🌷🕊☘♥️☘🕊🌷
🌻سیده خانم مادر شهیدی است که دلش هنوز با پسرش است، پسرش محمد 22 فروردین 1362 پرکشید سمت آسمان و جاویدالاثر شد.
🕊جوانی که سال 61 وقتی رفت جبهه 17 ساله بوده و وقتی شهید شده 18 ساله. محمدرضا هنوز هم همان جوان 18 ساله است.
گذشت روزگار، فقط سیده خانم را پیر کرده، صورتش را چروک انداخته و سوی چشمهایش را کمتر کرده. اما حریف عشق این مادر به فرزندش نشده، همین است که سیده خانم، قطعه شهدای گمنام را رها نمیکند، همیشه اینجاست و بساط عشق و عاشقیاش برپا.♥️
🥀سیده خانم هم مثل خیلی از مادران شهدای جاویدالاثر، دلش یک سنگ مزار میخواسته، مزاری که یک تکه استخوان هم که شده از جوان رعنایش، در آغوش داشته باشد.
⚘🥀⚘🥀⚘🥀⚘
به ارواح طیبهی شهدای گمنام
و به چشم ها و دل های منتظر پدران و مادران و همسران آنان سلام و درود میفرستیم و فضل و رحمت فزایندهی پروردگار را برای همهی آنان مسألت میکنیم.🌹
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است
تیغ بارد اگر آنجا که بوَد جلوهی دوست
تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است
تنِ بى سر عجبى نیست گر افتد روى خاک
سرِ سربازِ ره عشق به پیکر عجب است
#شهیدرضااسماعیلی
#اولینذبیحفاطمیون
#یادشهدابه دلخواه صلوات
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🏷|شهید محمدحسین یوسف الهی :
(حسین آموخت که مرگ سیاه،سرنوشت شوم مردم زبونی است که به هر ننگی تن می دهند تا زنده بمانند. چه؛ کسانی که گستاخی آن را ندارند که شهادت را انتخاب کنند،مـــرگــــ آنان را انتخاب خواهد کرد.)
🔻بخشی از دست نوشته شهید حسین یوسف الهی
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
تکفیری ها دورتادور قلعه حلب خندق کنده بودند
حاج قاسم گفت:باید از قلعه بازدید کنم
همه نگران شدیم
از تونل رفتیم،حاجی از قلعه بازدید کرد برگشتیم. آنجا پیش بینی کرد طی دو سه روز آینده، حلب آزاد شود. آن موقع هنوز نصف شهر در اشغال بود. اما دقیقاً چند روز بعد حلب آزاد شد
#به_یاد_فرمانده
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 میشه شما رو بغل کنم؟
🔹حلما، دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 بدون تعارف با خانواده سردار #شهید_علی_آقا_زاده
🔸️دختر شهید: بعد از شهادت سیدرضی به بابا گفتیم شهید بعدی کیه؟
🔸️بابا سرشُ پایین انداخت و خندید.
🔸️آبجی زهرا گفت: بابا! اونایی که سرشون پایین میندازن و میخندن، شهید میشن؛ مامان گفت: زهرا! بس کن...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
یهدوستِخارجیداشتیمڪهمیگفت:
ببینسیّدعلیڪیهڪه
ژنرالسلیمـٰانیسربـٰازشه...!:)🤎☁️
#مقآم_معظم_دلبرے
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
سلام بر روح خدا
نجات دهندهی ما از عصر حاضر
عصر ظلم و ستم
عصر کفر و الحاد
عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعیاش ...
عزیزانم شبانه روز
باید شکرگزار خدا باشیم ..
بایستی محتوای فرامین امام را
درک و عمل کنیم
تا بلکه قدری از تکلیف خود را
در شکرگزاری بهجا آورده باشیم ..
شهید #مهدی_باکری
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷🕊🍃
آیین دل تو، مهربانیست شهید
در سینه، بـهار جاودانیست شهید
هر لحظه نگاهت به دلم میگوید
عشق تو دلیل زندگانیست شهید
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
#یک_خاطره_ناب
زدیم بغل وقت نماز بود ...
گفتم: «حاجی قبول باشه »
گفت: «خدا قبول کنه انشاءالله »
نگاهم کرد. گفت: «ابراهیم!»
نگاهش کردم ، گفت :
نمازی خوندم که در طول عمرم
توی جبهه هم نخوندم...
گفتم حاجآقا شما همه نمازهاتون قبوله.
قصهاش فرق میکرد. رفته بود کاخ کرملین
قرار داشت با پوتین، تا رئیسجمهور روسیه
برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد.
اذان و اقامه اش را گفت، صدایش پیچید
توی سالن... بعد هم ایستاد به نماز....
همه نگاهش میکردند. میگفت : در طولِ
عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده.
پایان نماز پیشانیاش را گذاشت
روی مُهر به خدای خودش گفت :
« خدایا اینبود کرامت تو، یه روزی
توی ڪاخ ڪرملین برای نابودی اسلام
نقشه میکشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی
اومدم اینجا نماز خوندم.»
راوی : ابراهیم شهریاری
📚 کتاب سلیمانی عزیز ص ۱۰۹
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌹فرازی از وصیت نامه #شهید سعید سامانلو
🌹به نام خالق هستی همان که از کودکی مرا پروراند و عاشق خود ساخت. همان آقائی که گاهی اوقات به قدری دلم برایش تنگ می شود که می خواهم قالب تهی کنم. همان مولایی که از بنده نوازی او بی حد و حصر خجل وشرمسارم. در خرد سالی به شفاعت اربابم ثامن الحجج امام رضا علیه السلام عمری دوباره بخشید و از مهلکه های بزرگی نجاتم داد که مجال بازگو کردن آنها نیست بهر حال آقای من مولای من در حسرت نظر به وجهت می سوزم و امیدوارم مرا به این دیدار لایق بدانی.
سالروز شهادت 🕊
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
سر شب تا به سحر گوشه زندان چه کنم
دل آشفته چو گیسوی پریشان چه کنم
گاه پروانه صفت سوختم از هجر رضا
گاه چون شمع مرا سینه سوزان چه کنم
🏴 شهادت امام موسی کاظم(ع) تسلیت باد
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
💐 #مجید_بربری 💐
زندگی داستانی حُرّ مدافعان حرم
شهید مجید قربان خانی
✨به جای مقدمه:
سلام آقا مجید،سلام برادر،نه،بگذار مثل خانواده ات صدایت کنم،سلام داداش مجید،
داداش مجید،پهلوان ها فقط توی افسانه ها نیستند. قهرمانان این روزها،همان آدم های ساده دیروزند.همان آدم هایی که چقدر ساده از کنارشان گذشته و میگذریم و آن ها چه ساده تر،از دنیای ما دل میبُرند.تو قهرمان این شهر و محله بودی و هستی و شاید کمتر کسی،به پهلوانی ات پی برده باشد.
قصّه تو قصه کوچه پس کوچه های یافت آباد است.قصه تو از آن قصه هایی بود که ما بارها با چشم های ظاهر بین مان،درباره ات قضاوت کرده بودیم.اما تو صدای((هل من ناصر ینصرنی))حسین ع را که شنیدی،تمام جاده را با سر دویدی،تا از قافله عقب نمانی.تو وقتی یک باره کوله بارت را بستی،هیچکس نمی دانست در سرت چه میگذرد. اما تو تصمیمت را گرفته بودی،پس قید دنیای پشت سرت و همه آرزوهایت را زدی.حتی جیب هایت را هم خالی کردی که سبک تر بروی،تا یک محله و یک نسل را رو سفید کنی.قصه تو قصه این روزهای بچه های (یافت آباد )تهران است و عکس هایت ،زینت کوچه هایی است که کودکان خردسالش،هنوز به امید آمدنت ،اسباب بازی هایشان را توی کوچه بساط میکنند.هنوز با دیدن ماشینت،که تو دیگر سوارش نیستی،شادمانه بالا و پایین میپرند. حتی به امید آمدنت برایت نامه مینویسند.در مقابل،بزرگترها مدام از خود میپرسند،
راستی!چه چیزی مجید را با خودش برد؟
مادرت،هرروز،خطی تازه،کنار چین های صورتش می نشیند و پدر هرروز که میگذرد،موهایش سفید و سفیدتر میشود.
انگار دارد به زبان حال میگوید:
((موی سپید را فلکم رایگان نداد...))
بچه مشتی محله! نمیدانم بدنت کی برمیگردد،تا این همه دوری و درد تمام شود.هنوز که هنوز است،مادرت نیمه شب ها،دل آشوب تا سرکوچه می آید،به خیال آن که همین شب هاست که برگردی،ولی کدام برگشت،کدام آمدن؟!
