eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
640 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 صحنه‌ای عجیب از چهارقلوها زمانی که بر مزار دختر کاپشن صورتی رفتند... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حید
💢 🌹 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💢 🌹 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پذیرایی مفصل مادر شهید مصطفی علی‌دادی، از زائران شهید در کنار مزارش ❤️ شهید مصطفی علی‌دادی به دوستانش گفته بود "برات شهادتم رو از سردار سلیمانی گرفتم" ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای شهادت حمید باکری از زبان شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷سالروز شهادت سردار حمید باکری گرامی باد -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💐#مجید_بربری #قسمت_31 چند هفته بعد پس از سفر زیارتی سوریه تازه از سوریه برگشته بودند.هم موقع رفتن
💐 چند ماه قبل از شهادت مجید استخر یافت آباد_مجید با چند نفر از دوستانش مجید و دوستانش وسط آب،با یکدیگر ادا بازی یا به قول خودشان لال بازی درمی آورند. یک نفر وسط می آمد و یک سری اداهایی را در می آورد و بقیه باید می گفتند؛منظورش چی بوده.وسط این بازی و حدس زدنشان بودند که چشم های مجید،تا چند دقیقه ای خیره ماند.رفت نزدیک دوستش. _حامد،این چیه زدی رو کتف و کمرت.بدجوری چشمم رو گرفته. _خالکوبی رو میگی؟ _آره،عجب چیز قشنگی زدی پسر! _من چندتایی خالکوبی زده بودم و شکل زشتی روی بدنم افتاده بود،هر قسمتش یه چیزی بود.منم این عنکبوت رو با تارهاش زدم،تا همه را بخوره و بره. _منم میخوام خالکوبی کنم.خیلی چیز قشنگ و جالبی از آب در اومده. _مجید جون!یه وقت این کار رو نکنی ها!به قرآن من پشیمونم. _چی پپشیمونم،شکل به این قشنگی ،اصلا یه زیبایی خاصی بهت داده. _نه مجید،اگه میشد و راه داشت،این ها رو هم پاک می کردم. _پیش کی رفتی زدی؟ _من میگم پشیمونم،تو هم پشیمون میشی داداش. _جون مجید بگو پیش کی زدی؟ _خودت که میدونی،نمیگم بهت.برا خودت دردسر درست نکن. _چه دردسری!من حتما یه خالکوبی قشنگ میزنم.جون مجید بگو کی این رو برات زده؟ _خالکوبی من رو دیدی،به قول خودت جوگیر شدی. _نه بابا،جو چیه داداش.بدجوری این عنکبوت و تارش،چشم من رو گرفته.خیلی چیز تمیز و باحالیه. مجیدچند مرتبه دیگر هم،سراغ دوستش رفت و پاپی اش شد،تا ببیند این خالکوبی را کی برایش زده است و دوستش هربار،او را به قول خودش می پیچاند .مجید دست بردار نبود.دلش برای خالکوبی دوستش رفته بود.یکی دو هفته بعد،دوست مجید او را دید.آستینش را بالا زده بود و نشسته بود پای قلیان.جمع دورش،هرکدام پکی به قلیان می زدند و با دودی که از دهان شان بیرون می‌دادند، بازی می‌کردند.می گفتند و می خندیدند.دوست مجید او را که دید،تا ته خط را خواند.مجید از مچ دست تا آرنجش را خالکوبی کرده بود. _سلام به همگی.جای منم باز کنید. مجید کنار رفت و برای رفیقش جا باز کرد.پک عمیقی به قلیان زد.صدای قل قل قلیان بلند شد و بعد هم دودی که از دهانش داد بیرون _مجید،این چه کاریه کردی؟ _خالکوبی رو میگی؟می‌بینی چقدر قشنگه و باز پکی به قلیان زد. _حالا تو بیا بریم پیش رفقای من،تا برات بزنن. _قشنگیش که خیلی قشنگه،ولی من نگفتم نزن.پشیمان میشی،اصلا خالکوبی چیز خوبی نیست. بوی تنباکوی میوه ای بلند شده بود و صدای قلیان و دودی که به نوبت از دهان بچه ها در می آمد و صدای خنده شان سر حرف های پیش پا افتاده بلند بود. _دیگه جو گیر شدم.برای تنوع هم بد نیست. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💐 دو سه ماه بعد جشن تولد یکی از دوستان مجید بود.او همیشه در جشن تولدها و مهمانی های شبانه،میدان دار بود.اولین بارش بود که به مهمانی نیامده بود.همه تعجب کرده بودند.بیشتر مهمان ها،به خاطر مجید می آمدند . _اگه مجید باشه،ما هم میایم.اون که باشه،خوشگذرونی هامون کامله کامله. همیشه به مجید می گفتند: _خوش به حالت!تو پیر نمیشی پسر،خوشا به حال خونوادت و زنت. _برا چی غصه ی دنیا رو بخورم. بی خیال بابا،من هرچی دارم، همان روز خوش می گذرونم و کِیفِش رو میکنم.مگه احمقم بشینم غصه بخورم،که از مال دنیا کم دارم؟ به هرحال مجید به جشن تولد نرفته بود و به رفقایش گفته بود فراخوان داریم. _فراخوان چیه مجید؟اینم حتما از اون مسخره بازی هاته،بی خیال داداش،ما رو سر کار نذار.کجا دعوت بودی که میخوای بپیچونی؟ما خودمون تهِ ته این خطیم. _پیچوندن چیه،نمیتونم بیام.فراخوان دارم حامد چند روز بعد از جشن تولد،به مجید رسید.تا او را دید،تعجب کرد.اول از تیپ مجید،بعد هم‌ از حرف هایی که میزد.مجید که همیشه تی شرت و شلوار لی می پوشید،حالا پیراهنی ساده و شلواری پارچه ای پوشیده بود. _مجید،چرا تیپت عوض شده؟ _اولا سلام،دُیماً من از این به بعد،ساده حال میکنم. مشکلیه؟ _تو که همیشه سه تیغه میکردی،حالا چی شده ریش گذاشتی؟ _گیرنده حامد،بی خیال شو،یکی از فامیل هامون فوت شده.دیگه؟ رفیقش مانده بود و پیش خودش میگفت:((این واقعا مجید دو سه ماه پیشه؟خدایا!من خوابم یا مجید؟)). هیچ کدام خواب نبودند. همه چیز واقعیت داشت. با این حال حامد،دست از سرش برنمی داشت و یک ریز کنجکاوی میکرد. _حامد،من میخوام برم سوریه. _برا چی سوریه؟ _میخوام مدافع حرم دیگه چیه؟حرف بزن ببینم چی میگه؟ _ببین،یه عده تکفیری تصمیم گرفتن که حرم حضرت زینب رو بگیرن و بعد هم خرابش کنن.ما میخوایم برای دفاع از حرم حضرت زینب بریم،تا داعشی ها به حرم بی بی جانمون نگاه چپ نکنن.بعد هم این داعشی های پدرسوخته،هدفشون ایرانه.ما باید بریم اونجا باهاشون بجنگیم که پاشون به اینجا نرسه. _مجید، آخه تو رو میبرن؟ _آره، رفتم گردان ثبت نام کردم.چندتایی از بچه های بالا رو هم دیدم.فقط یه مشکلی دارم. _چه مشکلی مجید جون؟ _این خال کوبی برام دردسر شده.نمیدونم باهاش چی کار کنم؟ مجید روزی بیست تا قلیان برای خودش چاق میکرد،هفته ای چند تا دعوا راه می انداخت و دوستش حامد، همه این ها را می‌دانست. _مجید قلیون رو چی کارش کردی؟اگه توی سفره ی خونه ،قلیون روی نبود،نمیتونستی کار کنی.تو اگه جلو دستت ،توی نیسان و زانتیات قلیون نبود،نمیتونستی رانندگی کنی،حالا چی شده؟ _همه رو گذاشتم کنار.برا این که برم سوریه،دور همه چیز،خط قرمز کشیدم. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🕊🌹🕊 شــ🌷ـهدا مسافران جنت رضوان هستند که بال ملائک فرش قدوم آن هاست که ملائک عالم قدس بدان تبرک می جویند ولی زمینیان ازمقام آنان بی خبرند... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸شهید مدافع وطن سروان علیرضا باغبان زاده 🌷 شهید انتخابات 1400😔😔 فردا به نیابت از همه شهدا پاے صندوق راے خواهم رفت و فرد اصلح را انتخاب خواهم ڪرد -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
شهید‌صدرزاده افتخار ڪردن به شناسنامه سفید هنر نیست شناسنامه شهدا پر از مُهر انتخاب بود. راه شهدا معلوم است و البته خواسته دشمنان و گروهے ڪه شهداے ما با آن ها جنگیدند و شهید شدند هم در این روزهاے انتخابات، معلوم است. حقیقت روشن است حالا وقت امتحان است و انتخاب با ماست. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 تو سفر اخیرم با یه آقا پسر جوون که مذهبی، حزب الهی و انقلابی نبود و تو عالم دیگری سیر می کرد و خیلی هم شاکی بود، همسفر بودم. ایشون را تحویل گرفتم و باهاش دوست شدم، تا متوجه شد من راوی هستم و همشهری حاج قاسم عزیز هستم... و از حاج قاسم و شهدا براش گفتم... اشک تو چشم هاش جمع شد و اشک ریخت... این آقاپسر گفت: من روز ۲۲ بهمن فقط به خاطر حاج قاسم تو راهپیمایی شرکت کردم و تو انتخابات هم فقط به خاطر حاج قاسم شرکت می کنم و رای می دهم... حاج قاسم مرد بود... سیاری راوی ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ فدا ؛ ؛ حاج قاسم عزیز ؛ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 👈کانال اطلاع رسانی: برنامه ها، دوره ها، یادواره ها، راهیان مکتب حاج قاسم عزیز، راهیان نور ، روایت گری ها و... 👇👇👇 http://eitaa.com/sayarimojtabas ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