#دلــــــ💔ــــــنـوشــــــتـــه
🔶وقتی #چفیه می اندازم انگشت هایشان را به سویم میگیرند…👈
🔷وقتی #بسیج می روم نگاه هایشان امانم نمی دهد…👀
♦وقتی عکس #حضرت_آقا را روی صفحه گوشی یا لپ تاپم میگذارم
به اعتقاداتم توهین میکنند…😔
🔶وقتی بی تابی #مناطق_جنوب را میکنم بی تابی ام را به سخره میگیرند…😣
🔷وقتی راهی #مزار_شهدا میشوم می خندند به علاقه هایم…😞
♦وقتی در برابرشان بحث هم میکنم جوابم را فحش میدهند…😟
🔶وقتی میخواهم حرفی بزنم هم کاری میکنند که سکوت را برگزینم…
🔷وقتی غصه ی غصه های امامت را میخوری
غصه هایت را با حرف هایشان دوچندان میکنند…😓
و…
🔘دیگر قلمم عاجز است از توصیفشان…عجب جماعتی هستند این جماعت…😔
و حال که اینگونه هستند بگذار برایت بگویم که
✔همرنگ این جماعت شدن #رسوایت میکند…😞
♻حال که این جماعت را شناختی بگذار قافیه ها را عوض کنیم…👌
🔳خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو…
و
🔘خواهی نشوی رسوا همرنگ #شهیدان شو
که رنگشان بی رنگیست…🌸
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾•┈┈•
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
#چفیه
🍃{ جاے خالے عکس یک #شهید }🍃
در کمدش را که باز کردم
دیدم تمامِ پشت در را با عکسهاے شهـ🕊ـدا پر کرده!
و بالایشان نوشته👇
《اے سروپا، منِ بے سروپا، خودم را کنار عکس #شهیدان پیدا کردم.》
خوب که دقت کردم اندازهے جاے یک عکس روے در کمدش خالے بود😕
گفتم عکس یکے از #شهدا رو اینجا بزن، این جاے خالے قشنگ نیست💔...
محمد گفت : آنجا جاے عکس خودم است😔 ...!!
#شهیدمحمدغفارے 🌷
#بهروایتبرادرشهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل #چفیه انداختن امام خامنهای از زبان "سردار سلیمانی"🔴
@raviannoorshohada
روز خواستگاری درمورد درسم پرسید و اینڪه دوستدارم چه رشتهای را ادامه بدهم؟خودش حقوق میخواند گرایش ثبتی...📖
گفتم: میخواهم علوم سیاسی بخوانم.
پرسید: #جناحی ڪه عمل نمیڪنی؟😑
گفتم:یعنی چه؟😕
گفت:یعنی به سمت گروه خاصی بروی...⚠
گفتم:نه اصلاً❌
ادامه داد ڪه دوستدارم همسرم #ولایی و رهبری باشد❤
این حرفش خیلی به من برخورد
قبلا برای آقاسیدعلی نامه نوشته بودم و ایشان هم جواب نامه را با یڪ #چفیه برایم فرستاده بودن😍🌙
جعبه رو درآوردم و گفتم این هدیه از طرف مقامرهبریست!😏
من مریدِ رهبرم😎✋
شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده
@raviannoorshohada
برشی از #کتاب قصه دلبری
(شهید محمدخانی به روایت همسر)
دلـداده ی اربـاب بـود
درِ تابـوت را بـاز ڪردند ایـن #آخـرین فرصـت بـود.بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل #قبـر.
بدنـم بیحـس شـده بـود، #زانـو_زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده بـود . بایـد #وصیـتهای محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام میدادم.
پیـراهـن #مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم.همـان که #محـرم_ها می پوشیـد. یڪ #چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم میلرزیـد .
بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی #بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با #وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور #گردنـش.
جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« میخواسـت بـراش #سینـه_بزنـم ؛ شـما میتونید؟!یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید.
دسـت و پایـش را گـم کـرد. نمیتوانست حـرف بـزند؛چـند دفعـه زد رو سینـه #محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود.
نمیدانم #اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:« #خودت بگـو » نفسـم بالا نمیآمد .
انگار یڪی چنـگ انداختـه بود و #گلـویم را فـشار میداد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم.گفتــم :
از حـرم تـا قـتلگـاه
#زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد #حسـیـن ؛
زینـب صـدا میزد حسـیـن ...
سینـه میزد برای محمـدحسیـن،شانـه هایـش تکـان میخورد. برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند ؛همـه را #انجـام_دادم ؛ خـیالـم راحـت شـد . پیـشِ #پـای_اربـاب تـازه سینـه زده بـود ...
#شہید_محمـدحسین_محمدخانی
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------