⭕️حمایتِ دراویش گنابادی از #اسرائیل
جنایاتِ گلستان هفتم و شهادت محمدحسین حدادیان و شهدای ناجا هنوز یادمون نرفته ...
#طوفان_الأقصی
#فلسطین
ـــــــــــــــــــــــ
🚨پایگاه خبری #مقاومت 💠
@passdar
@ravagh_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به کودکان ونوجوانان ایران عزیز
📌شهید محمد حسین حدادیان و سه پرسنل مظلوم ناجا شب شهادت خانم حضرت زهرا سلام الله علیها یکم اسفند ۹۶ توسط فرقه ضاله صوفیه (دراویش گنابادی) در خیابان پاسداران تهران توسط اعضای این فرقه داعشی صفت به شهادت رسیدند و بیش از ۸۰ نفر مجروح گردیدند.
📌جهت عضویت در کانال کلیک کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/2122383386C93164d6ab3
@shahidhadadian74
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شهید_محمدحسین_حدادیان
@ravagh_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 گام بزرگ نجات
🔸رهبر انقلاب
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#رهبر_انقلاب
@ravagh_channel
🔹طوفان الاقصی
🔸داستان کوتاه
✅ قسمت چهارم
قسیمه که هنوز تردید داشت و با خود در جدال بود، از حرف فرمانده بوی طرفداری از خودش شنید و احساس کرد که در مقابل بشار تنها نیست. از طرفی همچنان نگران بود که بشار با شنیدن مخالفتش با عملیات، مکدّر بشود و در هم بریزد. نمیخواست سایۀ دلخوری و کدورت بشار، روی زندگیشان بیفتد. دلش آشوب بود و این وضع بیشتر از او، بشار را عذاب میداد. فرمانده آرام بود و صبوریاش کاملا احساس میشد. با این که سرش پایین بود و به تار و پود بوریای کف نمازخانه نگاه میکرد، در عین حال سخت منتظر پاسخ قسیمه بود. قسیمه ولی با صورت برافروخته، قلبش به تندی میزد. سرش را به طرف بشار برگرداند و بیآنکه چیزی بگوید، با نگاه خیسش، از او التماس میکرد که آنها را تنها نگذارد؛ طفلش را، او و مادرش را. هر بار که قسیمه به مأموریت بشار فکر میکرد، اشکش بیاختیار سرازیر میشد. حالا هم نمیدانست چهطور راضی شده که با پای خودش به مقر بیاید. نگاه التماسآمیز بشار با نگاه قسیمه گره خورده بود و با هم در جدال بودند. قسیمه طاقت نگاه او را نداشت. سرش که پایین افتاد، دل بشار در سینه فرو ریخت و رویش آوار شد. به یاد کودکیاش افتاد که از مدرسه به خانه برگشته بود. سر ظهر بود و قبل از این که به روستا برسد، از دور دیده بود که اوضاع آبادی در هم و بر هم است. سربازان مسلح اسرائیلی همه جا پخش بودند و مردم را با قنداق اسلحه میزدند. وارد کوچه که شد، دید گرد و خاک غلیظی از حیاط خانهشان همراه فریاد کودکان و زنان بلند است. در میان فریادها، صدای پرطنین، اما گرفتۀ مادرش را شناخت. دفتر و کتاب در بغل، به طرف خانه دوید. بولدوزر اسرائیلی دیوار سنگچین حیاط و دروازۀ چوبی خانه را انداخته بود و در حال خراب کردن اتاقهای دور حیاط بود. ردّ صدای مادرش را که گرفت، دید آن طرفتر از خانه، کنار بدن مردی، گریان روی خاک نشسته و با لعن و نفرین به سر و رویش میزند. پیکر پدرش غرق خون، روی خاک و سنگ افتاده بود و نفس نمیکشید. آن روز در ذهن کودکانهاش دنبال علت حضور اسرائیلیها نبود. بشار از پنج سالگی دیده بود که پدرش اسلحه دارد و گاهی، روزها و شبهای طولانی غیبش میزند. حالا بعد از بیست سال فاجعۀ آن روز را در ذهنش مرور میکرد که صدای فرمانده، رشتۀ افکارش را پاره کرد:
- خواهر! جوابم را ندادید؟ رضا میدهید؟ رضایتنامه را مینویسید؟
قسیمه تا آمد جواب فرمانده را بدهد، ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد و مقرّ تشکیلات را لرزاند. گرد و غباری در فضای نمازخانه بلند شده بود و دل قسیمه میلرزید. فرمانده روی زانوهایش جا به جا شد. قدرت تکانهای زمین به او میگفت که این انفجار نباید از گلولۀ توپ یا تانک دشمن باشد. به یاد بمبی افتاد که خودش چند روز قبل، با کمک مسؤل تخریب، برای مأموریت بشار آماده کرده بودند. قدرت انفجاری که لحظۀ پیش روستا و مقرشان را در فاصلۀ دو کیلومتری از روستا لرزانده بود، با قدرت بمبی که ساخته بودند، تقریبا برابری میکرد.
فرمانده منتظر جواب قسیمه بود که مرد جوانی بیسیم به دست، هراسان و باشتاب، از پلههای استتار شده، وارد نمازخانه شد و یکی دو دقیقه، چیزی در گوش فرمانده گفت.
با آمدن پیک نزد فرمانده و حرفهای در گوشیشان، لحظات برای بقیه در سکوتی سنگین میگذشت. بشار چیزی نمیشنید. دلش آشوب بود و ذهنش را افکاری درهم و پریشان میپیچاند. سردرگم بود و نمیدانست چه خبر شده است. از خود میپرسید «نکند خطائی از من سر زده باشد؟ چرا حرفشان تمام نمیشود؟». دیگر در چهرۀ فرمانده آن آرامش پیشین نبود و برافروخته نشان میداد. در حین صحبت با نیرویش، لحظهای بشار را به زیر نگاهش میکشید و فوری آن را میدزدید. بشار دیگر طاقت نیاورد. همین که نگاهش را به طرفشان برگرداند تا صحبت زیر گوشیشان را قطع کند، اشک فرمانده را دید که در کاسۀ چشمش حلقه زده و در حال لغزیدن است. درمانده و هراسان پرسید:
- چیزی شده؟
فرمانده جوابی به بشار نداد. رو به قسیمه گفت:
- دیگر نیازی به نوشتن رضایتنامه نیست خواهر!
بشار ناباورانه روی پاهایش ایستاد. لحظهای بعد خودش را روی زانوهای فرمانده انداخت و در حالی که لبهایش میلرزید، پرسید:
- مگر نگفتید رضایت قسیمه لازم است؟ خُب قسیمه برای همین آمده!
این را گفت و به سرعت، کاغذی از جیب شلواری که زیر عبای عبری پوشیده بود، بیرون کشید. کاغذ را رو به صورت قسیمه گرفت و گفت:
- مگر نه قسیمه؟ بیا بنویس، بنویس دیگر!
🔸ادامه دارد
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#داستان_کوتاه
🔸تقدیر شده با نام «آتش نسل ظهور» در جشنواره سراسری داستان کوتاه فلسطین،
انجمن قلم ایران، تهران ۱۴۰۱
🔹منصور ایمانی
@ravagh_channel
🔹برای غزه کجاست شعر شما؟
چرا نمیگویید، و گفتهاید اگر
پس چرا نمیخوانید؟
کجاست شعر شما؟
شما که با شکستن یک شاخه از درختی خشک
به گریه میافتید
و مرگ برگ، شما را به لرزه میاندازد
هجوم خار و خسکها، هجوم شنریزه
از آسمان به زمین کفش مار میبارید
و خوشهخوشه رتیل
و خانههای محقر که در هجوم ملخ
گور دسته جمعی شد
اگر دیدهاید پس کو؟
ها؟
کجاست شعر شما؟
بشر دریده شد و همچنان شما خاموش
گناه جاذبههای جمیل جنگل بود
بهار بود و درختان شکوفهباران بودند
و طبع شعر شما
بیاجازه گل میکرد
بهار بود و بهاریههای تکراری
پیش چشم شما سیل،
سیل خون جاری
چرا پیام ندادید؟
شما و واژهکشی؟
مگر به دست شما آن عصای گویا نیست؟
عصای گویایی که مار شعبده را سحر کرد و ساکت کرد
جهان بیشاعر، جهان جنزدههاست
به باغوحش شبیه است شهر بیشاعر
یقین که شهر بزرگان بمب و بوزینه
نداشت شاعر
اگرنه نباید این نکبت به بار میآمد
شما به خانهنشینیان و خُمنشینیان را
کدام تَلواسه
به کوچه میکشد از برج عاج شعر و شعور
شما که با واژه به فکر فتح جهانید
و بوی صلح نوبل گیج و گولتان کرده است
سر آمدان صدا!
چه شد که چاپ نکردید شعرهاتان را؟
چرا نگفت یکی از شما در این بلوا
در این بلیه طوفانی
آی آدمها؟
چه شد که شعر شما در رثای همسایه
که قتل عام نوین را
به پاس نظم نوین
نمایشی نو داد، به گوش ما نرسید؟
میان آن همه سوژه
سفارشات دکانهای نقل و نارنجک
سفارشی به شما از جنازهها نرسید؟
جنازههای جوانی که روی دست زمین
باد کرد و خاک نشد
چه مارهای سیاهی به روی شانه غرب
به بوی بوسه ابلیس نفت میروید!
نگاه کن!
دیدی؟
ببین سگان شکاری چگونه میتازند
ببین چکونه گدایان معتبر دارند
برای غارت همسایه نقشه میریزند
بزرگ تازه به دورانرسیدهگان گدا
ببین چگونه در اندازههای یک ماموت
خطابه میخوانند؟
به شرق بسپارید
به این وقاحت دریوزه، این دریدهٔ دیو
به این گدای مسلح
نوالهای بدهد که اینچنین به توحش
دوباره رم نکند
شبیه معرکهگیران دورهگرد ببین
ببین جماعت مرموز ماربازان را، قماربازان را
که بر سر من و تو تاس جنگ میریزند
و در سبدهاشان به جای ماهی، زالوست
به جای شبچره، چلپاسههای ریز و درشت
نصیبشان مگر از عید پاک
ناپاکی است؟
و از کرامت بابانوئل ستارهکشی است؟
ستارگان، این کودکان کور و کبود
که سوختند در آوار آب و آتش و دود
کجاست معجزههاتان؟
پیامبران دروغین عصر آزادی!
به احترام تموچین، به حرمت هیتلر
به سازمان ملل احترام بگذاریم
🔸اثری از: شاعر جبهه مقاومت؛ مرتضی امیری اسفندقه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شعر
#امیری_اسفندقه
@ravagh_channel
🔹رویای از دست رفته...
ای جان به کف!
ای از تبار و وارثان خون!
ای آنکه میترسد،
از سایههاتان مرگ!
خصم زبون که جای خود دارد...
اینک که میبینی،
اینگونه چون دیوان،
مجنون و سرگردان،
سرشار وحشت هر طرف،
مشتاق خون گشته است،
مشتاق قتل هر زن و مرد جوان و پیر،
پایان خود را دیده است گویا!
از دست رفته دیده است گویا،
آمال و رویاهای خود را از هجوم لشکر «مردان»
او شادمان و مست،
از نقشههای نیل تا فراتش،
اینک که رویاهای او،
پامال مردی و رشادتهایتان رفته است،
سر تا به پایش غیظ میریزد!
پیوسته باشد خون تقاضایش...
بگذار تا زین غیظ،
قالب تهی سازد،
بگذار زین غیظش،
بمیرد، محو گردد زودتر شاید...
سرشار نومیدیست،
لبریز وحشت گشته او اینک...
این رازِ کشتار است، بیبال و پرها را،
آن بیدفاعان را...
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#جبهه_مقاومت
🔹شعر از: جناب احمد اخلاقی عضو ادیب، انقلابی و فرزانه رواق
@ravagh_channel
🔹 گفتگوی روزنامه «جوان» با امالبنین محمدحسینی فرزند معلم شهید «بهروز محمدحسینی» از شهدای عملیات نصر ۴ :
🔸بابا به شاگردانش درس شهامت و ایثار میآموخت
سال ۶۶ روزنامهها عکسش را منتشر کردند و نوشتند: معلم نمونه کشور بهروز محمدحسینی. وقتی متوجه شد، گفت معلمین نمونه کسانی هستند که شهید شدند. یک روز همراه دوستش به بنیاد شهید رفت و پرونده شهادتش را تکمیل کرد و فقط جای تاریخ شهادتش را خالی گذاشت. تاریخی که کمی بعد در ۵ تیر ۱۳۶۶ پر شد. شهید بهروز محمدحسینی در ماووت عراق و در عملیات نصر ۴ به شهادت رسید. در سالروز شهادت او، دخترش «امالبنین محمدحسینی» که خود نویسنده و صاحب کتاب در زمینه زندگی شهداست با ما همکلام شد تا از پدر شهیدش برایمان روایت کند. کتاب «خاطرات خوبان ۱»، روایتی از پدر و کتاب «حبیب حرم» خاطرات و زندگینامه شهید مدافع حرم، «حبیب روحی» از آثار اوست.
#شهید
#بهروز_محمدحسینی
🖊راوینویسنده امالبنین محمدحسینی، دختر شهید، از مدیران آموزش و پرورش گیلان، مستندپژوه دفاع مقدس، نویسنده خاطرات شهدای دفاع مقدس و مدافع حرم و عضو بصیر و فرهیخته رواق
@ravagh_channel
🔹طوفان الاقصی
🔸داستان کوتاه
✅ قسمت پایانی
هقهق بشار بلند شده بود. فرمانده، شانههای لرزان بشار را در میان بازوهای ورزیدهاش گرفت و کنار خود نشاند. با کف دست، عرق پیشانی بشار را خشک کرد و در حالی که موهای جلوی سرش را نوازش میکرد، گفت:
- اُمّ بَطَلة به جای تو، بمب مأموریت را که در خانه پنهان کرده بودید، به خودش بسته و در میان نیروهای دشمن منفجر کرده است. آنها برای دستگیریات وارد خانه شده بودند، که از دوازده نفرشان، نه نفر هلاک شدند.
بشار، شجاعت را از مادرش ارث برده بود. بین مردم منطقه، مادرش به «امّ بطلة»، معروف بود، یعنی مادر شیر، شیرزن. ام بطلة بعد از شهادت پدر بشار، به مبارزین ملحق شده بود. چند سالی میشد که مربی اسلحهشناسی بود و قبل از آن به عضویت شورای فرماندهی منطقه درآمده بود.
قسیمه اشک میریخت و صدای شکسته شدن دل بشار را در درون خود میشنید. دلش میخواست شانههای لرزان شوهرش را در میان بگیرد و به او آرامش بدهد، ولی آنجا معذور بود.
بشار خودش را در آغوش فرمانده رها کرده بود. کمی که آرام شد، به یادش آمد؛ مادرش دو روز پیش، وقتی طرز کار بمب را از او پرسیده بود و او توضیح میداد، چه قدر با دقت و تمرکز حواس به او گوش داده بود. حالا میدانست که اُم بطله، آنها را به بهانۀ رضایتنامه، به مقر کمیته فرستاده بود، تا کار خودش را بکند.
ساعتی بعد صدای گریهٔ نوزادی در نمازخانه پیچید. مامای روستا، طفل در بغل، بالای سر قسیمه نشسته بود و داشت عرق پیشانی مادر را میگرفت. مادر نوزادش را از ماما گرفت و به سینه چسباند. طفل مکمکزنان، شیرهٔ جان قسیمه را میخورد و مادر تازهزائو، لبخندزنان چند لحظهای محو شیرخوردن نوزادش بود. مَردها، همهشان به غیر از دو بانوی میانسالِ بُرقعپوش که اندکی دورتر نشسته بودند، بیرون رفته بودند. ساعتی بعد بهغیر از ماما، زنها از نمازخانه خارج شدند و کمی بعد بشّار وارد نمازخانه شد و کنار قسیمه جا خوش کرد. لبخندزنان، در حالی که اشک دیدهگان بشار، روی لبهایش دو جوی موازی جاری کرده بود، به نوزاد و مادرش، زُلزُل نگاه میکرد و عملیات استشهادی و غافلگیرکنندهٔ مادرش ام بطله، لحظهای از ذهنش پاک نمیشد!
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#داستان_کوتاه
🔸تقدیرشده با نام «آتش نسل ظهور» در جشنواره سراسری داستان کوتاه فلسطین،
انجمن قلم ایران، تهران ۱۴۰۱
🖊 منصور ایمانی
@ravagh_channel
🌧 باران 🌧
بگویید باران ببارد کمی
وَ بر سفرهها نان ببارد کمی
وَ از آسمان، عشق و امید، کاش
بر اقلیم این جان ببارد کمی
بگویید از سقف دلهای ما
دگر باره احسان ببارد کمی
در این کافرستان بیم و بلا
بگویید ایمان ببارد کمی
دل از اینهمه سنگبودن خجل
بگویید باران ببارد کمی
#شعر
#دعای_استسقاء
#سنگلاخ_بیعاطفهگی
#کویر_تفتیدهٔ_بخل
🔹اثری از: شاعر کریم؛ دکتر مظاهر زمانی، جلیس باصفا و پر فیض رواق
@ravagh_channel
🔹نوالهٔ صبحگاهی
صبح آمد و نور ناب با خود آورد
یک جام پر از شراب با خود آورد
از آن همهشب که در زمین جاری بود
صبح آمد و آفتاب با خود آورد
#صبح
#صبوح_نور
#افاضه_شاعر
🔹شعر از: استاد معزز مظاهر زمانی(م. رافا)
هموثاق صدیق رواق
@ravagh_channel
🔹گل سرسبد
بابا متولد ۱۰ آبان ۱۳۳۵ بخش کلاچای از توابع شهرستان رودسر گیلان بود. پدرشان از معتمدین بازاریان کلاچای بود و هشت برادر و خواهر بودند. بابا پسر بزرگ خانواده و گل سرسبد خانواده محمدحسینیها بود و پدرشان علاقه خاص و توجهٔ ویژهای به او داشت. پدرم قبل از انقلاب فعالیتهای دینی و انقلابی زیادی در جهت روشنگری جوانهای منطقه و رساندن سخنرانیهای امام و تبیین اندیشههای ایشان در بین جوانان داشت.
🔸معلم روستا
پدرم بعد از طی دوران دبیرستان سال ۱۳۵۶ به استخدام آموزش و پرورش در آمد و در مناطق اشکورات شهرستان رودسر مشغول تدریس شد. تدریس در روستای «تَلابُنَک» باعث آشنایی بابا با خانواده آقاجانیها شد که خانوادهای اصیل و اهل دانش بودند. پدربزرگ مادری من از بزرگان محل بود و غریبههایی که وارد روستا میشدند، با آغوش باز از آنها استقبال میکرد. به خصوص که هوای معلمهای تازه وارد را خیلی داشت. همین توجه و رفت و آمد پدر به روستای پدربزرگ بهانه رفت و آمد خانوادهها را فراهم کرد. آشنایی دو خانواده نهایتاً به ازدواج پدر و مادرم در سال ۱۳۵۸ منتهی شد.
✅ شهید بهروز محمدحسینی راکب موتورسیکلت
#شهید
#بهروز_محمدحسینی
🖊راوینویسنده: امالبنین محمدحسینی، دختر شهید، از مسؤلین آموزش و پرورش گیلان، مستندپژوه دفاع مقدس، نویسنده خاطرات شهدای جنگ تحمیلی و مدافع حرم و عضو فرهیخته و انقلابی رواق
@ravagh_channel
🔹الموت لاسرائیل
هان ببینید که ابلیس به جنگ آمده باز
یَهوهای تازه ز اَفرنگ و فرنگ آمده باز
دفتر کهنۀ تاریخ ورق خورده، بههوش!
صور گوسالۀ عبری ز تو دین برده، بههوش!
این شکوهی که تو دیدی، شَغَب سامریَست
خیمهشببازی شدّاد و همان کافریَست
آن خُواری که شنیدی، دَم گوسالۀ اوست
آل و ابزار مجازی همه دنبالۀ اوست
نه مجازی، که حقیقیست در و بام یهود
صید صهیون مشو و دور شو از دام یهود
سِحر و جادوی یهود است، هراسان باید
این جَلَب، روح جهود است، هراسان باید
موسی اینجاست، ز خود شعبده را دور کنید
چشم این فتنه، به گَزلیک خِرد کور کنید
با دَم عیسیِ آقاست، اگر دین طلبید
به سرانگشت امامست، گر آئین طلبید
مرد این خاک اگر رستم، اگر ثاراللهست
در پیاش چاه شُغاد و شَغَب شمرِ دغاست
هان مبادا که شب قُرطبه تکرار شود
فاتح قوم درین معرکه بر دار شود
صفبهصف خیل جوانان به تقاص آمدهاند
روبهان از یلهشیران به هراس آمدهاند
خواجهاقبال چنین گفت ز اقصایِ لَهور
چامهای نغز پُر از عاطفه و شعر و شعور:
«چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان وطن جان من و جان شما»
🔹شعر: منصور ایمانی(صبا)
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شعر
@ravagh_channel
🔹علیرضا قزوه
🔸شاعر جهان مقاومت
آی چاووش بخوان! موسم چاووشیها است
نوبت باده گلرنگ خطرنوشیها است
آی چاووش بخوان بانگ حسینی امشب
یادی از قدس کن و شور خمینی امشب
آی چاووش بخوان شور حجاز است اینجا
دل سوی قبله اول به نماز است اینجا
ما همه گوش به زنگیم و همه چشم به راه
هر که دارد هوس کربوبلا بسمالله
شام از کرب و بلا میگذرد، میدانی؟
قدس از خون خدا میگذرد، میدانی؟
قدس طشتیست پر از خون حسین(ع) و یحیی
سنگفرشش همه خونین شده در عاشورا
قدس خود جوشش خون سر یحیای نبیست
قدس خود شام غریبان حسین ابن علیست
هله چاووش ببین! لشکر شام است اینجا
بر سر نیزه سر پاک امام است اینجا
گرد گودال پر از کوفی و شامی شده است
قدس بازیچهٔ یک مشت حرامی شده است
گرد گودال پر از شمر و سنان میبینم
گرگها را همه در رخت شبان میبینم
قبلهٔ اول ما خانه دزدان شده است
شام یک بار دگر باز چراغان شده است
قدس چاهی شده و یوسف ما در چاه است
هان به شبتاب بگو عمر شما کوتاه است
ماه در چاه به زندان شما میخندد
به شب شوم پریشان شما میخندد
خبر تازه چه داری هله چاووش بگو
همهتن عقل و جنونم، همهتن هوش بگو
هله چاووش بگو از دل طوفانی ما
خبر تازه چه داری ز سلیمانی ما؟
کشتی نوح رها در دل طوفانی ماست
سند قدس همین خون سلیمانی ماست
خبر این است؛ سلیمان سوی قدس آمده است
یوسف از مصر به کنعان سوی قدس آمده است
خبر این است که داوود زره ساخته است
موسی از طور به همراهیمان تاخته است
آسمان باز همه طیر ابابیل شدهست
شام تا قدس پر از لشکر سجّیل شدهست
بر سر شام یزیدان هله فریاد شویم
خطبهٔ شبشکن حضرت سجاد شویم
شام، قدس است و شما شبشکنانید همه
هان نترسید! بتازید و بمانید همه
هله چاووش بخوان صبح ظفر نزدیک است
شام میلرزد و لبخند سحر نزدیک است
آه زینب! به سوی شام تو خواهیم آمد
همه با پرچمی از نام تو خواهیم آمد
بعد عباس علی، باز علمدار توایم
اذن میدان بده ای سرور ما! یار توایم
این همه یار و علمدار، چه میفرمایی؟
سید و سرور و سالار!! چه میفرمایی؟
هله ای قوم مبادا ز سر اندیشه کنید
روز میدان شده در خون خدا ریشه کنید
دست از سر نشناسید چو عباس علی
لحظهای دل بسپارید به اخلاص علی(ع)
هله یاران علی(ع) یار شما باد علی(ع)
قدس تیغی است که در دست شما داد علی
مگذارید زمین تیغ علی را امروز
مرد خالی نکند پشت ولی را امروز
ما همه پشت علی پشت ولیاللهیم
ما همه از عاقبت راه علی آگهیم
#قزوه_علیرضا
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شعر
@ravagh_channel
🔹برای طوفان الاقصی
در دستت امشب مبادا، سنگ از فلاخن بیفتد
زین سنگها باید آتش، بر جان دشمن بیفتد
از خوان هشتم گذر کن، آن سو شغاد ایستاده
نگذار ناگاه در چاه، نعش تهمتن بیفتد
پیداست در آسمانت، ابری که سجیل دارد
تا از فرود ابابیل، شوری مطنطن بیفتد
این باغ تشنهست تشنه، در قوم آبآوری نیست
تا چند چشمش فقط بر ابری سترون بیفتد
بین فلاخن بچرخان، بیتابتر سنگ دیگر
بگذار هر دم گسل در، آن سد آهن بیفتد
این دایه مهربان را، وقت خطر میشناسی
روزی که خردک شراری، او را به دامن بیفتد
مرگت به بستر مبادا، این مرگ کوچک گناه است
سیب است این سر مبادا، سیب از نچیدن بیفتد
این کوچهها مرگخیزند، یکسر کبوتر ستیزند
حق دارد این شعر زخمی باز از تَتَنتن بیفتد
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شعر
#حجةالاسلام_انصارینژاد
🔹شعر از: شاعر جبهه مقاومت حجةالاسلام انصارینژاد
@ravagh_channel
🔹خاطره «توبه بزرگان» که در مطلب گوشمالی اشاره شده بود و قول داده بودم در فرصتی منتشر کنم
👇
🔹توبه بزرگان(۱)
سالهای اول دانشجوییام بود که پايم به خانۀ استاد شهريار باز شد و توانستم هر از گاهی، راهی به خلوتش پيدا كنم. بعد از آن بود که كوچۀ مقصوديه، پشت شهرداری تبریز شد، مقصد دل ما. استاد را تقریبا در اکثر محافلی که در تبریز، در سطح استانی و ملی برگزار میشد، میديدم. اما ديدن شهریار در خانهاش و روی گليمی ساده، که شعری میخواند و نكتهای میگفت، حظّ ديگری داشت. عصر جمعۀ يكی از روزهای بهاری سال ۱۳۶۴ به حضور شهریار رسيده بودم که ديدم طبق معمول روی پوستتختش نشسته و شاعری جوان و تٌرکزبان، دارد برایش شعر تركی میخواند. شعرخوانی جوان که تمام شد، استاد چند جمله راجع به خودسازی هنرمند صحبت كرد و بعد مطلب را کشاند به موسيقی. شهریار از فعالیتم در زمینه موسیقی اصیل ایرانی اطلاع داشت و چند بار اجرای زندهام را در محافل رسمی و شبکه استانی سیما و رسانه ملی ديده بود. در يكی از همين اجراهای زنده بود كه مرا از بالای سن پايين آورد و نكتهای را درِ گوشی به من تذکر داد. ماجرای این تذکر را چند روز قبل با عنوان «گوشمالی» در کانال رواق منتشر کردیم. با اين سابقۀ آشنايیِ استاد با فعاليتهايم بود كه آن روز در منزلشان، از من خواستند آوازی برایشان بخوانم. اجراهای خصوصی هميشه برايم سخت بود و حالا در حضور شهريار، البته سختتر. اولا به خاطر سنگینی محضرِ خود استاد كه سبب شرمم میشد و بعد به جهت تسلط شهريار، بر روی رديفها و گوشههای سازی و آوازی، کار را برایم سختتر میکرد. با خودم میگفتم: «از عهده خواندنش برنمیآيم و آواز را خراب میکنم!». سرم از خجالت پايين بود و تقریبا به لکنت افتاده بودم. میخواستم با عذرخواهی، شانه از زير بار تکلیف خالی کنم كه استاد خواستهاش را تكرار كرد و من هم النهایه تسلیم شدم و به اصطلاح تن دادم!
✅ ادامه دارد...
🖊 راوینویسنده: منصور ایمانی
#شهریار
#موسیقی
#توبه
@ravagh_channel
🔹شرم از خانواده شهدا
🔸شهید بهروز محمدحسینی
مادرم میگوید: نیمهشب آنچنان به نماز میایستاد که انگار سالیان سال مراحل سیر و سلوک را طی کرده است. در برابر ظلم و ظالم به هیچ وجه کوتاه نمیآمد. همان زمان هم برایش شایعه میساختند که به خاطر منافع شخصی به جبهه میرود، در حالیکه زمان شهادتش هیچ چیز از مال دنیا نداشت. همیشه شبها از جبهه بر میگشت و میگفت شرمنده خانوادههای شهدا هستم.
🔹اخلاص در عبادت
یکی از دوستان بابا بعد از شهادت ایشان برای ما از عبادت و خلوصشان اینگونه روایت کرد: شوشتر بودیم و در تعاون لشکر چادری بود که خیلی به آنجا میرفت، یک شب جمعه با او رفتیم. دعای کمیل در همان چادر برگزار میشد، دعا تمام شد. حدود نیم ساعت نشستیم. بهروز در سجده آنچنان گریه میکرد که انگار یکی از بستگانش از دنیا رفته باشد. اصلاً متوجه تمامشدن دعا نشده بود. عاشق شهادت بود و شیفته معبود و هیچ مزد و پاداشی جز شهادت راضیاش نمیکرد. بابا در عملیات کربلای ۲ مجروح شده بود. فرمانده گردان برایش تلگراف میزند «با اینکه میدانم درد داری ولی بیا که حضورت برای نیروها روحیه است.» پدر عازم جبهه میشود.
#شهید
#بهروز_محمدحسینی
🖊 راوینویسنده: امالبنین محمدحسینی، دختر شهید، از مسؤلین آموزش و پرورش استان گیلان، مستندپژوه دفاع مقدس، نویسنده خاطرات شهدای جنگ تحمیلی و مدافع حرم و عضو فرهیخته و بصیر خیمهٔ ولائی رواق
@ravagh_channel
🔹آرش کماندار در فلسطین
بگذار در فلاخنت آتش به جای سنگ
رقص هزار شعلهٔ سرکش به جای سنگ
آهِ اویسهای یمن را به چله نِه!
سوز هزار جانِ مشوش به جای سنگ
ای کهنههمنبرد، سلاحم از آن تو
اینک تو و کمانی از آرش به جای سنگ
دستی به معجزه ز گریبان برو برآر
آتش در این شگفتکشاکش به جای سنگ
ای وارثِ فلاخن داود و کوه طور!
بگذار در فلاخنت آتش به جای سنگ
#طوفان_الاقصی
#غزه
#فلسطین
🔹اثری از: محمدمهدی سیار شاعر جبهه مقاومت
@ravagh_channel
🔹ادامه خاطره «توبهٔ بزرگان» از استاد شهریار تبریزی
🔸راستش چند تکه کردن آثار داستانی کوتاه، مثل مستند خاطره، زندگینامه مستند از نظر خواننده حرفهای، نوعی مردمآزاری و زدن توی ذوق اینگونه خواننده علاقهمند است، زیرا او میخواهد تمام اثر کوتاه را با یک بار نشستن، بخواند و تمامش کند.
🔸منتها فضای مجازی به حوصله مخاطب آسیب زده و قبل از خواندن، مدت فیلم یا حجم مطلب را ارزیابی میکند، اگر حوصلهاش کشید، به آن توجه میکند.
از این قبیل خوانندگان پوزش میخواهم؛
العفو العفو العفو...
👇
🔹توبه بزرگان(۲)
آواز را که شروع كردم، دیدم حنجره و صدا در اختيارم نیست. طوری از سر و رويم عرق میريخت که انگار کنار تنور نشسته بودم. بهترين كار اين بود كه هر چه زودتر آواز را تمامش کنم. دو سه تا از گوشههای معروف «نوا» را خواندم و خودم را خلاص كردم. تحريرها و زیر و بمهای آواز را که موجب زينت کار میشود، حذف كرده بودم. ترنمم مثل قاب پنجرهای بود كه نه شيشهای داشت، نه پردهای و نه رنگ و جلائی. وقتی به پیشدرآمد نوا فرود کردم، انگار بندبازی ناشی بودم که از بالای طناب به زمين خورده بودم. به قول اهل فن، از پرده خارج شده بودم. با این حال، شهريار تشويقم كرد و گفت: «افسوس كه من توبه كردهام، وگرنه اين دستگاه را يادتان میدادم!». گوشهای که خرابش کرده بودم، معروف است به تحریرِ حرامزاده، بس که اجرایش سخت است، خواننده را به اشتباه میاندازد. جملۀ استاد را که شنیدم، اول گمان كردم مرا به جديت و تمرین بيشتر سفارش میكند، ولی وقتی به حرفش دقیق شدم، ديدم صحبتش تناقض دارد. از يك طرف میگوید «من از ساز و آواز توبه كردهام» و از طرفی مرا به يادگرفتن بیشتر سفارش میکند. با خودم گفتم؛ اگر اين كار خلاف شرع است، اصلا من چرا بايد دنبالش بروم تا آخرش توبه کنم؟ سؤالم را که با خود استاد در میان گذاشتم. لبخندی زد و گفت: «حافظ و مولانا و دیگران جوانیشان را كردند و من هم همين طور. ولی شما نه، شما هنوز جوانيد و فعلا بايد جوانی بكنيد. وقتش كه برسد و خدا بخواهد، شما هم توبه میکنید، به شرط توفیق البته!».
✅ ادامه دارد
🖊 راوینویسنده: منصور ایمانی
#شهریار
#موسیقی
#توبه
@ravagh_channel