#کوروش
«روز کوروش»
#قسمت_اول🎬:
به نام خدا
به نام آفریدگاری که انسان را آفرید و برای هدایتش حجت هایی را فرستاد تا هرآنکه خواست راه کمال طی کند و هر انکس خواست راه ضلالت بپیماید اما وعدهٔ خداوند حق است و همانا وارثان زمین صالحان هستند.
به نام خدا...
صدای باز شدن در اتاق بلند شد، دخترک که خودش را در مطبخ کنار کنیز خانه سرگرم کرده بود به سرعت خود را به عمو که در حال رفتن به بیرون خانه بود رساند، خانه ای با دیوارهای بلند و سنگی، محکم همانند برج و باروی قصر، دامن مرد را چسپید و گفت: عموجان، من هم می خواهم به بیرون از خانه بروم، مدتی ست به من وعده میدهی،به خدا دلم پوسید در این خانه...
مرد نگاهی از روی محبت به سراپای دختر کرد وگفت: الان نمی شود عزیزم، بگذار برای بعد..
دختر که نوجوانی زیبا با قدی بلند بود، مانند کودکی لجباز پایش را به زمین کوبید و ابروهای کمانی و کشیده اش را بهم کشید به طوریکه چشمهای همچون آهویش زیباتر از همیشه شد و گفت: من امروز می خواهم بیرون بروم، خسته شده ام که مثل یک زندانی مدام در این خانهٔ بزرگ ماندم و روز را تا شب با کنیزکی زشت و آبله رو سر کنم که نه حرف شنیدن می داند و نه حرف زدن...
مرد که از لجبازی دختر به ستوه آمده بود او را به سمت اتاق کشید، اتاقی که هیچ کس جز دوستان مرد حق ورود به آن را نداشت، دامن بلند وآبی رنگ تن دختر که همچون پولکهای ماهی ها میدرخشید روی زمین کشیده شد، مرد کلید اتاق را که مانند جان از آن محافظت میکرد از گردن و زیرلباس بیرون آورد، در را باز کرد و دختر را به دنبال خود داخل کشانید.
دختر که چند بار به این اتاق آمده بود، اطراف را نگاهی انداخت تا ببیند چیزی به وسائل اتاق اضافه نشده؟!
اتاق مثل قبل بود، ستاره ای بزرگ و آهنین که انگار تمام اعتقاد عمویش در آن خلاصه میشد بر دیوار انتهای اتاق خود نمایی می کرد و کُنده بزرگ درختی به شکل میزی گرد در وسط اتاق بود و اطرافش هم سکوهایی از چوب برای نشستن بود..
مرد دست دختر را گرفت، روی یکی از سکوهای چوبی نشست و دختر را در کنار خود نشاند،یکی از دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را به آن تکیه داد و گفت: عمو جان، اینک مصلحت نیست تو بیرون بروی، تو با این روی زیبا اگر بیرون بروی شکار خواهی شد و من نمی خواهم تا وقت موعود چشم هیچ مردی به تو بیافتد، تو برگزیده شدی برای امری بزرگ، کم کم باید چیزهایی به تو گویم و تو خوب آنها را به خاطر بسپاری..
دخترک که با چشمهای درشت و مشکی اش به دهان عمو خیره شده بود گفت: از چه حرف میزنی؟! چرا کسی نباید مرا ببیند؟! از چه امر بزرگی سخن می گویی؟!
مرد لبخندی زد که دهان گشادش را گشادتر نشان میداد و گفت: تو باید به سرای شاهی بروی، کسی که تو را شکار میکند نباید مردی معمولی باشد باید پادشاه باشد تا من و تو به اهدافمان برسیم.
دختر همانطور که در ذهنش یاد چند شب پیش افتاده بود ،چشمهایش را ریز کرد و گفت: می خواهی مرا نیز فریب دهید؟! فراموش نکنید من هم از خون شمایم و خوب میدانم قصد داری پادشاه را در حمله ای غافلگیر کننده از پای در بیاوری...
مرد از جا بلند شد و دست مشت شده اش را روی میز کوبید وگفت: به یهو، خدای یهودیان که اشتباه می کنی، چیزی هست که نباید الان بگویم...
دختر که انگار از قسم دروغی که عمو بر زبان رانده بود عصبانی شده بود گفت: کدام یهو را می گویی؟! همان که دانیال در کتابش از او سخن گفته یا یهوی خودت؟!
مرد که مستاصل شده بود صدایش را آرام تر کرد و گفت: خودت خوب میدانی که من به یهو دانیال اعتقادی ندارم، یهوی دانیال، تمام انسان ها را از هر نژدای در یک سطح می بیند، اما یهوی من و تو ، ما را، قوم یهود را برگزیده ترین قوم ها نمود و دیگران هر که باشند باید مانند حیوانات در خدمت من و تو و ما باشند باید قربانیان ما به درگاه یهوی بزرگ باشند
دختر که حوصله اش سر رفته بود گفت: باشد قبول،قسم تو راست و به همان یهوی خودمان قسم خوردی اما چند شب پیش من خودم با چشم خودم آن دو مرد را....
عمو دست روی دماغ گوشتی و بزرگش گذاشت و گفت: هیس!!! اینجا...اینجا نه و بعد دست دختر را گرفت و به دنبال خود کشاند، ستاره روی دیوار را به کناری زد و اهرمی از پشت ستاره پدیدار شد.اهرم را کشید و دیوار سنگی با صدا و لرزش خفیفی از هم باز شد..
ادامه دارد..
🖍به قلم:ط_حسینی
@ranggarang
🌷مهدی شناسی ۱🌷
◀️ﻋﺪﻡ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺟﻬﻞ ﻋﻤﻮﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﻱ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺻﺤﻴﺢ ﺑﺎ ﺍﻳﺸﺎﻥ،ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ (ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﻮﺍﻫﺮ ﺩﻳﻦ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﻮﺭﻱ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺭﻭﻳﺖ ﺑﺼﺮﻱ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺭﻳﺸﻪ ﻛﻦ ﻛﺮﺩﻥ ﺗﺸﻴﻊ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
◀️ﺍﺻﻞ،ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﻄﻦ ﺩﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻭﺍﺟﺒﺎﺕ ﻭ ﻣﺴﺘﺤﺒﺎﺕ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﻄﻦ ﺍﺳﺖ. ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻧﺪ.
◀️ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺭﺳﻴﺪﻥ ،ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺸﻤﺎﻡ ﺑﻮﻳﻲ ﺧﻮﺵ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ،ﺑﻠﻜﻪ ﺳﻴﺮﻱ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﻭﻧﻲ،ﺳﻴﺮﻱ ﻣﺒﻨﻲ ﺑﺮ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺳﻤﺎﺀ ﻭﺟﻮﺩﻱ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ.
◀️ﺳﻴﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻣﺠﺎﻫﺪﻩ ﻭ ﺗﻼﺵ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﻓﻘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺮﺩﻥ ﺻﻔﺎﺕ ﺭﺫﻳﻠﻪ ﻭ ﺍﺻﻼﺡ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻣﻴﺴﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ.
◀️ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ "ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻟﻢ ﻳﻌﺮﻑ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻣﺎﺕ ﻣﻴﺖﺓ ﺟﺎﻫﻠﻴﺔ" ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺟﺎﻫﻠﻴﺖ- ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﺭﻫﺎﻳﻲ ﻳﺎﺑﺪ،ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻠﺰﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﻮﺭ ﻓﻘﻬﻲ ﻭ ﺍﺣﻜﺎﻡ ﺻﺎﺩﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺮﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎﺷﺪ...
#مهدی_شناسی
#قسمت_اول
ادامه دارد..
