#اخلاق_شهدایی 🌹
یڪی از بچهها به شوخی پتو رو پرت ڪرد طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد تو سر ڪاوه . ڪم مونده بود سڪته ڪنم ؛ سر محمود شڪسته بود و داشت خون میآمد .
با خودم گفتم : الانه ڪه یه برخورد ناجوری با من ڪنه . چون خودم رو بیتقصیر میدونستم ، آماده شدم ڪه اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش رو بدم .
دیدم یه دستمال از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون ! این برخورد از صد تا سیلی برام سختتر بود !
در حالی ڪه دلم میسوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه حرفی بزن ، همونطور ڪه میخندید گفت : مگه چی شده ؟ گفتم : من زدم سرت رو شڪستم ، تو حتی نگاه نڪردی ببینی ڪار ڪی بوده !
همونطور ڪه خونها رو پاڪ میڪرد ، گفت : این جا ڪردستانه ، از این خونها باید ریخته بشه ، این ڪه چیزی نیست .
چنان من رو شیفته خودش ڪرد ڪه بعدها اگه میگفت : بمیر ، میمردم .
#سردار_شهید_محمود_کاوه
#درس_اخلاق
@raviannoorshohada
⭕️یك شب كه تعدادی از خلبانها مشغول خوردن شام بودن، صحبت از جنگ شد. یكی میگفت:
من به خاطر حقوقی كه به ما میدن میجنگم، یكی دیگه میگفت من به خاطر بنیصدر میجنگم.
یكی میگفت من به خاطر خودم میجنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران میجنگم.
شهید كشوری گفت:
"من هیچ کدوم از اینها رو قبول ندارم! و گفت: من به خاطر خدا میجنگم.
جنگ برای خداست، ما نباید بگیم كه ما به خاطر فلان چیز میجنگیم.
مگه ما بت پرست هستیم؟ ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام میجنگیم. اسلام در خطره نه بنیصدر.
اسلام در خطره، ما به خاطر اسلام میجنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است."
#شهید_احمد_کشوری
#درس_اخلاق
🌷 @raviannoorshohada
#خاطرات_شهید
بچّهها محاصره شده بودند....
نیروهای پشتیبانی نمیتوانستند کمک برسانند. همه تشنه و گرسنه بودند. «کارور» هرچه تلاش کرد و خودش را به آب و آتش زد تا بتواند لااقل کمی آب برای رفع تشنگی نیروهایش تهیّه کند، موفّق نشد. در همین لحظه، بچّهها «کارور» را دیدند که با قدمهای استوار به طرف «تپّههای بازی دراز» میرود. تیمّم کرد و روی یکی از تپّهها ایستاد. «تکبیره الاحرام» را با صدای بلند گفت و شروع کرد به #نماز خواندن. مدّتی طول کشید تا به رکوع رفت و چند دقیقهای طول کشید تا سر از رکوع برداشت و به خاک افتاد. نمازش که تمام شد، دستهایش را بالای سرش برد و چشمهایش را بست. نمیدانم با چه حالی، با چه اخلاصی، چگونه دعا کرد که در همان لحظه، صدای «الله اکبر» و فریاد شادی بچّهها به گوش رسید. باران، نم نم شروع به باریدن کرد...
#شهید_محمدرضا_کارور🌷
#درس_اخلاق
@raviannoorshohada
#درس_اخلاق
🍃 خداوند بندههایش را دوست دارد و چون دوست دارد،ایمانشان را حفظ میکند.
اگر صلاح دینش در این باشد که به او ثروت بدهد، ثروت میدهد.
دیگری با فقر به خدا میرسد،خدا او را فقیر میکند.
یکی با سلامتی مؤمن میشود،به او سلامتی میدهد.
یک نفر با بیماری به خدا میرسد،او را بیمار میکند.
✅ پس، در دنیا، نه بیماری موضوعیت دارد و نه سلامت، نه غنا و نه فقر.
همه این دادوستدها برای این است که به بندگی خدا برسیم.
انسان باید بفهمد که اولاً خدا ما را برای بندگی آفریده و هر چه در این دنیا به ما میدهد و از ما میگیرد، از روی حساب و کتاب است و بر اساس حکمت است.
👤 سید محمدمهدی میرباقری
@raviannoorshohada
🔸شهردار ارومیه که بود دو هزار و هشتصد تومان حقوق میگرفت. یه روز بهم گفت بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم،تا اگه آخرش چیزی اضافه اومده بدیم به یه فقیر.
🔹همه چی رو نوشتم از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان.
بقیه پول رو داد لوازم التحریر خرید و داد به یکی که میدونست احتیاج داره.
گفت: اینم کفارهی گناهان این ماهمون
🌹 شهیدمهدی باکری
#درس_اخلاق
http://eitaa.com/raviannoorshohada
#خاطرات_شهدا 📖 #نامحرم
من با احمد ، هم دوره و هم پرواز بودم . از سال ۱۳۵۳ در مرڪز پياده شيراز .
دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مےڪرديم و در همان روز ها ڪه در خدمت ايشان بودم ، مسائل عقيدتى را رعايت مےڪرد.
از نماز و روزه و فلسفہ دين ، خيلى حرف مےزديم. در همان مرڪز ، گرو هان ديگرى متشڪل از خانم ها ، آموزش نظامى مےديدند .
احمد توصيه مےڪرد بہ آنها نزديڪ نشويم . آن موقع ، حجاب خانم ها رعايت نمےشد و يگان ها هم در ڪنار هم خدمت مےڪردند و آموزش مى ديدند .
احمد به ما مى گفت : «ممڪن است در اين دنيا ، جواب ڪار ثوابى را ڪه مےڪنيد ، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب ڪارش را پس بدهيد و يا پاداش ڪار خيرتان را بگيريد . آن روز ، جواب دادن خيلى سخت است .»
🌹شهید_احمد_کشوری
#درس_اخلاق
http://eitaa.com/raviannoorshohada
#درس_اخلاق
🔻 حق با من بود. هر وقت فکرش را میکردم میدیدم حق با من بوده؛ ولی چیزی نگفتم. بالاخره فرمانده بود. یکی دو ماه هم بزرگ تر بود. فکر کردم «بذار از عملیات برگردیم، با دلیل ثابت میکنم براش.
📍از عملیات برگشتیم. حسش نبود. فکر کردم «ولش کن. مهم نیست. بی خیال»
📌پشت بیسیم صداش می لرزید. مکث کرد. گفتم «بگو حاجی. چی میخواستی بگی؟»
📍گفت: «فلانی! دو سال پیش یادته؟ فلان جا؛ حق باتو بود. حالا که فکر میکنم، میبینم حق با تو بوده. من معذرت میخوام ازت!»
#شهید_حسین_خرازی 🌷
@raviannoorshohada