eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
641 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆همه ی این ۹ دانش آموز به شهادت رسیدند ۱ بهمن ماه سال ۱۳۶۵ بود. این دانش آموزان گروه سرود مدرسه راوندی قم قرار بود بروند سینما تربیت سرود اجرا کنند. سرود تمام شد مسیر برگشت بودند.. در مسیر نزدیک حرم بودند ماشینشون مورد اصابت بمباران نیروهای بعثی قرار گرفت. همشون شهید شدند.😭 هیچ اثری از پیکر این شهدا باقی نمونده بود. ۳ روز طول کشیده بودتا پیداشون کنند اسم سرودشون ( سرود پرواز ) بود. خودشونم پرکشیدند.. قبل پروازشان نغمه پرواز سردادند😭 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💢پیکر‌ ٩ شهید مرزبانی فراجا از جنایت فجیع گروهک تروریستی جندالشیطان در سال ۱۳۸۷، در صحرای داغ پاکستان تفحص، شناسایی و برای خاکسپاری به کشور منتقل شد. 🔹اشرار مسلح وابسته به یک گروهک تروریستی ۲۴ خرداد ماه سال ۸۷ با اقدامی غافلگیرانه و استفاده از تاریکی شب پاسگاه مرزی شمسر سراوان را خلع سلاح کرده و ۱۶ مامور آن را به گروگان بردند و به پاکستان منتقل کردند -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
عاقبت بخیری فقط اونجا كِ سه روز قبل از عروسی روزه میگیرن کھ توی عروسیشون گناهی صورت نگیره :)♡ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید گرانقدر حبیب الله سلاجقه تذرجی🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: ۵ / ۱۰/ ۱۳۴۱ محل ولادت: روستای تذرج ،استان کرمان ،شهر رابر تاریخ شهادت: ۱۸/ ۱۰ /۱۳۶۲ محل شهادت : منطقه پیرانشهر مزار : گلزار شهدای تذرج -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐--------------------------------------------
💠♨️💠♨️💠♨️💠♨️💠 ❣💫خاطره ای از خواهر شهید حبیب الله: 🥀سال شهادت این عزیز پایه چهارم دبستان بودم بیش از اندازه به شهید علاقه داشتم ، او هم من وخواهرم و برادرانم رو خیلی دوست داشت، بسیار خوش قلب و با عاطفه بودند..... 😔روز تشییع پیکر عزیزش،خیلی بهم سخت گذشت با اینکه کم سن و سال بودم بسیار گریه می کردم ،رمقی در بدن نداشتم ،دوست داشتم در آخرین دیدار صورت زیبایش راببینم، اما شلوغ بود و ازدحام جمعیت ، برایم مقدور نبود. آموزگارم مرد همسایه و از دوستان نزدیک شهید، آن زمان معلول حرکتی بودم ،آموزگار عزیزم مرا بغل کرده و از جمعیت خواهش کرد اجازه دهند، مرا به دیدار شهید ببرد ، 💔وقتی به کنار صندوق چوبی رسیدم ،درب را گشودند ،چشمان گریانم فرشته ای را دیدند که بسیار زیبا و آرام ،لبخند نازنینی به لب داشت ،انگار خیلی خوشحال بود، خم شدم گونه و لبهایش را غرق بوسه کردم و هیچگاه این آخرین دیدار را فراموش نکردم ،پس از گذشت ۴۱ سال از شهادت هنوز هر شب با یاد خاطرات این شهید دلاور سر بر بالین میگذارم و برای اموزگار عزیزم که سالهاست در جوار رحمت حق جای گرفته دعا می کنم .🤲 امید دارم شفاعت شهیدان شامل همه ما شود و در قیامت شرمنده این عزیزان نباشیم. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
رفیقش‌مۍگفت ؛ درخواب‌محسن‌رادیدم‌کہ‌مۍگفت : هرآیہ‌قرآنۍ‌کہ‌شمابراۍشهدامۍخوانید دراینجاثواب‌یك‌ختم‌قرآن‌رابہ‌اومۍ‌دهند! ونورۍهم‌برای‌خواننده‌آیات‌قرآن فرستاده‌مۍشود✨📖 :))!" ‌
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
‍ ‍ ‍📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت۱۹ 💭چهره مادرم خیلی ناراحت
‍ ‍‍ 📕 (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت۲۰ 💭دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ... - بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ... من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ... همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ... نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ... مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ... برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ... - تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ... اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود .. خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ... دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ... حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ... مادرم رو کشیدم کنار ... - مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ... مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ... - مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه ... خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کاملا جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ... پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود ... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ... بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ... بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ... - اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ... - بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ... - کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ... ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ... 🔸ادامه دارد.. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
❤️می وزی همچون نسیمی در رواق چشم من😍 ای نسیم صبحگاهم ، صبح زیبایت بخیر🌺 🌷 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
*🌷راوی←اسکندر کارگر کوره آجرپزی بود آنقدر در کارش پشت کار داشت که خیلی زود پیشرفت کرد و توانست در نزدیکی روستای محل سکونتش یک کوره آجرپزی به پا کند کلی در میان مردم کوار و روستا اعتبار داشت اما افتتاح کوره آجرپزی مصادف شد با آغاز جنگ و فرمان امام برای پُر کردن جبهه‌ها.. اسکندر هم کار و اعتبار و زن و هشت فرزندش را گذاشت و رفت جبهه! و عملیات های زیادی را در جنگ پیروز شد.🕊همسرشهید← ساکن روستا بودیم با ۸ تا بچه ، به اسکندر گفتم بسته دیگه جبهه نرو...دلش شکست... شب حضرت فاطمه زهرا(س) را در خواب دیدم فرمودند: مانعش نشو...!" اسکندر حتی بعد از شهادتش هم کنارم بود و در مشکلات کمکم می‌کرد،یادم هست یکبار مشکل مالی داشتیم به خوابم آمد و گفت خرجی شما را فلان جا گذاشتم بردارید.. همرزم← شب عملیات بود حاج اسکندر یک بی سیم چی خواست تا در ارتباط باشد رمز عملیات که گفته شد، پشت بی سیم گفت: با خط شکن ها برم؟📞 گفتم: نه! شما برو سمت اسکله جایی که بچه ها از قایق پیاده می شن کمک کن بچه ها از قایق ها پیاده بشن، چک کن، کسی اسلحه اش در آب نیُفته و بی مشکل پیاده بشن دوباره بی سیم زد من کنار اسکله هستم همه نیروها پیاده شدند، همه رفتند گفتم: خیلی خوب، حالا برو.. با یه حالت خاصی گفت: من دیگه رفتم خداحافظ!🕊️این آخرین جمله ای بود که پشت بی سیم گفت یکی دو دقیقه بعد گلوله توپ آمد و به شهادت رسید*🕊️ سردار شهید(اسماعیل) -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا