eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
633 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️شگفتانه محسن چاوشی در وصف حاج قاسم سلیمانی 🔘 موسیقی ، متن و تشبیه ها و تصویر سازی از سردار فوق العاده زیباست آه از غمی که تازه شود با غمی دگر💔 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 📕✏عهد-کمیل 💠قسمت-بیست-ششم 🥀دیگر نفهمیدم چه می‌گفت. آن لحظه فقط درک کردم که وقتی روضه خوان‌ها می‌گویند امام حسین "علیه السلام" وقتی شهادت برادرش را دید، کمرش شکست، منظورشان چیست . شکستن کمر خودم و خواهرش را حس کردم. با تمام وجودم حس کردم . همه دورم جمع شده بودند به هر شکلی که می‌توانستند سعی می‌کردند آرامم کنند. دیگر شب شد. تا شب همه می‌آمدند و تبریک و تسلیت می‌گفتند و آرزوی صبوری برای ما می‌کردند... مامان را به سختی بردند خانه؛ از بس که بی‌قراری می‌کرد. مامان دیگر باور کرده بود کمیل پسرش است. مامان پسرش را از دست داده بود. 🥀 ساعتی از شب گذشت و دیگر از تعداد مهمان‌ها کم شد. هر کس رفت گوشه دراز کشید. یکی خوابید یکی در رختخوابی بود. من سرگشته هنوز بی‌قرار بودم.۸ مگر خواب به چشمم می‌آمد؟ مگر می‌توانستم سر جایم بنشینم؟ مگر می‌توانستم بایستم؟ فقط یک کلمه در سرم دور می‌زد: "کمیل!" فقط خبر شهادتش رسیده بوده و هنوز بدن بی‌جانش را ندیده بودم. 🥀شب، سکوت، من. همه با هم دست به دست هم داده بودیم و برای کمیل عزاداری می‌کردیم. از جا بلند شدم، رفتم داخل حیاط. هی داخل حیاط راه می‌رفتم و دور می‌زدم. تکه تکه حیات این خانه برایم خاطره بود. دور حیاط کنار باغچه قدم می‌زدم. به باغچه کوچکی که کمیل درست کرده بود نگاه می‌کردم. اینجا کنار باغچه حرف زدیم. اینجا کمیل گُل آب بندان را وقتی که آب از تنش چکه می‌کرد و خیس، مرا صدا زده بود، به من داد. از داخل حیاط رفتم پشت خانه‌شان. اینجا انجیر کندیم یواشکی ... 🥀ای خدا با این همه خاطرات چه کار کنم؟ لحظه لحظه خاطرات مان مثل فیلم از جلوی چشمم می‌گذشت. حالم خیلی بد بود. بلندترین شب زندگیم همان شب بود که تنها در حیاط قدم می‌زدم ی‌گویند شب یلدا بلندترین شب سال است؛ وقتی برای من آن شب بلندترین شب عمرم بود. ساعت پیش نمی‌رفت زمان نمی‌گذشت. همه چیز ساکن شده بود و اصلاً انگار قرار بود صبح خودش را نرساند... یک لحظه گوشه پله‌ها چشمم افتاد به کفش کمیل رفتم روی پله‌ها مثل مادری که فرزندش را در آغوش بگیرد کفش‌های کمیل را در آغوش گرفتم و شروع کردم به گریه کردن گریه می‌کردم و محکم کفش‌های کمی را در آغوش گرفته بودم نمی‌دانم چند ساعت آن شب ادامه داشت ولی بالاخره صبح رسید... &ادامه دارد -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🎤 ماجرای دستگیری عیدوک از اشرار مشهور جنوب شرق کشور توسط و آزادی وی با تذکر رهبر انقلاب اسلامی ❤️ سردار سلیمانی در دهه دهه‌ی ۷۰ در مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور خوش درخشید 🔹 گفتگوی اختصاصی رسانه با سرلشکر غلامعلی رشید، فرمانده قرارگاه مرکزی حضرت خاتم‌الانبیاء(ص): 🔹 سردار سلیمانی در دهه‌ی ۷۰ و در هفت سال اول بعد از جنگ در جنوب شرق کشور، یک قرارگاهی بنام قدس ایجاد کرد و افتاد به جان اشرار و ضدانقلاب و آنها را خلع سلاح کرد. 