eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
633 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
الو سلام داداش به اهلا و سهلا کربلایی اسماء خوبی خواهر یه خبری چیزی از خودت ندیا من اخبارتو از شوهرت میگیرم. - خندیدم و گفتم.خوبی داداش، زهرا خوبه؟ الحمدالله _داداش میدونی که علی امروز داره میره ، میشه تو قضیه رو به مامان اینا بگی؟؟ گفتم اسماء جان - گفتی ؟؟؟ آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا برای خدافظی - آهی کشیدم و گفتم باشه خدافظ ظاهرا من فقط نمیدونستم ، پس واسه همین بهم زنگ نمیزنن میخوان که تا قبل از رفتنش پیش علی باشم. _ ساعت به سرعت میگذشت باگذر زمان و نزدیک شدن به ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد. تو دلم آشوب بود و قلبم به تپش افتاده بود. ساعت ۷ و ربع بود. علی پایین پیش مامانش بود تو آیینه خودمونگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود. لباس هامو عوض کردم و یکم به خودم رسیدم ساعت ۷ و نیم شد _ علی وارد اتاق شد به ساعت نگاهی کرد و بیخیال رو تخت نشست. میدونستم منتظر بود که من بهش بگم پاشو حاضر شو دیره. بغضم گرفته بود اما حالا وقتش نبود... چیزی رو که میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستی؟؟ دیره پاشو.. لبخندی از روی رضایت زد و بلند شد لباس هاشو دادم دستش و گفتم: بپوش دکمه های پیرهنشو دونه دونه و آروم میبستم و علی هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد... دلم نمیخواست به دکمه ی آخر برسم - ولی رسیدم. علی آخریشو خودت ببند از حالم خبر داشت و چیزی نپرسید. موهاشو شونه کردم و ریشهاشو مرتب... _ شیشه ی عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتی نیست بوش کنم. مثل پسر بچه های کوچولو وایساده بود و چیزی نمیگفت: فقط با لبخند نگاهم میکردم. از کمد چفیه ی مشکی رو برداشتم و دور گردنش انداختم نگاهمون بهم گره خورد. دیگه طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد. _ بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش. گریم شدت گرفت. نباید دم رفتن این کارو میکرد، اون که میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامه ، داشت پشیمونم میکرد. قطره ای اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود. _ سرمو بلند کردم. علی هم داشت اشک میریخت ... خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم مرد مگه گریه میکنه علی.. لبخند تلخی زدو سرشو تکون داد مامان اینا پایین بودن _ روسری آبی رو که علی خیلی دوست داشت رو برداشتم و انداختم رو سرم. اومد کنارم،خودش روسریمو بست و گونمو بوسید لپام سرخ شد و سرمو انداختم پایین دستمو گرفت و باهم رو تخت نشستیم. سرمو گذاشتم رو پاش _ علی جان علی - مواظب خودت باش چشم خانوم - قول بده، بگو به جون اسماء به جون اسماء - خوشحالم که همسرم ، همنفسم ، مردمن برای دفاع از حرم خانوم داره میره. منم خوشحالم که همسرم ، همنفسم ، خانومم داره راهیم میکنه که برم. _ علی رفتی زیارت منو یادت نره هااا مگه میشه تو رو یادم بره اصلا اون دنیا هم... حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردی دیگه چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین اشکام سرازیر شد، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم سرمو گرفت ، پیشونیمو بوسید و آروم گفت ان شاء الله... _ اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشه خانم من برای دفاع از!!!!...
