eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
37.2هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_نهم چشمی گفتم و رختخوابمو پهن کردم ... فانوس رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم چند ساعتی توی
من بخاطر اینکه باید از خاله خانم مراقبت میکردم نمیتونستم باهاشون برم پس گفتم : ببخشید اگر میشه عروس رو بیارید اشاره ای کردم به سمت خاله خانم و گفتم ببینید حالش خوب نیست شاید اگر من بیام توی این فاصله اتفاقی واسش بیوفته خانم جوان : نگران نباشید ما خودمون یکی رو میذاریم بجای تو ازش پرستاری کنه بیا بریم من : پس چرخ و وسایلام چی ؟ خانم جوان :تا برسیم وسایلت هم میرسه نگران نباش از کلبه زدیم بیرون و بر خلاف جهت روستا از تپه پایین رفتیم کامل از کوه خارج شده بودیم از چند تخته سنگ گذشتیم و وارد یه محوطه باز شدیم که پر از خونه بود خونه های کاه گلی اما ساختشون خیلی متفاوت بود و مثل متروکه های ما بود هیچکسی نبود ... پرسیدم :همیشه اینجا اینقدر خلوته ؟ خانم جوان: الانم خلوت نیست ... و خنده ای کرد به خانه ای شیک و بزرگی رسیدیم و وارد شدیم گویا خونه ی رییس اونجا یا کدخداشون بوده از حیاط گذشتیم و وارد عمارت شدیم همه جا تمیز بود با کاشی های سفید و مشکی بر خلاف خونه های متروکه ی روستاشون وارد اتاقی شدیم از اون لحظه همه افراد حاضر در اونجا رو محو میدیدم چندتا خانم بودند دور یه دخترک که گویا عروس بوده جمع شده بودند و آواز میخوندند و میرقصیدند چشمم به گوشه ی اتاق خورد که چرخم با وسایل خیاطیم اونجا بود تعجب کردم و از خانم جوان پرسیدم : عجیبه که وسایلم جلوتر از خودم رسیدن عروس جلو آمد و گفت لباسی برایم بدوز که در تمامی قلمرو تک باشه از مال دنیا بی نیازت میکنیم اندازه اش رو گرفتم و مشغول دوختن شدم پارچه های حریر طلا کوب شده که نظیرشون رو ندیده بودم 2 روز مشغول دوختن بودن هر وعده غذایی بهترین غذاهایی که در تمام عمرم نخورده بودم رو برایم حاضر میکردند تا بلاخره دوخت لباس به اتمام رسید عده ی زیادی از زنان که در نظرم محو میامدند با ساز وارد شدند و عروس شاداب و خندان وارد شد برای پوشیدن لباسش وقتی که لباس رو تن کرد همه از خوشحالی فریاد زدند و شروع به رقص کردند عروس نزدیکم شد و گفت تو بهترین لباس رو برایم دوختی نمیدونم چطوری برایت جبران کنیم هرچی که میخوای بگو لحظه ای سکوت کردم سرم رو پایین انداختم و یاد کاری که حشمت با من کرد افتادم عروس: در چهره ات غمی سنگین نشست چی شده ؟ من: پدرم من رو به یه مردی که همسن خودش بود شوهر داد و اون مرد شبی که کسی نبود ... به من نزدیک شد ... و زدم زیر گریه میترسم دوباره به سراغم بیاد عروس: گریه نکن هیچ وقت دیگه اذیتت نمیکنه بهت قول میدم الان دیگه میتونی به خانه ات برگردی وسایلت به همراه مقداری میوه و خوراکی برات میفرستیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌[با میکسیپ بهترین ها را داشتہ باشید] ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾ @miX_ip ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_نهم وقتی که بعد از چندین سال دوری از خانه، از عراق به ایران و به شهر خودم برگشتم دیدم که چقدر
وارد حمام شدم دنیا دور سرم میچرخید سالها بود که لحظه شماری میکردم برای این لحظه من دیگه بچه نبودم ... دیگه خام نبودم ... با کوله باری از دانایی و آگاهی اومدم وسط حمام نشستم چشمامو بستم شروع به خوندن ذکرهای مختلف مخصوص کردم ، خوندم و خوندم و خوندم چند ساعتی گذشت احساس کردم اطرافم بادی شروع به وزیدن کرده چشمانم رو باز کردم خودم رو وسط یه باغ میوه دیدم چندتا اتاق قدیمی وسط باغ قرار داشت یه لحظه رعشه به تنم افتاد اما دلم رو قرص کردم روی زمین خزیدم تا نزدیکی یکی از اتاق ها صدای خنده و شادی از اتاق میومد خزیدم و خودم رو به اتاق بعدی رسوندم صدای حرف زدن میومد اما من نمیفهمیدم که چی میگن زبونشون متفاوت بود... این چند اتاق رو که رد کردم خودم رو ، رو به روی یه ساختمان قدیمی چندین اتاقه (ساختمانی شبیه بیمارستان) دیدم ، یه حسی توی دلم میگفت حنانه اینجاست مسافتش با من تقریبا ۵۰۰ متر بود و نمیتونستم سینه خیز برم حتما کسی میدید اما چاره ای نداشتم باید به داخل ساختمان میرفتم، بلند شدم نفسم رو حبس کردم و با سرعت دویدم تا جلوی درب ساختمون رسیدم در حین وارد شدن به ساختمان بودم که چیزی من رو سرجایم متوقف کرد چند جن سیاه پوش بلند قامت با چشم های عمودی و دهان های بی لب موهای مشکی بلند درست در حال خارج شدن بودند و با من روبرو شدند نمیدونستم باید چکار کنم با صدای بلند فریاد زدند و در یک چشم بهم زدن دستانم رو گرفتن و مرا قفل کردند و به نزد بزرگشون بردند بزرگ آنها که گویی شیخ جرجاس ابن ... نام داشت با دیدن من آتش از گوش هایش برافروخته شد و مترجمی رو صدا زد من با شنیدن صدای مترجمشون شناختمش و فهمیدم این همون شخصی است که در حمام با من صحبت میکرد و اون شخص هم از دیدن من در آنجا شوکه شد از صحبتهایی که میانشان داشت اتفاق میوفتاد متوجه شدم که دارن راجع به من و اینکه چه کسی هستم صحبت میکنند .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌[با میکسیپ بهترین ها را داشتہ باشید] ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾ @miX_ip ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_نهم اون روز رو خونه مادرم موندیم، با ندا... شهاب اومد بهم سر زد گفت به خودت بیا مرد، ولی من
خداروشکر کردم توهم نزدم، گفتم چی شده؟ چرا اون تویی؟ من و من کنان گفت اومدم تو حیاط هوا بخورم یه صدا این تو اومد ترسیدم دزد باشه اومدم داخل در یدفعه روم قفل شد... برو یه کلیدی قفل شکنی چیزی بیار درو باز کن.... گفتم نمیترسی که؟ گفت نه فقط عجله کن! دویدم سمت آشپزخونه که یه چاقو بیارم، وقتی داشتم برمیگشتم یک لحظه از تو پنجره آشپزخونه دیدم که در انبار باز شد و یه نفر از توی انباری اومد بیرون...! گفتم خدایا خدایا این چه توهمیه.. این چه مصیبتیه! رفتم جلو و نزدیک شدم، تو سایه روشن و تاریکی دیدم که شهابه!! شروع کردم داد و بیداد و یقه شهابو چسبوندم به دیوار و هولش دادم! ندا دستپاچه شده بود هی میگفت چیکار میکنی؟ توروخدا آبروریزی راه ننداز... گفتم تو و شهاب تو انباری چه غلطی میکردید؟! ندا گفت دیوونه شدی؟ باز توهم زدی؟ از صدای داد و بیدادمون همه ریختن توی حیاط، شهاب میگفت من رفیقتم برادرتم این چکاریه میکنی؟ بابام اومد و از شهاب جدام کرد، داد زدم خودم دیدم... خودم ندا و شهابو دیدم توی انباری بودن...! مامانم دست گذاشت رو صورتشو اشک ریخت و گفت تا کی میخوای ادامه بدی حامد؟ جون به سرمون کردی... ولی پدرم گفت شما سه تا باهم اینجا چیکار میکنید؟ گفتم کصافتا تو انبار بودن مچشونو گرفتم..! ندا گفت باباجون بخدا من و شهاب تو انباری نبودیم، من خواب بودم پاشدم دیدم حامد نیست، همه جارو دنبالش گشتم اومدم دیدم شهاب داره سیگار میکشه بهش گفتم حامد نیست باهم افتادیم دنبال حامد تا پیداش کنیم، که حامد یهو از تو انباری اومد بیرون و مثل دیوونه ها یقه شهابو گرفت..! با نفرت به ندا نگاه کردم، میخواستم بهش حمله کنم که مامانم و ستاره جلومو گرفتن، حتی ستاره هم باور نمیکرد ندا با شهابه..! سرشو تکون میداد و آه میکشید و فکر میکرد دیوونه شدم.. بردنم بالا، بابام یه آرامبخش بهم زد، به زور میخواستن منو بخوابونن ولی من خوابم نمیبرد به تک تک لحظه ها فکر کردم، حالا میفهمیدم اون پیامکایی که پاک میشد کار خود ندا بود... ندا و شهاب؟ ندا اومد پیشم گفتم این چه کاری بود کردی؟ پوزخندی زد و گفت کاری که حقت بود! خیلی ادعات میشد که میتونی خوشبختم کنی! نتونستی که هیچ، همش میاوردیم پیش این خانواده افاده ایت، حسرت لباساشون، جواهراتشون و همه چی به دلم موند... عروسی ای که برا پسرداییت گرفتنو با عروسی که برا خودت گرفتن یه مقایسه بکن! من فکر نمیکردم پدرت همه چیزو واقعا ازت بگیره! گفتم شاید فقط حرف الکی بوده، بعد یه مدت دیدم نه واقعا انگار قصدشو داشته! اینا یه جفت کفششون قد سه ماه خورد و خوراک ما بود! ولی شهاب همه چی برام میخرید، لباسای مارک گرون! واقعا باورت میشد مانتویی که میخریدم ارزون بوده باشه؟ نمیخواستم تو جمعاتون مثل شما نباشم!.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾@ranjkeshideha ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_نهم آرمین اومد دنبالم و برگشتیم خونه اما دلم هنوز خونه مامان بود نمیدونستم میتونن سعید رو توج
فردا صبح زود آرمین رفت بیمارستان. آدرس مطب رو از رو کارتش یادداشت کردم که عصر برم تا عصر دل تو دلم نبود و استرس داشتم نمیدونم قراره با چه آدمی روبه رو شم... ساعت نزدیک پنج بود که آماده شدم و با تاکسی به آدرس مورد نظر رفتم دم مطب پیاده شدم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو جمع کنم و با غرور برم داخل. وقتی وارد مطب شدم یه دختر با موهای لایت که نصفش از روسری بیرون ریخته بود و با بینی عملی و لبای پروتزی که یه رژ جیغ قرمز هم زده بود پشت میز خودنمایی میکرد... رفتم جلو سلام کردم، یه نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلاممو بده گفت بفرمایید نوبت میخواستید؟ گفتم نه... آقای دکتر اومدن؟ گفت بله تو اتاقشون هستن شما؟ با غرور گفتم من همسرشون هستم هول شده از جاش بلند شد و گفت ببخشید نشناختمتون بفرمایید داخل... منم جوابشو ندادم و رفتم سمت اتاق آرمین به محض دیدنم از جاش بلند شد و گفت وای چه سوپرایز خوبی... ای کلک آدرس اینجا رو از کجا فهمیدی؟ گفتم ما اینیم دیگه... از عمد با صدای بلند میخندیدم که صدام بره بیرون و منشیه بدونه ما چقد باهم خوبیم و خیال برش نداره بیاد زندگیمو خراب کنه. یکم که نشستم مطب شلوغ شد و بیمارا میومدن داخل منم دیدم حوصلم سر میره گفتم یه سر میرم خونه بابام، کارت تموم شد بیا اونجا دنبالم. بعدش بدون خداحافظی از منشی از مطب زدم بیرون. سر راه یکم شیرینی و خرت و پرت خریدم و رفتم خونه بابام، مامانم وقتی منو با اون همه خرید دید چشماش برق زد و گفت چرا خودتو انداختی تو خرج دختر...؟ گفتم این حرفا رو ول کن، بگو ببینم با سعید حرف زدی؟ قبول کرد بریم خواستگاری دختر طلعت خانوم؟ مامان خندید و گفت آره از خداشم باشه دختر به اون خوشگلی، چرا از اول به فکر خودم نرسید... حالا امشب میخوام به خونشون زنگ بزنم، انشالله که قبول کنن بریم... گفتم نترس حتما قبول میکنن، کی از سعید براشون بهتر....؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾@ranjkeshideha ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_نهم هنوز تو شوک حرفهای ریحانه بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم .. زندایی در رو باز کرد
مامان وقتی با لباسهای دیشب منو دید تعجب کرد و گفت حاجی حق داشت گفت امروز رو بمونی خونه.. اینقدر فکرت درگیر بوده که لباسهاتم عوض نکردی... عوض کن بیا صبحونه بخور ... بعد از نماز صبح فکری به سرم زده بود و دعا میکردم که راه نجاتم باشه... سریع لباسهام رو عوض کردم و به آشپزخونه رفتم... مامان با لبخند رو به روم نشست و گفت دیشب سر به سرم میزاشتی ؟ +سر به سر چی مامان جان؟ _اینکه گفتی ریحانه شبیه ماه نیست.. قهقهه ای زدم و گفتم خوب شبیه ماه نیست دیگه دروغ بگم.. شبیه خورشید.. مامان با دستگیره ای که دستش بود زد به شونه ام و گفت جدی باش... دیدی چه خوشگله... واقعا جدی شدم و گفتم مامان خوشگلی و زشتی بیخیال ، یه موضوع مهمتر دیشب یادم اومده... ما فامیل نزدیکیم و میترسم به مشکل بخوریم .. باید قبل از اینکه همه جا پر بشه آزمایش ژنتیک بدیم که اگه مشکلی بود بی سر و صدا تمومش کنیم... مامان ناراحت گفت زبونت رو گاز بگیر .. خدانکنه .. چه مشکلی .. هیچی نمیشه .. تو ایل و تبار ما یه نفر نبوده که مشکل دار باشه ... +بالاخره باید این آزمایش رو بدیم.. مامان مثل همیشه سریع رفت که با خواهرم این موضوع رو در میون بزاره.. خیلی زود تموم کرد و برگشت کنارم .. _امیرحسین مادر ، آبجیات میگن این آزمایش اجباری... باید انجام بدید .. بزار به زندایی هم خبر بدم فعلا به کسی نگه تا برید آزمایش... حاجی خیلی زود از یه محضردار نامه گرفت و چند روز بعد قرار شد من و ریحانه بریم آزمایش ... تمام امیدم همین آزمایش بود که راه نجاتم بشه... صبح رفتم خونه ی دایی تا با ریحانه بریم آزمایشگاه... نمیخواستم داخل خونه بشم ولی وقتی زندایی گفت دایی کارت داره رفتم.. دایی مهربونتر از همیشه باهام برخورد میکرد .. ریحانه رو صدا کرد و گفت دخترم بشین کنار امیر حسین براتون صیغه ی محرمیت میخونم که امروز بیرون میرید مشکلی نباشه... عرق سردی روی پیشونیم نشست .. دایی چند تا کلمه ی عربی گفت و ریحانه قبول کرد .. دایی و زندایی گفتن مبارکه ... دستمالی برداشتم و عرقم رو پاک کردم .. بلند شدم و رو به دایی با اجازه ای گفتم و از خونه خارج شدم... تو ماشین منتظر ریحانه نشستم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_نهم از اون شب چند روز گذشته بود و من احمد رو ندیده بودم... بخاطر رسم و رسوم ده ، داماد نمیت
از فردای اونروز ، مادرم مجبورم میکرد که آشپزی یاد بگیرم و من با عشق به احمد، مثل یک دانش آموز زرنگ سعی میکردم که همشو یاد بگیرم . دو روز از آخرین دیدار من و احمد گذشته بود که دوستم ثریا اومد خونمون . کمی که صحبت کردیم، گفت بریم کوچه باغ کمی قدم بزنیم... گفتم اصلا ... احمد دوست نداره من برم کوچه.... خیلی اصرار کرد .. وقتی دید که راضی نمیشم، گفت احمد بیرون منتظرته، به من گفت بگم که حتما بیا دلتنگتم.. با این حرف راه که نه، پرواز کردم سمت کوچه ... احمد پشت درختها بود و به محض خروجم از در اشاره کرد که برم سمتش ... کم مونده بود از دلتنگی احمد و بغل کنم که احمد گفت آروم اینجا کوچس دختر، میبینن.. ولی خودش خیلی سریع دستم رو بوسید و گفت از دلتنگیت شبها خواب ندارم ... یه کاری کن امشب بیام ببینمت.. گفتم امکان نداره چه جوری؟ گفت فقط بگو کدوم اتاق میخوابی؟؟ +اتاق مهمون که از حیاط سه تا پله داره.... _منتظرم باش... سریع رفت و من رو با کلی استرس تنها گذاشت... اون شب همین که شام خوردیم گفتم من میرم بخوابم ، مادرم هم گفت منم زود میخوابم بی بی رقیه قراره صبح بیاد نان بپزه. انگار خدا با ما بود .. سریع رفتم اتاقم ... با شنیدن هر صدایی از جا می پریدم.. دو ساعتی گذشت ولی از احمد خبری نبود... کم کم میخواستم بخوابم که حس کردم در اتاق باز شد... از جا پریدم ، احمد آهسته گفت هیس!! منم احمد.. نترس ... به سمتش پرواز کردم احمد منو سفت در آغوش گرفته و میبوسید طوری که یک لحظه احساس کردم دارم خفه می شم.. خودمو جدا کردم و گفتم داشتم خفه میشدم .... احمد گفت آخه این چه رسم مسخره ای که ما داریم .. ما به هم محرمیم... ولی نمی تونیم همدیگر رو ببینیم... تو تهران همه نامزدا باهم میرن گردش، سینما... من تعجب کردم و گفتم واقعا؟؟؟پدراشون اجازه میدن؟.. +معلومه که اجازه میدن ، رسمشونه.... با ناراحتی گفتم خوش به حالشون ولی اگه الان ، حاج آقام بفهمه تو اومدی اینجا هر دوتامون رو میکشه، بهتره زودتر از اینجا بری... احمد دوباره من و بغل کرد و گفت هر چند از دیدنت سیر نشدم ولی مجبورم که برم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تجاوز 😱 باگریه رفتم تواتاق یواشکی به لیلا(همکلاسیم)زنگ زدم گفتم قراره به زورشوهرم بدن ا
🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱 باگریه رفتم تواتاق یواشکی به لیلا(همکلاسیم)زنگ زدم گفتم قراره به زورشوهرم بدن اونم میخندیدمیگفت خودت دست بنداز البته بگم لیلاازاتفاقی که برام افتاده بودخبرنداشت فکرمیکرد دارم باهاش شوخی میکنم وفتی دیدجدی دارم باهاش حرف میزنم چنددقیقه ای سکوت کردبعدگفت چراحالاناراحتی خوشحال باش که داری زودترازخواهرهای دیگت ازدواج میکنی اونم چه شوهری کی بهترازحامدخلاصه لیلاانقدرتعریف تمجیدکردکه یه جورای تونست نظرم روعوض کنه البته بگم من بیشترذوق لباس عروس پوشیدن روداشتم فکرمیکردم هرکس عروسی میکنه میشه ملکه ی سفیدبرفی.. فرداش عموحمیدوعمومجیدم امدن خونمون دوباره شوراگرفتن! هنوز دودل بودم ته دلم راضی به این ازدواج نبودم اماکاری هم ازدستم برنمیومدجزچون نظرمن برای کسی مهم نبود.. شب که شدحامدبه همراه پدروتنهاخواهرش حنانه که ازخودش کوچیکتربودومتاهل امدن خونمون.. حامدمادرش روچندسال قبل ازدست داده بودوخودشم مهندس راه ساختمان بوددفترمهندسی داشت اون شب به اجبارمامانم یه لباس ساده بلندصورتی پوشیدم چادرسفیدمامانم سرکردم.. اون شب خانواده ی حامدرسمی امده بودن خواستگاری وهمه ی عموهام هم بودن من انقدراسترس داشتم که دستام میلرزیدبیشترم نگران واکنش خواهرم فهیمه بودم...وقتی بزرگترهاحرفهاشون زدن قرارشدمنوحامدم بریم تواتاق باهم صحبت کنیم اصلادوستنداشتم برم ولی به زورچشم ابروی مامانم دنبال حامدرفتم تواتاق همین که روبه روش نشستم ناخوداگاه باهاش چشم توچشم شدم نگاهای عمیق حامدبه جونم ترس بدی مینداخت مثل همون ترس بچگی که تجربه اش کرده بودم.. حامدبدون مقدمه گفت به حرفهایی که میزنم خوب گوش کن چون عادت ندارم چندبارحرفم روتکرارکنم من میدونم تودست خورده ای وقتی زنم بشی بایدتوخونم مثل یه برده باشی!نه جایی بدون اجازه من میری نه کسی بدون اجازه من میادخونه دوست همکلاسی ودرس تعطیل از همه لحاظ تآمینت میکنم ولی حق نداری بدون اجازه من نفس بکشی.. اینارودرحالی میگفت که من هاج واج نگاهش میکردم وبدون اراده اشک میریختم دیگه نمیتونستم این همه حقارت تحمل کنم باعصبانیت تمام بلندشدم ازاتاق رفتم بیرون دادزدم من نمیخوام ازدواج کنم ازخونمون بریدبیرون..همه ازرفتارم شوکه شده بودن ادامه دار.‌‌..😨 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تورا_با_دیگری_دیدم #قسمت_نهم نمیدونستم چه کار کنم! درو وا کنم یا نه؟! به اینه نگاه کرد
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 گفتم که از دیروز تا حالا بدجور تیز شده بودم! ذهنم مثل ساعت کار میکرد حالا تموم روزهایی که به من خیانت کردی رو به یاد میارم شبهایی که میگفتی مادرت مریضه بردیش دکتر! مهربون میشدی و میگفتی تو نیا خسته ای! من احمق فردا سوپ میپختم میبردم واسه مادرت!!!!! اونم واسم نقش بازی میکرد!!! چقدر نفرت انگیزید! پارسال بود، دوستت اومد و گفت، قدر خانمتو بدون!به خدا! خوب زنی داری شانس اوردی! نگاه معنی داری به تو انداخت و نگاه دلسوزانه ای به من! حالا میفهمم! چندین ساله!چندین سال!!!! لاله زنگ زد!از دستش ناراحتم! من که بهم خیانت شده از دیروز تا حالا به کسی نگفتم، این به همه گفته!!!!! قطع کردم! زنگ زد قطع کردم زنگ زد برداشتم،چیزی نگفتم، گفت ناهید خوبی؟ گفتم چرا گفتی؟ گریه کرد به خدا به سهراب فقط گفتم!!! گفتم چرا گفتی؟چرا؟!!!! تو هم خاینی! قطع کردم!من با این جماعت کاری نداشتم! به اشپزخونه نگاه کردم! اینجا خونه من نیست که نگرانش باشم! چی کار کنم؟ چی کار کنم؟ دارم دیونه میشم! میرم اتاق بچه ها من چم شده؟چرا اینجا غریبه ام؟ چرا حسی به بچه ها ندارم! چند برگ کاغذ برمیدارم! 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضا ❤️ #قسمت_نهم ...شاید ده دقیقه بود که رفته بودم یه دفعه دیدم شوهر خواهر
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ ...میگفت من زن نگرفتم که یازده ظهر تازه از خواب پاشه منم خسته بیام خونه به زور بیدارش کنم که دو تا تخم مرغ نیمرو کنه باز به اینم راضی ام میزاره جلوم میره تو اتاق میگم حداقل بیا پیشم بشین باهم بخوریم میگه ولم کن حوصله ندارم.خواهرم میگه من مشکل ندارم تو مرد نیستی.اینا رو جلو رو همه مون گفتن ماهم به خصوص پدرم از خجالت داشتیم آب میشدیم.خلاصه شب خونه ی عموی داماد دعوتی داشتن چون ازدو روز قبل دعوتشون کرده بودن به زور راهی کردیم بره.بعداز رفتن مادر و خواهرم از همه چی اطلاع داشتن میگن آره والا گفته من نمیدونستم شوهر کردن اینجوریه به شوهرم گفتم جونمو ازم بخواه بهت میدم ولی نخواه که باهات نزدیکی کنم بردم پیش دکتر.دکتر رو تخت خوابوندم تا معاینه کنه همچین داد زدم خودمو پرت کردم پایین بازوم کبود شده دکترم گفته خاک تو سرت خیلی از دخترای ۱۴ساله هرکاری میکنن اونوقت تو با۲۲سال سن اینجور واسه شوهرت جفتک میندازی 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#مادر_سنگدل #قسمت_نهم بعد برگشتن دیگه نگران نبودم که پسره کوچکم کجا میخوابه ،چی میخوره ،چی میپوشه
هم منوسرزنش میکرد، هم شوهرم ویاد میداد که بهتون اهمیت نمیدن با نیومدنشون... خلاصه سر زایمان پسر سومی شوهرم نبود، مادر شوهرم نزاشت کسی برای کمک بیاد گفت تنها باید زایمان کنی ایندفعه با همه ی زایمانها فرق داشت یه همسایه که خیلی مهربون بود اومد پیشم دید خیلی حالم بده رفت سر مادر شوهرم داد کشید گفت اگه عروست بمیره از دستت شکایت میکنم، مگه تو رحم نداری داره جون میده ،ولی مادر شوهرم کوتاه بیا نبود گفت تو دخالت نکن.. خلاصه بیچاره زن همسایه تا به دنیا اومدن بچه پیشم موند منواز مرگ حتمی با کمک هاش نجان داد بعد انقدر حالش بد شد که رفت یک هفته نیومد پیشم. خیلی به دادم میرسد تو تنهایام و سختی ها. یه روز مادر شوهرم یواشکی طلاهای منو ورداشته بود و توی صندوق قایم کرده بودتا بی عرضگی منو به شوهرم ثابت کنه تا کتکم بزنه. که پدر شوهرم متوجه میشه وبه شوهرم خبر میده اونجا بود که شوهرم متوجه میشه که این مدت حرفهای مادرش راجب من همش تهمت ونقشه بوده با مادرش حسابی سر طلاها دعواش شد وبا منم خیلی رفتارش بهتر شد... بعددخترم خدا بهم دوتاپسر دیگه بهم داد حالا من یکی دختر و چهارتا پسر داشتم...وضع مالیمون بهتر شده بود شوهرمم اخلاقش نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود.. بعد یک سال ما دوباره صاحب پسری شدیم که مادر شوهرم خیلی عصبانی شد شروع کرد غر زدن که بیچاره پسرم چطوری خرج اینا روبده خیلی ناله ونفرین میکرد ولی حرفاش دیگه زیاد رو شوهرم تاثیر نداشت پسرم یک ماهش بود که شروع کردیک نفس گریه کردن به شوهرم گفتم حال پسرمون خوب نیس باید ببریم دکتر گفت پول از مادرم طلب دارم برم بگیرم بگردم ببریمش دکتر. پسرم گریه هاش هی بیشتر میشد ولی از شوهرم خبری نبود منم پا به پای پسرم گریه میکردم خدارو صدا میکردم ساعت ها طول کشید ولی خبری از شوهرم نشد اینقدر بچم گریه کرد تا از نفس افتاد شروع کرد اروم به ناله کردن تا چشاش و بست وتموم کرد... هیچ کاری از دست من بر نمیومد فقط گریه میکردم وتو سروصورتم میزدم. بعد یک ساعت دیدم شوهرم با صورت خونی ودست شکسته که با دستمال به گردنش انداخته اومد گف بچه رو بردار بریم، گفتم کجا؟گورستون؟ گفت منظورت چیه رفت و بچه رو دید.... خیلی گریه کرد.. .. 🍃🍃🍂🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #آنا #قسمت_نهم مثل ی شیر زن از زندگی دخترش دفاع میکرد،،،فرداشب شد،مادر علی زنگ زد گفت ز
🍃🍃🍃🌸🍃 بابام خیلی از حرف عموم ناراحت شد و گفت حاجی احساس میکنم که شمارو نمیشناسم، ،بابام به مامانم گفت بلند شو از اینجا بریم ، ولی من خیلی ناراحت شدم وقتی اسم طلاق شنیدم رفتم افتادم روی پاهای عموم گفتم عموجان منو ببخشیدمن اشتباه کردم بخدا همچین دختری نیستم که شما فکرش ومیکنید، ،ولی بابام رفته بود.. مامانم ایستاده بود که بریم خونه من داشتم التماس عمو میکردم دیدم هیچی نمیگه رفتم برای آرمین گفتم چرا از من حمایت نمیکنی مگه من مادر بچه هات نیستم مگه من چند بار خطا کردم که این بار دومم باشه ؟ ارمین هیچی نگفت مثل اینکه روزه سکوت گرفته بود،،دیدم که هیچی نمیگه همانجا خودمو زدم به‌در پنجره پرده ها رو کشوندم پایین دیدم یکدفعه پسرم جیغ زد. رفت یه گوشی سالن داشت گریه میکرد میلرزید، آرمين رفت طرف پسرم در آغوش گرفت فقط جيغ می‌زد باباش ومیزد میگفت چرا مامانمو میزنی، ،مامانم اومدمنو بلند کرد گفت ،،بلند شو دخترم آنا اینا هیچ بوی از انسانیت نبردن دلمون خوش بود گفتیم حاجی بزرگ خاندان مشکلتو حل میکنه، مامانم پسرمو از آرمين گرفت بهش گفت خجالت بکش بچه تو داغون کردی ،بچه مثل بید میلرزیدمامانم گفت بریم دیدم نمیتونم راه برم. مامانم دستمو گرفت آروم آروم راه افتادم. رفتم خونه وقتی بابام منو با این وضع دید خیلی ناراحت شد،،فورا منو بردن دکتر ،دکتر به بابام گفت پاش ترک خورده دکتر پامو آتل بندی کرد و اومدیم خونه اما پسرم تا صبح نخوابید فقط تب میکرد... ،،من هیچ حالی نداشتم،،تمام تنم درد میکرد، ،مامانم گفت آنا پسرت بیقراری میکنه بیارم تو رو ببینه تا آروم بشه پسرم وقتی منو دید خودش و انداخت توآغوشم،،گریه کرد گفت من دیگه بابا رو دوست ندارم،گفتم نه پسرم بابایی خوبه..نخواستم پسرم از باباش نفرت پیدا کنه .منو هی نوازش میکرد هی ماچم میکرد ده روز از این ماجرا می‌گذشت مامانم به بابام گفت تا کی باید صبر کنیم،آنا رنگ به روش نمونده بود برو یه کاری کن بابام رفت پیش برادراش گفت شما برید باحاجی صحبت کنید آخه این چه رسوایی.......... 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #سمیرا #قسمت_نهم🌱 دختر داداشم داد زد مامانبزرگ بابام مرده،مامانم دا
🍃🍃🍃🌸🍃 برگردم ب داستانم همه دویدن بالا و دیدم داداش کوچیکمم از راه رسید دویید بالا منم با داداشم دوییدم،چون اون همیشه حامی بود انگار با دویدن اون من تازه فهمیدم چ خبره، هیچ کس جرات و شهامت نداشت بپذیره داداشم ی چیزیش هست،داداش کوچیکم،داداش بزرگ رو ک دمر افتاده بود رو برعکس تو بغلش گرفت ک ی هوایی از سینه برادرم خارج شد،و دیدیم بدنش کبود کبوده 😭😭😭😭 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