🔹 در آن دوران یک فردی را هم به نام عیدوک که اول به او پناهندگی داد می‌خواست یک کاری بکند و او را تحویل قوه قضائیه بدهد برای محاکمه، مقام معظم رهبری به ایشان تذکر داد که وقتی به او امان داده‌ای، دیگر نمی‌توانی او را به محاکم قضایی برای محاکمه بسپارید، سردار سلیمانی هم او را آزاد کرد. به امید اینکه برود و رفتارش را تصحیح کند. 🔹 می‌توان گفت در این دوره‌ی هفت، هشت ساله در جنوب شرق در سطح عملیات فعالیت کرد که خیلی خوش درخشید. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
زنان فداکار ⁉️چند مادر و همسر شهید در ایران داریم؟ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم کمتر دیده شده از عید محمد بامری (معروف به عیدوک) از لحظه امان‌نامه گرفتن در کنار شهید حاج قاسم سلیمانی 🔸شرور معروفی که گویا این همان لحظه ای‌ست که مقام معظم رهبری می‌گوید اگر خود به کرمان آمده، آزادش کنید 🔸 گفتگوی وی با سردار دل ها گویای همه چیز است -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
📌 مادر چهارشهید از ساوه ( اُمُّ البَنین ایران ) 🔹️ حاجيه خانم فاطمه عباسي ورده (مادر مكرمه شهيدان؛ «احمد»؛ «علي»؛ «يونس» و «محمّد» جوادنيا) متولد ورده ساوه است؛ اما بعد از ازدواج به تهران آمده است ◇ از حاج علی اکبر همسرش می‌گوید که اولین اذان‌ سحرهای ماه رمضان در محله و مسجد را او می‌گفته که سال ۷۵ به رحمت خدا می‌رود ◇ این مادر شهید درباره فرزندانش مي‌گويد: احمد از قبل از انقلاب فعالیت می‌کرد. یادم هست یک شب که دیر آمد ساعت دو نیمه شب بود؛ اما من بیدار بودم. دنبالش تا اتاق رفتم و دیدم چیزی را لابلای روزنامه‌ پنهان می‌کند. در صندوق گفتم باز کرد، دیدم قوطی رنگ است و او شب‌ها «مرگ بر شاه» را دیوارنویسی می‌کند. ◇ احمد به پاوه رفت و در سال ۵۹ به دست کومله‌ها شهید می‌شود. ◇ مادر تا خبر شهادت احمد را می‌شنود نه شکایت می‌کند نه حتی گریه: «من سریع سجده شکر به جا آوردم؛ چون احمد بالاخره به آرزویش رسید.» ◇ بعد از شهادت احمد ، علی و یونس ۱۸ و ۱۶ ساله هم بهانه جبهه گرفتند تا دو سال بعد این دو برادر هم به برادر بزرگترشان بپیوندند: «علی و یونس هر دو برای عملیات فتح خرمشهر رفته بودند. علی شب شهید شده بود و یونس صبح؛ اما چون یونس جلوتر بود، جنازه‌اش چند روز دیرتر و موقع مراسم ترحیم علی رسید.» ◇ محمد پسر ته‌تغاری و شوخ طبع خانواده هم پنج سال بعد به شهادت رسید تا بالاخره مادر خود را «ام‌البنین ایران» کند. ◇ مادر شهیدان جوادنیا بهترین لحظات زندگی‌اش را دیدار با امام(ره) و حضور رهبر معظم انقلاب در منزل خودشان می‌داند. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🔰کرامت سردار شهید عبدالمهدی مغفوری ✔️عنایت شهید عبدالمهدی مغفوری به فردی که بچه دار نمی شد. 🔹چند سالی بود ازدواج کرده بودم اما بچه نداشتم ابتدا هیچ اعتقادی هم در دل به شهدا نداشتم زندگیم متلاطم و در آستانه بر هم خوردن و جدا شدن از همسرم قرار گرفته بودم. 🔸قبلا شنیده بودم شهید مغفوری در گلزار شهدای کرمان مزارش همیشه شلوغ است و حاجت می دهد. 