🌷جلسه ی برنامه ریزی برای برگزاری "هیئت بیت الشهدا" ویژه ی خانواده های معظم و معزز شهدا در منزل پدر عزیز شهید مدافع حرم حاج سعید سامانلو با حضور پدران و فرزندان عزیز شهدای مدافع حرم استان قم برگزار گردید... ⚘پیرو این جلسه مقرر گردید "هیئت بیت الشهدا" به صورت هفتگی با حضور خانواده های معظم و معزز شهدا با اجرای برنامه های متنوع فرهنگی در منازل شهدای عزیز استان برگزار گردد... در راستای این هیئت ویژه برنامه های تخصصی برای خانواده های معظم شهدا در سنین مختلف در طول سال برگزار می شود... @raviannoorshohada
🌷اردوی میثاق با شهید گمنام و ویژه برنامه اربعین تدفین پیکر مطهر شهید گمنام با حضور خانواده های معظم شهدا و راویان و خادمین شهدا برگزار گردید... ⚘اردوگاه سردار شهید مهدی زین الدین(ره) در جوار مزار مطهر شهید گمنام @raviannoorshohada
🌷اردوی میثاق با شهید گمنام ویژه خانواده های معظم شهدا و راویان و خادمین شهدا برگزار گردید... ⚘ یادمان شهدای قلاویزان 🌷در این برنامه ،سردار حاج احمد فتوحی جانشین محترم فرمانده لشکر ۱۷ امام علی بن ابی طالب(علیه السلام) در دوران دفاع مقدس به روایت گری پرداختند... @raviannoorshohada
🌷ویژه برنامه سومین سالگرد شهادت جاویدالاثر ابراهیم عشریه با حضور خانواده های معظم شهدا، خادمین و راویان شهدا برگزار گردید... ⚘قم المقدسه، منزل شهید ⚘در این مراسم خانواده معظم و معزز شهید و راویان فتح به روایت گری پرداختند و در پایان مراسم از خانواده معظم شهید تقدیر صورت گرفت... @raviannoorshohada
🌷 اردوی میثاق با شهید گمنام ویژه خانواده های معظم شهدا و راویان و خادمین شهدا برگزار گردید... ⚘ارتفاعات و یادمان شهدای بازی دراز 🌷 این برنامه که به مناسبت ایام سالروز عملیات بازی دراز برگزار شده بود،سردار علی افضلی از فرماندهان دفاع مقدس به روایت گری پرداختند... @raviannoorshohada
🌷جلسه ی هماهنگی و توجیهی برنامه های شهدایی با حضور خادمین خانواده های معظم شهدا برگزار گردید... ⚘قم المقدسه ⚘پیرو این جلسه مقرر گردید برنامه های شهدایی با حضور خادمین خانواده های معظم شهدا در استان قم برگزار شود... @raviannoorshohada
🌷سومین جلسه هماهنگی ستاد مردمی یادواره شهیدان:ابراهیم هادی(هادی دفاع مقدس)،ابراهیم عشریه(هادی مدافعین حرم)،محمدرضا شفیعی(هادی اسارت) با حضور خادمین ستاد یادواره برگزار گردید... ⚘قم المقدسه ⚘پیرو این جلسه مقرر گردید یادواره شهیدان: ابراهیم هادی، ابراهیم عشریه و محمدرضا شفیعی در روز چهارشنبه ۲۲ خرداد ۹۸ از ساعت ۱۷ در مصلای قدس قم با حضور خانواده های معظم شهدا، دانشجویان، طلاب، دانش آموزان، خادمین شهدا و عموم مردم برگزار شود... @raviannoorshohada
✅ اردوی میثاق با شهید گمنام ویژه خانواده های معظم شهدا و راویان و خادمین شهدا برگزار گردید... ⚘یادمان حسینیه اردوگاه سردار شهید مهدی زین الدین(ره) @raviannoorshohada
🌷جلسه ی هماهنگی و برنامه ریزی جهت اجرای ویژه برنامه های فرهنگی و هنری در مجتمع فرهنگی هنری شهید ربانی در منطقه ی پردیسان برگزار گردید... @raviannoorshohada
🌷جلسه ی هماهنگی و برنامه ریزی جهت معرفی و اجرای ویژه برنامه های فرهنگی و روایت گری توسط راویان کشوری در یادمان و مقتل سرداران شهید مهدی و مجید زین الدین در دارساوین(جاده بانه-سردشت) برگزار گردید... ✔پیرو این جلسه مقرر گردید در ایام راهیان نور شمال غرب در تابستان این یادمان فعال و ویژه برنامه های فرهنگی در این یادمان برگزار گردد... @raviannoorshohada
