eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.5هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_اعضا ❤️ #قسمت_پنجم🌱 پس کار یسره کنیم برا آزمایش به هم محرم باشن وبازم
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ 🌱 فردای اون روز یعنی28بهمن 93ما ساعت 7بیدار شدیم و یروز بارونی بسیار زیبا اومدیم شهر خونه پدر شوهر برای کارای آزمایش من مادر و پدر و شوهر جان وقتی رسیدیم همه مارو همراهی کردن تا آزمایشگاه و من از آمپول بشدت میترسیدم😅😅و خدا باهام یار بود وآزمایش خون از من نگرفتن فقط ادرار🙈و خلاصه کارا انجام شد و بعدش رفتیم آرایشگاه اینم بگم ما تو روستا بد می‌دونستن دختر دست بزنه به صورتش یعنی اصلاح کنه و من با یه مرد تفاوتی نداشتم😅😅😅😂😂و نگم که زیر دست خانوم آرایشگر داشتم جون میدادم و رو به بیهوشی بودم وای یعنی لو لو رفتم هلو اومدم🙈🙈😂😂و جوری بود که آقا داماد منو نشناختن و منم به شدت خجالتی بودم اونجا خانوم آرایشگر بهم گفت دوتا جیغ بزن مادر شوهر ازت حساب ببره منم داشتم آب میشدم و کارمون اونجا تموم شد 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_اعضا ❤️ #قسمت_ششم🌱 فردای اون روز یعنی28بهمن 93ما ساعت 7بیدار شدیم و یروز
🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 وای جلو در پدر شوهرمم بود با ی مشما رانی بهشون گفته بودن من دارم از حال میرم منو وای دلم میخواس برم جایی قایم شم از خجالت و من اسکورت با مامان و پدر شوهر و آقای داماد اومدم خونه و اونجا برام گوسفند قربونی کردن و شب هم شام به فامیل.. من نه سفره عقدی داشتم و نه هیچ مراسمی هیچی ها حتی همون حلقه و چادر هم نبود.. همون شام بود تمام.. و مراسم تموم شد... و قرار ثبت محضرمون شد دو هفته بعد یعنی14اسفند و من چون هیچ مراسمی نداشتم به شوهرم گفتم وقتی روزی که خواستیم بریم محضر خواهشا بریم با سفره عقد اونجا عکس بگیریم و اینم نگفتم شوهرم آهنگر هستن و اتاق سازی ماشین های سنگین.. و شد اون روز صب آقای شوهر رفتن سر کار قرار محضر برا ساعت ۱۱ ظهر بود و اومدن با لباس کار منو بردن محضر.. آقای شاهد با لباس کار برادرمم هم شاهد دوم بالباس کار من تو اونا لباس مناسب 😔😔و هی سفره عقد رو دیدم و حسرت خوردم و ما ثبت شد عقدمون بازم بدون هیچ مراسم و لباسی.. و حلقه و چادرم برام بعد ی ماه خریدن.. اونجا بازم آقا قول دادن عروسی باشکوه بگیرن و اونم نشد چون من تو شرایط بدی بودم.. 3سال تو عقد بودیم و ی مدت باهم رفتیم مشهد کار کردیم برگشتیم بعد چند ماه تو بدترین شرایط، اقتصادی رفتیم سر خونه زندگیمون... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_اعضا #قسمت_هفت🌱 وای جلو در پدر شوهرمم بود با ی مشما رانی بهشون گفته بود
🍃🍃🍃🌸🍃 🌱 اینم بگم من دوتا آبجی ها بچه دار نشدن و اونجا همه به منم میگفتن تو هم مثل اونا مشکل داری یکی مادر شوهر جان تو این 3سال ه روز به من فشار میاوردن تو عقد باردار شو اشکال نداره 🙈🙈🙈و منم آخرش تسلیم شدم و شرایط بد من هم همین بود م تو دوهفته بازم کلا جهزیمو پدر و مادر عزیزم جمو جور کردن و من با بد ترین حال ممکن خرید میکردیم من 5هفته باردار بودم خودم با مادرم روز توی شهر دنبال کار شب خسته بیا خونه وسایل بچین فقط من ومادر 😔😔شوهرمم دنبال کارای عروسی و بازم مراسم اونی نشد که میخواستم ولی بازم خداروشکر میکنم روزی هزار بار من شوهرم خودش تمام کارای عروسیمون رو کرد بدون ی هزاری از کسی کمک بگیره بخدا دست خالی من بهش افتخار میکنم از ته قلبم دوستش دارم... و اینم بگم مادر شوهر وپدر شوهرمم اصلا نفهمیدن چجوری مراسم برگزار شد مهمون اومدن و مهمون هم رفتن خونشون... ولی بازم من راضیم ازشون و همیشه احترامشون رو نگه داشتم جوری که خودشونم میگن تو برامون ی چیز دیگه ای... ولی جاری جانم ی مراسمی داشتن که نگو مراسم عقد شون مثل یک عروسی بود... بازم خداروشکر ❤️ ❤️ و اینم ادامه داستانم.. همتون رو دوست دارم ممنون از همراهیتون 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🥀 پنجشنبه و ياد درگذشتگانمان هیچ هدیه‌ای شادی بخش‌تر از طلب آمرزش و مغفرت برای اموات نیست... 🌹 خدایا همه اموات‌ و درگذشتگانمان را ببخشا و بیامرز و قرین رحمت الهی ات قرار بده...آمین 🥀اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 💚 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ 💚 و علی َآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🥀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ،مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِين اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيم صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِم غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ 🥀 بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ،اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ،وَ لَمْ يَكُن له کفو احد 🥀 روحشان شاد یادشان گرامی 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 رســـــــــــــــــــــ٨ـﮩـ۸ـﮩـــــــــــــــوایی 🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی ادامه ی حرفش را همان طور که به سمت سالن باریک رفت و من نیز پشت سرش روانه شدم .
🍃🍃🍃🌸🍃 بمیرم برات عمه جان بمیرم که طالعت این بود چند دقیقه ای در همان حال بودم که بقیه وارد خانه شدند. ناچار از آغوش عمه بیرون‌آمدم و به سمت اتاق رفتم تا از شر مقنعه خلاص شوم. صدای عصبی بهنام می آمد، نمی دانم مخاطبش که بود اما لحنش تند بود . در را بستم و سرم را به در اتاق تکیه دادم. فضای تاریک اتاق به خاطر نداشتن پنجره بود، بی دقت جلو رفتم که با گیر کردن چیزی زیر پایم روی زمین افتادم . اخ و ناله ام را زیر دندان های چفت شده ام خفه کردم، استخوان پایم درد می کرد . سرم را روی زانویم گذاشتم و از درد چشم فشردم. خود را عقب کشیدم و به سختی کلید برق را فشردم. با دیدن چمدان بزرگ مشکی رنگ روی زمین که مسبب افتادنم بود متعجب ماندم ! -اه لعنتی... به خیال این که عمه قرار است باز به مسافرتی برود سری برای عالم خوشش تکان دادم . صدای بهنام هنوز می آمد، صدایش بلند و رسا بود -آره برو، برو آقا بهزاد که الان وقته فرار کردنته ... چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم، باز معلوم نبود کدام کار بهزاد به مزاجش خوش نیامده بود . بلند شدم و پایم را به آرامی روی زمین گذاشتم اما درد می کرد آن قدر که چشم هایم محکم فشردم. کشو را باز کردم با و دیدن خالی بودنش برای لحظه ای گیج شدم اما دو قِرانی ام افتاد. " " خیلی سریع به قول خان جون زیپ چمدان را باز کردم و با دیدن لباس هایم دستانم را مشت کرد و با حرص روی لباس ها کوبیدم. این دیگر زیادی بود چرا از عقد به بعد فکر نکرده بودم؟... سرم را روی لباس ها گذاشتم و با پخش شدن موهای بلندم که به زور کش پشت سرم جمع کرده بودم جیغ خفه ای از عصبانیت کشیدم. دیگر کم آورده بودم تحمل این که بروم و با آن دیوانه زیر یک سقف زندگی کنم را چگونه تاب می آوردم؟ ! نفهمیدم چه شد اما به یک باره دیوانه شدم و بی توجه به سر و وضعم و درد پایم از اتاق بیرون زدم. عمو کنار بهنام ایستاده بود و عمه مقابل خان جون و عمر جعفر سینی چای را نگه داشته بود که همگی با دیدنم چشم هایشان از فرط تعجب درشت شده و کلمات در زبانشان خشک شده بود . -کی لباسای منو جمع کرده تو چمدون؟ مگه من قراره جایی برم؟ عمه کمر راست کرد و با لحن مهربانش گفت: من جمع کردم عزیزم، عموت گفت میان دنبالت . صدایم بالاتر که رفت عمو جعفر بلند شد از و خانه بیرون رفت. همیشه حد و حدودش را می دانست . خوب شد که رفت. بهزاد نبود که اگر بود حالا به خاطر موهای پخش شده و دکمه های باز مانتوام آن هم وقتی مرد غریبه در خانه بود، حسابی دعوا به راه می انداخت . چند قدمی جلوتر رفتم. -کجا باید برم؟ کی میاد دنبالم؟ باز هم عمه جوابم را داد . -شوهرت... حرفش سنگین بود، آن قدر بزرگ و غیر قابل هضم که من همیشه آرام را دیوانه تر کرد . -اص... اصلأ می فهمید چی میگید؟ اون آدما از من، از شما متنفرن؟ می فهمید؟ خان جون بلند شده بود که جلویم را بگیرد اما منه مجنون چشم هایم هیچ چیز را نمی دید، تاب و توانم به سر آمده بود . چرخی زدم و دوباره صدایم با جیغ از گلو بیرون آمد، وقتی جواب نمی دادند بیشتر کفری می شدم . -با شماهام، خان جون؟ عمو؟ نگاه تیزم به سمت بهنام سر به زیر رفت داداش بهنام... چرا چیزی نمی گید؟ او...اون پسره دیونست، یجوریه که می ترسم ازش، مادرش امروز نگاهش پر کینه بود. همه ی اونا از ما ناراحتن، چجوری باید زیر یه سقف با آدمایی زندگی کنم که معتقدن پدرم، قاتل پدرشونه؟ بهش فکر کردید؟ چند دقیقه ای با همان دستان به کمر زده نگاهشان کردم اما بالاخره ضعف و گرسنگی که از صبح درگیرش بودم همراه با شوک عصبیی که دچارم کرده بود، زانوانم روی زمین فرود آمد و زبانم از حرف زدن ایستاد. دیگر چه می گفتم؟ ! از همه یشان دلگیر بودم، نه صدای التماس هایم را و نه اشک هایم را ندیده بودند . تنها کسی که این میان مانند همیشه هوایم را داشت بهنام بود. از حرص رگ هایش بیرون زده بود و دست سالمش دور تن خسته و ناتوانم که وسط پذیرایی نقش بر زمین شده بود، قفل شده و اما حرف هایش دلم را آرام نکرده بود . هم او و هم بهزاد قول داده بودند این ازدواج اتفاق نمی افتاد اما حاال من مجبور بودم با آن پسری که بیرون در حیاط به انتظارم ایستاده بود همراه شوم . -نمیزارم اذیتت کنه نترس . با ورود عمو سرش با عصبانیت بالا رفت. -عمو حواستون به حال بهار هست؟ برای چی زنگ زدی بیان دنبالش نمیبینی داره از ترس سکته می کنه؟ نه واکنشش را دیدم و نه برایم مهم بود چه می کند و نه دردی از دردهایم را دوا میکرد اما صدای او هم کم از چاشنی عصبانیت بهنام نداشت . ادامه دارد... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ سلام فاطمه جان عزیز ،امیدوارم اوقات به کامتون باشه ،عزیزم دو تا مورد بود خواستم خدمت شما و خدمت اعضا عرض کنم ،دوستی که فرمودن پدر و مادرشون هفته ای دوبار میرن حمام و درخواست کردن اینا به عنوان چالش بزارین گروه ،فکر نکنم درست باشه چون افراد جوان مجرد تو گروه هست و این در حق اونا اجحاف هستش ،ودوم اینکه یکی دوتا از دوستان فرمودن فال های روزانه نزارین ،و شما هم نزاشتن ،حالا من و شاید عده ای دیگر از دوستان متقاضی فال های روزانه باشیم ،من فال پسرم را میخوندم و اونایی که امید وار کننده و خوب و خوش بود را براش میفرستادم و گاهی روی نکته های مثبتش تاکید میکردم ،و این خودش یه انگیزه مثبتی در او ایحاد میکرد ،لطفا فال های روزانه بزارین ،از شما و کلیه دوستانی که برای جذابیت کانال زحمت میکشن تشکر میکنم ، 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ ❌️اگه اللهم عجل لولیک الفرج میگی و این پنج تا کار را نمیکنی این انتظار فایده نداره❌️❌️ برای تعجیل در فرج امام زمان این روایت رو برای یه نفر ارسال کن ☘️ 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
خواهریا خواندن آیه الکرسی رو فراموش نکنید👌 🌸 آیه الکرسی 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🍃 🍃لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🍃 🍃اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُوا أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🍃 ❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم❤️ ⚜️ صلوات خاصه امام رضا (ع)⚜️ 🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺 ❤️❤️
🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #ایل_آی سمیه ترسید و آرام طوری که اون
🍃🍃🍃🌸🍃 مهران متوجه نگاه ما شد و رو به اون که همینجور نگاهم می‌کرد گفت _چیزی شده اون که به نظر می‌رسید حداقل زرنگ‌تر از من باشه لبخند الکی به مهران زد و گفت ___ببخشید منظور خاصی نداشتم مادرم به خاطر کهولت سن و بیماری که داره براش ویلچر خریدیم این خانم رو دیدم یاد اون افتادم آخه مامان نمی‌خواد قبول کنه که دیگه از کار افتاده از این ویلچر متنفره برای عادی جلوه دادن موضوع خنده‌ای کرد و گفت ولی مثل اینکه خانم شما این مسئله رو پذیرفته مهران نگاه عصبی به سمیه کرد و سمیه سریع ویلچر رو به سمت همون در آشپزخونه که اومده بودیم برد دیگه نشنیدم بین اون و مهران چه صحبت‌هایی شد سمیه تند و تند منو اتاقم برد حتی اجازه نمی‌داد خودم پاشم و آروم آروم برم عملا بغلم کرده بود و مدام غر می‌زد اخراجم نکنه خوبه روی تخت دراز کشیدم پتو رو تا زیر گردنم کشید و از در بیرون رفت حالم اصلاً خوب نبود فوراً خم شدم و از کنار پایه تخت مواد رو برداشتم مواد که نبود نمی‌دونم قرصی بود که حالم رو خوب می‌کرد دستام به شدت می‌لرزید ولی قبل از خوابم ببره قسمتی از پنجره را باز کردم حس خفگی داشتم کمی آن طرف‌تر مهران و آصف همچنان صحبت می‌کردند مهران پشتش به پنجره بود ولی از همون فاصله دور دیدم که آصف نگاهی به پنجره کرد نمی‌دونم چرا ولی اون لحظه احساس کردم بهم خندید شایدم پوزخندی زد او که مواد فروش و ساقی محل بود سالم و جوون‌تر از گذشته‌اش شده بود ولی من انگار از همون بچگی مواد مصرف می‌کردم که اینجور بی جون و از کار افتاده شده بودم...خنده دار بود 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
🌸🌱🌸 ...❓❓ سلام بر مدیر کانال و همه هموطنای گلم 🌹که باجون ودل به همدیگه کمک و راهنمایی میکنن ممنون میشم اگه کسی تجربه داره یا طب سنتی میدونه به مشکل منم جواب بده🌷من ۵۱ سالم هست و پریودیم مرتب و خونریزیم زیاد هست دکترو سونو رفتم فیبروم ریز دارم میگه طبیعیه پاپسمیر دادم خوبه کم خونی گرفتم اگه کسی میدونه راهنماییم کنه میخام دیگه قطع بشه و یایسه بشم ، اجوتون با بی بی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیه 🌺 ❓❓❓❓❓❓❓❓❓ آیدی ادمین: @Fatemee113 منتظر نظرات زیبا شما عزیزان هستیم.😍😊 در این 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