بالاخره شروع شد...
شروعی که از همان ابتدا، با سختی های سفر با قطار، بوی تلخی به خود گرفته بود. اما هر بار که خود را مقابل ضریح امام رضا ع ، تصور میکردی؛ سختی ها جای خود را با شیرینی ها عوض میکردند. انگار تصور زیارت هم ، مرهمی بود بر زخم های حاصل از دلتنگی...
دلتنگی که حتی برای خادم حرم هم در تنها ساعتی که بیرون از حرم بود، پیش می آمد. انگار اشتیاق به حرم امام رئوف را در گل همه ی ما، سرشته اند.
ساعتی که از آغاز حرکت قطار گذشته بود. حس بسیار متفاوتی، مهمان دلم شد. خودم را فرزندی می دیدم که بعد از یک سال جدایی و تنهایی، به دیدار پدر میرود.
آری...
فرزندی که میخواهد اینبار دیگر، عهد شکنی نکند....
فرزندی که آمده تا در سیل گناهان غرق نشود.
فرزندی که آمده تا از غروب دلش، آفتاب طلوع بسازد...
فرزندی که...
#شروع
#اردوی_ضیافت_در_ضیافت
#دلنوشتهـ
#حلیمی