🌷اولین مراسم یادواره سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان، محمدتقی رستگارمقدم، سیدمحسن موسوی و کاظم اخوان با حضور خانواده های معظم شهدا، طلاب، دانشجویان، خادمین و راویان شهدا برگزار گردید... ⚘قم المقدسه،موسسه آموزش عالی حوزوی معصومیه ⚘در این مراسم حضرت حجت الاسلام والمسلمین سیدحسین مومنی سخنرانی، خانم دکتر کاتبی همرزم حاج احمد متوسلیان و محمدتقی رستگارمقدم روایت گری و گروه بین المللی جانبازان قمر بنی هاشم به اجرای تواشیح پرداختند و برنامه های متنوع فرهنگی اجرا و در پایان از خانواده های معظم شهدا تقدیر صورت گرفت... @raviannoorshohada
بســـم رب الشهـــــ🌹ـــــدا و الصدیقین 🔰حضرت امـــــام خامنه ای (مدظله العالی) فرمودند:جلســــــــات بزرگداشت شهدا، ادامه‌ی شهادت است. ✅ در راستای زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا *ستاد یادواره شهیدان ابراهیم هــــادی؛ ابراهیـــم عشریه و محمدرضـــا شفیعی* تشکیل شده و در تاریخ بیست و دوم خردادمـــاه در شهر مقدس قــــم مراسمی به یاد این سه شهید عزیز برگزار می نماید لذا به همین منظور از بین *خـواهــــــــران* علاقه مند جهت خادمی افتخاری شهـــدا ثبت‌نام می نماید. خـــــــادمی آن پرستـــوهای عاشـــقی که با خــــون خود آرامش و عـزت و اقتدار را به ما هدیه کردند قلبی سرشــــــار از عشــــق به جهــــاد و شهـــادت میخواهـــد. 💟هر کـــه دارد هوس کـــوی شهـــــدا بســـــــم الله... جهت ثبت‌نام مشخصات و تخصص و علاقه مندی خود را به آیدی های زیر اعلام نمایید: @besm_rabalshohada @Xshahidegomnamefakkehvatalaeieh 🌹همه در این پویش مردمی همسنگران آسمانی سهیم باشیم.
هدایت شده از مجتبی سیاری
"هوالشهید" ✅ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای عزیز(روحی له الفداء): "باید یاد حقیقت و خاطره شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن،زنده نگه داشت" سلام علیکم؛ خداقوت ✔قابل توجه همه ی بزرگواران؛ ✅به حول و قوه ی الهی و عنایت و مدد شهیدان عزیز، برنامه ریزی شده مراسم یادواره شهیدان: 🌷جاویدالاثر ابراهیم هادی(هادی دفاع مقدس) 🌷جاویدالاثر ابراهیم عشریه (هادی مدافعین حرم) 🌷 محمدرضا شفیعی(هادی اسارت) در روز چهارشنبه مورخه ۲۲ خردادماه ۹۸ در شهر مقدس قم برگزار گردد. ✔از همه ی بزرگواران دعوت به همکاری می گردد تا پویش مردمی شکل گرفته و پیرو فرمایش ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای عزیز ( روحی له الفداء) آتش به اختیار در برگزاری این مراسم تمام توان خود را گذاشته و کمک و تلاش نمایند. ✅برای تامین هزینه های برنامه های فرهنگی، محتوایی، نمایشگاهی، پشتیبانی، پذیرایی و... این مراسم اعتبار و بودجه ای وجود ندارد.لذا دست یاری به سمت همه ی بزرگواران و خیرین داریم. بزرگواری فرمایید کمک های مالی خودتون را به شماره کارت ذیل واریز نمایید: ✔شماره کارت 6037697491931454 به نام فاطمه علی محمدی نزد بانک صادرات ✔ایدی ذیل جهت هماهنگی یا سوالی یا پیشنهادی یا موضوعی در خصوص مراسم یادواره: @Xshahidegomnamefakkehvatalaeieh ✅ستاد مردمی یادواره شهیدان هادی 🌿🌷⚘🌾☘⚘🍀🌳🌱🌿🌷
بسم الله الرحمن الرحیم🌺 دعوتنامه:💐 برپایی غرفه فروش محصولات خانگی در مراسم یادواره شهیدان ابراهیم هادی ،ابراهیم عشریه و محمدرضا شفیعی باهدف حمایت از شعار رونق تولید🌷🌷🌷 دوستان درصورت تمایل به شرکت در غرفه به آی دی زیر پیام بدید @Ajelalazohurek ستاد یادواره شهیدان هادی.