@ranggarang
#شیطان_شناسی
🌼به نام خدا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_اول🎬:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده، پناه می برم به درگاه امن پروردگارم از شر جنیان و ایادی شیطان، پناه می برم به خداوند از شر آدمیان ابلیس صفت، پناه می برم به منبع خوبی ها از شر هر چه ظلمت و بدی ست.
فاطمه کتاب را بست و دستانش را از هم باز کرد به پشتی صندلی تکیه داد، نفسش را آرام آرام بیرون داد، ذهنش را از تمام وقایع تلخ این چند ماه اخیر خالی کرد و دیگر نه میخواست به حرف های ناحق و نیش دار مادر شوهرش فکر کند و نه به رفتار سرد دوست و آشنا و نه حتی به جیغ های شبانهٔ پسر کوچکش حسین که نمی دانست از چیست؟
فاطمه می خواست فقط به موضوع کتاب پیش رویش فکر کند تا این آرامش به دست آمده بعد از چند هفته ورزش و مطالعه را از دست ندهد.
و ناخودآگاه احساس شادی و نشاطی درونی به او دست داد، به ساعت منبت کاری که اسامی دوازده امام بر رویش حکاکی شده بود و بر دیوار روبه رویش خودنمایی می کرد، نگاهی انداخت.
با شتاب از جا بلند شد، نزدیک آمدن همسرش روح الله بود، باید ناهار را حاضر میکرد و میز غذا را میچید تا وقتی همسرش رسید، قورمه سبزی را که خیلی دوست داشت نوش جان کند، باورش نمی شد این مطالعه و ورزش ، حتی روی ارتباطش با روح الله هم تاثیر بگذارد، فاطمه به یاد می آورد که چند ماه پیش دوست نداشت حتی به چهره همسرش نگاه کند، نمی دانست این احساسات از کجا نشأت می گرفت، اما واقعا وجود داشت و او بی دلیل از همسر عزیزش نفرت داشت.
میز غذا را چید و بچه ها را صدا زد: حسین، عباس، زینب بیاین ناهار
بچه ها که انگار منتظر همین ندا بودند یکی پس از دیگری داخل آشپزخانه شدند.
در همین هنگام صدای چرخش کلید در به گوش رسید و فاطمه متوجه آمدن همسرش شد، سبد نان دستش را روی میز گذاشت، نگاهی توی شیشهٔ کابینت روبه رو به خودش انداخت و چشمان مشکی و درشتش شادتر از همیشه در صورتش می درخشید، دستی به موهای نرم و بلندش کشید و بدو خودش را به در هال رسانید تا حالا که حال و هوایش خوب شده، این احساس را به دیگران هم منتقل کند و مانند سالهای اول زندگی مشترکش به استقبال روح الله رفت.
در باز شد، فاطمه جلوی در تا کمر خم شد و مانند ایرانیان باستان، یک دست روی شکم و یک دست هم به جلو دراز کرد و گفت: سلام سرورم به ملک پادشاهی خود خوش آمدید..
و صدای خسته همسرش درگوشش پیچید: سلام فاطمه، به به چه استقبال گرمی!
فاطمه لحن خسته روح الله، ناراحتش کرد، انگار انتظار داشت شوهرش بیش از این با کلام گرمش تحویلش بگیرد، سرش را بالا گرفت و تا نگاهش به نگاه محزون روح الله افتاد، تمام شور و نشاطی که داشت به یکباره دود شد و برهوا رفت، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد پس دستش را جلو برد و عبای روح الله را از شانه های پهن و مردانهٔ او برداشت و گفت: بیا میز ناهار را چیدم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــرزخ🍃🍂
#قسمــــت_اول
🔴✨روشن است که بدن خاکی و مادّی جهان طبیعت، حجابی است ضخیم و پردهای است سخت بر روی دیده انسان از جهان دیگر؛
انسان به وسیله مردن و برطرف شدن این پرده، میبیند و میرسد به چیزهایی که پیش از این نمیدید و نمیرسید.
