاعری هستید که شعر تازه نگفته اید اصلا سوال من اینجاست که وقتی شعرتازه ای ندارید چرا به این بزم آمدید و عیشمان را کور کردید همه ی شاعران از ذوق افتادند آقا توبه غضبناک نگاه ابومنصور کرد و باخشونت گفت:شعری نگفته ام که نگفته ام چه شده چون شعر نگفته ام میخواهی مرا بکشی؟میخواهی گردنم بزنی؟
رنگ از چهره ی ابومنصور پرید ابوسعید باسرعت به توبه نزدیک شد و دستش برشانه ی توبه گذاشت و با یک لبخندگفت:برادرم توبه،جناب شاعر قصد شوخ طبعی و خندیدن حضار داشتند توبه به ابوسعید نگاه‌کرد ابوسعید سری برای توبه تکان داد وگفت:من خواهشمندم جناب توبه بن حمیر فی البداهه برایمان شعری بخوانند توبه کمی تامل کرد وسپس فریاد زد: زنده و مرده فرقی ندارد وقتی دیگراز یادها رفته باشیم ای دنیا ما را هیچ‌گاه از چشم مینداز ما با هم گفتیم وپیمان بستیم گفتیم آنقدر باهم بمانیم تا دست اجل ماراازیکدیگر جداکند آه ای اجل در آمدنت دیر کردی دیرکردی و ما سخن از فراق گفتیم اشک در چشمان ابوسعید حلقه زد و دوست داشت توبه نیز بیشتر درد دلش را باشعر بگوید توبه سرش را پایین انداخت چندبارشعری که میخاست بگوید رازیر لب زمزمه کرد بین خواندن ونخواندن شعرش متحیر مانده بود سرش را بالاآورد دید حضار همه منتظر شنیدن شعرش هستند با صدایی که نه بلندبود ونه آهسته گفت: «ولو أن لیلی الاخیلیه سلمت  علی ودونی تربة وصفایح لسلمت تسلیم البشاشة أوزقا الیها صدی من جانب القبر صائح»۱ اگر لیلای اخلیه بر من سلام کند وبر روی من خاکها وسنگها باشد یا خود به شادمانی بر او سلام کنم یا صدا از سوی قبر من فریاد کندوبه سوی او پر گیرد. خود توبه نیز صبرش را از دست داد واشکش جاری شد ابوسعیدباگوشه ی دستار اشک چشمانش را پاک کرد توبه که دوست نداشت بیش ازاین اشک هایش دیده شود بدون هیچ‌ صحبتی از مجلس خارج شد شاعران هردوسه نفر آهسته با هم مشغول حرف زدن شدند ابوسعید به غلامان اشاره کرد وگفت:سفره ی طعام پهن کنید خود ابوسعید به کنار کنیزک آمد کنیزک گفت:چه شعر جانسوزی خواند ابوسعید به سمت شاعرانی که زن بودند نگاه‌کرد وگفت:بیچاره توبه نمیدانست لیلا این طرف نشسته‌و شعرهایش را میشنود. ۱:این ابیات عربی مشهور ترین شعر توبه بن حمیر در فراق لیلا بنت عبدالله اخیلی میباشد. به قلم @rahimiseyed
رمان موضوع:عاشقانه هنوز سر شب بود بازار معمولا ساعتی بعداز غروب شلوغ ترین وقت خودش را داشت آن هم بازارمصری ها که جواهرات و پارچه فروشی ها آنجا جمع بودند همه ی افرادی که قدم دراین بازار سرپوشیده میگذاشتند از اشراف و اشراف زادگان بودند طاهر نباش از انتهای کوچه بیرون آمد کلیدی رابین شال کمرش پنهان کرد توبه بعداز چند لحظه از کوچه بیرون آمد وگفت:این خانه بااین موقعیت را خودم خریدارم طاهر اینقدر عجله درفروشش نداشته باش _نه توبه یکی از تجار مدائنی میخواهد این خانه را با قیمت بیشتری بخرد من هم هرچه با صاحب خانه میگویم صبرندارد تاتو خانه برا بخری برای تو که فرقی نداردهرزمان قصدداشتی زن بستانی بگو خانه ای مثل همین برایت پیدا کنم تو هنوز که قصد ازدواج نداری _چرا قصد ازدواج نداشته باشم؟ طاهر کمی به اطراف نگاه کرد وگفت:نمیدانم توبه نیازی به توضیح نیست توبه مچ دست طاهر را گرفت وفشار داد و گفت:حرفت را بزن تا دهانت را پر ازخون نکردم طاهر گفت:توبه! دوست قدیمی من هنور نفهمیده ای یا نمیخواهی بفهمی که آن ماجرای قبلی تمام شده؟مرا ببخش توبه اما برای ازدواج باید فکر دیگر کسی به سرت بیاوری دختر عبدالله مرددیگری را قبول کرده توبه غضبناک به طاهر نگاه کرد وگفت:نمیگذارم چنین اتفاقی بیفتد هیچ کس طاهر هیچ کس نمیتواند مانع رسیدن من به دخترعبدالله شود طاهر به زور مچ دستش را از بین دست توبه جدا کرد وگفت:آرام باش مرد دنیا که به آخر نرسیده آنقدر باقدرت صحبت میکنی انگار نعوذبالله خدا هم نمیتواند مانع تو شود طاهر بدون آنکه خداحافظی کند از توبه دور شد توبه در فکر فرو رفته بود کمی سبیلش را پیج دادو‌صدازد:هه!مگر من مرده باشم که کسی به لیلا نزدیک شود اصلا همه ی این حرف ها به کنار لیلا دلباخته ی من است او بداند میخواهند اورا ازمن جداکنند دق می کند طاهر برگشت و نگاهی کرد ولی بدون تکلم دستش تکان داد ورفت توبه‌متوجه چندرهگذری شد که ایستاده بودند وبه حرفش گوش میدادند صورتش رابرگرداند و به درب خانه ای که با لیلا درآنجابود نگاه کرد با سرعت قدم برداشت کوچه ها را یکی بعداز دیگری پشت سرمیگذاشت او به سمت میدان صلیب نزدیک میشد انقدر در فکر بود که رهگذران را نمیدید به گمان که قصد داشت لیلا را ببیند اگر لیلا را ببیند کار تمام است اصلا چرا زودتر چنین کاری نمیکرد نزدیک میدان صلیب سرعت راه رفتنش را کم کرد به لباس هایش نگاه کرد دستی برروی دشداشه ی بلندش کشید و مرتب کرد به سمت دکانی رفت تا در آینه خودش را ببیند هنوز به دکان نرسیده بود که پسربچه ای از پشت سر دست توبه را گرفت وگفت:آقا اقا توبه‌ برگشت وپسر را دید دستش بین شال کمر برد تا درهمی به آن پسر بچه ای که درحال گدایی بود بدهد اما دید پسر نامه ای در دست دارد پسر بچه به چشمان توبه خیره شد وگفت:آقا این نامه را یک نفر داد به شما برسانم توبه نامه را گرفت و گفت:چه کسی بود؟ پسربه اطراف نگاه کرد وگفت:همینجا بود ،نمیدانم انگار غیب شده توبه با دیدن نامه آرامش خاصی پیدا کرد شک نداشت این نامه از لیلا میباشد لیلا هربار دلتنگ میشدو قصد دیدار با توبه را داشت پسر بچه یا کنیزکی را میفرستاد و نامه ای به توبه میرساندند و قراری میگذاشت توبه زیر لب شعری خواند وگفت:دردهایم تمام شد و غمم کم شد و چشمانم نور پیدا کرد مگر نام تو چیست که اینهمه دوای دردهاست نفس عمیقی کشید وبالبخندگره روی نامه