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
تا فرودگاه ییام چند دقیقه سکوت کرد و گفت: باشه عزیزم _ کاسه رو دادم دستش ، به سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشین شدم زهرا هم با ما اومد به اصرار علی ما پشت نشستیم و زهرا و اردلان هم جلو احساس خوبی داشتم که یکم ییشتر میتونستم پیشش باشم از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم _ نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم: علی با این لباسا شبیه برادرا شدیا اخمی نمایشی کرد و گفت: مگه نبودم ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شییه علی من بودی به کاسه ی آب نگاه کردو گفت: این دیگه چرا آوردی خوب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم که زود برگردی _ سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علی دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟؟ یکمی فکر کردو گفت: به ماه نگاه کن سر ساعت ۱۰ دوتامون به ماه نگاه میکنیم لبخندی زدم و حرفشو تایید کردم علی تند تند زنگ بزنیا چشم چشمت بی بلا _ بقیه ی راه به سکوت گذشت باالخره وقت خداحافظی بود ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم به خاطر اردلان تونستیم بیایم اردلان و زهرا خداحافظی کردن و رفتن داخل ماشین تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علی برگردیا من منتظرم پلک هاشو بازو بسته کرد و سرشو انداخت پایین دلم ریخت دستشو گرفتم: علی ، جون اسماء مواظب خودت باش همونطور که سرش پایین بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش _ به ساعتش نگاه کرد دیر شده بود سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود اسماء جان برم ؟؟ قطره ای اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنی گل یاس یادت نره چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمه کرد:عاشقتم من هم زیر لب گفتم: من بیشتر برگشت و به سرعت ازم دور شد با چشمام مسیری که رفت رو دنبال کردم. در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود _ وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بسته شد احساس کردم سرم داره گیج میره جلوی چشمام سیاه شد سعی کردم خودمو کنترل کنم. کاسه ی آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم زمان ،،سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسه هم از دستم افتاد و شکست _ بغضم ترکید و اشکهام جاری شد. زهرا و اردلان به سرعت از ماشین پیاده شدن و اومدن سمتم اردلان دستمو گرفت و با نگرانی داد میزد خوبی نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کرد سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم _ اومدنی با علی اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم هرچی اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم. تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چی اردلان ... هیچی میگم میخوای بریم کهف ؟؟؟ سرمو به نشونه ی تایید نشون دادم... قبول کردم که برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد ممکن هم بود که داغون ترم کنه چون دفعه ی قبل با علی رفته بودم وارد کهف شدم. هیچ کسی نبود، رفتم وهمونجایی که دفعه ی قبل با علی نشسته بودیم ،نشستم. قلبم کمی آروم شد. اصلا مگه میشه به شهدا پناه ببری و کمکت نکنن ... _ دیگه اشک نمیریختم ، احساس خوبی داشتم چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چی صلاحه همون بشه به من کمک کن و صبر بده حرفهایی که میزدم دست خودم نبود من، اسماء ای که انقد علی رو دوست داشت خودش با دست های خودش راهیش کردو الان از خدا صبر و صلاحشو میخواد. _ روزها همینطوری پشت سر هم میگذشت حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اکثرا خونه بودم حتی پنج شنبه ها هم نمیرفتم بهشت زهرا هر چند روز یکبار علی زنگ میزد بهم اما خیلی کوتاه حرف میزد و قطع!!!!...
حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی قول بده - نمیتونم علی نمیتونم میتونی عزیزم _ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی قول میدم - اما من قول نمیدم علی از جاش بلند شد و رفت سمت ساک دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم سرشو برگردوند سمتم دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون اون دستشو ول کردم و بلند شدم خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد _ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود. چادرم رو سر کردم چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد چادرم رو، رو سرم مرتب کرد دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در _ دلم نمیخواست از اتاق بریم ییرون پاهام سنگین شده بود و به سختی حرکت میکردم دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین همه پایین منتظر ما بودن مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم.... _ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در... درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود... آه به اصرار خودت... _ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم... قرار بود که همه واسه بدرقه تا فرودگاه برن ولی علی اصرار داشت که نیان همه چشم ها سمت من بود. همه از علاقه من و علی نسبت به هم خبر داشتن. هیچ وقت فکر نمیکردن که من راضی به رفتنش بشم. خبر نداشتن که همین عشق باعث رضایت من شده _ بغض داشتم منتظر تلنگری بودم واسه اشک ریختن اما نمیخواستم دم رفتن دلشو بلرزونم رو پاهام بند نبودم .کلافه این پا و او پا میکردم. تا خداحافظی علی تموم شد اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد همه ی نگاه ها سمت ما بود... زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد چشمامو بستم بوی عطرش رو استشمام کردم و قلبم به تپش افتاد _ چشمامو باز کردم، دوبار از زیر قرآن رد شد، هر دفعه تپش قلبم بیشتر میشد و به سختی نفس میکشیدم قرار شد اردلان علی رو برسونه اردلان سوار ماشین شد کاسه ی آب دستم بود. علی برای خدا حافظی اومد جلو به کاسه ی آب نگاه کرد از داخلش یکی از گل های یاس شناور تو آب رو برداشت بو کرد. _ لبخندی زد و گفت: اسماء بوی تورو میده قرآن کوچیکی رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض به گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم اسماء به علی قول دادی که مواظب خودت باشی و غصه نخوری پلکامو به نشونه ی تایید تکون دادم خوب خانم جان کاری نداری ؟؟؟؟ کار داشتم ، کلی حرف واسه ی گفتن تو سینم بود، اما بغض بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد. چیزی نگفتم _ دستشو به نشونه ی خداحافظی آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست دارم اسماء خانم پشتشو به من کرد و رفت با هر سختی که بود صداش کردم علی به سرعت برگشت. جان علی ملتمسانه با چشمهای پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده....
20.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ بدون تعارف با خانواده طلبه شهید همدانی
🌷جلسه ی هماهنگی و برنامه ریزی جهت اجرای ویژه برنامه های فرهنگی و شهدایی در ایام اعتکاف ماه مبارک رمضان در استان قم برگزار گردید... ⚘امشب(جمعه) ۲۱ خردادماه ۹۸ ✔پیرو این جلسه مقرر گردید ویژه برنامه های فرهنگی و شهدایی در ایام اعتکاف ماه مبارک رمضان در روزهای ۲۵ و ۲۶ و ۲۷ ماه در شهر مقدس قم برای معتکفین برگزار گردد... @raviannoorshohada
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
میکرد روز هایی که باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره یی و حوصله بودم _ هرشب راس ساعت ۱۰ روبروی پنجره میشستم و به ماه نگاه میکردم. مطمئن بودم که علی هم داره نگاه میکنه و دلش برام تنگ شده _ با صدای گوشیم از خواب ییدار شدم دستم رو از پتو آوردم بیرون و دنبال گوشیم میگشتم زنگ گوشی قطع شد از ترس اینکه نکنه علی بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم با چشمای نیمه بازم قفل گوشی رو باز کردم مریم بود _ پوووفی کردم و دوباره روی تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم. گوشیم دوباره زنگ خورد با یی حوصلگی برش داشتم و جواب دادم - الو الو سلام دختر کجایی تو؟چرا دانشگاه نمیای ؟ - علیک سلام. حال و حوصله ندارم مریم وا یعنی چی مثل این افسرده ها نشستی تو خونه - خوب حالا کارم داشتی آره اسماء میخوام بیینمت، باهات حرف بزنم - راجب چی ؟ راجب محسنی ، ازم خواستگاری کرده - خندیدم و گفتم:محسنی ؟خوب تو چی گفتی ؟ هیچی ،چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقعا که، بعدشم سریع ازش دور شدم. - علی قبلا یه چیزهایی بهم گفته بود ولی فکر نمیکردم جدی باشه _ خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰سال یه خواستگار برات اومده اونم پروندیش خندیدو گفت: واقعا که،حالا کی بیینمت ؟؟ - دیگه واسه چی میخوای بیینیم، تو که پروندیش یه کار دیگه ای دارم. حالا اگه مزاحمم بگو - من که دارم میگم تو به خودت نمیگیری إ اسماء - شوخی کردم بابا ، بعد از ظهر ییا خونمون دیگه هم زنگ نزن میخوام بخوابم پروووو. باشه، پس فعلا - فعلا گوشی رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد که گوشیم دوباره زنگ خورد. فکرکردم مریم ، کلی فوشش دادم ... بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم جواب دادم بله، مگه نگفتم دیگه زنگ نزن صدای یه مرد بود، رو صفحه ی گوشی نگاه کردم محسنی بود سریع گوشی قطع کردم خدا بگم چیکارت نکنه مریم _ دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم. بله بفرمایید ... سلام خوب هستید آبجی بعد از ازدواجم با علی بهم میگفت آبجی، از لحن آبجی گفتنش خندم گرفت - ممنون شما خوب هستید ؟ الحمدالله ببخشید میخواستم راجب یه موضوعی باهاتون حرف بزنم - خواهش بفرمایید نه اینطور ی که نمیشه. شما کی وقت دارید بیینمتون ؟ - آخه ... _ حرفمو قطع کردو گفت: علی بهم گفت ییام و ازتون کمک بگیرم اسم علی رو که آورد لبخند رو لبم نشست -بهتون اطلاع میدم. فعلا خدافظ خدافظ _ چند دقیقه بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعه با دقت به صفحه ی گوشی نگاه کردم. با دیدن صفر های زیادی که تو شماره بود فهمیدم علی سریع جواب دادم - الو سلام الو سلام اسماء جان خواب بودی ؟ - عزیزم بیدار بودم چه خبر - سلامتی. تو چه خبر کی میای ؟؟ إ اسماء تو باز اینو گفتی دوهفته هم نیست که اومدم _ إ خوب دلم تنگ شده منم دلم تنگ شده، حالاـبذار چیزیو که میخوام بگم باید زود قطع کنم - با ناراحتی گفتم: خب بگو محسنی بهت زنگ زد دیگه... - آره ازت کمک میخواد اسماء هرکاری از دستت بر میاد براش بکن....
باشه چشم من دیگه باید برم کاری نداری مواظب خودت باش - چشم. خدافظ خدافظ _ با حرص گوشی رو قطع کردم زیر لب غر میزدم(یه دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیمون شدم . حتما جلوی بقیه نمیتونست بگه دیگه خوابم پرید. لبخندی زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونه زیاد خوب نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریه برای همین تصمیم گرفتم که با محسنی و مریم بیرون حرف بزنم. _ یه فکری زد به سرم اول با مریم قرار میذارم. بعدش به محسنی هم میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم. کارهای عقب افتادمو یکم انجام دادم و به مریم زنگ زدم و همون پارکی که اولین بار با علی برای حرف زدن قرار گذاشتیم، برای ساعت ۴قرار گذاشتم. _ به محسنی هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشه. لباسامو پوشیدم و از خونه اومدم ییرون ماشین علی دستم بود اما دست و دلم به رانندگی نمیرفت... سوار تاکسی شدم و روبروی پارک پیاده شدم روی نیمکت نشستم و منتظر موندم. مریم دیر کرده بود ساعت رو نگاه کردم ۴:۳۵ دقیقه بود. شمارشو گرفتم جواب نمیداد. ساعت نزدیک ۵ بود، اگه با محسنی باهم میومدن خیلی بد میشد _ ساعت ۵ شد دیگه از اومدن مریم ناامید شدم و منتظر محسنی شدم . سرم تو گوشیم بود که با صدای مریم سرمو آوردم بالا ... مریم همراه محسنی ، درحالی که چند شاخه گل و کیک دستشون بود اومدن... _ با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلمو گفت: تولدت مبارک