#خاطرات_شهدا
ماشین را نگه داشت و پیاده شد ، دیدم زیر لب چیزی می گفت ، رفتم جلو و گفتم ،
حاج آقا مغفوری چیزی شده !؟
گفت ، خدایا مرا ببخش ، گناه بزرگی انجام دادم ،
گفتم ، آخه چه گناهی !؟ ، مگر چه کار کردی !؟
گفت ، سرعتم از 90 تا بیشتر بود ، آخه دستور دادند ماشین های سپاه سرعتشان بیشتر از 90 تا در ساعت نباشد !! ، ولی من سرگرم صحبت شدم و حواسم پرت شد ....
#شهیدعبدالمهدی_مغفوری
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
raviannoorshohada
#خاطرات_شهدا
وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم ، داشتم گریه می کردم.
در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که می گفت ، شهید قرآن می خواند.
یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است.
گفتم ، خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازه اش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن می آید.
وضو گرفتم ، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم ، رنگش مثل مهتابی نور می داد ، و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می رسید ، وقتی گوشم را نزدیک صورت و دهانش نزدیک کردم ، مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد ، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادمه در همان لحظه ای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را می خواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن می خواند...
#شهیدعبدالمهدی_مغفوری
📕 لحظه های آسمانی ، ص69
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...
@raviannoorshohada
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
با اورکت از خانه رفت بیرون
چند ساعت بعد که برگشت اورکت تنش نبود!
بانو پرسید :"با اورکت رفته بودی جا گذاشتی؟! تنت نیست سرما میخوری!...
لبخند قشنگش نشست روی صورت و گفت:
" قبلا تن من بود حالا تن کس دیگه!..."
بانو کمی نگاهش کرد و مبهوت پرسید:
" واضحتر میگی؟؟"
-الان حاج آقاتون دو دست کت و شلوار داره ؛
اگه یکیشو نگه داری بقیشو بدی به فقرا ،
چند نفر آدم مستمند هم استفاده میکند!...
#شهیدعبدالمهدی_مغفوری
http://eitaa.com/raviannoorshohada