💔گویند مرا به رسم رفاقت دعا کنید
اما شما فقط مرا به قصد شهادت دعا کنید
مادر است دیگر.... طاقت ندارد!
کاری جز خاطره بازی ندارد...🥺
کاش بدتر نشود!
مادرش در تخیلات خود غرق است؛ در جولان های ذهنش مدام تکرار میشود؛ و با خود اینگونه سخن می گوید...
بیا و تصور کن بعد از سختی های بسیاری صاحب فرزندی شده ای.
هر روز به او نگاه میکنی و لذت میبری و چشم میکشی تا قد بکشد...
کم کم گیس سفید می کنی و در دامن مادری ات پسرت رشید و برومند تر می شود.
حاصل زندگی ات را مقابلت میبینی...
ناگهان اتفاقی می افتد و
فرزندت برای همیشه از پیشت می رود!
همینقدر غیر منتظره...!
آن زمان چه حسی داری؟ چه چیزی می تواند برایت جای میوه ی دلت را پر کند؟
مگر غم از دست دادن پسر با مال و منال جبران می شود؟
دل شکسته این مادر شهید با کدام مرهم تسکین می یابد؟
کفن را از روی چهره فرزندش بر میدارد، به چشم های آرامِ بسته اش خیره می شود.
خنده های او را به یاد می آورد.
زمانی که شاخ شمشادش را در رخت دامادی تماشا می کرد...
اما حالا پیکر بی جان فرزندش جلوی چشمان مادر است.
دلش میخواهد پیشانی سرد فرزندش را ببوسد، تنش را ببوید و او را در آغوش بکشد اما گویی نمی تواند و خاک های سرد، پایاپای کفن سفید رنگ، بدن پسرش را در آغوش گرفته اند..!
و مادر، هنوز محو همان خاطره هاست....
#شهیدحسنمختارزاده
#مادرشهید
#صبر
#زینبسلاماللهعلیها
#دلنوشته
#حرفدل
#شهیدامنیت
#شهداشرمندهایم
#سیدرضاموسویبابائی
#جامانده
بالاخره رسیدیم به اولین وعده گاه، دو کوهه...
از همون اول همانطور که انتظارش را داشتم، باران زمین را خیس کرده بود و هوا را مطبوع؛ دوباره مثل هر بار بوی دل انگیز خاک مشامم رو نوازش میداد. اما اینبار دست خالی نیامده بود. به معیت خود، عطر بوی شهیدی را آورده بود تا من را آرام کند.ولی من با این چیز ها آرام نمیشدم؛ بالاخره بغضم ترکید و اشک هایم ، جاری شدن روی صوتم را به ماندن در چشم ترجیح دادند.
هر چقدر که میگذشت، حالم بهتر میشد؛ لحظه ای همه ی مشکلات و سختی هایی که کشیدم را فراموش کردم و خود را به جای آن بسیجی گذاشتم که حدود ۴۰ سال پیش از همین جا میخواست به جبهه برود. حالش اینقدر زیبا بود که اگر لحظه ای ولش میکردم پرواز میکرد و میرفت. انگار تعلق به این جهان نداشت، مثل یک مسافر بود....
چقدر دوست داشتم جای او میبودم، با خودم اندیشیدم. چرا ما همیشه ؛فقط دوست داریم ؟ چرا تلاش را ضمیمه حبمان نمیکنیم؟ چرا حب ِجای او بودن را فقط در دل نگه میداریم و اشک میریزیم؟ آیا هنوز وقت شروع نرسیده؟!
#دلنوشتهـ
#حلیمی
دلتنگی ماه
مثل همیشه، امشب هم بعد از ساعت مطالعه ای که داشتم، رفتم تا با مسواک، سفیدی را به دندان هایم، هدیه کنم...
در مسیر پر پیچ و خم کتابخانه تا حجره، با سرعت غیر مجاز در حال حرکت بودم که ناگهان گوشه ی چشمم، صحنه ای زیبا را نشانم داد...
همان چیزی که حالم را خوب میکرد...
ماهِ کامل شب چهارده....
چند دقیقه ای فقط مجذوب جمال ماه شده بودم و فارغ از کره ی سرد و دلگیرمان، ترجیح دادم کمی مهر نگاهم را خرج آن کنم...
نمیدانم چه شد...
سراغ صندلی آبی رنگ، قدیمی و خاطره انگیز ایوان طبقه یک رفتم،آن را برداشتم و در مقابل ماه نشستم...
منتظر نماند که با او حال و احوال کنم، از همان اول ناراحتی هایش را برایم گفت، از وضعیت تکراری دود شهر ها که دید چشمانش را ، ضعیف کرده تا موج دوم کرونا که مجبورش کرده بود، ماسک ی از ابر بخرد و استفاده کند...
او از درد هایش میگفت و من هم اشک هایم را برایش به عنوان هدیه میفرستادم....
در آن لحظات، چشم هایم غیر ماه را نمیدید، یا بهتر بگویم؛ غیر ماه اصلا برایم دیدنی نبود...
همه چیز آن ماهی بود که هر ماه یک شب به دیدارم می آمد و من را عاشق خود کرده بود...
#دلنوشتهـ
#حلیمی
▪️گره◽
ﺍﺯ ﮔﺮﻩﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻠﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ،
ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻡ،
ﮔِﺮِهی ﺑﻪ ﻧﺎﻓﻢ ﺯﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ
ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻢ!
ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﻩ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ…
ﺷﺎﯾﺪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻩﻫﺎﺳﺖ!
ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺒﯿﻨﯽ ﻭ ﺻﺒﺮ، ﻫﺮ ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻧﮕﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺮﻩ ﺑﻌﺪﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺭﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺩﺍﺭﻡ…
ﺷﺎﯾﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﻩ ﻓﺮﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺒﺎﻓﻢ…
ﻓﺮﺷﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻧﻘﺸﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻓﺘﻨﺶ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ…
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ
ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﻡ…
#دلنوشتهـ
⚪بکار!...
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی…
تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند،
حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد...
#دلنوشتهـ
_جادهی زندگی(:
"-مسیری ناهموار، که نمیدانم خدا این جاده را خلق کردهاست یا حاصلِ ندانم کاریِ خود بوده-"🥀
_اگر خدا برایم برگزیده، پس شکی ندارم برایِ صعودم بوده، و نه سقوط♡🍃✨
< زیرا که میدانم خود او بود که گفت:《إِنَّ اللَّهَ لَا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئًا وَلَٰكِنَّ النَّاسَ أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ》 و این معنای همان آیه است که به زیبایی بیان کرده:《لَیسِ لِلاِنسانِ اِلّا ما سَعَی》❤️
اما اگر حاصلِ ندانمکاریِ خود این جاده است، پس شناختهایم پوشیده از گرد و غبار جهالت شده(:
_زیرا که:
"-♡اعمالِ من نشأتی دارد از افکارِ من
افکار من هم جاری از عرفانِ من-"♡
پس، نوعِ نگاهم را باید عوض کنم، به این زندگی، به مشکلاتم، به اطرافیانم(:
تا با قدمهایم، اینبار مسیرِ زندگیام را درست بسازم(:♡🙂
_کمرخم نخواهم کرد که من، خدا را بزرگتر از هر مشکلی میدانم♡
🌱🌓
_و این خدایِ بزرگ، بندگانش را هم بزرگ خلق کرده است، قاعده این است در شأنِ بزرگان نیست خلق کوچک کردن"-♡💫🍀
#دلنوشته
#انگیزشی
#ابوالفضل_آرمده
#مُخ_لِص✍🏻
امروز بعد از یک هفته خانه نشینی و گرم کردن بستر خود ، با قصد زیارت حرم مطهر دل به دریای گرمای ظهر قم زدم و از جزیره ی افکارم پریدم تا به شبه جزیره ی آرزو هایم برسم.
اولش بنظرم راه کوتاه آمد، پس تصمیم گرفتم پیاده به زیارت بروم، اما هوای گرم و تنهایی، از همان ابتدا همچون نوازنده ها، ساز یأس و نا امیدی مینواخت. اما مغناطیس حضرت معصومه س آنقدر قوی هست که این موانع را خنثی کند.
در ادامه ی مسیر، خلوتی خیابان ها و بسته بودن مغازه ها، تنها چیزی بود که سر تا پای شهر را فرا گرفته بود. انگار در شهر مردگان قدم میگذاری!
کمی نزدیک حرم که شدم، تراکم جمعیت بیشتر شد. مسافر ها از شهر های مختلف و با رسم و رسومات گوناگون مهمان قم شده بودند. اینقدر زیاد بودند که انگار اینجا شهر آنها بود و ما قمی ها مسافر بودیم.
وقتی گیت بازرسی حرم را رد کردم و چشمم به گنبد طلایی و زیبای حرم افتاد، حالم دگرگون شد. انگار بچه گمشده ای بودم که مادرش را پیدا کرده. در همین حین ناگهان قطره ای، اشک دلتنگی بر گونه هایم روان شد. لحظه ای فکر کردم در باب القبله مقابل حرم ارباب ایستادم. هر لحظه که میگذشت حالم بهتر و بهتر میشد. در همین حین به نشانه ی ادب، دست بر سینه گذاشتم و در دلم فریاد زدم:
السلام علیک یا فاطمة المعصومة
#حرم
#دلنوشتهـ
#حلیمی
بالاخره شروع شد...
شروعی که از همان ابتدا، با سختی های سفر با قطار، بوی تلخی به خود گرفته بود. اما هر بار که خود را مقابل ضریح امام رضا ع ، تصور میکردی؛ سختی ها جای خود را با شیرینی ها عوض میکردند. انگار تصور زیارت هم ، مرهمی بود بر زخم های حاصل از دلتنگی...
دلتنگی که حتی برای خادم حرم هم در تنها ساعتی که بیرون از حرم بود، پیش می آمد. انگار اشتیاق به حرم امام رئوف را در گل همه ی ما، سرشته اند.
ساعتی که از آغاز حرکت قطار گذشته بود. حس بسیار متفاوتی، مهمان دلم شد. خودم را فرزندی می دیدم که بعد از یک سال جدایی و تنهایی، به دیدار پدر میرود.
آری...
فرزندی که میخواهد اینبار دیگر، عهد شکنی نکند....
فرزندی که آمده تا در سیل گناهان غرق نشود.
فرزندی که آمده تا از غروب دلش، آفتاب طلوع بسازد...
فرزندی که...
#شروع
#اردوی_ضیافت_در_ضیافت
#دلنوشتهـ
#حلیمی
فکر کردی که فقط خودت خستهای؟!
زکّی
خستگی را به نام تو که نزده اند. سند داری؟ کو؟ تک برگ هم که باشد و منگولهاش را اگر جلوی چشمانم تاب بدهی، خودت میدانی که تقلبی ست.
خستگی، وقف عام است.
لقطهی کمتر از یک درهم است.
اصلا زن مجردی است که از دارالحرب اسیر شده.
مال بابایت نیست که زنش مرده باشد و تو هم تک پسرش باشی.
من هم خسته ام
سالهاست
راستش را بخواهی
چه پناهی از خستگی بهتر؟
تا شانههای خسته و تنبلت را از بار خالی کند
کمرت را ماساژ تایلندی بدهد
لپّت را یک کوچول بکشد و بگوید: بخواب عزیزم. من هستم!
کدام رفیق از #خستگی مهربان تر، که خودش بهانه تمام نق هایت باشد؟ یا وقتی که حال نان گرفتن نداری، خودش را جلو بیندازد و بگوید: من! من! به من حواله کن خودم درستش می کنم.
خستگی، دوستِ خوبِ کار راه اندازِ همهی مشکلات و مسائل را راست و ریس کنِ من است.
اصلا من از همه چیز خسته ام.
از سوالِ اولِ کلاس استاد
از خوابِ آخرِ شب حجره
از قیافهی حمید معصومی نژاد در رم
از ژلهی شلِ ناقص ولو شده روی بشقاب که آبش هم روی لباسم پاشیده
از خش خشِ جاروی رفتگر بیکار که ساعت ۳ و ۱۳ دقیقهی صبح، دارد کوچهی کنار پنجره اتاقم را می سابد.
از توی بیکار و قیافهی نمیدانم چه شکلی ات که داری متن را میخوانی خیر سرت
از آن حسی که از خواندن متنم داری و ارزیابی که می کنی
از خودم
از خودت
از خودش
از صرف ضمیر های متصل با کلمه «خود»
حتی از صرف ضمیر های متصل با غیر از کلمه «خود»
و صرف ضمیر های منفصل با کلمهی «خود»
و اینکه صرف ضمیر منفصل با «خود» دقیقا چه جوری می شود
و حتی از ادامه دادن متنم
حتی اگر هنوز در مورد صرف ضمیر منفصل با غیر از کلمه «خود» حرفی نزده باشم
خسته ام دیگر. از زمین و زمان و آسمان و مخلوقات و کره و کهکشان و منظومه و اجرام سماوی و سیارک و سیاهچاله فضایی و کفتر چاهی و کوتوله قهوهای و سحابی ها
اما....
..
هنوز داری میخوانی؟!
بیکار!
بخوان
چون
یک چیز است
که عهد کرده ام
هیچ وقت ازش خسته نشوم
خستگی جان! قربان شکل ماهت بشوم! بخدا هیچ وقت از تو یکی خسته نخواهم شد.تا آخر آخر عمرم. باور کن. تو دوست خوب منی.❤️
#خستگی
#دلنوشته
#بیابان
نمیدانم از رو جوّ است یا از روی عاشقی و دلتنگی! اما سخت دلم هوایتان را کرده.
نمیدانم از روی حسادت است یا از سر معرفت! اما دوست داشتم جای شما باشم.
آدمی ارزش چیزی را که دارا است نمیداند. مگر زمانی که از کف بدهد.
و نعمت زائر بودن، عظیم نعمتی است.
یا لیتنی کنت معکم😊
✍#حیدر
#دلنوشته
#اربعین
#۱
🆔@rasadkhaneh
چرا آمدم حرم علی(ع)؟
اصلا اگر هیچ چیز هم از مولایم مسئلت نکنم، میام و محبتم را جار میزنم
می آیم که بگویم، عاشقتم مولای من!
یک سالِ تمام انتظار میکشم و در فراق اعلام محبت میکنم؛ یک بار هم به ایوانت می آیم و میگویم: ای امیر کل جهان، بر قلب من هم حکومت کن؛ نگذار کسی غیر از تو و اولادت، برای خودش جایی در دل من پیدا کند...
حالا که محبت خود را که جار زدم، از حضرت، سوالی میکنم:
اذن میدهید که یکی از ذره خاک هایی که دلدلت بر آن تاخته، باشم؟
✍#نمد
#پدر
#اربعین
#دلنوشته
#۶
🆔@rasadkhaneh