اسماء جونم آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظه یاد علی افتادم، اولین سال تولدم بود و علی پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود که امروز تولدمه امروز که بهم زنگ زد یه تبریک خشک و خالی هم نگفت. بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم. _ لبخند تلخی زدم و تشکر کردم خنده رو لبهای مریم ماسید ... محسنی اومد جلو سریع گفت: سلام آبجی ، علی به من زنگ زد و گفت که امروز تولدتونه و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم. مات و مبهوت نگاهشون میکردم دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علی مریم یدونه زد به بازومو گفت: چته تو، آدم ندیدی... _ دوساعته داری ما رو نگاه میکنی خندیدم و گفتم؛ خوب آخه شوکه شدم، خودم اصلا یادم نبود که امروز تولدمه. واقعا نمیدونم چی باید بگم چیزی نمیخواد بگی. بیا بریم کیکتو ببر که خیلیگشنمه روی یه نیمکت نشستیم به شمع ۲۲سالگیم نگاه کردم. از نبودن علی کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتی نمیدونستم اگه الان پیشم بود چیکار میکرد... _ کیکو میمالید رو صورتم و در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره، فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکردو نمیزاشت شمع رو فوت کنم. آهی کشیدم و بغضمو قورت داد. زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علی من باش من منتظرشم" شمع رو فوت کردم و کیکو بریدم... مریم مثل این بچه های دو ساله دست میزدو بالا پایین میپرید محسنی بنده خدا هم زیر زیرکی نگاه میکردو میخندید. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم که ناراحتشون نکنم مریم اومد کنارم نشست: خوووووب حالا دیگه نوبت کادوهاست - إ وا مریم جان همینم کافی بود کادو دیگه چرا ... وا اسماء اصل تولد کادوشه ها. چشماتو ببند حالا باز کن یه ادکلن تو جعبه که با پاپیون قرمز تزئین شده بود. گونشو بوسیدم، گفتم وااااای مرسی مریم جان _ محسنی اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: ببخشید دیگه آبجی من بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقه ی مریم خانومه، امیدوارم خوشتون ییاد. کادو رو باز کردم یه روسری حریر بنفش با گلهای یاسی واقعا قشنگ بود. از محسنی تشکر کردم. کیک رو خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. ازجام بلند شدم که محسنی با یه جعبه بزرگ اومد سمتم: بفرمایید آبجی اینم هدیه ی همسرتون قبل از رفتنش سپرد که بدم بهتون. _ از خوشحالی نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم . اصلا دلم نمیخواست بازش کنم تو راه مریم زد به بازومو گفت: نمیخوای بازش کنی ندید پدید... ابروهامو به نشونه ی نه دادم بالا و گفتم: بیینم قضیه ی خواستگاری محسنی الکی بود
🍂خونریزی شَدیدی داشت... داخِلِ اتاق ِ عمل ، دکتر اِشاره کرد که رو در بیارم تا راحت تر مَجروح رو جابه جا کنم... 🍃گوشه ی چآدُرم رو گرفت و بُریده بُریده گفت: "مَن دارَم میرَم که رو در نیاری..." چآدُرم تو مشتش بود که شد...:)🌷 به روایت پَرستارِ :) ♥️✨
بســـم رب الشهـــــ🌹ـــــدا و الصدیقین 🔰حضرت امـــــام خامنه ای (مدظله العالی) فرمودند:جلســــــــات بزرگداشت شهدا، ادامه‌ی شهادت است. ✅ در راستای زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا *ستاد یادواره شهیدان ابراهیم هــــادی؛ ابراهیـــم عشریه و محمدرضـــا شفیعی* تشکیل شده و در تاریخ بیست و دوم خردادمـــاه در شهر مقدس قــــم مراسمی به یاد این سه شهید عزیز برگزار می نماید لذا به همین منظور از بین *خـواهــــــــران* علاقه مند جهت خادمی افتخاری شهـــدا ثبت‌نام می نماید. خـــــــادمی آن پرستـــوهای عاشـــقی که با خــــون خود آرامش و عـزت و اقتدار را به ما هدیه کردند قلبی سرشــــــار از عشــــق به جهــــاد و شهـــادت میخواهـــد. 💟هر کـــه دارد هوس کـــوی شهـــــدا بســـــــم الله... جهت ثبت‌نام مشخصات و تخصص و علاقه مندی خود را به آیدی های زیر اعلام نمایید: @besm_rabalshohada @Xshahidegomnamefakkehvatalaeieh 🌹همه در این پویش مردمی همسنگران آسمانی سهیم باشیم.
هدایت شده از مجتبی سیاری
"هوالشهید" ✅ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای عزیز(روحی له الفداء): "باید یاد حقیقت و خاطره شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن،زنده نگه داشت" سلام علیکم؛ خداقوت ✔قابل توجه همه ی بزرگواران؛ ✅به حول و قوه ی الهی و عنایت و مدد شهیدان عزیز، برنامه ریزی شده مراسم یادواره شهیدان: 🌷جاویدالاثر ابراهیم هادی(هادی دفاع مقدس) 🌷جاویدالاثر ابراهیم عشریه (هادی مدافعین حرم) 🌷 محمدرضا شفیعی(هادی اسارت) در روز چهارشنبه مورخه ۲۲ خردادماه ۹۸ در شهر مقدس قم برگزار گردد. ✔از همه ی بزرگواران دعوت به همکاری می گردد تا پویش مردمی شکل گرفته و پیرو فرمایش ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای عزیز ( روحی له الفداء) آتش به اختیار در برگزاری این مراسم تمام توان خود را گذاشته و کمک و تلاش نمایند. ✅برای تامین هزینه های برنامه های فرهنگی، محتوایی، نمایشگاهی، پشتیبانی، پذیرایی و... این مراسم اعتبار و بودجه ای وجود ندارد.لذا دست یاری به سمت همه ی بزرگواران و خیرین داریم. بزرگواری فرمایید کمک های مالی خودتون را به شماره کارت ذیل واریز نمایید: ✔شماره کارت 6037697491931454 به نام فاطمه علی محمدی نزد بانک صادرات ✔ایدی ذیل جهت هماهنگی یا سوالی یا پیشنهادی یا موضوعی در خصوص مراسم یادواره: @Xshahidegomnamefakkehvatalaeieh ✅ستاد مردمی یادواره شهیدان هادی 🌿🌷⚘🌾☘⚘🍀🌳🌱🌿🌷
🌹یادنامه شهید حاج احمد کریمی حاج حسین یکتا: برا خدا ناز کن؛ شهدا برا خدا ناز میکردن. گناه نمیکردن ولی عوضش برا خدا ناز میکردن، خدا هم نازشونو میخرید! حاج احمد کریمی تیر خورد، رسیدن بالاسرش. گفت من دلم نمیخواد شهید بشم! گفتن یعنی چی نمیخوای شهید بشی؟! برا خدا داری ناز میکنی؟ گفت: آره؛ من نمیخوام اینجوری شهید بشم، من میخوام مثل اربابم امام حسین ارباً اربا بشم... . حاج احمد حرکت کرد سمت آمبولانس، بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزاد پناهم حرکت کرد. سه تایی باهم. یک دفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج احمد ارباً اربا شده. همه‌ی حاج احمد شد یه گونی پلاستیکی! دوست داری برا خدا ناز کنی خدا هم بخرتت؟ تو بخوای معشوق باشی، خدا هم عاشقت میشه. @raviannoorshohada
دختری به نام زهرا، بعد از حضور در کاروان های راهیان نور، مسیر زندگی اش تغییر و موسیقی را کلا از زندگی خود حذف کرد.