به راستی که تو از این امر غافل بودی، تا اینکه ما پرده را از جلو چشم تو کنار زدیم، لذا امروز چشمت تیز میبیند.
لحظه مرگ…
... و من مُردم
دیدم ایستادهام و تندرستم و خویشان من در اطراف جنازه برای من گریه میکنند و من از گریه آنها اندوهگینم و به آنها میگویم:
«من نمردهام، بلکه بیماریام رفع شده است».
هیچکس به حرف من گوش نمیکند. گویا مرا نمیبینند و صدای مرا هم نمیشنوند. دانستم که آنها از من دورند.
بعد از غسل و دیگر کارها جنازه را به طرف قبرستان بردند، من هم جزو مشیّعین (تشییع کنندگان) رفتم.
در میان آنها بعضی از جانوران وحشی و درندگان از هر قبیل میدیدم و از آنها وحشت داشتم، ولی دیگران وحشت نداشتند و آنها نیز نسبت به آنان اذیّتی نداشتند، گویا اهلی و با آنها مأنوس بودند✨
⏮ ادامه دارد..
#سیاحت_غرب
@mahman11
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطاندو»
#قسمت_اول🎬:
فاطمه اسپندهایی را که از بیابان های اطراف تبریز با ریشه بیرون آورده بود،در چهار گوشهٔ خانه آویزان کرد، به گفتهٔ دایی جواد این اسپندها حتما میبایست از ریشه بیرون آورده شود و داخل خانه اویزان شوند چون اجنه از بوته اسپند با ریشه بدشان می آید.
حالا نوبت توصیهٔ بعدی دایی جواد بود، فاطمه به سمت آشپز خانه رفت و دبهٔ سرکه که سرکهٔ خانگی انگور بود را جلو آورد و از آن داخل پیاله ای ریخت و از جا بلند شد و دوباره از سرکه ها به چهار گوشهٔ خانه پاشید، این سرکه ها را با مشقت وجستجوی زیاد پیدا کرده بودند، زیرا سرکه صنعتی در این مورد هیچ اثری نداشت و اجنه به شدت از هر نوع سرکه طبیعی گریزان هستند و با شنیدن بوی سرکه از خانه ای که آن بو می اید فراری میشوند.
مرحلهٔ بعدی توصیه های دایی جواد را، زینب دختر خانه، انجام داد و همانطور که کندر و اسپند روی ذغال های سرخ شده میریخت مقداری پشم شتر را روی آن قرار داد، دود غلیظی به هوا برخواست و زینب منقل کوچکی را که در آن ذغال ریخته بود را روی سینی استیل، قرار داد و آن را داخل هال و تمام اتاقها چرخاند،بطوریکه همه جا را بوی خوش اسپند و کندر فرا گرفت و در روایات آمده که اجنه از بوی اسپند و کندر بدشان می آید..
فاطمه خودش را روی مبل انداخت و همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد رو به زینب گفت: بیا دخترم بشین، خسته شدی هااا
زینب لبخندی زد و گفت: نه وقتی شما حالتون خوب باشه، خستگی از تن منم در میره، حالا الان باید چکار کنیم؟
فاطمه از جا بلند میشد و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: حالا برا امروز کافیه، تا من یه دمنوش میریزم و میبرم اتاق کار بابات، تو هم چند بار آیه الکرسی را بخون و داخل خونه فوت کن..
فاطمه با سینی دمنوش سیب وارد اتاق شد، روح الله غرق در کتاب پیش رویش بود،به طوریکه اصلا متوجه ورود فاطمه نشد.