را باز کرد به گوشه ای رفت و ایستاد بی معطلی شروع به خواندن کرد اما هر چه بیشتر نامه را نگاه میکرد چهره اش برافروخته ترمیشد انگار درست ندیده باشد دوباره شروع به خواندن کرد ونامه را زیر لب زمزمه میکرد:ای توبه بن حمیر نمیدانیم که تو با خود چه اندیشیده ای که باوجود حاکم وپسر حاکم که حاضرند تمام زندگی خواهرمان را از طلابسازند باز تو موی دماغ شده و در همه جا سراغ او را میگیری خواهرمادیگر بیشتر ازاین نمیتواند وجود تورا تحمل کند فی الحال به خاطر جوان بودنت برتو رحم میکنیم ولی اگر باز متوجه شویم میخواهی سراغ خانه ی ما بیایی خونت را خواهیم ریخت. توبه بلافاصله به اطراف نگاه کرد پسر بچه را ندید سرش را دور داد فقط انتهای بازار نزدیک میدان چندین مرد صورت بسته بودند واو‌را نگاه میکردند توبه نامه را جلو صورتش گرفت دودستش را بالا آورد و به اندازه ی چشم به هم زدنی نامه را پاره کرد و روی زمین ریخت مردان کمی با دلهره نگاه میکردند‌توبه دست به قبضه ی خنجری که به شال کمربسته بود گرفت و آن را از غلاف بیرون آورد کمی دور زد،مردم بازار که‌اورا دیدند همه با صدا وفریاد فاصله گرفتند
توبه به سمت آن چندمرد صورت پوشیده دوید آنها نیز به سرعت از آن مکان دور شدند توبه تا ابتدای کوچه ی زرقان دنبال آنها دوید وقتی که به آنها نرسید صدا زد:هر حیوانی که این نامه را نوشته اگر مرد است بیاید رو در رو توبه را تهدید به مرگ کند. پیرمرد بازاری جلو آمد با ترس بازوی توبه را فشار داد توبه برگشت وبه پیرمرد نگاه کرد ودوباره صدا زد:مادرنزاییده کسی من را تهدید کند من توبه بن حُمَیِّر هستم پیرمرد آهسته گفت:فرزندم فریاد نزن آنان آنقدر ترسیده بودند که تورا ندیده گریختند مرد توبه نفس نفس زنان انتهای کوچه را نگاه میکرد پیرمرد دوباره گفت:پسرم! توبه به چهره ی پیرمرد نگاه کرد وگفت: من نمیدانم که هستی و از کجا سرراه من سبز شده ای پدر ولی از تو میپرسم اینها میخواهند با تهدید من را از رسیدن به معشوقه ام جدا کنند تو بگو چه کنم؟ پیرمرد کمی توبه را نگاه کرد وگفت:اگر اینها جرات داشتند باتو رو در رو شوند پس از تهدید نمی گریختند پس شک نداشته باش که بااین ترس ودلهره هامیخواهند زمینت بزنند تو اگر تلاش کنی به معشوقه ات خواهی رسید. توبه کمی بااین حرف آرام شده بود دستش را ازبین دستان پیرمرد درآورد و به سمت دکان ابومحمد به راه افتاد تاافسار اسبش را از جلو دکان بازکرده وبه مخفی گاه برود. به قلم @rahimiseyed
رفقای خودم نماز یکشنبه های ذی قعده یادتون نره برامن هم a2یادتون نره @rahimiseyed
منت برمن بگذارید برای دوست خوبم وموذن مسجدمان که مردی بسیار صدیق ومومن بودند نماز لیلة الدفن بخوانید وَابعَث ثَوَابَها الی قبرِ مهدی ابن حسنعلی روح‌همه ی اسیران خاک شاد امشب مهمان سیدالشهدا علیه السلام @rahimiseyed