eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
627 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ڪـاݩــال🌷ڪُــميـڶ
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎼🍃 🍃 🎞 زیباست اما از آن زیباتر است تن زیباست اما پرنده ی تن را میبیند ڪه در نهاده باشند... 💐
🔸مثل بچه ها زندگی میکرد خیلی ساده و به دور از تجملات. نمی پذیرفت درخانه حتی مبل🛋 داشته باشد؛ نه این که بخواهد به زهد کند و از روی تصنع باشد؛ روحیه اش😇 این طور بود! 🔹این اواخر در میدان روی چمن ها🌱 نشسته بودیم که پرسیدم: "با حقوق💰 پاسداری چطور میگذرد؟ " 🔸گفت: من راضی به گرفتن همین حقوق هم نیستم❌ دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و شغل برای نباشد!!
دلتنــگ که می شوی بهترین مأوا گلزار #شهدای_گمنام است #گمنامی شان ⇜غمهایت را محو میکند گمنامی شان ⇜ #زندگی را برایت حقیر می‌کند همان زندگی که برای دنیایت #آخرت را می دزدد آری آنجاست که کوچکی افکارت به #چشم_دلت دیده می‌شوند و تو می مانی و اندوهی ازسر آگاهی می روی تا دنیــا را در این #آرامگاه کوچک دور بریزی و کمی آخرت وام بگیری از #آنهاییکه تمام دنیا را به آخرت فروختند ⇜کاش قدر ارزنی از #عشقشان را بفهمیم! ⇜کاش همه چیز به زیبایی سادگیشان بود کاش ... #مانده‌ام_به_التماس_نگاهی #هیــــچ_ندارم @raviannoorshohada
👈 همه آرزومیکنن مثل #شهدا بمیرن !!... 👈 نه واسه چی مثل #شهدا بمیری ؟!...😳 👈 خب مثل #شهدا زندگی کن...😒 . 👈 #شهدا باید الگوی #زندگی باشن واسه ما نه الگوی مردن !!... @raviannoorshohada
در محضر شهید 8⃣3⃣ شهادت نوع #مرگ را عوض میکند #وقت مرگ را عوض نمی کند از مرگ نترسید جوری در #زندگی حرکت کنید که خداوند #شهادت را نصیبمان کند و از دنیا ببرد. 🍃در مسلخ عشق جز نکو را نکشند 🍂روبه صفتان زشت خو را نکشند #شهید_جواد_محمدی🌷 #شهید_مدافع_حرم @raviannoorshohada
بسم رب الزهرا(س) . 🍃تقویم را که ورق میزنم یاد و در هر روز نمایان است. به دست، رسیدم به ۱۴ فروردین. . 🍃دوباره سالروز یکی از های (س) است. نامش است و این خودش به منزله سعادت است، آخر مگر سعادتی هست بالاتر از شهادت؟ . 🍃راهکار شهادت زیستن است! آسمانی زیست، حتی شروع مشترکش هم آسمانی بود. . 🍃به وساطت بانوی ، خانم (س) زمینی‌اش را یافت. ولیکن پس از چند صباحی باهم بودن به دلبستگی دنیا پشت پا زد و با علم ، راهی دیار شد. . 🍃پس از دوبار حضور در در حین عملیات مستشاری درکمین نیروهای گرفتار شد و کرد تا انتهای عاشقی. . 🍃آری درست است که می‌گویند " هرکس که عاشق او شود خوب خریداری‌اش میکند" به مناسبت سالروز 📆تاریخ تولد: ۱ دی ۱۳۶۵ 📆تاریخ شهادت: ۱۴ فروردین ۱۳۹۵حلب سوریه @raviannoorshohada
. ❣ 🔹 ، ؛ یک دورِ باطل دور : کار،استراحت،خوردن ،خوابیدن.. همین و بس !! 🔸 بهتر است کمی فکر کنیم ما برای شناختن افراد چیست ؟ مثال می زنم ، آیا وقتی شما به می روید ،چه می پرسید؟ 🍃 می پرسید که آیا شما آدم باهوشی هستید؟ باشهامت هستید؟ چه مقدار و اصالت دارید؟ چه مقدار را درک کرده اید؟ چه مقدار در تاریخ و اقتصاد و جامعه شناسی و انسان شناسی و تفسیر و مطالعه دارید؟ معلوماتتان چقدر است؟ و.... هرگز!! درست همانگونه می اندیشیم و همانگونه انتخاب می کنیم که بما تحمیل کرده ! 💠 معیار شده از می آید، اما خود نمی دانیم و نمی فهمیم و خیال می کنیم که و فکرمان است.. 🌷 در صورتیکه اندیشه ای که بما می خواهد بدهد درست آن است و با آن در کامل است .. 🔸 و اصلا اندیشه ی تربیتی قرآن برای از بین بردن چنین ارزش ها و و و برداشت ها و چنین شناختی است نسبت به زندگی وسایل مادی نیازها ،آرزوها ،خواست ها،ایده آل ها و.. 🔹 وما تمام تلاش مان و ناراحتی هامان و رنج ها وحتی نوع احساس هامان در این است که بهتر زندگی کنیم ،به جای به اینکه چگونه باید زندگی کنیم و چرا؟ یعنی چه ؟ برای چه؟ اصلا می کنیم؟ 🔴 و به این ها نداریم ،چرا که نتوانستیم از دهیم .. از لجن زندگی خلاصه شده در .. 🌷 🌷 ۱۳۵۶ . http://eitaa.com/raviannoorshohada
به سبک شهدا # شهید مهدی زین الدین ⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘ http://eitaa.com/raviannoorshohada
بچه‌ها را جمع ڪرد و گفت: «برادرانم! این مأموریت ڪه قرار است ان شاءالله انجام دهیم، نامش است. ڪسے ڪه عاشق شهادت نیست، نیاید! بقاے جامعه اسلامے در سایه شهادت، ایثار، تلاش و مقاومت شماست. اگر درچنین شرایطے از خودمان نگذریم و به جهاد نپردازیم، ذلت و انحطاط قطعے خواهد بود.» 🌷🕊🌷🕊🌷 زمانے فرا مے رسد ڪه تمام مے شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم مے شوند: 1⃣ دسته اے به مخالفت با گذشته خود بر مے خیزند و از گذشته خود مے شوند 2⃣ دسته اے راه بے تفاوت مے گزینند و در مادے خود غرق مے شوند و همه چیز را فراموش مے ڪنند. 3⃣ دسته سوم به گذشته خود وفادار مے مانند و احساس مسئولیت مے ڪنند ڪه از شدت مصائب و غصه ها ،دق خواهند ڪرد پس از خدا بخواهید ڪه با وصال از عواقب زندگے بعد از در امان بمانید 🎋 نوشته اے از شهید شهید 📅تاریخ تولد: ۱۳۳۴/۹/۱ 📅تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۶ 🗺محل شهادت : جزیره مجنون عراق 🗺محل دفن: مفقود الاثر .. -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------