🔹با تمام نا امیدی که داشتم منی که قبول نداشتم در دل خود گفتم حالا امتحان می کنم و آمدم سر مزار شهید مغفوری خیلی خودمانی با او درد دل و صحبت کردم که کمکم کند تا مشکلم رفع شود. 🔸از وقتی که آمدم سر مزار شهید مغفوری حرف هایم را به او زدم چند روزی بیشتر طول نکشید که خبر مسرت بخش بارداری همسرم را شنیدم و هم اکنون دارای فرزند می باشم و اعتقاد دارم شهدا زنده هستند. ✅راوی آقای یعقوبی -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥احمد آقا کاظمی است... ما البته به این فیلم ها نیاز نداریم که بدانیم جنس شهید احمدها چیز دیگری بود. جنسی خدایی، مخلص، خاکی و یگانه.. 🔹این فیلم را ببینید از برخورد احمد کاظمی با سربازان. چه گل هایی را ما تقدیم خدا کرده ایم... چه گل هایی... 🖤 ۱۹ دی؛ سالروز شهادت سردار حاج احمد کاظمی گرامی باد. 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهداء صلوات. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
عادت داشت اگر یک روز خانه نمی‌آمد حتماً فردا با یک دسته گل به دیدن همسرش می‌رفت.. به همسرش گفته بود: تو عشقِ اولم نیستی؛ اول خُدا، بعد سیدُالشهدا، بعد شُما...❤️🍃 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💢«دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی» در حسینیه امام خمینی(ره) 🔹‌اثر جدید «حسن روح‌الامین» از ریحانه سلطانی‌نژاد دخترک ۱۸ ماهه‌ای که همراه با مادر و ۶ نفر دیگر از اعضای خانواده‌اش در حادثه تروریستی مسیر گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید. 🔹‌️این اثر امروز در جریان دیدار مردم قم با رهبر انقلاب اسلامی در حسینیه امام خمینی نصب شده است. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 صحبت های شهید حاج قاسم سلیمانی در وصف شهید محمد حسین یوسف الهی -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 📕✏عهد-کمیل 💠قسمت-بیست-هفتم 🥀سفره صبحانه را پهن کردن من از همان لحظه که تلفن‌ها شروع شد هیچ چیز نخوردم تا سه روز نتوانستم لب به چیزی بزنم. منزل عموی کمیل پشت خانه‌شان بود صدای پدر کمیل را می‌شنیدم که گریه می‌کرد و می‌گفت: "من برم به مریم چی بگم؟ " قرار بود کمیلو سالم تحویلش بدم. بعد داد می‌زد و می‌گفت:" برم چی بگم؟" مامان با گریه و حالت پریشان آمد مرا که دید گفت: یکی بیاد مریمو ببریم دکتر. رنگم پریده بود. صورتم زرد شده بود. حتی آب هم نمی‌توانستم بخورم. در ۲۴ ساعت اول دو بار به من سرم وصل کردند. کم کم خبرها می‌رسید. بدن کمیل را آورده بودند. دیگر غروب شد و شب شد. گفتند: می‌خواهند بدن کمیل را برای وداع بیاورند خانه. من که چیزی نداشتم جز قاب عکس کمیل که آن را به دست گرفتم. یک جا بند نمی‌شدم و فقط راه می‌رفتم و منتظر آمدن کمیل بودم. از هر کسی که نزدیکش می‌رسیدم می‌پرسیدم: "کمیل کی میاد؟" 