فاطمه سینی را روی میز شیشه و بزرگ جلوی روح الله گذاشت و گفت: خسته نباشی آقا ! به کجاها رسیدی؟
روح الله سرش را بالا گرفت و گفت: علوم غریبه خیلی پیچیده اند، اسامی این کتاب ها را چند تا از اساتید حوزه بهم معرفی کردند و با هزارتا مکافات پیداشون کردم، تازه چند جلد بود که اصلا پیداشون نکردم، چه توی کتابخونه ها قم و چه اینجا وحتی تهران، هیچجا نبودن، اما همین ها همکه به دستم رسیدن خیلی سختن، یعنی اگر بخوایم....اوووف فاطمه چه کنم؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت: تحقیق وپژوهش، کنکاش و جستجو و بدان عاقبت جوینده یابنده است و مطمین باش ما می تونیم یک راهی برای مقابله دائمی با دنیای شیاطین جنی و انسی پیدا کنیم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@ranggarang
#رمان
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت_اول
جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم:
– پس این جزوه ام چی شد؟
سارا هینی کشیدو گفت:
– دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره.
گوشی را از جیبش در آوردو از ما فاصله گرفت، بعد از چند دقیقه امد.
– الان میاره.
نگاه دلخوری به او انداختم.
–ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟
–راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه،راستش نمیشد که بهش ندم،گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه،آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا.
پوفی کردم و گفتم:
– حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت.
–تودانشگاهه، عه، امدش.
مسیر نگاهش را دنبال کردم، یک دختر چادری که خیلی باوقارو متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، اونقد چهره ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را صورتش بردارم، ابروانی مشگی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود،بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امددیدم این طور نیست. با یک روسری سرمه ایی زیبا، صورتش رو قاب گرفته بود، برعکس دخترهای دیگه که در دانشگاه مغنعه می پوشند،او روسری سرش بودومدل خاصی آن را بسته بود، مدل بستنش را خیلی خوشم امد.
نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می زد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش دهد.سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند، سرش را به طرف کیفش برد که جزوه راازداخل کیف برون بکشد.
همون لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد.
نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشودکه جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیندو توجه اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم، سرش رابالا آوردو ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد، لبخند از روی لبهایش جمع شد، قیافه ی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد.
همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم:
–خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و گفتم:
– جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید.
با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کردوگفت:
–منظورت از دوستت ایشون بودند؟
سارا با دست پاچگی گفت:
–حالا چه فرقی داره، با دلخوری به سارا گفت:
–کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت:
–حلال کنید من نمی دونستم...نذاشتم حرفش راادامه دهد، فوری گفتم:
–اشکالی نداره، اصلا مهم نیست.
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شدو باهاش دست دادو گفت:
–کلاس آخررو نمیای؟
سارا گفت:
– نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون.
نگاهی به من و بقیه ی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت:
–پس من میرم کلاس.
سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت:
–ممنون بابت جزوه.
فوری خداحافظی کردو رفت.
بعد از رفتنش به سارا گفتم:
–چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟
سارا پوزخندی زدو گفت:
–اون این جور جمع هارو نمی پسنده.
اخم کردم.
– کدوم جور؟
-مختلط...
-یعنی چی؟
-یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره.
–سارا!این دختره تو کلاس ماست؟
–آره.
با تعجب گفتم:
– چرا من تا حالا متوجه اش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–کلا راحیل با کسی کاری نداره،آرومه و سرش تو کار خودشه.
سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت:
–بچه ها بریم دیگه.
نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل،
توجهم را جلب کرد.
چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی از خود شیفته هم بود، حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند."
دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند،او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند...
سارا با تکون دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت:
– کجایی آرش؟ تو نمیای؟
– گفتم که نه، کار دارم باید برم.
-باشه پس خداحافظ ما رفتیم.
از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم...
🍁به_قلم_لیلا_فتحی_پور🍁
@ranggarang
..................به نام خدا.............
#روایت_انسان
#قسمت_اول🎬:
سوره مبارکه البقرة آیه ۲۱
يا أَيُّهَا النّاسُ اعبُدوا رَبَّكُمُ الَّذي خَلَقَكُم وَالَّذينَ مِن قَبلِكُم لَعَلَّكُم تَتَّقونَ﴿۲۱﴾
ای مردم! پروردگار خود را پرستش کنید؛ آن کس که شما، و کسانی را که پیش از شما بودند آفرید، تا پرهیزکار شوید.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیچ کس نبود.
خدایی بزرگ، نوری عظیم، واحدی قهار، احدی بی همتا، تنهای تنها بود. در این زمان، پروردگار اراده کرد تا هزاران هزار عالم بیافریند، او می خواست هزاران هزار موجود در روی عوالم خلق شده، بیافریند.
طبق برنامه ای مدوّن و علمی بی انتها، به خلق عالم های مختلف پرداخت، اما اولین جایی را که اراده کرد بیافریند که قرار بود مهم ترین آفرینشش باشد نامش را «زمین» نهاد، او زمین را در هفت طبقه آفرید و آسمان را نیز در هفت طبقه همچون سقفی بر روی آن برافراشت.
کهکهشان ها و ستارگان و سیارات را در آسمان اول قرار داد و نسبت آسمان اول به آسمان دوم، همچون انگشتری بود در مقابل یک بیابان بی انتها و این نسبت از هر آسمان به آسمان بعداز آن چنین بود و عظیم ترین و بلند مرتبه ترین آسمان ها، آسمان هفتم بود.
حال که خلقت عالم های مختلف به انجام رسیده بود، پس باید موجوداتی خلق می کرد تا کم کم برنامه ها به پیش رود.
پس خداوند اولین موجوداتش را خلق نمود، فرشته هایی روحانی و بالدار که ادارهٔ خدا بر این بود اختیاری به آنها اعطا نشود و این فرشتگان فرمانبردار او باشند و هر کجا که خداوند اراده می کرد، آنها پرواز می کردند و به تمام عوالم خلقت شده دسترسی داشتند، آنها بین طبقات آسمان، شبانه روز پرواز می کردند و مدام تسبیح و تقدیس پروردگار را می نمودند.
هر کدام از این فرشتگان مأمور بر انجام امورات یک آسمان بودند و از بین این فرشتگان سه فرشته «اسرافیل و میکائیل و جبرئیل»از همه مقرب تر شدند و به نوعی ارشد دیگر فرشتگان قرار گرفتند.
حالا که خلقت آسمانیان به پایان رسیده بود، نوبت به زمین رسید.
خداوند در زمین اجنه را خلق کرد، اجنهٔ بالداری که می توانستند پرواز کنند، از پدر و مادر بوجود آمدند و می توانستند ازدواج کنند و نسلشان را زیاد نمایند و همه خداوند را تقدیس می کردند و به عبادت پروردگار می پرداختند.
اولین اجنه بالدار از نسل مارج و مارجه که زن و شوهر بودند به وجود آمدند، این اجنه بالدار دو فرق اساسی با فرشتگان آسمان داشتند، اول اینکه موجوداتی مختار بودند و دوم اینکه سطح پروازشان بسیار پایین تر از ملائک آسمان بود به طوریکه انتهای پرواز اجنه، نقطهٔ ابتدایی پرواز فرشتگان بود.
خداوند اراده کرده بود که اجنهٔ بالدار را در پوسته و بین هفت طبقه زمین جای دهد، آنها زندگی می کردند و روز و شب را به عبادت خدا مشغول بودند، یعنی نه فسادی در روی زمین بود و نه گناهی وجود داشت.
پس از خلقت اجنه بالدار، خواست پروردگار بی همتا این بود تا موجوداتی شبیه انسان خلقت کند، موجودات بی بال و پری که مختار بودند و البته ربطی به آدم ابوالبشر و انسان نداشتد، فقط شبیه انسان ها می خوردند و می خوابیدند و عبادت می کردند و مانند انسان، یک سر و دو دست و دو پا و دو چشم و... داشتند، نام این موجودات را«نسناس» نهادند.
خداوند جایگاه نسناس ها را در روی کره زمین، میانه و پشت زمین قرار داد.
حالا زمین دو موجود در خود جای داده بود که هر دو گروه دارای اختیار بودند و در کنار هم زندگی می کردند.
نسناس ها فقط در روی سطح زمین و اجنه بالدار، هم در زمین بودند و هم گاهی به آسمان میرفتند و با فرشته ها حشر و نشر داشتند، با آنها سخن می گفتند و حتی فرشتگان به آنها تعلیم می دادند و گاهی خبرهای آسمان را از فرشتگان می گرفتند، تا اینجای خلقت همه چیز گل و بلبل بود، همه جا فضای معنوی و تقدیس و عبادت پروردگار جاری بود تا اینکه....
ادامه دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
@ranggarang
✍ ریشه همه سعادت ها🔻#قسمت_اول
🔸 مرحوم علامه رحمة الله علیه:
🔹سرمايه همه سعادتها و أَهَمِ واجبات، معرفت نفس، يعنى خودشناسى است، و آنكه خود را نشناخت عاطل و باطل زيست و گوهر ذاتش را تباه كرد و براى هميشه بىبهره ماند. هيچ معرفتى چون معرفت نفس بكار انسان نمىآيد انسان كارى مهمتر از خودسازى ندارد و آن مبتنى بر خودشناسى است.#ادامه_دارد
📚هزار و یک نکته، نکته ۱۰۰۱، ص ۸۲۴
@ranggarang
🍃🍂ســرگذشـــت ارواح
ســــــرگردان بــــ😱ـــرزخ🍃🍂
#قسمــــت_اول
🔴✨روشن است که بدن خاکی و مادّی جهان طبیعت، حجابی است ضخیم و پردهای است سخت بر روی دیده انسان از جهان دیگر؛
انسان به وسیله مردن و برطرف شدن این پرده، میبیند و میرسد به چیزهایی که پیش از این نمیدید و نمیرسید.
به راستی که تو از این امر غافل بودی، تا اینکه ما پرده را از جلو چشم تو کنار زدیم، لذا امروز چشمت تیز میبیند.
لحظه مرگ…
... و من مُردم
دیدم ایستادهام و تندرستم و خویشان من در اطراف جنازه برای من گریه میکنند و من از گریه آنها اندوهگینم و به آنها میگویم:
«من نمردهام، بلکه بیماریام رفع شده است».
هیچکس به حرف من گوش نمیکند. گویا مرا نمیبینند و صدای مرا هم نمیشنوند. دانستم که آنها از من دورند.
بعد از غسل و دیگر کارها جنازه را به طرف قبرستان بردند، من هم جزو مشیّعین (تشییع کنندگان) رفتم.
در میان آنها بعضی از جانوران وحشی و درندگان از هر قبیل میدیدم و از آنها وحشت داشتم، ولی دیگران وحشت نداشتند و آنها نیز نسبت به آنان اذیّتی نداشتند، گویا اهلی و با آنها مأنوس بودند✨
#سیاحت_غرب
#ادامهـــدارد
@ranggarang
✍به مقدار همتت میدهند#قسمت_اول 🔻
🔸مرحوم علامه رحمة الله علیه:
🔹به هر کسی به اندازه استعدادش و زحمتی که میکشد و خود را آماده میکند، میدهند.
🔹بعضی اوقات برخی از ما اظهار میکنیم که من محروم گشته ام، فلانی محروم شده، این گونه سخن گفتن آیا درست است یا نه؟ نخیر مطلب درستی نیست کسی محروم نیست، ما محروم شدیم جمله ای است که محتوا ندارد هر کسی به اندازه استعدادش و اندازه کشش و منش خود و قابلیت و جهش و بینش خود فیض میبرد دست کسی را نبسته اند
📚صد و ده اشاره ،اشاره اول
@ranggarang