هدایت شده از ذکری
📝روایت #تبلیغ فاطمیه 1444
#روایت (اول#1)
🔻صبح رسیدم مدرسه و لباس رزمم رو پوشیدم با همسنگرانم صبحانه خوردیم. توشه ی سفر داده شد(جایزه ها و چند دست غذا برای ناهار) و آماده ی زدن به خط بودیم.
🔻سمت روستاهای کوه سفید رفتیم.
🔻تابلوی اولین روستا سر و کله اش پیدا شد. به نقطه ی رهایی رسیده بودیم. روستا به روستا رفقا رو پیاده میکردیم تا در سنگرهای خودشان موضع بگیرند.
🔻خط من روستای #احمد_آباد بود. با همرزمم #محمد_حسین یداللهی رسیدیم. روستای یکی مونده به آخر بود. همه رفته بودن؛ وقت رفتن ما هم رسیده بود.
🔻پیاده شدیم. سنگری داشتیم به اسم مسجد امام رضا علیه السلام.
🔻یکی از اهالی روستا کلید را آورد، در سنگر ما باز شد.
🔻دل سنگر خیلی از دست ما غبار گرفته بود، انگار از ما مجاهدین دل خوشی نداشت. با ما #گرم نمیگرفت و #سرد برخورد میکرد.
🔻 اما چاره ای نبود؛ حق با او بود. ما باید هرجوری شده از دلش در میآوردیم...
#ادامه_دارد...
#جان_فدا
#فاطمیه
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
📌کانال یادداشتهای تربیتی«ذکری»
🆔 https://eitaa.com/zeekra
قاسم سلیمانی
قاسم سلیمانی،قاسم بود!
قاسم زندگیاش!
او وجودش را قسمت،قسمت کرد!
قسمتی در میادن نبرد با دشمن
قسمتی در میدان نبرد با نفس
قسمتی در اختیار خانواده
قسمتی در تبلیغ دین
و بعد همهی قسمتها را تقدیم خداوند نمود!
چنانکه پیکرش ارباً،اربا آسمانی شد!
#یادداشت
#جان_فدا
#قاسم_سلیمانی
#گلچینپور
#حیدر
@rasadkhaneh
🥀(خورشید روز سیزدهم )🥀
جگرم خونین است ...
حالم را نمیدانم ...!
نمیتوانم جلوی تکان خوردن شانه هایم را بگیرم..!
نمیتوانم جلوی صدای هق هق هایم را بگیرم ...!
حاجی.. حاجی ..حاجی ...
حاجی صدامو داری ؟!..
حاجی دیگه نمیتونم ..
از زمانی که تو رفتی ...
از زمانی که دستهایت ازتن جداشدند ، دست دادن ممنوع شد ..
شادی ممنوع ...
تفریح ممنوع ...
حاجی ،چی از این بدتر که کرمانی باشم ولی سه سال است که سالروز پرکشیدنت کنارت نباشم ..
میدانی ...!
دوست دارم سرم را روی شیشه سنگ قبرت بگذارم و اشکهایم را گلابِ روی قبرت کنم ...
داغ تو بردلم مانده است، یعنی چه ؟!
حال من ، حالِ جا مانده است ، یعنی چه ؟!
بیش از این اشک امانم نمیدهد ...!
سردار،سرت دارِ عشق بود ...
دارِ دلداگی ، دارِ ولایت
میدانی! دلم انجایی شکست که
مولا بغض کرد ...!
مولا اشک ریخت ...!
تو چه کردی با دلها سردار دلها ...!؟
بابابزرگ دوستت دارم ...💔
#جان_فدا
#مثوی
#سبحان_احمدی
@rasadkhaneh
شب شهادت حاج قاسم بود.
هنوز نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد...
حالم اصلا خوب نبود،
دلشوره داشتم.
به یکی از رفقا زنگ زدم.
قرار گذاشتیم نیمه شب بزنیم به دل کوه.
طرفای ساعت ۱ بامداد رفتیم یکی از کوه های اطراف یزد
همه جا تاریک بود.
کوه ها مثل سایه، آسمان را در بر گرفته بودند.
عظمت کوه ها و تاریکی شب بر دلهره ام می افزود.
به رفیقم گفتم:
انسان در برابر عظمت کوه ها در دل تاریکی احساس ضعف میکنه.
پس از صحبت کوتاهی راهی خانه شدیم.
نزدیک ساعت ۳ بود خوابیدم.
هنوز نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد...
ساعت ۴ با صدای مادرم بیدار شدم:
محمدحسین، محمدحسین
مادرم همیشه قبل از نماز صبح روزش را شروع می کند.
از خواب بیدار شدم و مبهوت نشستم. باز دلهره سراغم آمد:
جانم مامان، چیشده؟
- زیرنویس تلوزیون رو بخون. نوشته حاج قاسم رو در عراق شهید کردن.
چشمانم به صفحه تلوزیون دوخته شد. اولش نمیخواستم باور کنم. اصلا نمیتوانستم باور کنم.
پیش خودم میگفتم لابد دارم کابوس میبینم. تلاش کردم خودم را از این کابوس تلخ رها کنم و بیدار شوم.
با همان حالت دراز کشیدم.
موبایلم شروع به اذان گفتن کرد.
الله اکبر
اشهد ان محمدا رسول الله
اشهد ان علی ولی الله...
حال عجیبی داشتم. فکرم درگیر بود. مگر می شود حاج قاسم رو زده باشند. نمی توانستم باور کنم.
وضو گرفتم و مشغول نماز شدم.
مادرم نمازش را خوانده بود و داشت سر جانمازش اشک می ریخت.
نمازم که تمام شد نشستم جلوی تلوزیون و شبکه ها رو عوض کردم. یکی از شبکه ها سخنرانی حاج آقای فرحزاد توی حرم حضرت امام رضا(ع) رو داشت پخش میکرد.
حاج آقا وسط سخنرانی اعلام کرد ماشین سردار عزیزمون، سردار سلیمانی در عراق بر اثر اصابت موشک منفجر شده و حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید.
همه شروع کردند به گریه کردن. به خودم آمدم. اشک از چشمانم سرازیر بود.
به هم ریخته بودم. موبایلم را برداشتم. پیام دادم به رفیقم:
یادته دیشب گفتم کوه ها خیلی عظمت دارن؟؟
دیگه برام عظمت ندارن،
کوه ها در برابر حاج قاسم احساس ضعف می کنن.
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#علمدار
#مخاطبان_کانال
@rasadkhaneh
هدایت شده از «رستگار/فارسی»🇮🇷
شب جمعه نزد ارباب چــه خوش رفتـــی تو🖤
دستت افتاد چو عباس چه خوش رفتــی تو🖤
نـیمـه شب اوج گرفتـی بـه سـوی کــــربُبلا 🖤
سوی زهرا(س) اربا اربا چه خوش رفـتی تو🖤
#شب_شهادت
#جان_فدا
#فارسی
🍃🌧با فارسی همراه باشید
@rastegarefarsi