🥀 تا اینکه بالاخره صدای آژیر آمبولانس را شنیدم. قلبم به شدت می‌زد. هنوز بعد از سال‌ها صدای آژیر آمبولانس تپش قلبم را زیاد می‌کند. مقابل در خانه آژیر آمبولانس قطع شد. تابوت چوبی سربسته‌ای که با پرچم سبز و سرخ و سفید پوشانده شده و شهدا را در آن می‌گذارند. از آمبولانس آمد بیرون و "لا اله الا الله " گویان رفت داخل اتاق. مردم زیادی آمده بودند برای وداع. انگار همه به اندازه من دلشان می‌خواست کمیل را ببینند. بالاخره گفتند: " فقط خانواده درجه یک بروند داخل اتاق." به هر شکلی بود از بین جمعیتی که از مقابل در کنار نمی‌رفتند رفتیم داخل. همه خودمان را انداختیم روی تابوت با گریه، با زجه، با اشک. یک مشمای ضخیم روی تابوت کشیده بودند. با ناخنم چنگ می‌زدم به مشما که پاره شود و کمیل را زودتر ببینم. من به تنهایی نمی‌توانستم آن مشمای ضخیم را از تابوت جدا کنم. چند نفر آمدند کمک مشما را برداشتند. پرچم دور تابوت را برداشتند. در تابوت را باز کردند یک لحظه ماتم برد... &ادامه دارد -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌼 🌼 ✨بی تو با سردترین ✨ فصل زمستان چه کنم؟ ✨با دلِ یخ زده و ✨پیکر بی جان چه کنم؟ ✨گیرم از مهلکه‌ی ✨سردیِ دی ، جان بِبَرَم ✨با هوای قفس ✨و نم نم باران چه کنم؟ 🌼 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج ✨ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 دکتر از روند جنگ خیلی رنج می‌برد. یک‌بار جلسه‌ای با بنی‌صدر داشت. جلسه خصوصی بود. وقتی برگشت، می‌توانستی رنج را از چهره‌اش بخوانی. گفتم: چی شده دکتر؟ جوابم را نداد. ساکت بود تا این‌که گفت: فقط به فکر خودشون هستن که حرف‌شونو به کرسی بشونن، هرچی می‌گم باید به فکر جوون‌ها و گل‌های مردم باشیم که پرپر نشن، هرچی می‌گم این‌ها سرمایه‌های این سرزمین هستن، اصلا گوش نمی‌کنن، یه گوش‌شون دره و یه گوش‌شون دروازه! از غصه‌ی دکتر گریه‌ام گرفته بود. یک بار دیگر هم که تلفنی با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی، سرهنگ قاسمی، حرف می‌زد، می‌گفت: آرپی‌جی می‌خوام. سرهنگ می‌گفت: نمی‌تونم بدم. دکتر گفت: چرا؟ سرهنگ گفت: دستور ندارم. دکتر گفت: از کی دستور ندارین؟ گفت: از فرمانده‌ی کل قوا، از بنی‌صدر. باید اون بگه یا لااقل دستورشو کتبی به من بده. دکتر گفت: آخه عزیز من، الآن اون کجاست که من برم گیرش بیارم، بیاد به شما دستورشو بده؟ گفت: این مشکل من نیست، مشکل شماست. دکتر گفت: جنگ که این حرف‌ها رو نداره. گفت: نمی‌تونم، اصرار نکنین لطفا. دکتر به گوشی خیره شد، نفس آرامی کشید و با آرامش آن را سر جایش گذاشت و قبل از این‌که کسی حرفی بزند، گفت: مستحق اعدامه. وقتی این حرف را می‌زد، صورتش سرخ شده بود. به نقل از محسن الله‌داد، کتاب -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌱۲۲ دی، سال‌روز شهادت دانشمند هسته‌ای دکتر مسعود علی‌محمدی شهید علی‌محمدی در کنار شهید شهریاری دو دانشمند برجسته هسته‌ای ایران بودند که به واسطه شرکت در پروژه منطقه‌ای سزامی، توسط عوامل رژیم صهیونیستی شناسایی شدند و در لیست ترور این رژیم قرار گرفتند. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
22دی ماه سالروز شهادت شهید هسته دکتر مسعود علیمحمدی 🍃شهید مسعود علیمحمدی مدرک کارشناسی خود را در سال 1364 از دانشگاه شیراز، کارشناسی ارشد را در سال 1367 و دکترای فیزیک با گرایش ذرات بنیادی را در سال 1371از دانشگاه صنعتی شریف، کسب کرد. او از دانشجویان نخستین دوره دکترای فیزیک در داخل ایران بود و نخستین کسی بود که در ایران دکترای خود را در فیزیک دریافت. 🍃او ده ها مقاله ISI منتشر نمود. تخصص اصلی او ذرات بنیادی، انرژی های بالا و کیهان شناسی بود. با پژوهشگاه دانش های بنیادی مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضیات نیز طی سال های ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۰ همکاری داشت. 🍃وی از سال ۱۳۷۴در دانشکده فیزیک دانشگاه تهران و در مقاطع مختلف تحصیلی رشته فیزیک در تربیت معلم، مشغول به تدریس بود. و عضو هیئت علمی و از اعضای اصلی دانشگاه تهران به شمار می آمد. 🍃وی همچنین به عنوان استاد راهنما و مشاور در پروژه های پایان نامه های مرتبط با علوم فیزیکی، به فعالیت مشغول بود. از جمله درس های ارایه شده توسط وی می توان به مکانیک کوانتومی و الکترومغناطیس، مکانیک آماری، ذرات بنیادی و نظریه میدان های کوانتمی اشاره کرد. علیمحمدی، یکی از برگزیدگان جشنواره بین المللی خوارزمی در سال ۸۶ بود و در پژوهش های بنیادی رتبه دوم را کسب کرد. 🍃بالاخره در صبح روز 22 دی ماه 1388 در اثر انفجار بمبی که در موتورسیکلت جاسازی شده بود و به فاصله یک متر از درب ورودی منزل وی به یک درخت بسته شده بود، در قیطریه تهران، به لقای معبود شتافت وبه درجه رفیع شهادت نائل شد.یادش گرامی وراهش پررهرو باد -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو از می این جهانیان حق خدا نخورده ام 🌴الهم العجل لوایک الفرج
🌷 صبــح که می‌شود، باز کبوتر دلمان ، پَر می‌ کشد به بامِ یاد تو ... ای شهید... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
عملیاتی که واقعا کربلا بود! یک طرف آب بود و یک طرف عراقی‌ها عکاس: علی رهبر -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💠 زندگی به سبک شهید حاج یونس زنگی آبادی 🔹وقتی به معراج شهدا رفتیم روی جنازه را که باز کردند به جای سر حاجی پاهایش بود من پارچه را کنار زدم پاهای حاج یونس بود... 🔹️ همیشه به شوخی به من می گفت هر وقت من شهید شدم اگر سر نداشتم که هیچی اگر سر داشتم می آیی مرا می بینی دستی روی سر و فک من می کشی بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار... امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت... 🔹️ همیشه در دعاهایش می گفت خدایا اگر من توفیق شهادت داشتم دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم. 🔹️ یک روز وقتی که فاطمه هفت ماهه بود از من پرسید فاطمه چند ماهش است گفتم هفت ماه لبخندی زد و گفت خیلی خوب است وقتی من شهید شوم به راه می افتد از این طرف خاکم راه می افتد آن طرف از آن طرف می آید این طرف... همین طور شد صبح روز هفتم حاج یونس بود که فاطمه بنا کرد راه رفتن سر مزار حاجی در گلزار شهدا همان طور که حاج یونس گفته بود یک جا نمی ایستاد دائم سر قبر از این طرف به آن طرف می رفت. ✍ راوی: همسر شهید -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 📕✏عهد-کمیل 💠قسمت-بیست-هشتم 🥀ای وای! خدای من! من فکر می‌کردم کمیل را به همان شکلی که رفته می‌بینم. از دیدنش جا خوردم. چرا فکر می‌کردم کمیل با همان چهره‌ای که رفته بود برمی‌گردد؟ فقط قسمت سمت راست صورتش بود پنبه ای گذاشته بودند روی لبش. همان مقدار از صورتش ورم کرده و کبود بود. نمی‌توانستم باور کنم. فریاد می‌کشیدم: "این کمیل نیست! اشتباه شده. این کمیل نیست!" اما دور وبرم نمی‌دادم که بود که گفت: "مریم بوسش کن! این کمیله! نوازشش کن! دیگه نمی‌تونی کمیل را ببینی." این حرف باعث شد بیشتر دقت کنم به صورتش محاسنی که تازه درآمده بود فرم بینی‌اش چین گوشه چشمش که به سختی می‌شد تشخیص داد. درست بود او کمیل بود. خم شدم نزدیک گوشش گفتم: " کمیل قرار نبود اینطوری برگردی! " صورتم را روی همان نیمه صورت باقی مانده‌اش گذاشتم و اشک ریختم. اگر اشک نمی‌ریختم چه کار می‌کردم؟ دلم آرام نمی‌شد. برگشتم دوباره نگاهش کردم. همه گفتند: "بوسش کن! بقیه هم می‌خوان وداع کنند. " دوباره خم شدم نیمه صورت کبودش را بوسیدم. دیگر حس می‌کردم نفسم بالا نمی‌آید. آن یک بوسه نفسم را گرفت. چیزی چنگ زده بود به گلویم و راه نفسم را بند آورده بود و نمی‌گذاشت زبانم بچرخد. 🥀 بریده بریده گفتم: " مَ ...مَنو...بِ...ببرید،بیرون،بیرون ."من هیچ چیز بعد از این جمله یادم نیست. آمدم بیرون و سرم را تکیه دادم به دیوار. گاهی سرم را به دیوار می‌زدم و گریه می‌کردم. کمی بعد فقط متوجه شدم تابوت کمیل را از اتاق بیرون آوردند. نمی‌دانم چقدر گذشت چقدر سرم را به دیوار کوبیدم به من گفتند:" مردم می‌خواهند برای وداع کمیل را ببرم مسجد محل." وارد مسجد محله که شدیم دیدم جمعیت در شبستان و حیات مسجد نشسته‌اند. آنقدر که نمی‌توانستم از میان جمعیت رد شوم و داخل مسجد بروم. من وسط حیاط مسجد مثل یک غریبه مانده بودم و ضجه می‌زدم. بعد رفتم یه گوشه‌ای نشستم و باز گریه کردم. کمی بعد کمیل را از مسجد بیرون آوردند و بردند به سردخانه بیمارستان یحیی نژاد بابل. ما برگشتیم خانه پدر کمیل. آن شب دختر خالم کنارم ماند. 🥀مامان بی‌قرار بود و محبوبه رفته بود تا مواظب مامان و بابا باشد. وضعیت روحی آنها بهتر از من نبود. خانواده کمیل هم خیلی بی‌قرار بودند. دختر خاله‌ام یک لقمه غذا می‌آورد نزدیک دهانم و به زور می‌گفت: "مریم بخور تو رو خدا یه لقمه غذا بخور تو باید برای فردا جون داشته باشی، فردا تشییعه نمی‌تونی می‌افتی حداقل یکم آب بخور." دستش را پس می‌زدم. نمی‌توانستم چیزی بخورم. دیگر حتی اشک از چشم‌هایم بیرون نمی‌آمد. اشکم خشک شده بود. تمام مدت دختر خاله تا صبح کنارم دراز کشیده بود که بلابی سرم نیاید. صبح زود روز پنجشنبه رفتیم بیمارستان یحیی نژاد، کمیل را روی دست جمعیت در همان تابوت چوبی از بیمارستان آوردند بیرون.جمعیت موج می‌زد. من هم قاب عکس کمیل در دستم بود و پشت جمعیت می‌رفتم. در بین جمعیت یک لحظه دیدم خانمی از طرف بنیاد شهید آمد و گفت: خانم صفری تبار تسلیت می‌گم هر کاری بود به ما بگید. در خدمت شما هستیم. او هنوز از من دور نشده بود که یک محبتی که از مجردی به رهبری داشتم یادم آمد و عکس کمیل را بالای سرم گرفتم و فریاد زدم : "این گل پرپر شده ، فدای رهبر شده" ...😭 &ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا