eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
634 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
یه‌دوستِ‌خارجی‌داشتیم‌ڪه‌می‌گفت: ببین‌سیّدعلی‌ڪیه‌ڪه‌ ژنرال‌سلیمـٰانی‌سربـٰازشه...!:)🤎☁️ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
سلام بر روح خدا نجات دهنده‌ی ما از عصر حاضر عصر ظلم و ستم عصر کفر و الحاد عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی‌اش ... عزیزانم شبانه روز باید شکرگزار خدا باشیم .. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل کنیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری به‌جا آورده باشیم .. شهید -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌷🕊🍃 آیین دل تو، مهربانیست شهید در سینه، بـهار جاودانیست شهید هر لحظه نگاهت به دلم می‌گوید عشق تو دلیل زندگانیست شهید -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زدیم بغل وقت نماز بود ... گفتم: «حاجی قبول باشه » ‌گفت: «خدا قبول کنه ان‌شاءالله » نگاهم کرد. ‌گفت: «ابراهیم!» نگاهش کردم ، گفت : نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم... گفتم حاج‌آقا شما همه نمازهاتون قبوله. قصه‌اش فرق ‌می‌کرد. رفته بود کاخ کرملین قرار داشت با پوتین، تا رئیس‌جمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد. اذان و اقامه‌ اش را گفت، صدایش ‌پیچید توی سالن... بعد هم ایستاد به نماز.... همه نگاهش ‌می‌کردند. می‌گفت : در طولِ عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده. پایان نماز پیشانی‌اش را گذاشت روی مُهر به خدای خودش ‌گفت : « خدایا این‌بود کرامت تو،  یه روزی توی ڪاخ ڪرملین برای نابودی اسلام نقشه ‌میکشیدند، حالا منِ قاسم‌ سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.» راوی : ابراهیم شهریاری 📚 کتاب سلیمانی عزیز ص ۱۰۹ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹فرازی از وصیت نامه سعید سامانلو 🌹به نام خالق هستی همان که از کودکی مرا پروراند و عاشق خود ساخت. همان آقائی که گاهی اوقات به قدری دلم برایش تنگ می شود که می خواهم قالب تهی کنم. همان مولایی که از بنده نوازی او بی حد و حصر خجل وشرمسارم. در خرد سالی به شفاعت اربابم ثامن الحجج امام رضا علیه السلام عمری دوباره بخشید و از مهلکه های بزرگی نجاتم داد که مجال بازگو کردن آنها نیست بهر حال آقای من مولای من در حسرت نظر به وجهت می سوزم و امیدوارم مرا به این دیدار لایق بدانی. سالروز شهادت 🕊 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر شب تا به سحر گوشه زندان چه کنم دل آشفته چو گیسوی پریشان چه کنم گاه پروانه صفت سوختم از هجر رضا گاه چون شمع مرا سینه سوزان چه کنم 🏴 شهادت امام موسی کاظم(ع) تسلیت باد -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💐 💐 زندگی داستانی حُرّ مدافعان حرم شهید مجید قربان خانی ✨به جای مقدمه: سلام آقا مجید،سلام برادر،نه،بگذار مثل خانواده ات صدایت کنم،سلام داداش مجید، داداش مجید،پهلوان ها فقط توی افسانه ها نیستند. قهرمانان این روزها،همان آدم های ساده دیروزند.همان آدم هایی که چقدر ساده از کنارشان گذشته و می‌گذریم و آن ها چه ساده تر،از دنیای ما دل میبُرند.تو قهرمان این شهر و محله بودی و هستی و شاید کمتر کسی،به پهلوانی ات پی برده باشد. قصّه تو قصه کوچه پس کوچه های یافت آباد است.قصه تو از آن قصه هایی بود که ما بارها با چشم های ظاهر بین مان،درباره ات قضاوت کرده بودیم.اما تو صدای((هل من ناصر ینصرنی))حسین ع را که شنیدی،تمام جاده را با سر دویدی،تا از قافله عقب نمانی.تو وقتی یک باره کوله بارت را بستی،هیچکس نمی دانست در سرت چه می‌گذرد. اما تو تصمیمت را گرفته بودی،پس قید دنیای پشت سرت و همه آرزوهایت را زدی.حتی جیب هایت را هم خالی کردی که سبک تر بروی،تا یک محله و یک نسل را رو سفید کنی.قصه تو قصه این روزهای بچه های (یافت آباد )تهران است و عکس هایت ،زینت کوچه هایی است که کودکان خردسالش،هنوز به امید آمدنت ،اسباب بازی هایشان را توی کوچه بساط می‌کنند.هنوز با دیدن ماشینت،که تو دیگر سوارش نیستی،شادمانه بالا و پایین می‌پرند. حتی به امید آمدنت برایت نامه می‌نویسند.در مقابل،بزرگترها مدام از خود می‌پرسند، راستی!چه چیزی مجید را با خودش برد؟ مادرت،هرروز،خطی تازه،کنار چین های صورتش می نشیند و پدر هرروز که می‌گذرد،موهایش سفید و سفیدتر می‌شود. انگار دارد به زبان حال می‌گوید: ((موی سپید را فلکم رایگان نداد...)) بچه مشتی محله! نمیدانم بدنت کی برمیگردد،تا این همه دوری و درد تمام شود.هنوز که هنوز است،مادرت نیمه شب ها،دل آشوب تا سرکوچه می آید،به خیال آن که همین شب هاست که برگردی،ولی کدام برگشت،کدام آمدن؟! و در آخر از خانواده و دایی های شهید تشکر میکنم،که در خلق این اثر یاری ام کردند. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💐 حلب، الحاضر،خان طومان،۱۳۹۴/۱۰/۲۱ ساعت سه چهار بعدازظهر، دود و مه غلیظی همه جا را گرفته بود.نم نم باران،سوز سرما را چندین برابر میکرد.بوی خون و خاک ،کم کم به مشام میرسید،پای هرکدام از سنگرهای کوچک یک متری،که با تکه های سنگ ساخته اند،بیست سی متر گود بود.مجید روی تپه ای نزدیک یکی از سنگرها،آرام و بی حرکت خواب بود.نه،خواب نه!چیزی شبیه خواب.در تمام روزهای قد کشیدنش ،شاید اولین بار بود که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش،دیده می‌شد. دست ها و صورتش گِلی بود.انگشتری را که شب قبل،از حسین امیدواری گرفته بود،هنوز توی انگشت داشت.صدای شلیک تیرها و انفجار نارنجک ها،همچنان فضای آسمان را پر میکرد.از رگبار تیرها،بدجوری گوش آدم تیر می کشید.صدا به صدا نمی‌رسید. همهمه بی سیم های رها شده و بی صاحب ،از جای جای دشت می آمد:(بچه ها عقب نشینی کنید،بکشید عقب!). کسی نمی‌توانست مجید را حرکت بدهد،کاج های سبز و زیتون های خشک دشت،کم کم خیس باران می شدند.سیزده نفر از بچه ها شهید شده بودند و چند نفری هم مجروح.مرتضی کریمی با آن بدنِ اربا اربا،یک تنه عاشورایی به پا کرده بود.برای خیلی ها از قبل روشن بود.که مجید و چندتا از بچه ها،فردایی نخواهند داشت .این را از چهره و آرامش شب آخرشان ،حدس زده بودند.... و همین طور هم شد. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
💐 سرنوشت شهید مدافع حرم مجید قربانخانی. حرّ مدافعان حرم 🌸🌿 تهران-۹۴/۱۰/۲۲ خبرهای ضد نقیضِ خان طومان،در فضای مجازی و بین مردم پرشده بود. یکی میگفت بیست تا شهید دادند،دیگری میگفت نه،پنجاه تا،کسی هم می‌گفت:اصلا شهید ندادند.در این همهمه شایعه و حقیقت ،مهرشاد دایی کوچک مجید،اولین کسی بود که فهمید.رفیقش در پارکینگ دادسرا گفته بود: _میگن دیروز ده دوازده نفری،توی سوریه شهید شدن. _واقعا؟این همه!حتما عملیات بوده. _این پسره را می شناسی توی یافت آباد،محله خودمون قهوه خونه داشت؟خیلی شلوغ پلوغ بود،با نصف محل هم سلام و علیک داشت.اولِ بچه خفن ها بود و آخر صفا و مرام. دل مهرشاد ریخت.با خودش گفت:(توی یافت آباد کسی جز مجید،با این خلقیات نداریم). همه خاطرات خواهرزاده،جلوی چشمش قطار شد،از اولین روزهای بچگی شان،تا همین اواخر که کمی سرسنگین شده بود.نبودن مجید،چقدر سخت و نفس گیر بود.مهرشاد حالش بد شد.تا چنددقیقه چیزی نمی فهمید.با آب قند و تکان و سیلی ،کمی حالش جا آمد.گلویش خشک شده بود و زبانش نمی چرخید.با این حال،فوری گوشی را برداشت و شماره پدر مجید را گرفت: _الو آقا افضل کجایی؟چه خبر از مجید،زنگ نزده؟ _الحمدلله خوبم،اتفاقا دیروز زنگ زد،باهم صحبت کردیم.ضمنا گفت شاید تا سه چهار روز ،نتونم زنگ بزنم. یه وقت بلند نشید راه بیفتید این طرف و اون طرف،این گردان و اون گردان! _آقا افضل!مگه قرار نبود سر یه هفته مجید رو برگردونن،چرا خبری ازشون نیست؟ _نمیدونم والله، حتما برمیگردونن. مهرشاد به یکی از رفقای نظامی اش زنگ زد و آنجا بود که دستش آمد،خواهرزاده اش شهید شده.دیگر پاهایش توان نداشت.دو دستی محکم به سرش و مثل بچه های دوساله،زار زار افتاد به گریه😭 می دانست دیگر مجیدی،وجود نخواهد داشت.اما افضل و آبجی مریم،هنوز نمی‌دانستند پسرشان شهید شده.مثل مرغ سرکنده بودند.دل هر دو،مثل سیر و سرکه میجوشید.دلشوره رهایشان نمی‌کرد.مهرشاد دلواپس خواهر بود.((خدایا!حالا آبجی ام بعد از مجید چه می کنه؟افضل چی...،روزهای سختی در انتظارشان است )). 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
قهربودیم درحال نمازخوندن بود. نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم. کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من بازباهاش قهربودم! کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت: غزل تمام،نمازش تمام، دنیا مات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد! بازهم بهش نگاه نکردم اینبارپرسید: عاشقمی؟ سکوت کردم.. گفت: دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟ گفتم:نه گفت: .... زدم زیرخنده، و روبروش نشستم دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم..‌ خداروشکرکه هستی .. (روایت عاشقانه از همسر شهید عباس بابایی) -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 کتاب چشمانت را ورق می‌زنم؛ و از هر صفحه‌اش، راهی به آسمان می‌جویم. 🕊 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
شهید آوینی: «مکه برای شما، فکه برای ما. بالی نمی‌خواهم، با همین پوتین‌های کهنه‌ام می‌توانم به آسمان بروم.» ▫️۱۷ بهمن سالروز آغاز عملیات والفجر مقدماتی و یادآور رشادت دلاورمردانی است که در غربت و مظلومیت و تشنگی در فکه جنگیدند و به شهادت رسیدند. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم قدیمی از سخنرانی شهید همت پیش از عملیات والفجر مقدماتی فیلمبردار؛ ابراهیم حاتمی‌کیا 《به‌مناسبت ۱۷ بهمن سالروز عملیات والفجر مقدماتی》 شهید -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🕊 🍃بسیار پرکار بود به قولی آچار فرانسه بود تا جایی میدید کاری روی زمین مانده، دست میگرفت و به بهترین شکل پایان میداد.در تفکرات دینی و سیاسی خودش محکم و راسخ بود و تحت تأثیر افکار و تبلیغات دیگران قرار نمی گرفت. 🍃به شهدا خدمت می کرد و ارادت خاصی به شهدا، مخصوصاً شهدای گمنام داشت دوست داشت اطرافیان را شاد کند، می خندید و می خنداند و در اکثر مواقع شاد و سرحال بود... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💐#مجید_بربری #قسمت_2 سرنوشت شهید مدافع حرم مجید قربانخانی. حرّ مدافعان حرم 🌸🌿 تهران-۹۴/۱۰/۲۲ خبر
💐 شهید مدافع حرم مجید قربانخانی شب۹۴/۱۰/۲۱ شب عجیبی بود،عمو سعید مثل همیشه،برای شناسایی می‌رفت. فردا موعد عملیات بود.عمو سعید هرشب که میرفت،امیدی به برگشتش نبود.موقع رفتن،مجید سرکوچه آتش درست میکرد. عمو سعید که از کوچه رد میشد،مجید می‌پرید جلو و چنددقیقه ای ،او را به حرف میکشید: _چاکر حاج سعید!عمو بریم؟ _کجا مجید جون؟ _اِ عمو سعید!همون جایی که میری شناسایی دیگه!خودت گفتی امشب خواستم برم،تو رو هم با خودم می‌برم. به همین زودی یادت رفت؟ _نه مجید جون،نمیشه تو را ببرم.ان شاالله عملیات بعدی. آن شب مجید،جلوی عمو سعید نپرید.آرام پای دله ء آهنیِ آتش ایستاده بود.کلاهش را تا نزدیک چشمانش پایین کشیده بود و گاهی با آتش ور می‌رفت.مجید و عمو سعید باهم دست دادند‌.حسین امیدواری هم از راه رسید.مجید شیطنتش گل کرد. _حسین،حسین،حسین! حسین پسری آرام و سربه زیر بود،درست نقطه مقابل مجید.بچه ها می‌گفتند:حسین خواب شهادت خودش و بقیه را دیده است. _حسین انگشتر را از دستش درآورد،نگاه معنی داری به آن انداخت. _مجید جون!بی خیال شو. _چشم منو بدجوری گرفته. _بیا دادمش به تو،ولی تو هم انگشتر را بده به یکی،دست خودت نکن! مجید ذوق زده انگشتر را از حسین گرفت. عمو سعید رو به حسین کرد و یواشکی پرسید:برای چی انگشترت رو به مجید دادی؟ _عمو سعید صداش رو درنیار!این انگشتر نه به من وفا میکند،نه به مجید.دادمش که مجید بده به کسی دیگه،تا نیفته دست دشمن..😔عمو سعید هاج و واج به بچه ها نگاه می کرد.یعنی قرار بود فردا چه خبر شود؟حسین رفت و مجید با انگشترِ توی دستش، کنار عمو سعید ماند. _عمو سعید امشب شب آخره،من رو هم با خودت ببر! _مجید جون،فردا عملیات داریم، باید زود برم.بمونه عملیات بعدی.من هیچ کی رو با خودم نمی‌برم، فقط تو رو،دو تایی باهم میریم.عمو سعید قولش را داد و بعد پرسید:مجید !یه چیزی بگم؟ _چاکریم عمو جون!بفرما. _مجید!داریم به عملیات نزدیک میشیم،ترسیدی؟ _نه عمو سعید،ترسِ چی،داش مجید و ترس؟ _مجیدجون!عجیب امشب ساکتی،من به مجیدِ به این آرومی رو تا حالا ندیده ام.نمیدونم چرا ،چه خبر شده که داداش مجید ما رو آروم کرده؟ _نه عمو سعید،چیزی نیست.خیالتون راحت.😔 مجید این را گفت و ادامه داد؛ _راستی حاجی! نمیدونم با این دردسری که برا خودم درست کردم،چی کارکنم؟ عمو سعید یک آن جا خورد پرسید: _چی داری میگی؟دردسر چی؟ 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💐 حرّ مدافعان حرم،شهید مجید قربانخانی✨ مجید به جای جواب،آستینش را بالا زد.روی دستش خال کوبی عجیبی بود.عمو سعید تا به حال ندیده بود.شنیده بود بین بچه ها،کسی هست که خال کوبی دارد،اما فکرش را هم نمی‌کرد آن آدم،مجید با حال و با مرام باشد. _هیچی مجید جون،کاری نمیخواد بکنی! _نمیدونم چی کار کنم.ابروم رو برده‌. _ناراحت نباش،خداوند توبه پذیره،خدا می بخشه،اگه نبخشیده بود که اینجا نبودی،مدافع حرم نمی شدی.قدر جایی رو که هستی بدون.اصلا فکر این رو که خدا تو را نبخشیده،نکن.چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟ _خدایا!یا پاکش کن،يا خاکش کن! _مجید،به خدا قسم پاک شده،باور کن! عمو سعید خداحافظی کرد و رفت،به سمت تو تویاتی که از قبل منتظرش بود.چند قدم رفت و ایستاد.دستی برای مجید تکان داد و دوباره خداحافظی کرد.توی آن ظلمات شب،تنها نور چراغ های ماشین بود که غلظت تاریکی را گرفته بود.حاج سعید در ماشین را که بست و خواستند راه بیفتند،صدای مجید را شنید که پرده ی شب را می شکافت و پیش می آمد: _حاج سعید،حاج سعید،عمو سعید!به مولا قسم خودت فردا میبینی این درد سر رو،هم خاکش میکنن،هم پاکش می کنن! مجید از بین تجهیزات،چراغ قوه ای را که پیدا کرده،به پیشانی اش بسته بود.توی تاریکی شب،برای شوخی و خنده،به اتاق مرتضی کریمی آمد.با ادا و اطوارش که وارد اتاق شد،برای شوخی و خنده،به اتاق مرتضی کریمی آمد.با ادا و اطوارش که وارد اتاق شد،صدای خنده ی بلند بچه ها،تا چند اتاق دیگر هم رفت.همه به کار مجید می‌خندیدند و او هم نور چراغ را،تیز میکرد توی چشم بچه ها.از خنده،غش و ریسه می‌رفتند.شلوغی و هیاهو،اتاق را پر کرده بود.چند دقیقه ای نگذشته بود،که حال و هوای اتاق عوض شد.هيچکس نفهمید چه شد که بحث به روضه کشید.مرتضی کریمی میخواند و بقیه گریه می کردند.مجید،کارش از ضجه و جیغ هم گذشته بود.عربده می کشید،((لبیک یا زینب))میگفت و عینهو ابر نیسان،اشک می‌ریخت. آن قدر صدای گریه بچه ها،بالا گرفته بود که بیشتر رزمنده ها،از اتاق شان بیرون آمدند.پشت اتاق مرتضی کریمی ازدحام بود.از هم می پرسیدند؛(خدایا چه خبر شده).حسین امیدواری بی صدا و آرام،در اتاق را باز کرد و با همان نگاه آرام و محجوبش،تک تک بچه ها را از نظر گذراند.یکی از داخل صدا زد: _حسین جان!تو هم بیا تو،بیا استفاده ببر برادر! _حسین در را تمام باز کرد و آمد توی اتاق.آرام گوشه ای نشست و شانه هایش شروع کرد به لرزیدن. 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهدی چهل روزه بود که دایی شهیدش را از والفجر مقدماتی آوردند امروز سالروز شهادت سیدحسین میرصیفی در عملیات والفجر مقدماتی است. شهید میرصیفی که در ۱۷ سالگی به شهادت رسید، دایی شهید محمدمهدی لطفی بود. به گفته مادر شهید لطفی؛ محمدمهدی از وقتی که دست چپ و راستش را از هم تشخیص داد، شروع به تحقیق درباره دایی شهیدش کرد. عکس‌هایش را جمع‌آوری می‌کرد. نوشته‌هایش را می‌خواند و خیلی به دایی‌اش علاقه‌مند بود. محمد مهدی زمان شهادت دایی‌اش چهل روزه بود اما در ۳۱ سالگی در راه مبارزه با اسرائیل به شهادت رسید .. شهید شهید -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
اگر در اسامی افرادی که زندان‌های مخوف و منحوس پهلوی را درک کرده‌اند، گذری کنید نام خواهر و برادری به چشمتان خواهد خورد به نام مراد و حمیده نانکلی. مراد یکی از اسطوره‌های شهید مبارزه علیه طاغوت بود من ۱۵ سال داشتم که سال ۵۳ ساعت یک نیمه شب توسط ساواک دستگیر شدم. آن شب یک ساعت بعد از ورودم شکنجه آغاز شد. یک شکنجه اصلی که کلا هر کسی اول که وارد می‌شد، تخت را داشت. یعنی روی تخت می‌بستند دو دست از بالا و دو پا از پایین و با کابل به کف پا می‌زدند و همه آن را داشتند و بعد بستگی به سبک و سنگین بودن پرونده داشت و بعد شکنجه‌ها فرق می‌کرد. مثلا خانم دباغ و خانم سجادی سوزاندن با سیگار را چندبار تجربه کردند. روی نقطه‌های حساس بدن آتش سیگار را خاموش می‌کردند یا ناخن را می‌کشیدند. ناخن چسبیده را چطور می‌توانستند بکشند؟ سوزن ته گرد را زیر ناخن رد می‌کردند، دو تا سه تا زیر هر ناخن! بعد با فندک یا شمع این سوزن‌ها را داغ می‌کردند، سوزن که داغ می‌شد حرارت زیر ناخن می‌رفت و باعث عفونت ناخن می‌شد، بعد ناخن می‌افتاد. برای همین آنهایی که ندیدند، می‌گفتند ناخن را می‌کشیدند، ولی اصلش به همین صورت بود.برادر خود من به خاطر ضربه‌ای که خورده بود کلا کاسه چشمش تخلیه شد. عکسش در موزه عبرت هست؛ فکش شکسته، دندان‌هایش ریخته و جمجمه ترک خورده است. آخرین ضربه‌ای که می‌زنند به قلبش می‌زنند که باعث ایست قلبی‌اش می‌شود. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌻🍃چه شد که حاج حسین بادپا سعادت شهادت نصیبش شد ؟ °•☆اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند شهید می شود ☆•° ✅شهید صدرزاده  تعریف می کنه :   یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود. به محض اینکه حاج قاسم این جمله را گفت شهید بادپا خشکش زد رو به من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود. آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید.بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم. در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید. حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم؛ حاج قاسم از کجا فهمید که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟! سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند. حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد. ابراهیم ادامه داد: حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو نگران نباش، راحت برو جلو. من همیشه احترام حاج حسین را نگه می داشتم و کمتر با او شوخی می کردم اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن! حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی. حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمی تونه منو تشییع کنه، سری قبل هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت بشه! سید ابراهیم گفت: من باز از در شوخی در اومدم و گفتم حاجی نگران نباش، حاج قاسم تا حالا این قدر شهید دیده حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ اشکالی نداره. این اولی باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی می کردم. شهید بادپا رفت توی فکر.... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🔹️مقایسه شهید بادپا و شهید یوسف الهی در کلام شهید قاسم سلیمانی🔹️ حاج قاسم سلیمانی در یک تعبیر زیبا از شهید بادپا او را با شهید یوسف‌الهی مقایسه کرده و می‌گوید: «محاسن سپیدکرده‌ها که از نسل مجاهدان و در عطش دوستان شهید و در خوف پایان زندگی به سر می‌برند، امیدواریم خداوند بر این خوف بیفزاید، زیرا اگر خائف از عمرمان شویم، همه چیز درست می‌شود. مشکل جایی است که غافل از عمر می‌شویم، اگر خائف شدیم، غافل نمی‌شویم. حسین بادپا که با اصرار خودش را به قافله رساند، چه بسا از قافله جلو زد و نه تنها توانست کلام غیبی شهید یوسف‌الهی را در پیشگاه خداوند به اراده دیگری از خداوند تبدیل کند، چه بسا از شهید یوسف‌الهی پیشی گرفت.» 🔸️خاطره شهید صدرزاده از مجروحیتش در کنار شهید بادپا🔸️ هنگامی که برای رفتن به عملیات آماده می شدیم، گفت حسم نسبت به این عملیات با بقیه عملیات ها فرق می کند، گفت دلم روشن است. شب اول ماه رجب بود که وارد منطقه شدیم، به حاجی گفتم منطقه سخت است، می خواهیم از کوه بالا برویم، شما با گردان های دیگر برو، گفت می خواهم با شما باشم. این از نشانه های مومن است که خودش را در زحمت می اندازد تا دیگران راحت باشند، گفت تا آنجایی می آیم که زحمت و خطرش بیشتر است. اواسط شب از من خواست گردان را نگه دارم و شروع به خواندن نماز شب کرد، در مسیر سنگلاخی کوهستانی به زیبایی نماز شبش را خواند. در بهترین لحظات اول ماه رجب بعد از خواندن نماز شب، زمانی که در حال حرکت بودیم مدام تذکر می داد که وقتی به منطقه رسیدیم مراقب باشید مالی از مردم ضایع نشود، خانه ای خراب نشود، عشایری در مسیر هستند، نکند گاو و گوسفندی از آن ها تلف شوند، بچه‌ای نترسد، گفتم چشم حاجی. خیلی مراقب این حرف ها بود. وارد منطقه شدیم، جایی که می خواستیم پس بگیریم را با شهامت و سیاست حاجی گرفتیم. قرار بود نیروهایی برای کمک به ما برسند اما نرسیدند و به اجبار در منطقه ماندیم. پشت یکی از خانه ها فضایی بود که پناه گرفتیم، نیروهای کمکی زمانی آمدند که هوا روشن شده و دشمن بر ما مسلط شده بود. تعداد زیادی از ماشین هایی که برای کمک آمده بودند مورد هدف قرار گرفتند و تعداد زیادی از نیروها به شهادت رسیدند. تعداد کمی خودشان را به پشت دیواری رساندند. شهید بادپا اشاره کرد که خیلی از بچه ها زخمی شده اند این ها را به عقب ببر، گفتم خطرناک است، دشمن می زند، گفت هیچ طوری نمی شود افوض امری الی الله، به خدا بسپار طوری نمی شود. چند تا از بچه ها کمک کردند مجروح ها را سوار کردیم و با یک ماشین از مجروح ها به سمت عقب رفتیم، برای برگشت به خط به یکی از نیروها گفتم پشت فرمان بنشیند تا سمت حاجی برویم، در مسیر مدام دشمن می زد، طوری که نمی توانستیم حرکت کنیم، از پشت بی سیم هر چه حاجی اصرار می کرد، بیا، می گفتم حاجی می زنند، دوباره گفت چیزی نمی شود، بیا افوض امری الی الله بگو. رسیدم پیش حاجی، گفت این گردان از بچه های من نیستند حرفم را گوش نمی دهند، جواب دادم از گردان من هم نیستند حرفم را گوش نمی دهند. گفت بگو بروند اگر نروند کشته می شوند. همین کار را کردم، تعدادی گوش کردند و تعدادی پشت دیوار خانه ای ماندند، حاجی هم رو به روی من ایستاده بود. همینطور داشتم برای نیروها استدلال می آوردم که این خانه را دشمن به راحتی می گیرد، باید برگردید گلوله ای به پهلویم خورد و افتادم. حاجی بی سیم زد و گفت اگر سید ابراهیم را دوست دارید نفربر بفرستید یک نفربر آمد اما نتوانست کاری کند، نفربر دیگری آمد. دشمن هم همینطور جلو می آمد. حاجی کمکم کرد که توی نفربر قرار بگیرم، گفتم حاجی انگشت هایم کار می کند بگذار بمانم، گفت اتفاقا خوشحالم اینطور شدی، می روی پیش خانواده و فرزندت که دارد به دنیا می آید. خود حاجی کمک کرد سوار نفربر شوم، سوار که شدم دیدم همه افتادند. خود حاج حسین و دوستانی که گفتم سنگر بگیرید روی زمین افتادند، هرچه گفتم حاجی دستت را توی دستم بگذار و بلند شو کاری نکرد. وقتی هم که تیر خورد و روی زمین افتاد هیچ حرفی نزد و از کسی کمک نخواست. کسی که غرق خداوند است از کسی کمک نمی خواهد. هرچه گفتم یک «یا علی» بگو فقط توانست بنشیند. من یک تیر دیگر خوردم و داخل نفربر افتادم وقتی دستم از دستش جدا می شد حس کردم خودش با انگشت شصت دستش را جدا کرد. نفربر حرکت کرد و حاجی ماند. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
پیامبر اکرم (صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلَّم) می‌فرماید: أعلَمُ النّاسِ مَن جَمَعَ عِلمَ النّاسِ إلى عِلمِهِ داناترين مردم كسى است كه دانش دیگران را به دانش خود بیفزاید. عید مبعث مبارک💛🌻 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💐#مجيد_بربری #قسمت_4 حرّ مدافعان حرم،شهید مجید قربانخانی✨ مجید به جای جواب،آستینش را بالا زد.روی
💐 سه نصفه شب_۹۴/۱۰/۲۱ بچه ها همه شان جمع بودند،سیّد فرشید ،گردان به گردان میرفت و توجیهات عملیات و شرایط خط مقدم را،به رزمنده ها گوشزد میکرد.اما هیچ کجا مجید را ندید.اصلا در فکر مجید نبود.از این طرف به آن طرف میرفت،آن قدر عجله داشت که راه نمیرفت،میدوید.تقریبا همه آماده بودند.قرار نبود مجید را ببرند.اصلا قرار نبود مجید،توی عملیات باشد.فرمانده هان گفته بودند،مجید را توی خانه هایی که ساکنیم،نگهبان می گذاریم تا برویم عملیات و برگردیم.مجید ولی به قول خودش،قرار بود همه را بپیچاند،که پیچاند.دم رفتن هم دست از شوخی برنمی‌داشت، حاج قاسم را دید کلاه نظامی سرش نگذاشته بود. _حاجی!چرا کلاه نذاشتی؟ _مجید جون!برای چی کلاه سرم بذارم؟ مجید کلاهش را پایین تر کشید و محکم ترش کرد.ذوق زده گفت: _دیروز به بابام زنگ زدم، بابام گفت:دیگه حالا با اجازه یا بی اجازه ما رفتی سوریه؟اشکالی نداره،ولی بابا هرجا رفتی،کلاه از سرت ورندار،محکم ببندش که یه وقت تیر نیاد بشینه تو سرت! _خب مجید جون،بابات به تو گفته ،به من که نگفته! _از ما گفتن بود حاجی جون! ده دوازده تایی تویوتا آمد دم کوچه.بچه ها یکی یکی سوار تویوتا ها شدند.دو نفر عقب و هفت هشت نفری هم عقب نشستند و راه افتادند به سمت خان طومان. مجید هم توی یکی از همین تویوتا ها بود و کسی از سوار شدن و آمدنش به منطقه عملیاتی خبر نداشت.شرايط منطقه، اصلا مناسب نبود.هرکسی نمازش را به طریقی خواند.کسی از یک ساعت بعدش،خبر نداشت که آیا زنده می ماند یا نه؟ 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💐 نزدیک منطقه خان طومان گردان مرتضی کریمی به خط شد که اول راه بیفتد.حاج مهدی با صدای بلند حرف می‌زد و دستور می داد: _مرتضی کریمی! گردانت را بردار و بزن به خط! نیروهای مرتضی می بایست یکی یکی،از پشت دیوار آجریِ نصف و نیمه ای که معلوم بود،از اصابت توپ و تیر،به این حال و وضع افتاده،می پریدند و وارد دشت می شدند.دشتی وسیع که از انبوه درخت های کاج و زیتون پر بود.هدف،گرفتن تپه ای بود که عرب ها به آن((تَل)) می‌گفتند.بعد از گرفتن تل،چند تا خانه،هدف بعدی بچه ها بود.سوز سرمای دم صبح،به صورت شان سیلی میزد و همه منتظر بالا آمدن آفتاب بی رمق دی ماه بودند. مرتضی کریمی بلند فرمان داد: _بچه ها لبیک یا زینب،یاعلی،حرکت! حاج مهدی کنار دیوار ایستاده بود و یکی یکی بچه ها را وارد خط میکرد.مجید نفر دوم یا سوم بود که می‌خواست وارد خط شود. تا چشم حاج مهدی به مجید افتاد،خونش به جوش آمد: _مجید!تو اینجا چه غلطی میکنی ؟کی تو را تا اینجا آورده، برو عقب،برو فقط نبینمت ،تا بفرستمت عقب. نگاهی به حاج مهدی کرد.برعکس همیشه که جوابی دست به نقد در جیبش داشت،این بار حرفی نزد.فقط نگاهش بود که حرف می‌زد.آرام آرام رفت ته ستون .صدای شلیک تیر و ((لبیک یا زینب))بچه ها در هم پیچیده بود.همه لبیک گویان به سمت خودش برگرداند.این صدای ((لبیک یا زینب )) مجید بود،بیشتر فرماندهان هاج و واج مانده بودند.مجید شانه به شانه حاج قاسم می دوید.همه توانش را در صدایش جمع کرده بود و یک ریز لبیک میگفت.حاج قاسم تا صدایش را شنید،داد زد: _مجید!تو این جا چی کار میکنی،مگه قرار نبود نیایی؟تو را میخواستن برگردونن عقب. _از زیر دست حاج مهدی فرار کردم و اومدم .مگه من مُرده م که این نامردا بخوان،به بی بی نگاه چپ کنن. این را گفت و بلندتر از قبل فریاد زد: _لبیک یا زینب😭😢 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
[🕊••• امروز عید مبعث است همه تبریک فرستادند اما امروز عید مبعث است روز شهادت شهدای !🥀 آقا روزه است🌙 از دیشب آب نخورده✨ از دیشب پشت بیسیم دارد تکبیر میگوید✊ دیروز شهید شده!🕊 دستگاه گفته کاری نکنند؛ چون وسط مذاکرات ! ما به آمریکا قول دادیم کاری نکنیم. و دارند هِی نیرو خالی میکنند. ۲۰۰۰ نفر آمده اند. حالا ۷۰۰ نفرشان به درک واصل شدند👺 اینطرف، مثل امروز، ۱۳ مرد روی زمین میفتند😔 دیشب فیلم راه‌رفتن زینب بلباسی را می‌دیدم. می خندید و می دوید. تازه فهمیدم چقدر از نبودن محمد گذشته است💔 چند سال از شهادتشان می‌گذرد❣ زخمی بود🩸 گرسنه ماند😰 و کنار هم افتاده‌اند💞 دستهایش زخم شده است؛ از بس کیسه سنگر جابجا کرده است؛ دوروزه نخوابیده است😭 و که از ساختمان زرد برگشتند، می‌گویند بچه‌ها هنوز تشنه‌اند🌊 از خبری نیست⏰ رفته است اسناد را برگرداند، میتوانست عقب‌نشینی کند و نکرد؛ حالا او و محمود همانجا مانده‌اند⏳ لبهایش ترک خورده است😔 ژنرالهای روس هنوز منتظر دستورند🇷🇺 بچه‌های لشگر نمیدانند برگردند یا نه😥 یک خواب نبود✋ یک واقعیت است🕯 نمیدانم کسی خبر دارد یا نه! ۲۷و ۲۸ رجب سالروز شهادت ۱۳ مرد مازندرانی🇮🇷 ، آسوده بخواب✌️ قهرمانان وطن بیدارند!! @raviannooroshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا