eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
631 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
از آینده میترسم. علی پسره خوبیه اما.... دوباره از پرویی خودم خندم گرفت ،علی، در اتاق به صدا در اومد یه نفر اومد تو اول فکر کردم مامانه - تو همون حالت گفتم:سلام مامان سلام دختر بی معرفتم صدای مامان نبود سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد - إ سلاااااام زهرا تویی اینجا چیکار میکنی ؟ دستشو گذاشت رو کمرشو با لحن لوس و بچگانه ای گفت:میخوای برم - دستشو گرفتم و گفتم:دیوونه این چه حرفیه بیا اینجا بشین - چه خبر راستش ظهر بعد از اذان رو بروي مسجد داداشت آقا اردلان رو دیدم.. - خب خب گفت یکم مریض احوالی اومدم بهت سر بزنم.... اردلان گفت؟ - آره دیگه مگه مریض نیستی؟ دستمو گذاشتم جلوی دهنمو چند تا سرفه ای نمایشی کردم. دستم و گذاشتم رو سرمو گفتم چراااااا یکم ناخوش احوالم ... - آره معلومه اسماء رنگتم پریده هااا چیکار میکنی با خودت هیچی بابا یکم کارای دانشگاه و اینجور چیزا زیاد شده بخاطر همون - آها. خوب دیگه چه خبردرس و دانشگاه خوب پیش میره آره عزیزم درس و دانشگاه تو چی؟ - اره خدا روشکر خوب زهرا بشین اینجا برم دوتا چایی بیارم - نمیخواد اسماء زحمت نکش اومدم خودتو ببینم بابا چه زحمتی دو دقیقه ای اومدم.... گوشیمو از رو تخت برداشتم و رفتم آشپز خونه مامان داشت میرفت بیرون - سلام مامان سلام دختر تو میای نباید بیای سلامی چیزی بدی - ببخشید مامان سرم درد میکرد چرا چیزی شده؟ - حالا تو میخوای بری بیرون برو. آره دارم با خانمای همسایه میرم خرید واسه زهرا میوه اینا ببر - چشم مامان سریع شماره ی اردالان رو گرفتم - الو اردالان کجایی توواسه چی الکی به زهرا گفتی من مریضم سلام علیکم چه خبرته خواهر جان نفس بگیر - آخه این مسخره بازیا چیه در میاری اردلان إ چه مسخره بازی گفتم شاید دلت برای دوستت تنگ شده _ نخیر شما نگران چیز دیگه ای هستی. ببین اردلان من کاری نمیتونم بکنم گفته باشم، مامان باید با مادرش حرف بزنه بعد إ اسماء حالا تو آمارشو بگیر خواستگار اینا نداشته باشه - خیلی خب فقط تو بیا خونه به حسابت میرسم خدافظ چای رو ریختم و میوه و پیش دستی رو آماده کردم و زهرا رو صدا کردم. - زهراااااا بیا حال کسی نیست خونه به به اسماء خانم چه چایی خوش رنگی دیگه وقتشه هاااا - خندیدم و گفتم آره دیگه ...برو بشین رو مبل الان میام - چادرتم در بیار کسی نیست باشه _ خوب. چه خبر زهرا سالامتی - چقدر از درست مونده؟ یه ترم دیگه لیسانسمو میگیرم _ إ بسالمتی ایشالا ، نمیخوای ازدواج کنی دیر میشه هاااا.میمونی خونتون دیگه از دست مام کاری بر نمیاد چرا دیگه بخاطر تو از امروز بهش فکر میکنم - إ زهراااا مسخره بازی در نیار جدی نمیخوای ازدواج کنی؟ چرا خوب، ولی هنوز موردی که میخوام نیومده - مگه تو چی میخوای خوب اسماء جان برای من اعتقادات طرف مقابلم خیلی مهمه،تو خانواده ما ،فقط ماییم که مذهبی و مقیدیم خواستگارای منم اکثرا زیاد پایبند این اصول نیستند، سر همین قضیه هم ما با خالم اینا قطع رابطه کردیم _ إ چرا خالم خیلی دوست داشت من عروسش بشم ولی خوب منو پسر خالم اصلا بهم نمیخوریم. - آهان خب یادمه چندتا خواستگار مذهبی هم داشتی از همین مسجد خودمون.... اره ولی خوب اوناهم همچین خوب نبودن - واااا زهرا سخت گیریا بعد مامان به من میگه. - حتما منتظری از این برادرانی که شبیه شهیدان زنده اند بیان!!!
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------