و در آخر از خانواده و دایی های شهید تشکر میکنم،که در خلق این اثر یاری ام کردند.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
💐#مجید_بربری
#قسمت_1
حلب، الحاضر،خان طومان،۱۳۹۴/۱۰/۲۱
ساعت سه چهار بعدازظهر، دود و مه غلیظی همه جا را گرفته بود.نم نم باران،سوز سرما را چندین برابر میکرد.بوی خون و خاک ،کم کم به مشام میرسید،پای هرکدام از سنگرهای کوچک یک متری،که با تکه های سنگ ساخته اند،بیست سی متر گود بود.مجید روی تپه ای نزدیک یکی از سنگرها،آرام و بی حرکت خواب بود.نه،خواب نه!چیزی شبیه خواب.در تمام روزهای قد کشیدنش ،شاید اولین بار بود که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش،دیده میشد. دست ها و صورتش گِلی بود.انگشتری را که شب قبل،از حسین امیدواری گرفته بود،هنوز توی انگشت داشت.صدای شلیک تیرها و انفجار نارنجک ها،همچنان فضای آسمان را پر میکرد.از رگبار تیرها،بدجوری گوش آدم تیر می کشید.صدا به صدا نمیرسید. همهمه بی سیم های رها شده و بی صاحب ،از جای جای دشت می آمد:(بچه ها عقب نشینی کنید،بکشید عقب!).
کسی نمیتوانست مجید را حرکت بدهد،کاج های سبز و زیتون های خشک دشت،کم کم خیس باران می شدند.سیزده نفر از بچه ها شهید شده بودند و چند نفری هم مجروح.مرتضی کریمی با آن بدنِ اربا اربا،یک تنه عاشورایی به پا کرده بود.برای خیلی ها از قبل روشن بود.که مجید و چندتا از بچه ها،فردایی نخواهند داشت .این را از چهره و آرامش شب آخرشان ،حدس زده بودند.... و همین طور هم شد.
#داستان_زندگی_شهید_مدافعحرم
#مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_2
سرنوشت شهید مدافع حرم مجید قربانخانی. حرّ مدافعان حرم 🌸🌿
تهران-۹۴/۱۰/۲۲
خبرهای ضد نقیضِ خان طومان،در فضای مجازی و بین مردم پرشده بود. یکی میگفت بیست تا شهید دادند،دیگری میگفت نه،پنجاه تا،کسی هم میگفت:اصلا شهید ندادند.در این همهمه شایعه و حقیقت ،مهرشاد دایی کوچک مجید،اولین کسی بود که فهمید.رفیقش در پارکینگ دادسرا گفته بود:
_میگن دیروز ده دوازده نفری،توی سوریه شهید شدن.
_واقعا؟این همه!حتما عملیات بوده.
_این پسره را می شناسی توی یافت آباد،محله خودمون قهوه خونه داشت؟خیلی شلوغ پلوغ بود،با نصف محل هم سلام و علیک داشت.اولِ بچه خفن ها بود و آخر صفا و مرام.
دل مهرشاد ریخت.با خودش گفت:(توی یافت آباد کسی جز مجید،با این خلقیات نداریم). همه خاطرات خواهرزاده،جلوی چشمش قطار شد،از اولین روزهای بچگی شان،تا همین اواخر که کمی سرسنگین شده بود.نبودن مجید،چقدر سخت و نفس گیر بود.مهرشاد حالش بد شد.تا چنددقیقه چیزی نمی فهمید.با آب قند و تکان و سیلی ،کمی حالش جا آمد.گلویش خشک شده بود و زبانش نمی چرخید.با این حال،فوری گوشی را برداشت و شماره پدر مجید را گرفت:
_الو آقا افضل کجایی؟چه خبر از مجید،زنگ نزده؟
_الحمدلله خوبم،اتفاقا دیروز زنگ زد،باهم صحبت کردیم.ضمنا گفت شاید تا سه چهار روز ،نتونم زنگ بزنم. یه وقت بلند نشید راه بیفتید این طرف و اون طرف،این گردان و اون گردان!
_آقا افضل!مگه قرار نبود سر یه هفته مجید رو برگردونن،چرا خبری ازشون نیست؟
_نمیدونم والله، حتما برمیگردونن.
مهرشاد به یکی از رفقای نظامی اش زنگ زد و آنجا بود که دستش آمد،خواهرزاده اش شهید شده.دیگر پاهایش توان نداشت.دو دستی محکم به سرش و مثل بچه های دوساله،زار زار افتاد به گریه😭
می دانست دیگر مجیدی،وجود نخواهد داشت.اما افضل و آبجی مریم،هنوز نمیدانستند پسرشان شهید شده.مثل مرغ سرکنده بودند.دل هر دو،مثل سیر و سرکه میجوشید.دلشوره رهایشان نمیکرد.مهرشاد دلواپس خواهر بود.((خدایا!حالا آبجی ام بعد از مجید چه می کنه؟افضل چی...،روزهای سختی در انتظارشان است )).
#داستان_زندگی_شهید_مدافعحرم
#مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
قهربودیم درحال نمازخوندن بود.
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم.
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن
ولی من بازباهاش قهربودم!
کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تمام،نمازش تمام، دنیا مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!
بازهم بهش نگاه نکردم
اینبارپرسید: عاشقمی؟
سکوت کردم..
گفت:
#عاشقم_گر_نیستی_لطفی_بکن_نفرت_بورز
#بی_تفاوت_بودنت_هرلحظه_آبم_میکند
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟
گفتم:نه
گفت:
#لبت_نه_گوید_و_پیداست_میگوید_دلت_آری....
#که_اینسان_دشمنی_یعنی_که_خیلی_دوستم_داری
زدم زیرخنده، و روبروش نشستم
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم.. خداروشکرکه هستی ..
(روایت عاشقانه از همسر شهید عباس بابایی)
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷🕊🍃
کتاب چشمانت را
ورق میزنم؛
و از هر صفحهاش،
راهی به آسمان میجویم.
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
شهید آوینی:
«مکه برای شما، فکه برای ما. بالی نمیخواهم، با همین پوتینهای کهنهام میتوانم به آسمان بروم.»
▫️۱۷ بهمن سالروز آغاز عملیات والفجر مقدماتی و یادآور رشادت دلاورمردانی است که در غربت و مظلومیت و تشنگی در فکه جنگیدند و به شهادت رسیدند.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم قدیمی از سخنرانی شهید همت پیش از عملیات والفجر مقدماتی
فیلمبردار؛ ابراهیم حاتمیکیا
《بهمناسبت ۱۷ بهمن سالروز عملیات والفجر مقدماتی》
شهید #ابراهیم_همت
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
#سیره_شهدا🕊
🍃بسیار پرکار بود به قولی آچار فرانسه بود تا جایی میدید کاری روی زمین مانده، دست میگرفت و به بهترین شکل پایان میداد.در تفکرات دینی و سیاسی خودش محکم و راسخ بود و تحت تأثیر افکار و تبلیغات دیگران قرار نمی گرفت.
🍃به شهدا خدمت می کرد و ارادت خاصی به شهدا، مخصوصاً شهدای گمنام داشت دوست داشت اطرافیان را شاد کند، می خندید و می خنداند و در اکثر مواقع شاد و سرحال بود...
#شهید_عبدالصالح_زارع
#سالروز_شهادت
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💐#مجید_بربری #قسمت_2 سرنوشت شهید مدافع حرم مجید قربانخانی. حرّ مدافعان حرم 🌸🌿 تهران-۹۴/۱۰/۲۲ خبر
💐#مجید_بربری
#قسمت_3
شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
شب۹۴/۱۰/۲۱
شب عجیبی بود،عمو سعید مثل همیشه،برای شناسایی میرفت. فردا موعد عملیات بود.عمو سعید هرشب که میرفت،امیدی به برگشتش نبود.موقع رفتن،مجید سرکوچه آتش درست میکرد. عمو سعید که از کوچه رد میشد،مجید میپرید جلو و چنددقیقه ای ،او را به حرف میکشید:
_چاکر حاج سعید!عمو بریم؟
_کجا مجید جون؟
_اِ عمو سعید!همون جایی که میری شناسایی دیگه!خودت گفتی امشب خواستم برم،تو رو هم با خودم میبرم. به همین زودی یادت رفت؟
_نه مجید جون،نمیشه تو را ببرم.ان شاالله عملیات بعدی.
