📌 #وعده_صادق
تا قطره آخر بنزینم فدای ایران😊
🌱برای سرکشی از یکی از اقوام رفته بودیم. خانهشان اینقدر شلوغ بود که نگو. 📺تلویزیون هم آن کنار برای خودش ولولهای به پا کرده بود، حوصلهاش را نداشتم، بلند شدم و خاموشش کردم. هنوز تلویزیون نگونبخت سرد نشده بود که داماد خانواده داخل آمد و بدون سلام و احوالپرسی گفت: «جنگ شده،💥 جنگ شده، 🇮🇷ایران به اسراییل حمله کرد». سریع تلویزیون را روشن کردم. تمامی شبکهها خبر حمله موشکی🚀 را زیرنویس میکردند. زدم شبکه خبر، مجری داشت توضیح میداد. این خبر را به حدی مجری تکرار کرد که یک نفر از جمع گفت:📺 «تلویزیون رو روی تکرار گذاشتین؟» با این حرف جمع از خنده منفجر شد. تا حدود ⏰ساعت ۲ آنجا بودیم. شوق عجیبی در جمع بود. حتی کسانی که مخالف سیاستهای دولت بودند آرام و قرار نداشتند و شوق عجیبی در حرف زدنشان بود.
بالاخره عزم رفتن کردیم. زمان خداحافظی وقتی سوییچ را روی ماشین انداختم🚘، همان داماد خانواده یا بهتر بگویم آورنده خبر، کنار ماشین آمد و گفت: «حتماً برو باک ماشین رو پر کن، شاید جنگ شه، بیبنزین نمونی.»
سری تکان دادم و در دلم بهش خندیدم.☺️ «یک باک تا کجا میخواست مرا ببرد. جنگ شود همه جا جنگ است». حرکت کردم. واقعاً داخل شهر دیدنی بود انگار کسی آرام و قرار نداشت، فروشگاهها هم باز بودند و عدهای در حال خرید، ⛽️صف پمپ بنزین که دیگر نگویم، ولی عدهای با ماشین بیرون آمده و پرچم ایران🇮🇷 را از شیشه ماشین بیرون آورده بودند و با بوق زدن شادی خودشان را نشان میدادند. شاید میخواستند تا قطره آخر بنزین را فدای ایران کنند.😊
من هم توی مسیر تا به خانه رسیدم، دستم روی بوق بود و صدای ضبط ماشین را تا آخر زیاد کرده بودم.🔹 برایم مهم نبود ساعت چند است و ممکن است یک عده در خواب باشند. بگذار همه بدانند و از خواب بیدار شوند. بگذار همه بدانند با🦁 دم شیر بازی کردن چه عواقبی دارد. اصلاً مگر کسی میتوانست بخوابد و جشن نگیرد.
با خیال راحت به خانه رفتم. وقتی توی تخت رفتم، پسرم با گریه کنارم آمد و گفت: «مامان من نمیخوام بمیرم». گرفتمش بغل و گفتم: «جنگ کجا بود؟ نگران نشو! اتفاقی نمیافته.»
نمیدانستم به آدم بزرگهای اطرافم بخندم که تلاش برای فرار میکردند، یا به پسرم بخندم که خودش را برای مرگ آماده کرده بود.☺️
شنبه
۱ ادریبهشت ۱۴۰۳
#لرستان #خرمآباد
📝 مریم میرزایی
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
📌 #وعده_صادق
سربلندی
🔸خبر را که توی شبکههای مجازی میخوانم، خونم به جوش میآید. چند نفر از فرماندهان ارشد سپاه ایران🇮🇷 در حملهی 🚀موشکی اسراییل به ساختمان کنسولگری در سوریه شهید شدهاند.
از انفعال مقامات و فرماندهان در رأس دلم میگیرد و عصبانی میشوم. چرا کسی کاری نمیکند؟ به جز تهدید تو خالی، چرا هیچ حرکت عملی و واضحی نمیبینیم؟ این کثافت دنیا قصد کرده به 🇮🇷ایرانمان و به سرزمینمان هم بتازد.
🍃چند ماهی میشود که در غزه خون میریزد و خون میریزد و هر سری وقیحتر خودش را نشان میهد. حالا اما میخواهد جلوی ما و ایران ما قد علم کند.
☘چشمم آب نمیخورد که باز هم کسی کاری کند، بلکه دلمان قدری خنک بشود. اما کمکم صدای مردم در میآید که باید انتقام بگیریم. راستش این سالها آنقدر فقط شعار شنیدهام که فکر میکنم کلمات هم بار مفهومیشان را از دست دادهاند. نشان به آن نشان،✊ انتقام سخت خون حاج قاسم را که نگرفتیم.
سعی میکنم بیتفاوت باشم و میشوم.خبرها و حرفهای توی مهمانیها اما همه حکایت از چیز دیگری دارند. کمکم بحث انتقام جدیتر میشود. 🌌یکشب که خبر جدیتر است، گروههای تجزیهطلب در شعرهای سیستان و بلوچستان فعال میشوند. نیروهای نظامی و امنیت ایران🇮🇷 همان شب جمعشان میکنند گروهک تجزیهطلب را.
باز هم بعضی از بچههای بالا و پایین در مجازی ژست و مانور انتقام میگیرند و میدهند. یک شب از دست یکیشان حرص میخورم و میگویم: «دو هفته اس هی داری استوری موشک و حمله میذاری ولی کو خبر؟»🚀
مینویسد: «میزنه نگران نباشید».
اما دیگر نمیخواهم باور کنم. به ناامیدی رسیدهام.
🌌فردا شب بعد از رفتن برادرم و همسرش در حال جمع کردن ظرفها هستم که خواهرم با صدای پر از هیجانی توی هال میدود و میگوید: «بالاخره اسراییلو زدن!»
کمی گیج میشوم که کی و چطور؟
📱به طرف گوشیام میدوم و تا خبرها، عکس و فیلمها را نمیبینم باور نمیکنم.
پر از شوقم. میخندم و خبر را به برادر دیگرم میدهم. فکر میکنم که شاید از پایگاه🚀 موشکی شهر ما هم این کثافت را تنبیه کنیم. برای همین توی حیاط میروم و به آسمان نگاه میکنم. چیزی نمیبینم. تا دیروقت توی گوشی، خبرها و تلویزیون خبرها را میخوانم و دنبال میکنم. آنقدر خوشحالم که یکدفعه خوابم میبرد. یک ساعت نشده از خواب میپرم. هیجان این شب نمیگذارد بخوابم. 🚀پهپادها و موشکها به مناطق اشغال شده اسراییل هم رسیده است.🇮🇷 ایران و موشک و پهپادهایش تیتر دنیا شدهاند. حالا احساس عزت و سربلندی دارم.✨
یکشنبه
۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#لرستان #خرمآباد
📝فریبا مرادی
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
📌#وعده_صادق
صدای شلیک
🔹خبر گستاخی اسراییل و اینکه حتماً پاسخ محکمی خواهد گرفت را توی خبرها شنیده بودم .شب بود که خواهرم با اضطراب، گفت: «شنیدی خبر رو؟»
گفتم: «چی شده؟»، نگران خانواده بودم. یک درصد هم فکر نمیکردم در مورد وعده صادق باشد.
گفت: «به اسراییل حمله کردیم! دوباره جنگ میشه! خدا به همه رحم کنه»
💥موقع جنگ با عراق تقریباً هشت، نه ساله بودم. خدا میداند که تا چند سال پیش، باز هم کابوس جنگ میدیدم. من هم مثل بقیه از جنگ متنفرم و به شدت میترسم، اما نمیدانم چرا آن شب اصلاً نترسیدم و با خیال راحت خوابیدم.
🌱فردا صبح زنگ زدم به خواهرم که از من چند سال کوچکتر است؛ او هم تا حدودی جنگ را به یاد دارد. پسرش که چهار ساله هست گوشی📱 را جواب داد و گفت: «سلام خاله فاطی! به قرآن، به ابولفضل همه میمیریم! اسراییل ما رو میکشه!» هم خندهام گرفته بود و هم ناراحت بودم از اینکه برای این بچه، دغدغه ذهنی درست کرده بودند. گفتم: «نه عزیزم! ما خیلی قوی هستیم، هیچکی نمیتونه ما رو بکشه!»
گفتم: 📱«گوشی رو بده به مادرت».
خواهرم گفت: «خیلی خستهام دیشب از استرس تا چهار صبح نخوابیدم، بعدشم همش کابوس دیدم. اینا رو ول کن نمیری فروشگاه؟»
گفتم: «فروشگاه؟»
🔸گفت: «آره همه میرن! تو هم برو یه سری 🍫بیسکوییت و آب معدنی و دارو💊 بخر! بعد هم باک بنزین⛽️ رو هم پر کنین، شاید خواستیم فرار کنیم!»
خندیدم گفتم: «خواهر! نترس به خدا هیچی نمیشه! جرأت ندارن حمله کنن! مگه الکیه، بعد هم چرا این بچه رو ترسوندی، گناه داره!»
گفت: «نترسوندم بین صحبتهام با اطرافیان شنیده». خلاصه نه خواهرم توانست من را قانع کند و نه من او را.
🌌شب همسرم ساعت نه، به خانه آمد و هنوز سفره شام را نچیده بودم که صدای شلیک تیر از توی کوچه شنیده شد. ترسیدم و گفتم یا خداااا!
همسرم سریع میخواست بیرون برود که جلویش ایستادم و گفتم: «کجا؟ نرو خطرناکه! شاید ....»
هنوز حرفم تمام نشده بود که این بار صدای الله اکبر شنیده شد. بچهها ترسیده و محکم به من چسبیده بودند. همسرم خندید و گفت: «هیچی نیست، به خاطر حمله ایران🇮🇷 به اسراییل یکی از همسایهها از سر شوق شلیک کرده»🔫
خیالم راحت شد. واقعاً همینطور هم بود که همسرم گفته بود.
یکشنبه
۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#لرستان #خرمآباد
📝 فاطمه بسطامی
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
📌 #وعده_صادق
اتوبوس تهران شیراز
🌿دستش را گذاشت روی شانهام و تکان داد:
- _خانوم! خانوم! بالاخره اسرائیل رو زدیم. از 🇮🇷ایران هم زدیم._
چشمهایم را باز میکنم. خیره نگاهش میکنم. نمیفهمم خوابم یا بیدار. قرص سرماخوردگی و خستگی این چند روز حسابی گیجم کرده.
آرام، یکدستی کیفم🎒 را که توی قسمت توری پُشت صندلی مقابل چپانده بودم، بیرون میآورم. تا فاطمه و ریحانه که سرهایشان را گذاشتهاند روی پاهایم بیدار نشوند. تازه با هزار زحمت و قصه و بالا و پایین خوابشان برده.
🌱نفس توی سینهام حبس شده. صدای ضربان قلبم را میشنوم. نت گوشیم📱 را روشن میکنم:
- _خدایا چرا آنتن نمیده؟_
حواسم نیست که توی جادهایم. صلواتی میفرستم:
- _بالاخره وصل شد. چقدر پیام! از کجا شروع کنم؟_
از کانال حسین دارابی شروع میکنم. لحظه به لحظه گزارش میدهد. شور خاصی دارم. خبرها را سریع میخوانم و عکسها🎞 را نگاه میکنم. فیلمها را هم بیصدا:
🎧- _آخه چرا نباید هندزفری همرام باشه؟_
دقیق میشوم روی بقیه مسافرها. تا جاییکه من میبینم اکثرا بیدارند و📱 گوشی بهدست و آرام با هم دربارهٔ این اتفاق صحبت میکنند.
☺️خندهام میگیرد. جوری همهمان اخبار را رصد میکنیم که انگار فرماندهان میدانی عملیاتیم و اگر یکلحظه خوابمان ببرد، عملیات میرود روی هوا.
دوباره صدای همسرم را از صندلی تکیِ کناری میشنوم:
- _خانوم!_
- _جانم._
- _صلوات بفرست، 🚀موشکها رو هم فرستادیم. تا ده دقیقه دیگه فرود میان._
سیل صلوات را شروع میکنیم. دست میگذارم روی صورت بچهها. گونههایشان یخ زده.
همسر جان را صدا میزنم. با چشم به پتوی مسافرتی بالای سرم اشاره میکنم. پتو را میآورد و روی بچهها میاندازد. به چهرهٔ معصومانه دخترها زل میزنم:
- _خدایا! چرا اینقدر چهره بچهها توی خواب معصومانهتر میشه؟_
به عادت این ایام بیاختیار اشک میریزم:😭
- _خدایا یعنی دیگه یه امشب رو بچههای غزه راحت میخوابن؟_
دوباره چشم میاندازم روی گوشی📱. فیلمی توی همهٔ کانالها وایرال شده که آقایی فلسطینی با آرامش و خوشحالی میگوید: «بعد از گذشت ۱۸۹ روز، این اولین شبی هست که بچههای غزه راحت خوابیدن.»
✨- _خدایا شکرت! امام روحالله جان، ممنونم ازت. از صمیم قلب. روحت شاد که بچههای مظلوم غزه رو شاد کردی._
⏰ساعت از سهونیم نیمهشب گذشته. با لبخند چشمهایم را آرام روی هم میگذارم.
***
☀️باریکههای نور میتابد روی صورت بچهها. کمکم چشمهایشان را باز و بسته میکنند:
- _بچهها! یه خبر خوب!_
خوابآلوده میپرسند:
- _چی مامان؟_
- _دیشب اسراییل رو زدیم،🚀 با موشک، از خاک ایران._🇮🇷
انگار برقگرفتهها بلند میشوند:
- _چی مامان؟!_
فیلمها را نشانشان میدهم. با شادی و غرور نگاه میکنند. به فیلمهای تشکر مردم کشورهای منطقه که میرسند، فاطمه بادی به غبغب میاندازد و میگوید: «بعععله. این ماییم دیگه.🇮🇷 ایرانیهای شجاع. خواهش میکنم. خواهش میکنم. قابلی نداره.»
ریحانه آرام گریه میکند:
- _مامان! این اشک خوشحالیهها._
محکم بغلشان میکنم:
- _میدونم عزیزم. میدونم قشنگم. _
تو دلم میگم: «فرشته کوچولوهای من، کِی اینقدر بزرگ شدین؟»
فاطمه دستش را میگذارد روی گونهام:
- _مامان! یعنی میشه یه روز اسرائیل رو کامل نابود کنیم؟_
- _چرا که نه مامان. اونوقت میدونستید الان کجا بودیم؟🚌 تو اتوبوس برگشتِ از قدس به شیراز. میریم قدس پشت سر امام زمان(عج) نماز عید فطر میخونیم🌟 و برمیگردیم. تصورشم قشنگه، مگه نه؟_
فاطمه با شیطنت میگوید:
- _وای مامان با اتوبوس نهههه. با هواپیما.✈️ سهتایی میزنیم زیر خنده._☺️
زهرا ابوالقاسمی
🗓زمان: ۲۶ فروردین
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
📌 #روایت_کرمان
کلید
🌱مثل همیشه، راس ساعت رسیدم.
برای ساعت ۱۹ دعوت داشتم.
ورودی تالار فرهنگ و هنر، خبر خاصی نبود. غیر از من و آسمان ابری☁️ و بارانهای نباریدهی زمستان و نگهبان دم در، هیچکس توی محوطه نبود.
حتی روشناییِ خاصی هم توی حیاط نبود.
در ورودی سالن، با رسیدنم زیر چشم هوشمندش، خودش را از پیش رویم کنار کشید و من، سردرد و خستگی را همان پشت در گذاشتم و وارد شدم.
📹فیلمبردارها زاویهی دوربینشان را تنظیم میکردند و صدابردار، صوت را میسنجید. فقط صدای همهمه از پشت صحنه میآمد که در تدارک شروع مراسم بودند.
و من آنقدری توی سکوت و خلوتی سالن نشسته بودم که نگاهم به صحنه افتاد. چیدمانی که همه چیزش آشنا بود.
باعث شد همراه با اِلمانهای روی سِن، یک سر زیارت شاهچراغ بروم. انگشتم را روی آینهکاری حرم بکشم و جای سوراخ گلولههایش را لمس کنم. تابلوی عکس شهیدِ🥀 سیدِ اهل قلم را به دیوار فرضی حرم ببینم و به روح شهیدِ حاضر در جلسهاش، سلامی بدهم. توی کاپشنِ صورتیِ آویزان، روی چوبلباسی، دنبال ریحانهی گوشواره قلبی بگردم و تمام چهل روز نشستن، کنار 🥀خانوادهی شهدای سیزدهم دیماه و شنیدن از عزیزِ شهیدشان، پیش چشمم بیاید.
⏰عقربههای ساعت میدوید و من از هر لحظهاش توشهای برای خودم برمیداشتم. 🔹برای روزهای یکنواخت، که این توشه، رزق نفسکشیدن و ادامهدادنم میشد.🎼 خاطرهی موسیقی سنتی حماسی، را توی ذهنم گذاشتم، برای روز مبادایی که پر از خالی میشوم، صدای حماسی مردان خدا پردهی پندار دریدن خواندنشان را، درآورم و برای خودم پخش کنم تا دوباره غرق شور و شعف و حرارت شوم و دوباره از نو، بایستم. از حرفهای سخنران جلسه، قاب عکس شهید🥀 آوینی پیش چشمم جان بگیرد و نگاه نافذ خود آقاسیدمرتضی را ببینم.
غرق دیدن و شنیدن بودم که
زمان، روی تکتک ثانیههایی که برایش جان گذاشته بودیم، ایستاد.
☘اسم حلقهی ادبیمان که خوانده شد و پلههای سِن را که بالا میرفتم، بسم اللهم را زیر لب گفتم. میخواستم به خدا بگویم که حواسم هست همهاش را تو خواستی و توفیقش را تو نصیبمان کردی. میخواستم بداند که میفهمم قدرت نشستن، زانو به زانوی همسر و فرزند و مادرشهید و قورت دادن بغض🥹 و اشک را، خودش بهمان داده و همراهیمان کرده بود.
✏️قلم را در بحرانیترین روزهای شهرم توی دستانمان نگه داشته بود تا در میانهی جنگ روایتها، از نوشتن بازنمانیم و خط مقدمش را به دشمن واندهیم.
🔸لحظهی خروج از سالن، دیگر خبری از تاریکی محوطه نبود. همهجا نور داشت. اثری از خستگی و دوندگیهای روتین روزانهام، دنبال طفل نوپای خانه هم نبود.
⏰ساعت حوالی ده شب بود و قاعدتا همه جا باید تاریک میبود.
اما من همه چیز را صورتی میدیدم.
البته صورتی صورتی هم که نه، بیشتر سرخابی میدیدم. نمیدانم شاید هم همان صورتی اما از نوع پررنگش.
برای منی که با رنگ صورتی غریبه بودم و رنگ آبی به وفور از🛏 تخت و کمد و فرش اتاق پسرهایم موج میزد، این حجم از این رنگ که توی چشمهایم ریخته بود، کمی غریب بود.
از آن غریبهای آشنا.
حالا که دارم فکر میکنم از سالن که بیرون آمدم اصلا روی زمین راه نمیرفتم. من به دنبال همان نور صورتیای بودم که بین زمین و آسمان، مرا دنبال خودش میکشید.
🖼قاب هدیهای که پیراهن چینچینی و صورتی ریحانهی گوشواره قلبی کاپشن صورتی تویش بود، کلیدی شد و بعد از سه ماه و اندی،🥹 بغض فروخفتهی توی جانم را با دست کشیدن روی پیراهنی که لطافت و ظرافت ریحانه را لمس کرده بود، باز کرد و آرام گرفتم.
✍زهره نمازیان
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
حوزه هنری استان #کرمان
پ.ن: به مناسبت هفته هنر انقلاب اسلامی از حلقهی ادبی قلمه، به دلیل واکنش سریع و هنرمندانه به وقایع غزه و حادثهی تروریستی ۱۳دی کرمان و روایت این واقعه تقدیر شد.
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #وعده_صادق
ایران به دنیای عرب شرافت داد
🔹امروز در شهر مهدیه، در تونس مرد هنرمندی را دیدم که قبلا خلبان نظامی بود، ازم پرسید که از کدوم کشوری؟ گفتم ایران!🇮🇷 گفت: ایران به دنیای عرب (بخاطر 🚀موشک) شرافت داد، چون اونها رها کردند…. او اسمم را به خط عربی و فرانسه با تاریخ امروز روی قایقی🚤 که ساخته بود نوشت، شهر مهدیه در تونس توسط شیعیان تاسیس شده…
۲۷ فروردین
تونس
✍ حریر عادلی | مارکو
@markoo95
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
📌 #نهضت_سوادآموزی
معلم نهضتت رو یادته؟!
🌿بعد از مصاحبه با شهربانو حقیقتزاده تصمیم گرفتم بروم روستایی حسینآباد سرتُل را ببینم. جایی که خانم حقیقتزاده ۷ سال آموزشیار نهضت سوادآموزی بوده. وقتی فهمید، گفت: «منم باهات بیام؟» دوست داشتم با هم برویم. قرار گذاشتیم.
🔹در مسیر مشغول صحبت بودیم که یک دفعه با اشارهی دست، ⛰کوهی را نشانم داد و گفت: «این کوه، حسینآبادِ سر تُل هست.» روی کوه، خانهها بالای سر هم بنا شده بودند. از آن بالا دیوارهای صورتی، سبز و آبی رنگِ خانهها، نمای زیبایی به بلوار ابونصر شرقی داده بود.
🔸اولین باری بود که آن منطقه را میدیدم. 🚙ماشین را روبروی کوچهای پارک کرد و رفتیم داخل کوچه. سربالایی داشت اما تا آخر کوچه پله بود. خانم حقیقتزاده گفت: «حال داری از پلهها بیای بالا؟» خندیدم و گفتم: «حال پیدا میکنیم.»
🌱دستش را گرفتم و پلهها را یکی یکی رفتیم بالا. وسط پلهها برگشت و به پشت سرش خیره شد. با دست آن طرفِ بلوار را نشانم داد و گفت: «خودم اونجا زندگی میکردم، محلهی کوشک بونرز.»
کوشک بونرز همان شهرک امام حسین فعلی هست. قبلا کوشک بونرز را با پُلی به بلوار نصر وصل کرده بودند. بعد از پلهها، اولین خانه، کلاس نهضت خانم حقیقتزاده بوده. وسط کوچه ایستاد و برایم از خاطراتش گفت. درِ خانهای، نیمهباز بود. مردی توی حیاط، جوشکاری میکرد. ما را که دید، گفت: «بفرمایید!» خانم حقیقتزاده گفت: «دنبال یکی میگردیم که دهه ۶۰ رفته باشه نهضت سوادآموزی.»
مرد رو به ما گفت: «مال این محله نیستم، از صابخونه بپرسین.» خانمی آمد داخل حیاط و گفت: «بفرمایید؟» خانم حقیقتزاده که خسته شده بود، گفت: «میتونیم بیایم داخل؟»☺️ با لبخند ما را دعوت کرد و رفتیم داخل خانه.
صاحبخانه روی مبلی سه نفره بین من و خانم حقیقتزاده نشست. به او گفتم: «حاج خانوم! اسمت چیه؟»
- «ماهزاده جرقه.»
پرسیدم: «اون موقع که تازه نهضت سوادآموزی اومده بود، شما رفتین نهضت درس بخونید؟» گفت: «ها؛ مال چاهانجیری منطقهی سروستون هستم. موقعی که اومدیم شیراز، بابام اجازه نداد برم مدرسه و بیسواد بودم. نهضت که اومد، ۶ تا بچه داشتم ولی رفتم درس خوندم. تو مدرسه نبوت پشت ساختمون مدرسه، یه راهرو مانندی بود؛ معلم اونجا به ما درس میداد. سقف نداشت و زیر 🌧بارون و ☀️آفتاب درس میخوندیم.»
چند شب پیش خوابی دیده بود که برای ما تعریف کرد: «خواب معلم نهضتم رو دیدم، خیلی براش دعا کردم🤲. کاش میشد یه بار دیگه ببینمش.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اون وقتا شوهرم تازه تصادف کرده بود و عصا میگرفت دستش. یه روز درِ خونهمون رو زدن. در رو که باز کردم، دیدم یه خانم جوونی پشت در هس. گفت: «من معلم نهضت سوادآموزی هستم؛ اگه سواد نداری بیا کلاسای نهضت رو شرکت کن.» خوشحال شدم اما شوهرم پشت سرم اومد بیرون و به 🍃معلم گفت: «زنم نمیخواد سواد یاد بگیره. بیا برو، دیگه هم در خونه ما نیا.» جوری که شوهرم متوجه نشه به معلم اشاره کردم و گفتم: «برو، من میام.»
فرداش که رفتم سر کلاس، به معلم گفتم: «تو ✨فقط آیتالکرسی یادم بده، من دیگه هیچی اَزِت نمیخوام.» روی مبل جابه جا شد و گفت: «آیتالکرسی رو یادم داد. حالا روزی چند بار آیتالکرسی میخونم و دعاش🤲 میکنم.»😭 گریه کرد و خط اشکی از زیر چشم تا چانهاش شکل گرفت.
به او گفتم: «حاج خانوم! اسم معلم نهضتت رو یادته؟» گفت: «نه، یادم نیست؛ فقط میدونم خونهاش کوشک بونرز بود. از تو حیاطمون میتونم خونهاش رو نشونت بدم.» اسم کوشک بونرز را که آورد، مطمئن شدم معلمش خانم حقیقتزاده بوده. زیر چشمی به خانم حقیقتزاده نگاهی انداختم؛ چشمانش پر از اشک شده بود. 😭
به خانم جرقه گفتم: «فرض کن الآن معلم نهضتت کنارت نشسته، چی بهش میگی؟» گفت: «دستش رو میبوسم که اینقدر برام زحمت کشید سواد و قرآن یادم داد.» به سمت خانم حقیقتزاده اشاره کردم: «ایشون، معلم نهضت شماست.» لبخندی بر لبش☺️ نشست و زُل زد به صورت خانم حقیقتزاده. خانم جرقه معلمش را بعد از ٣٧ سال دید. به صورتشان که نگاه کردم هر دو نفرشان داشتند اشک شوق میریختند. خانم جرقه خم شد دست معلمش را ببوسد که خانم حقیقتزاده اجازه نداد. همدیگر را در آغوش گرفتند و گریه کردند. خانم جرقه با خنده گفت: «یادته خوندن و نوشتنم خوب بود ولی ریاضی و حسابم بد بود.» همگی خندیدیم. پیش خودم گفتم ای کاش دوربین📹 فیلمبرداری داشتم از آنها فیلم میگرفتم. دیدارآن روز، خاطرهای به یادماندنی شد.
۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#شیراز
مریم نامجو | حافظهـ، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #وعده_صادق
تک و تنها
🔹ساعات پایانی شنبه، ۲۵ فروردین ۱۴۰۳؛
بعد از کلی کولیدادن به فاطمه کوچولو بالاخره خسته شد و قبول کرد برویم بخوابیم. 💡چراغها خاموش و من دزدکی گوشیام📱 را چک کردم. چند ساعتی بود که بله را چک نکرده بودم. خبری دیدم به نقل از الجزیره که پیشبینی حمله قریبالوقوع ایران🇮🇷 را کرده بود. توجهی نکردم. هرچقدر پایینتر میآمدم و پیامهای جدیدتر را میدیدم انگار دارد خبرهایی میشود؛ تا اینکه رسیدم به تکبیرها!
📺پریدم و تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر. راستی راستی زدیم!
فاطمه بیدار شد... سریع همه چیز را خاموش کردم و به زور برشگرداندم به رختخواب. 🤲دعایی کردم و خوابیدم...
***
🔸صبح که پا شدم قبل از هرچیز باز 📱 گوشیام را چک کردم. عکس یادگاری 🚀موشکها با کربلا و بیتالمقدس اشکم را درآورد. فیلم ذوق کردن آن رفتگر سادهدل از شنیدن خبر حمله، بغضم را ترکاند.🥹
اما یک فیلم خیلی مرا شکست. راستش را بخواهید از اینکه در همچون شبی تخت خوابیده بودم خیلی خجالت کشیدم. فیلمی بود که نه چهرهی پیرمرد پیدا بود، نه مکالمه مشخصی داشت و نه حتی پوستری خاص.
پیرمرد شاهرودی از ذوق بیخواب شده بود و 🌌نیمه شب، تک و تنها، با یکی از کارتنپلاستهای فلهایِ! روز قدس، زده بود به دل خیابان...
✍محمدصادق رویگر
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
📌کانال راوینا، روایتی متفاوت از ایران را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
https://eitaa.com/ravina_ir
📌#وعده_صادق
از زمین به آسمان میبارد
با هرسنگی که میانداخت توی رودخانه سعی میکرد سنگش به وسط آب برسد. دستان کوچکش قدرت پرتاب نداشت، بعد از چندبار به جایی که میخواست رسید. با جیغ و هورا بالا و پایین پرید.
-مامان تونستم، مثل موشکهامون که خورد به اسرائیل، منم زدم به هدف.
آفتاب داشت خودش را جمع وجور میکرد. نسیم خنکی به صورتم خورد. پونههای کنار آب را سرچین کردم و توی کیسه ریختم. سرم را بالا آوردم و با لبخند برایش دست تکان دادم.
تلفن همراهم زنگ خورد، مادر همسرم بود. تندی سلام کرد و گفت: «بالاخره اسرائیل به ایران حمله کرد، اصفهان و تبریز رو زد».
من هم با لبخند نخودی که روی لبم نشسته بود، گفتم: «آخی، نباید ایطو میشد». مکثی کرد.
-اومدم خونه یکی از اقوام تلوزیونش داره اینو میگه.
تا اسم فامیل محترم را شنیدم گفتم: «مادر ماهوارشون رو اینترنشنال هست یا صدای آمریکا؟»
آمد توی حرفم و گفت: «اینتر نشنال».
-خب پس درست شنیدی، فقط اندازه موشکا رو هم گفته؟
خبر را نزدیک نماز صبح توی یک کانال معتبر شنیده بودم، دلم نیامد استرسش را بیشتر کنم.
-مادر شایعس، ریز پرنده بوده.
کارم درآمد باید میگفتم: «ریز پرنده چی هست؟»
-ببین مادر، همونا که تو عروسیا میان رو سر مهمونا و کسایی که میان وسط قر میدن ازشون فیلم میگیرن.
آنتن تلفنم پرید و قطع شد.
با خودم گفتم: «این شبکه چطور روایت کرده، بنده خدا مادری که پای ثابت نماز جمعه و راهپیماییه داشت به یقین میرسید».
البته حق دارد، جز آی فیلم و شبکه داخلی از دنیای کهربایی ماهواره بیخبر است.
هوا داشت سرد میشد، دخترم را صدا کردم. نزدیکم آمد و گفت: «بیشتر سنگها خورد به هدف، مثل اون شب که موشک زدیم».
چقدر عبارت «موشک زدیم» به جانم خوش آمد. ما شاسی و دکمهها را فشار نداده بودیم. اما همه میگوییم موشکها را به هدف زدیم؛ چون انتقام خواسته همهمان بود. چون تا صبح نشستیم رهگیری کردیم، نماز خواندیم، صلوات فرستادیم و به مادر امام زمان هدیه کردیم. بایدم بگوییم موشکها را به هدف زدیم. «میم» زدیم را هم، هربار غلیظتر از قبل تلفظ میکنیم. توی افکارم بودم که ریحانهسادات دستم را کشید.
-راستی مامان میدونی فردای حمله که رفتم مدرسه چی شنیدم؟
-چی؟
-هممدرسهایم توی حیاط به چندتا از بچهها میگفت: «موشکهای ایران یه بچه رو اونجا زخمی کرده».
بلند خندیدم، «مگه میشه»؟
-منم میدونم، موشک بخوره تکه تکه میشه نه زخمی.
اسم هممدرسهایش را که گفت، یادم به شب حمله موشکی افتاد. خانهشان بلوک روبهرویمان است. چون خانه ما طبقه همکف است، از پشت پنجره میدیدم. شب حمله مادرش دستش را گرفته بود توی سرما با پای برهنه، خودش طبق معمول بدون لچک، جیغ میکشید و با دست دیگرش پاچه شلوارش که تا مچ بود را تا زیر زانو چنگ میزد،بالا میآورد و میگفت: «دیدید یه کاری کردید، اسرائیل حمله کرد».
با خبر موشکهایی که از شیراز به اسرائیل پرتاب شده بود، بیرون آمده بود. صدایش به ما که نرسید. اما چرا ترسیده بود و تعبیر عکس میکرد؟ خب اثرات همان ماهواره است. شوهرش دنبالش آمد و سرش داد زد:
-برو تو خونه وسایلتو جمع کن میرم بنزین بزنم.
میدانید که یک عده هستند تا تقی به توقی میخورد جلوی پمپها صف میکشند. آن شب هم این همسایه مثل شبهای شعار دادن توی جنبش ززآیشان هرچه فحش بلد بود به چادریها و لباس سبزها داد و ماشین را آتش کرد و رفت. کلاً فحشخور این قشر ملس است و دیوارشان کوتاه. اصلاً دیگر برایشان دیوار نمانده است.
باران خورد توی صورتم، برگشتم به دامن طبیعت دشمنزیاری؛ توی جیلینگ جیلینگ گوسفندها و بزهایی که از تپههای ده بلمینی بالا میرفتند. یک طرف آفتاب داشت خداحافظی میکرد، اما نور میپاشید. یک طرف ابر سیاه میآمد، باران را تندتر میبارید. ریحانهسادات هم دنبال دوتا بز نوپا از تپه بالا میرفت. چند دقیقه گذشت، رنگینکمانی روی سرمان بسته شد. با خنده دستهایش را به آسمان کشید و صدایم زد. من هم دستهایم را بالا بردم و دعا کردم چشمانمان بصیر بماند رو به آسمان که نگاهمان به زمین گیر نکند تا فرصت دیدن رنگینکمان از دستمان برود.
توی حرفهایی که برایتان روایت کردم، یک چیزی را یادم رفت بگویم. همان شب که خانم همسایه محترم جلز و ولز میکرد. مردی سرش را از توی پنجره بیرون آورد و گفت: «آی خانوم اشتباه میگی، از زمین به آسمون نمیباره که. ما داریم اونورو میزنیم».
اما اینبار از زمین به اسمان بارید، از زمین ایران به آسمان تلاویو.
خاطره کشکولی
جمعه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #فارس #نورآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #وعده_صادق
شیرینی خداحافظی با موشکهای ایرانی
نیمه شب ۲۶ فروردین بود که بعد از یک مسافرت، به تهران برمیگشتم. اتوبوس با سرعت نسبتاً زیادی در حال حرکت بود. هیچوقت از خداحافظی دل خوشی نداشتهام و ندارم. خداحافظی همیشه برای من تلخ بوده و هیچوقت برای من جای خودش را به شیرینی نداده است.
از خستگی به خواب رفتم. حوالی ساعت ۲ صبح از خواب بیدار شدم و به همسفرانم نگاه کردم. همگی خواب بودند. مثل درختهایی که همیشه یکجا ساکن هستند. پیامرسانهای ایرانی را بالا و پایین کردم، به این خیال واهی که شاید کسی احوالی پرسیده باشد، اما خبری نبود. چشمم به خبری خورد، اما چون حس کردم از همان کُریخوانیهای همیشگی ست، بی اهمیت از آن گذشتم.
اتوبوس کنار یک رستوران ایستاد که سوهانفروشی هم بود. وارد رستوران شدم. فروشندهای پشت پیشخوان در حال صحبت با دو مسافر دیگر بود: «از اینجا با موشک دو ساعت راهه و با کوادکوپتر ۶ یا ۷ ساعت. حالا حالاها معلوم نمیشه نتیجه شلیکشون. والا به خدا آدم میمونه با کارای اینا. آخه یکی نیست بگه الآن وقت جنگ بود؟....»
من از کنار آنها گذشتم و با موبایل دوباره اخبار را مطالعه کردم؛ اما اینبار با دقت. بله ایران به سمت اسرائیل موشک شلیک کرده بود. تلخی خداحافظی و پایان سفر با شیرینی خداحافظی با موشکهای ایرانی آمیخته شد و به شکرانهی این شادی به همسفرانی که از خواب بیدار شده بودند به عنوان شیرینی، بستنی و چیپس دادم.
حسن احمدوند
شنبه | ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #لرستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #خلیج_فارس
پرده اول: استعمار
- برق؟!
راننده خطی سر تکان داد و سوار شدم. همین قدر ساده! اینجا نشانیها و مسیرها ساده هستند مثل مردمانش. تا به مقصد برسم نگاهم روی بیلبوردها و تابلونوشتهها میچرخید؛ از تبلیغات فرش و سود سهام مؤسسات مالی گرفته تا مدارس غیر دولتی. دنبال آن نشانی میگشتم و چشمهایم کمکم ساز ناامیدی میزدند تا وقتی که قبل از میدان انقلاب آن بیلبورد را دیدم. خوب بود حداقل برنامهای برای روز مهم فردا تبلیغ شده بود. شاید کسی آن را میدید و چراغ سؤالی در ذهنش روشن میشد، یا فضولیش گل میکرد مثل من تا ذوق زده به خانم نشسته پهلویم بگویم: «فردا روز ملی خلیج فارس. میدونید علت نامگذاریش چیه؟»
اصلاً فکر نکرده با لبخند جوابم داد: «به خاطر جزایر سهگانه است که داریم و اسم خلیج فارس». احسنت گفتم و سعی کردم کوتاه علت واقعیاش را بگویم. ابروهای بالا رفته و انگشت زیر چانهاش تعجب و بیخبری را نشان میداد.
کمی بعد پیاده شدم و راه افتادم سمت ساحل، اما چیزی توی ذهنم بالا و پایین میشد. مسیر پیادهرو را پیش گرفتم. از زیر درخت کهنسال گل ابریشم گذشتم. نسیم دم غروبی، گلهای پنبهای زرد رنگ درخت را کف پیادهرو، فرش عابران میکرد. روبهروی معبد هندوها ایستادم. داخل حیاط پر بود از بازدید کننده. دوربین گوشی را روی گنبد آن تنظیم کردم که عابری حین رد شدن گفت: «داخل نمای بهتری داره». سری تکان دادم و وارد محوطه شدم. نگاهم را دور حیاط و بنای معبد چرخاندم. هر وقت از آنجا رد میشدم حس خوبی نداشتم. معبد، یادم میانداخت که چند صد سال قبل آلفونسو دو آلبوکرکی پرتغالی بوی کباب به مشامش خورده بود و خودش با چند کشتی حشم و خدم هندی از آن سرِ آبها آمد و صاف توی بندر لنگر انداخت تا کنگر بخورد. به سال نرسیده تجار منطقه را به خاک سیاه نشاند و حکام را به تبعید و تیرک دار سپرد.
هندیها در بندرِ عباسی ماندگار شدند و پرتغالیها و... . برای واو آخر باید یکی، دو خیابان آن طرفتر میرفتم. جلوی عمارتی دو طبقه ایستادم که از آن جز مخروبهای با سنگهای ساروج و در و پنجرههای شکسته چیزی باقی نمانده است. زیر لب نامش را واگویه کردم: «عمارت کلاه فرنگی».
چند قدم آن طرفتر به دیوار بیرونی عمارت تکیه دادم. نگاهم به دریا بود و توی سرم پر از صدای «بادبانها را بکشید» و تصویر امامقلیخان و سربازان غیور ایرانی که به جنگ غول بی شاخ و دم پرتغالی رفتند از همین ساحل. با آن همه خندق و برج و باروی مستحکم دور جزیره، هیچکس باورش نمیشد که طلسم یکصد و شانزده ساله تملک پرتغالیها بر هرمز را شکسته شود، اما شد!
یکبار دیگر به عمارت نگاه کردم و چشمم به دو گردشگر خارجی افتاد که از نمای بیرونی و درختهای کهنسال کُنار عکس میانداختند. از بین حرفهایشان کمپانی V.O.C را فهمیدم. بله خودش بود؛ همین نام تجاری.
دست هر کسی که این نام را برای این روز گذاشت درد نکند، اما خیلیها شاید ندانند که هنوز نفس مردم بندرِ عباسی از رفتن پرتغالیها چاق نشده بود که انگلیسیهای مکار و همدستان هلندیشان به بهانه تجارت تا ۱۳۶ سال بعد از آن واقعه در این شهر جولان دادند و نفس شهر از گرد مسموم استعمار تنگ شد.
زهرا شنبهزادهسرخایی
دوشنبه | ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #خلیج_فارس
پرده دوم: استکبار
جنگ که شروع شد همه پا توی گود گذاشتند؛ از کاسب و معلّم گرفته تا دکتر و مهندس و صیاد.
مردم هرمز همان روزهای اول افتادند جلو. آنها طعم تلخ استعمار را بیشتر از همه چشیده بودند. دلشان نمیخواست دیگر وجبی از خاکمان دست اجنبی بیفتد. پشت سر شهید حاج موسی درویشی اسم نوشتند و گروه گروه اعزام شدند خط.
برای عملیات خیبر نیاز فوری به تعداد زیادی قایق بود. به استانهای ساحلی جنوب اعلام نیاز شده بود و صیادهای بندرعباس و هرمز زودتر از همه قایقهای صیادی و تنها وسیلهی امرار معاش خود را پیشکش جبهه کردند.
چند سالی که از جنگ گذشت؛ برای رزمندههای این شهر کار سختتر شد. باید حواسشان به دو جبهه میبود؛ جهبه زمینی و جبهه دریایی. کشتیهای کویتی و سعودی با پرچم آمریکا از تنگه هرمز میگذشتند و حضور نیروی دریایی آمریکا وسط جنگ قوز بالا قوز شده بود. باز دم بچههای خوش مرامی مثل شهیدان دارا و رئیسی گرم که هلیکوپتر آمریکایی را در حوالی تنگه هرمز زدند و خودشان تا ابد مهمان آبهای خلیج فارس شدند.
گفتم خلیج فارس و روی دلم چیزی سنگینی کرد؛ از تکه پارههای شهدای پرواز ۶۵۵ در تنگه هرمز با اصابت دو موشک ناو آمریکایی. محمد میری از شاهدان اولیه حادثه از جمجمههای بی مغزی میگفت که آب دریا توی آن پس و پیش میرفت؛ از عروسکهای مو طلایی که دخترکان صاحب آنها در بستر مرگ دریا خوابیده بودند و از تورهای صیادی مردم هرمز که نه برای صید بلکه بالا کشیدن اجساد، آورده بودند. هیچ وقت یادم نمیرود که در آن روزهای تلخ، پدر تا سالها برایمان ماهی و میگو نمیخرید. میگفت: «گوشت شهدا را خوردهاند و نجس هستند». اصلاً دست و دل صیادها هم به دریا نمیرفت. میگویند خاک سرد است و بعد از چهلم آرام آرام داغ سرد میشود، اما شهدای آن حادثه در آب رفته بودند و داغشان با هر طلوع خورشید گرم میشد.
مردم شهر دلشان پر بود، اما امیدشان به خدا که روزی شاخ این غول را مثل پرتغالیها خواهند شکست!
زهرا شنبهزادهسرخایی
دوشنبه | ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #خلیج_فارس
پرده سوم: اقتدار
روی صخرههای کنار ساحل رو به دریا نشستم. شب شده بود و موجها آرام زیر نور مهتاب میرقصیدند. دستهایم را زیر چانه زدم و به این فکر کردم که هر چقدر گفتهاند کشورها بعد از جنگ دیگر قدرت سابق را ندارند، در مورد ما صدق نداشت. دست به زانو گرفتیم و یاعلیگویان ساختیم و پلههای رشد را بالا رفتیم. از هر زمینهای که فکرش را بکنید مثلاً همین پزشکی، روزگاری دکترهای شهر ما هندی و بنگلادشی بودند. نه مردم سر از نسخههای آنها در میآوردند و نه آنها از درد مردم. بندگان خدا شده بودند سوژه عوام الناس، وقتی حرف «خ» را «کاف» تلفظ میکردند و یک کلمه ساده ناجور درمیآمد، اما الآن چه؟ از این سر چهار راه فاطمیه تا انتهای خیابان سیدجمال الدین که بروی مطب پشت مطب. به قول قدیمیها چشمت روشن میشود از متخصصهای بسیار خوب بومی. حال اقتصاد دریایمان هم روز به روز بهتر میشد و امید صیادها به رونق کار و کسبشان بیشتر.
همه چیز خوب پیش میرود وقتی امنیت باشد. به سر تیترهای آرشیو چند سال گذشته در تلفن همراهم نگاه کردم. با هر تیتر لبخندم جان میگیرد. بیان پر معنای مقام معظم رهبری در ذهنم خوش درخشید: «دوران بزن در رو گذشته!»
«جان کربی» سخنگوی شورای امنیت ملی کاخ سفید در ارتباط با توقیف کشتیهای متخلف در تنگه هرمز ادعا کرد که «این کشور اقداماتی را برای تقویت موضع نظامی آمریکا در خلیج فارس انجام میدهد!»
البته حرفشان باد هوا بود و مواضعشان تقویت که نشد هیچ، بلکه مقتدرانه با هر تخلف توقیفشان کردیم. نمونههایش هم یکی دو تا نبود؛ مثلاً توقیف نفتکش نیووی با پرچم پاناما در هنگام عبور از تنگه هرمز یا ممانعت از نفتکش با پرچم جزایر مارشال در دریای عمان حد فاصل آبراه ایرانی و هدفگیری موفقیتآمیز هواپیماهای بدون سرنشین آمریکایی و... .
انگشتم را روی آخرین آرشیو ثابت گذاشتم: «فرمانده نیروی دریایی سپاه گفته بود که از این پس شناورهای عبوری از تنگه هرمز باید خودشان را به فارسی معرفی کنند. عجب کیفی میداد.»
تکههای پازل اقتدار را کنار هم چیدم تا رسیدم به همین روزهای شاد مردم از موشکهایی که به اسرائیل زدیم.
مردم این شهر از شایعههای حمله اسرائیل جوک میسازند و بساط خندهشان به راه است. هیچ کس ترسی ندارد از خانه عنکبوتی اسرائیل و لانهی کفتار آمریکایی!
از جا بلند شدم و راه خانه را پیش گرفتم. اما با صدای سوت کشتی در حین خروج از لنگرگاه، لحظهای ایستادم. پرچم ایران روی عرشه تکان میخورد؛ توی چشمهایم اشک حلقه بست و روی لبم لبخند. ما شاخ این غول را هم به لطف خدا شکستیم!
زهرا شنبهزادهسرخایی
دوشنبه | ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #هرمزگان #بندرعباس
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #وعده_صادق
از دزدان سرگردنه تا موشکهای دزدپران
ماشین زمان ما را برده بود به بیش از 60 سال پیش! وقتی که جادهی اصفهان و شیراز حتی آسفالت هم نبود.
ماشین زمان که نه، شاید خاصیت مبل و صندلیهای خانهی عمو این بود، شاید هم چشمهای مشتاق من...
از عمو خواسته بودم از خاطرات جوانی و ازدواجشان بگویند و حالا سر درآورده بودیم از سربازی رفتن عمو و جادهی اصفهان تا شیراز و جهرم.
شنیدن از اینکه جادهی اصفهان تا شیراز آن روزها خاکی بود، شاید خیلی جلب توجه نکند، اما اینکه چطور این جاده را طی میکردند به چشم میآمد. آن روزها برای طی این مسیر مجبور بودند چندین ماشین با هم با محافظت پاسبانها، پاسگاه به پاسگاه جلو بروند. دم هر پاسگاه بیسیم بزنند و با پاسبانهای جدید خود را به پاسگاه بعدی برسانند. مبادا که "بهمن" از راه برسد و مسافرها را سرکیسه کند.
عمو که به اینجای خاطره رسید، کنایهای زد که پاسبانهای ما آن روز زورشان به یک "بهمن" نمیرسید که دستگیرش کنند و اینطور آنها را به دردسر انداخته بود، اما امروز طرف حساب نیروهای نظامی ما از یک دزد سر گردنه، تبدیل شده به اسرائیل؛ اسرائیلی که دنیا از او میترسد، ولی ما موشکبارانش میکنیم!
ع.م.ب
یکشنبه | ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #اصفهان
رستا؛ روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا