eitaa logo
رصدخانه 🔭
143 دنبال‌کننده
148 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
رصدخانه 🔭
ابن شهر آشوب می گوید: روزی امام حسن عسکری علیه السلام به حاضران فرمودند: آیا می دانید که مادرم فاطمه
به نام خدا سال ها بود که می اندیشیدم: سخن از عشق به میان می آید...هر روز... هزاران بار... اما، عشق از کجا آمده؟! این سوال را تا به حال کسی از خود پرسیده است؟! عشق که لا یتناهی است، پس لاجرم باید منبعی نامتناهی نیز داشته باشد: الله. اما چرا، خداوندگار جهانیان، پیمبری، کتابی نفرستاد تا عشق را تفسیر کند؟! در همین اوهام بودم که در گوشته خرابه تاریخ، کتابی کهنه، توجهم را جلب می کند. _گویا الله، جواب استغاثه هایم را شنیده است! کتاب را، کتاب خاک گرفته عشق را، از خرابه های تاریخ بیرون می کشم. کتاب عشقی که صفحات آغازینش، سفالین است، سفال هایی از جنس مهر که به خانه علی برده می شد. و پس از آن، دری را می بینم، تنها دروازه ای که خانه او و علی را به بهشت می گشود. چند صفحه بعد، نسیم شوق و شعف، خطوط صفحه را پر می کند، شعفی که از او، حین رو به رو نشدن با نامحرمان، پس از تقسیم کار ساطع می شده است... ناگهان، صفحات کتاب موج بر می دارد. تلاطم کتاب، دستانم را به لرزه می اندازد. کتاب بر زمین می افتد‌. و می دیدم عشق، چگونه تطور پیدا می کند. و او را دیدم که صبر را کنار می نهد، دستانش را به دیوار می گیرد، و کشان کشان، خود را به مسجدی می رساند که علی را به آنجا برده بود... و طنین صدایش، تاریخ را میخکوب می کند:اَیهَا النَّاسُ! اِعْلَمُوا اَنّی فاطِمَةُ وَ اَبی مُحَمَّدٌ اَقُولُ عَوْداً وَ بَدْءاً، وَ لااَقُولُ ما اَقُولُ غَلَطاً وَ لااَفْعَلُ ما اَفْعَلُ شَطَطاً... و من، بهت زده، به صفحات بعدی کتاب می نگرم... به درب های بسته انصار و مهاجر، که دست های او کلونشان را می کوفت... در حیرت بودم که ناگاه حرارتی را حس کردم. احساس کردم که دستانم می سوزد. با وحشت دستم را عقب کشیدم. صفحات آخرین کتاب شعله ور شده بود... نمی توانستم از لا به لای آتش، به خوبی صفحه ها را ببینم اما، فکر کنم یک میخ دیدم... شاید هم نه شاید هم چادری خاکی که... نمی دانم هر چه بود، می سوخت، و می سوخت... نتوانستم تحمل کنم. کتاب را بستم و های های گریستم... لختی بعد، چشمانم که هنوز از اثرات اشک ها، تار می دید، به جلد کتاب افتاد. کتاب که نام نویسنده اش، روی آن حک شده بود، نویسنده ای که امضایش یا شاید همان اشک هایش را پای همه صفحات کتاب دیده بودم... نویسنده ای که نام کتاب را گذاشته بود همسرم؛ زهرا... ✍ ... 🆔@rasadkhaneh