دیگر کافیست!🚫
وانمود کردن اینکه من هم یک آنگلاساکسون باربی گونه اروپایی هستم!👠
...تمام عمر تلاش کردم هویتی بیگانه را مثل نقابی بر روی خود بکشم تا مرا به اتهام «مثل آنها نبودن» به بردگی نکشند...
حال آنکه تمام این مدت در بردگی و اسارت همین پوسته بودم...
قرار بود دیگر تحقیر نشوم اما بار حقارت درونی را هر روز و هر لحظه به دوش کشیدم!
از بیرون دخترک لاغر اندام گندم گون چشم آبی ساختم که ریز می خندد و با پسران،
خوب "گرم میگیرد"؛💄
اما این من بودم که داشتم بیشتر تَرَک بر می داشتم و شکسته تر می شدم!
و این اسارت از زمانی شروع شد،
که از من خواستند «فریبنده» باشم!
من را «زن» خواستند ولی «انسان» نخواستند!
به من گفتند اگر می خواهی باشی، باید "مجرد"، "جذاب" و "تو دل برو" باشی!
و الا حتی در کنج آشپزخانه ها هم جایی نداری....
این است زخم عمیقی که تمدن غرب بر روح من کاشت
اما
این دوقطبی،
دیگر
کافیست...!
#تمرینی
#جدال_تمدنی
#هَمَ_از_اوست
#محمدمهدی_صادقی
@rasadkhaneh
"اُتُلّّو"
بچه که بودیم
یه بازی فکری داشتیم به اسم اتلّو
یه صفحه مربعی داشت
که باید توش با قرار دادن یکی از مهره های حریف بین دو تا از مهره های خودمون
اون رو همرنگ با مهره های خودمون می کردیم
آخر بازی هم
کسی که مهره های بیشتری رو همرنگ مهره های خودش می کرد
برنده بود.
از همون اول باید برنامه می چیدیم که چجوری زودتر گوشه های صفحه رو تصاحب کنیم؛
چون اگه گوشه رو می گرفتیم
تقریبا کنترل همه بازی می افتاد دست ما !
وحتی اگه حریف بیشتر مهره های ما رو هم مال خودش می کرد
می تونستیم کامبک¹ بزنیم
و بازی رو برنده بشیم!
گوشه های اتلّو توی زندگی ما
حکم ریشه و مبنای فکری ما رو دارند.
اگه اون خشت اوّل فکرهامون رو سفید کنیم
و پایه های فکرمون رو
با منطق
و بر اساس کتاب و سنت
ایمان قرار بدیم
که بعدش
هرچقدر هم که
حوادث سیاه
موقعیت های سیاه
و شکست های سیاه
توی زندگی مون پیدا بشه
بازم میتونیم برگردیم ...
گاهی اگه اشتباهی هم بکنیم می تونیم برگردیم:
الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبَائِرَ الْإِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ
إِلَّا اللَّمَمَ
إِنَّ رَبَّكَ وَاسِعُ الْمَغْفِرَةِ
همانها که از گناهان بزرگ و اعمال زشت دوری میکنند
جز گناهان صغیره (که گاه آلوده آن میشوند)؛ آمرزش پروردگار تو گسترده است(نجم ۳۲)
حتّی اگه شاهرخ باشیم
و کل زندگیمون سیاه،
آخرش مهره هامون سفید میشه...
#مرتضی
¹ معادل فارسی کامبک زیاد جالب نمی شد...
#یادداشت
#تدبری
@rasadkhaneh
قاسم سلیمانی
قاسم سلیمانی،قاسم بود!
قاسم زندگیاش!
او وجودش را قسمت،قسمت کرد!
قسمتی در میادن نبرد با دشمن
قسمتی در میدان نبرد با نفس
قسمتی در اختیار خانواده
قسمتی در تبلیغ دین
و بعد همهی قسمتها را تقدیم خداوند نمود!
چنانکه پیکرش ارباً،اربا آسمانی شد!
#یادداشت
#جان_فدا
#قاسم_سلیمانی
#گلچینپور
#حیدر
@rasadkhaneh
🥀(خورشید روز سیزدهم )🥀
جگرم خونین است ...
حالم را نمیدانم ...!
نمیتوانم جلوی تکان خوردن شانه هایم را بگیرم..!
نمیتوانم جلوی صدای هق هق هایم را بگیرم ...!
حاجی.. حاجی ..حاجی ...
حاجی صدامو داری ؟!..
حاجی دیگه نمیتونم ..
از زمانی که تو رفتی ...
از زمانی که دستهایت ازتن جداشدند ، دست دادن ممنوع شد ..
شادی ممنوع ...
تفریح ممنوع ...
حاجی ،چی از این بدتر که کرمانی باشم ولی سه سال است که سالروز پرکشیدنت کنارت نباشم ..
میدانی ...!
دوست دارم سرم را روی شیشه سنگ قبرت بگذارم و اشکهایم را گلابِ روی قبرت کنم ...
داغ تو بردلم مانده است، یعنی چه ؟!
حال من ، حالِ جا مانده است ، یعنی چه ؟!
بیش از این اشک امانم نمیدهد ...!
سردار،سرت دارِ عشق بود ...
دارِ دلداگی ، دارِ ولایت
میدانی! دلم انجایی شکست که
مولا بغض کرد ...!
مولا اشک ریخت ...!
تو چه کردی با دلها سردار دلها ...!؟
بابابزرگ دوستت دارم ...💔
#جان_فدا
#مثوی
#سبحان_احمدی
@rasadkhaneh
شب شهادت حاج قاسم بود.
هنوز نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد...
حالم اصلا خوب نبود،
دلشوره داشتم.
به یکی از رفقا زنگ زدم.
قرار گذاشتیم نیمه شب بزنیم به دل کوه.
طرفای ساعت ۱ بامداد رفتیم یکی از کوه های اطراف یزد
همه جا تاریک بود.
کوه ها مثل سایه، آسمان را در بر گرفته بودند.
عظمت کوه ها و تاریکی شب بر دلهره ام می افزود.
به رفیقم گفتم:
انسان در برابر عظمت کوه ها در دل تاریکی احساس ضعف میکنه.
پس از صحبت کوتاهی راهی خانه شدیم.
نزدیک ساعت ۳ بود خوابیدم.
هنوز نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد...
ساعت ۴ با صدای مادرم بیدار شدم:
محمدحسین، محمدحسین
مادرم همیشه قبل از نماز صبح روزش را شروع می کند.
از خواب بیدار شدم و مبهوت نشستم. باز دلهره سراغم آمد:
جانم مامان، چیشده؟
- زیرنویس تلوزیون رو بخون. نوشته حاج قاسم رو در عراق شهید کردن.
چشمانم به صفحه تلوزیون دوخته شد. اولش نمیخواستم باور کنم. اصلا نمیتوانستم باور کنم.
پیش خودم میگفتم لابد دارم کابوس میبینم. تلاش کردم خودم را از این کابوس تلخ رها کنم و بیدار شوم.
با همان حالت دراز کشیدم.
موبایلم شروع به اذان گفتن کرد.
الله اکبر
اشهد ان محمدا رسول الله
اشهد ان علی ولی الله...
حال عجیبی داشتم. فکرم درگیر بود. مگر می شود حاج قاسم رو زده باشند. نمی توانستم باور کنم.
وضو گرفتم و مشغول نماز شدم.
مادرم نمازش را خوانده بود و داشت سر جانمازش اشک می ریخت.
نمازم که تمام شد نشستم جلوی تلوزیون و شبکه ها رو عوض کردم. یکی از شبکه ها سخنرانی حاج آقای فرحزاد توی حرم حضرت امام رضا(ع) رو داشت پخش میکرد.
حاج آقا وسط سخنرانی اعلام کرد ماشین سردار عزیزمون، سردار سلیمانی در عراق بر اثر اصابت موشک منفجر شده و حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید.
همه شروع کردند به گریه کردن. به خودم آمدم. اشک از چشمانم سرازیر بود.
به هم ریخته بودم. موبایلم را برداشتم. پیام دادم به رفیقم:
یادته دیشب گفتم کوه ها خیلی عظمت دارن؟؟
دیگه برام عظمت ندارن،
کوه ها در برابر حاج قاسم احساس ضعف می کنن.
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#علمدار
#مخاطبان_کانال
@rasadkhaneh
هدایت شده از «رستگار/فارسی»🇮🇷
شب جمعه نزد ارباب چــه خوش رفتـــی تو🖤
دستت افتاد چو عباس چه خوش رفتــی تو🖤
نـیمـه شب اوج گرفتـی بـه سـوی کــــربُبلا 🖤
سوی زهرا(س) اربا اربا چه خوش رفـتی تو🖤
#شب_شهادت
#جان_فدا
#فارسی
🍃🌧با فارسی همراه باشید
@rastegarefarsi
بسم رب الشهدا
شد ، ساعت ۰۱:۲۰ شد!
ساعتی که مدت هاست ، انتظارش را میکشیدم!
خوش به حال مردمی که الآن کنارتن حاجی ، پیشت دارن یا زهرا میگن.
شب ۱۳ دی از یه جایی به بعد شد خاص ترین شب زندگی ام؛
از سال ۹۸ ! شبی که ۱۸ سالگی ام تمام شد ؛ شبی که شروع یک داستان و ماجرای خاص و جدید برام شد؛
نوشتن برام خیلی سخته ، همینطور صدای نماز آقا با بغض غمناکشون وقتی به عبارت «إنا لا نعلم منه إلّا خیراً» میرسن ، توی گوشمه! وقتی که پشت در دانشگاه توی تهران بودیم و به نماز نرسیدیم ، اما هرکی اونجا با صدای بغض آقا ، منفجر شد!
حاج قاسم سلیمانی ! عجب اسم جاودانه ای شد ، عجب همه مارو حالی به حالی کرد؛
حاجی ، حاج قاسم عزیزم ، این سومین سالی ست که از برای تو و خودم مینویسم ؛ به امید آنکه مرهمی باشد بر دردهایم! درد فراق!
تو رفتی ، تو پر کشیدی ، اما من رو زنده کردی ، نقطه عطفی و نقطه آغازی شدی برای من و امثال من ،
هروقت که اشتباهاتم زیاد شده ، راه کج رفتم ، حواست بوده ، و دوباره با نام و یاد شهدا ، راه رو برام باز کردی ؛ مثل همین حالا!
تو شدی الگو ، اسطوره ، به یاد ماندنی ، مرد ، مرد میدان ، مرد عمل ، تابع ولایت ، بی چشم و داشت ، بی غل و غش ، تو شدی هر آنچه که یک شهید میخواهد!
تو شدی همان جمله ناب خودتان
«شرط شهید شدن ، شهید بودن است.»
و چه زیبا آقا برایمان گفتن که حاج قاسم شدن دور از انتظار نیست ، میشود او شد!
میشود شهید بود تا به شهادت رسید ، کار میخواهد ، عمل میخواهد ، پیروی میخواهد ، تبعیت میخواهد و تقوا !
حاجی جانم ! عزیز دلم ! هرکه نداند ، تو خوب میدانی ، ۱۳ دی با نام شما برای من اسم رمزی شده است!
به امید آنکه روزی با رضایت خداوند متعال و سفارش شما در بهترین زمان و ایّام در همین ۱۳ دی شهید شوم !
جان فدای عزیزم ، دعایم کن که سخت به دعایت محتاجم ، دعایمان کن که سخت این ملّت به نگاه پدرانه ات محتاج است !
دگر بیش از این رمق نوشتن نیست عمو قاسم ، حواست به ما باشد♥️
هرکه را صبح شهادت نیست ، شام مرگ هست
بی شهادت ، مرگ با خسران چه فرقی میکند؟
بامداد سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
#جانفدا
#حاجقاسم
#پاشوعلمدار
#میم_حاء_سین
@rasadkhaneh
عجب!
نمیدانم خوابم یا بیدار!
یا شاید هم این بار واقعا لیاقتی عظیم به بنده ای حقیر داده شده!
چشمانم از اشک امان نمیدهد تا عظمت ایوانت را به وضوح ببینم
نمیدانم چرا حس غربتی ندارم . . .
در اوج سردی هوا با نگاهی گرم از سوی شما وارد حریمت میشوم و با حس غرور بر تمامی جهان به شما میگویم پدر !
رایحه معطری به مشامم میرسد که هیچ کجای جهان بجز محضرت آن را نمییابم!
آری ، باز هم این رو سیاه برای عرض ادب خدمت شاه رسیده و برای منّتی که بر سرش نهاده شده عرض ادب میکند
السلام علیک یا امیرالمومنین
دعاگوی همه دوستان❤️
#محمد_جواد_صبوری
باید بنویسم.
اما از چی؟
نمیدونم.
فقط میدونم که باید بنویسم.
مشعل نوشتن خاموشه و برای روشن کردنش فقط یه جرقه لازمه.
نه یه جرقهی عادی که با کبریت و فندک ایجاد بشه،نه.
من یه جرقهی جذاب لازم دارم،
یه جرقهای که مخاطب رو به خودش جذب بکنه،
یه ایدهی جذاب،
که ذهن مخاطب رو درگیر کنه
اما اون ایده چی میتونه باشه؟
باید طوری بنویسم که کسی نتونه آخرشو حدس بزنه،
باید جوری بنویسم که مخاطب نفهمه از کجا خورده.
جوری باشه که خودمم تو کَفِش بمونم.
ولی خب اون ایده چی میتونه باشه؟
از چی بنویسم؟
از هیچی؟
از پوچی؟
نمیدونم!
برای چی نمیدونم؟
چون بی دغدغه ام؟
چون بی فکرم؟
یا چون خبری نیست؟
یا مشکل از جای دیگس؟
نظر شما چیه؟
چرا ایده ای برای نوشتن ندارم؟
#جرقه
#ایده
#محمدِهادی
اگر یک درخت تنها بودم،مثل باقی درختها
احتمال دیده شدنم خیییلی کم بود!
اما حال که دست یک درخت دیگر را هم گرفتهام،دیده شدهام!
در کانال های مختلف عکسم را میگذارند و از من نکتهی تدبّری برداشت میکنند!
مردم عکسم را ذخیره میکنند و در پسزمینهی گوشیشان قرار میدهند!
اما من این دیدهشدن را نمیخواستم!
دیدهشدنِ در نظر خدا را میخواستم!
اصلا بخاطر او دست آن درخت را گرفتم.
اما در نظر دیگران هم دیده شدم
عجیب است نه؟
#دستگیری
#بخاطرخدا
#یادداشت
#گلچینپور
#حیدر
بسم الله الرحمن الرحیم
«والصُّبحِ اذا اَسفَر...»
قسم به صبح، هنگامی که چهره بگشاید؛
وقتی چشمان تارم را گشودم و روی گندمگونت را برای اولین بار دیدم، تو لبخند بیحالی می زدی و من گریه می کردم...
مرا بوییدی و بوسیدی و در پتوی سفیدی پیچیدی،
آنگاه پسرک گرسنه ات را از عصاره وجود خود سیراب کردی...🤱🏻
«والشمس و ضحـٰها...»
قسم به خورشید؛
وقتی که آسمان را روشن می کرد و تازه تو می رفتی که بخوابی...😴
چون دیشبش تا صبح مشغول گریه ها و بی قراری هایم بودی...
«والشفع والوتر...»
قسم به زوج و فرد؛
روزهایی که به دانشگاه می رفتی و پدر مرا نگه می داشت تا برگردی و پسرت را تحویل بگیری و او به کارش برسد...
و من کم کم در گردش آغوش شما گردش زمانه را یادگرفتم...
هرچند یاد نگرفتم وقتی خسته به خانه بر می گردی از تو غذای تازه طلب نکنم...
«والفجر...»
قسم به سپیده دم؛
صبح هایی که برای مدرسه و نماز با نوازش بیدارم می کردی و پاسخ غر غر هایم به زمین و زمان را
با لبخند می دادی...
و این در حالی بود که از ساعتی قبل لقمه و نارنگی ام در کیف مدرسه آماده شده بود...🍊
همان نان و پنیری که خیلی وقت ها نمیخوردم و روی دستت باد می کرد ...
«والسماء و ما بنـٰها»
قسم به آسمان و آنکه آن را بنا ساخته؛
زمانی که صدای کل کل هایمان با بچه ها در خانه به آسمان می رفت...
و تو همزمان با آشپزی و انشا گفتن به خواهرم، به فکر پیرزن همسایه هم بودی...
اما یادمان داده بودی خودمان دعوا را جمع کنیم...
«والارض و ما طحـٰها»
قسم به زمین و آنکه اورا گستراند؛
به بدو بدو های من در خانه ی کوچکمان و حوصله و سردرد های تو ...
زمانی که زمین می خوردم و تو برایم قصه مردانی را تعریف می کردی که از افتادن، درس برخاستن گرفتند...
«والیل اذا سجی»
قسم به شب هنگامی که آرام گیرد؛
ولی من که آرام نمی گرفتم!
از تو قصه میخواستم!
و تو از داستان پیامبران و قهرمانان تاریخ برایم می گفتی....
همیشه هم قبل از اتمام قصه خوابم می برد...
«والعصر»
قسم به زمانه...
به عصر هایی که من که دیگر مرد خانه صدایم می کردی از خرید نان سنگک تازه طفره می رفتم و تا غروب سرگرم فوتبال در کوچه بودم...🚶🏻♂
«و هذاالبلد الامین»
قسم به این سرزمین امن؛
آغوشت را می گویم... زمانی که در اوج حرارت بحران های نوجوانی، پناهگاه من خانه مادری بود...
دست رد به بی اصالتی ها زدم چون ریشه در خاک استواری داشتم...🌳
«و ما خلق الذکر والانثی»
قسم به آنکه مرد و زن را آفرید؛
و تو و پدر دست مرا در دست همراهی همیشگی گذاشتید تا درس زندگی که در این سالها از شما آموختم به کار ببندم ...
«و والد و ما ولد»
قسم به پدر و فرزندش؛
زمانی که مادر بزرگ و پدر بزرگ شدن، لبخند را بر صورت هایتان که تازه با چروک ها خو کرده بود انداخت...👵🏻
و اسباب بازی هایی که برای من نخریدید و برای مغز های بادام خریدید...
پدر و #مادر عزیزم!
دوستتان دارم!❤️
شمایی که مهد قهرمان پروری بودید...
شمایی که از مرد خانه، مرد میدان ساختید...
شمایی که...
بگذار از زبان سردار دلها شما را وصف کنم؛
خداوندا، تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهلبیت و پیوسته در مسیر پا کی بهرهمند نمودی. از تو عاجزانه میخواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهرهمند فرما.✨
#روز_مادر مبارک
🌹تقدیم به تمام مادران شهدا🌹
#همَ_از_اوست
#محمدمهدی_صادقی
شمارش معکوس⏱
ولادت حضرت زهرا که میرسد،شمارش معکوس آغاز میگردد!
ده
نه
هشت
هفت
شش
پنج
چهار
و این یعنی تنها چهار روز دیگر تا سهماه پر برکت خدا باقیاست.
آن سهماهی که سهروز اعتکاف و سهشب قدر را در دل خود جای داده است.
خوشا به حال آنانکه خانهی دلشان❤️را برای میهمانی در این سهماه و سهروز و سهشب مهیا میسازند!
#حیدر
#گلچینپور