آن شب مجید،جلوی عمو سعید نپرید.آرام پای دله ء آهنیِ آتش ایستاده بود.کلاهش را تا نزدیک چشمانش پایین کشیده بود و گاهی با آتش ور میرفت.مجید و عمو سعید باهم دست دادند.حسین امیدواری هم از راه رسید.مجید شیطنتش گل کرد.
_حسین،حسین،حسین!
حسین پسری آرام و سربه زیر بود،درست نقطه مقابل مجید.بچه ها میگفتند:حسین خواب شهادت خودش و بقیه را دیده است.
_حسین انگشتر را از دستش درآورد،نگاه معنی داری به آن انداخت.
_مجید جون!بی خیال شو.
_چشم منو بدجوری گرفته.
_بیا دادمش به تو،ولی تو هم انگشتر را بده به یکی،دست خودت نکن!
مجید ذوق زده انگشتر را از حسین گرفت.
عمو سعید رو به حسین کرد و یواشکی پرسید:برای چی انگشترت رو به مجید دادی؟
_عمو سعید صداش رو درنیار!این انگشتر نه به من وفا میکند،نه به مجید.دادمش که مجید بده به کسی دیگه،تا نیفته دست دشمن..😔عمو سعید هاج و واج به بچه ها نگاه می کرد.یعنی قرار بود فردا چه خبر شود؟حسین رفت و مجید با انگشترِ توی دستش، کنار عمو سعید ماند.
_عمو سعید امشب شب آخره،من رو هم با خودت ببر!
_مجید جون،فردا عملیات داریم، باید زود برم.بمونه عملیات بعدی.من هیچ کی رو با خودم نمیبرم، فقط تو رو،دو تایی باهم میریم.عمو سعید قولش را داد و بعد پرسید:مجید !یه چیزی بگم؟
_چاکریم عمو جون!بفرما.
_مجید!داریم به عملیات نزدیک میشیم،ترسیدی؟
_نه عمو سعید،ترسِ چی،داش مجید و ترس؟
_مجیدجون!عجیب امشب ساکتی،من به مجیدِ به این آرومی رو تا حالا ندیده ام.نمیدونم چرا ،چه خبر شده که داداش مجید ما رو آروم کرده؟
_نه عمو سعید،چیزی نیست.خیالتون راحت.😔
مجید این را گفت و ادامه داد؛
_راستی حاجی! نمیدونم با این دردسری که برا خودم درست کردم،چی کارکنم؟
عمو سعید یک آن جا خورد پرسید:
_چی داری میگی؟دردسر چی؟
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
💐#مجيد_بربری
#قسمت_4
حرّ مدافعان حرم،شهید مجید قربانخانی✨
مجید به جای جواب،آستینش را بالا زد.روی دستش خال کوبی عجیبی بود.عمو سعید تا به حال ندیده بود.شنیده بود بین بچه ها،کسی هست که خال کوبی دارد،اما فکرش را هم نمیکرد آن آدم،مجید با حال و با مرام باشد.
_هیچی مجید جون،کاری نمیخواد بکنی!
_نمیدونم چی کار کنم.ابروم رو برده.
_ناراحت نباش،خداوند توبه پذیره،خدا می بخشه،اگه نبخشیده بود که اینجا نبودی،مدافع حرم نمی شدی.قدر جایی رو که هستی بدون.اصلا فکر این رو که خدا تو را نبخشیده،نکن.چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟
_خدایا!یا پاکش کن،يا خاکش کن!
_مجید،به خدا قسم پاک شده،باور کن!
عمو سعید خداحافظی کرد و رفت،به سمت تو تویاتی که از قبل منتظرش بود.چند قدم رفت و ایستاد.دستی برای مجید تکان داد و دوباره خداحافظی کرد.توی آن ظلمات شب،تنها نور چراغ های ماشین بود که غلظت تاریکی را گرفته بود.حاج سعید در ماشین را که بست و خواستند راه بیفتند،صدای مجید را شنید که پرده ی شب را می شکافت و پیش می آمد:
_حاج سعید،حاج سعید،عمو سعید!به مولا قسم خودت فردا میبینی این درد سر رو،هم خاکش میکنن،هم پاکش می کنن!
مجید از بین تجهیزات،چراغ قوه ای را که پیدا کرده،به پیشانی اش بسته بود.توی تاریکی شب،برای شوخی و خنده،به اتاق مرتضی کریمی آمد.با ادا و اطوارش که وارد اتاق شد،برای شوخی و خنده،به اتاق مرتضی کریمی آمد.با ادا و اطوارش که وارد اتاق شد،صدای خنده ی بلند بچه ها،تا چند اتاق دیگر هم رفت.همه به کار مجید میخندیدند و او هم نور چراغ را،تیز میکرد توی چشم بچه ها.از خنده،غش و ریسه میرفتند.شلوغی و هیاهو،اتاق را پر کرده بود.چند دقیقه ای نگذشته بود،که حال و هوای اتاق عوض شد.هيچکس نفهمید چه شد که بحث به روضه کشید.مرتضی کریمی میخواند و بقیه گریه می کردند.مجید،کارش از ضجه و جیغ هم گذشته بود.عربده می کشید،((لبیک یا زینب))میگفت و عینهو ابر نیسان،اشک میریخت. آن قدر صدای گریه بچه ها،بالا گرفته بود که بیشتر رزمنده ها،از اتاق شان بیرون آمدند.پشت اتاق مرتضی کریمی ازدحام بود.از هم می پرسیدند؛(خدایا چه خبر شده).حسین امیدواری بی صدا و آرام،در اتاق را باز کرد و با همان نگاه آرام و محجوبش،تک تک بچه ها را از نظر گذراند.یکی از داخل صدا زد:
_حسین جان!تو هم بیا تو،بیا استفاده ببر برادر!
_حسین در را تمام باز کرد و آمد توی اتاق.آرام گوشه ای نشست و شانه هایش شروع کرد به لرزیدن.
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مهدی چهل روزه بود که دایی شهیدش را از والفجر مقدماتی آوردند
امروز سالروز شهادت سیدحسین میرصیفی در عملیات والفجر مقدماتی است. شهید میرصیفی که در ۱۷ سالگی به شهادت رسید، دایی شهید محمدمهدی لطفی بود.
به گفته مادر شهید لطفی؛ محمدمهدی از وقتی که دست چپ و راستش را از هم تشخیص داد، شروع به تحقیق درباره دایی شهیدش کرد. عکسهایش را جمعآوری میکرد. نوشتههایش را میخواند و خیلی به داییاش علاقهمند بود.
محمد مهدی زمان شهادت داییاش چهل روزه بود اما در ۳۱ سالگی در راه مبارزه با اسرائیل به شهادت رسید ..
شهید #محمد_مهدی_لطفی
شهید #سید_حسین_میر_صیفی
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
اگر در اسامی افرادی که زندانهای مخوف و منحوس پهلوی را درک کردهاند، گذری کنید نام خواهر و برادری به چشمتان خواهد خورد به نام مراد و حمیده نانکلی. مراد یکی از اسطورههای شهید مبارزه علیه طاغوت بود
من ۱۵ سال داشتم که سال ۵۳ ساعت یک نیمه شب توسط ساواک دستگیر شدم. آن شب یک ساعت بعد از ورودم شکنجه آغاز شد. یک شکنجه اصلی که کلا هر کسی اول که وارد میشد، تخت را داشت. یعنی روی تخت میبستند دو دست از بالا و دو پا از پایین و با کابل به کف پا میزدند و همه آن را داشتند و بعد بستگی به سبک و سنگین بودن پرونده داشت و بعد شکنجهها فرق میکرد. مثلا خانم دباغ و خانم سجادی سوزاندن با سیگار را چندبار تجربه کردند. روی نقطههای حساس بدن آتش سیگار را خاموش میکردند یا ناخن را میکشیدند. ناخن چسبیده را چطور میتوانستند بکشند؟ سوزن ته گرد را زیر ناخن رد میکردند، دو تا سه تا زیر هر ناخن!
بعد با فندک یا شمع این سوزنها را داغ میکردند، سوزن که داغ میشد حرارت زیر ناخن میرفت و باعث عفونت ناخن میشد، بعد ناخن میافتاد. برای همین آنهایی که ندیدند، میگفتند ناخن را میکشیدند، ولی اصلش به همین صورت بود.برادر خود من به خاطر ضربهای که خورده بود کلا کاسه چشمش تخلیه شد. عکسش در موزه عبرت هست؛ فکش شکسته، دندانهایش ریخته و جمجمه ترک خورده است. آخرین ضربهای که میزنند به قلبش میزنند که باعث ایست قلبیاش میشود.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------