eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ماه عراقی موقع غذا گرفتن که می‌شد دوازده نفر مامور می‌شدند تا بروند و غذا را تحویل بگیرند. عراقی‌ها خیلی می‌ترسیدند وقت غذا اسرا نقشه فرار داشته باشند و با یک دستگاه نفربر وارد حیاط اردوگاه می‌شدند تا کسی فکر فرار به سرش نزند. ما را با انواع و اقسام فحش و ناسزا و گاها شلاق به سمت آشپزخانه هدایت می‌کردند. یک شب نوبت من شد که بروم. خیلی وقت بودآسمان را ندیده بودم . دیدن ماه و ستاره‌ها برای ما آرزو شده بود. بی توجه به ناسزای عراقی‌ها به آسمان نگاه می‌کردیم تا برسیم به آشپزخانه. سربازهای عراقی مدام ما را هُل می دادند و فریاد می‌زدند: «سرها پایین» ولی ما چشم از آسمان بر نمی‌داشتیم اگر یک نفر ماه را می دید و به بقیه نشان می‌داد، سرباز با شلاق به جانش میفتاد و می‌گفت:« سرَت را بنداز پائین! این ماه، ماهِ عراق است، این ستاره‌های مالِ آسمون عراق هستند، نگاه نکنید، شما حقیر و ذلیل هستید، نباید به آسمون ما نگاه کنید» غذا را که تحویل می‌گرفتیم و به آسایشگاه بر می‌گشتیم موقع خودن شام کلی به سربازهای عراقی می‌خندیدیم. یکی از بچه‌ها به شوخی می‌گفت:« خدائیش ماه هم ماِه عراقی! از ماه‌ِ آسمون ایران هم چاق تره هم خوشگلتر. کاش می‌شد میتونستیم ماه و ستارهاشون رو با خودمون ببریم ایران!» تا این حد بخیل و احمق بودند که ماه و ستاره ها را هم از کشور خودشان می دانستند. راوی: آزاده محسن اربابی‌فرد به قلم: سید محمد نبوی جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 زولبیای مجانی در اردوگاه سربازی داشتیم به نام عَوَد. او مسئول بوفه اردوگاه بود. ماه رمضان بود و مسئول ایرانی اردوگاه مبلغی پول از بچه‌ها گرفت و داد به عَوَد تا برای افطار اسرا زولبیا بخرد. اینکه چی شد عَوَد قبول کرد را نمی‌دانم ولی خرید و موقع افطار زولبیا داشتیم. هر چند شبیه زولبیای ایرانی نبود ولی همینش هم غنیمت بود. گذشت و چند سال بعد که قرار بود آزاد شویم و برگردیم ایران، عَوَد آمد داخل اردوگاه ما و به اسرا گفت:«منو حلال کنید!!» بچه‌ها که خیلی خوشحال بودند که تا چند روز دیگر آزاد خواهند شد با شوخی و خنده به عَوَد گفتند:«کدومشو حلال کنیم؟ شلاق و کتک‌هایی که زدید یا بقیه‌شو» عَوَد گفت:« ما مسلمانیم شما هم مسلمانید! من از شما می‌خوام حلالم کنید! یادتونه ماه رمضان چند سال پیش به من پول دادید تا براتون زولبیا بخرم؟» اسرا وقتی دیدند سرباز عراقی جدی صحبت می‌کند دست از شوخی برداشتند و سراپا گوش می‌دادند. عَوَد ادامه داد« من رفتم قنادی و به صاحب قنادی گفتم زولبیا بده. صاحب قنادی گفت این همه زولبیا رو برای کجا میخوای؟ بهش گفتم من مسئول بوفه اردوگاهی هستم که اسرای ایرانی در آن زندانی هستند! برای اونا میخوام. شیرینی فروش متاثر شد و گفت: زولبیاها رو مجانی ببر و از اسرای ایرانی بخواه برای من و مادرم که تازه فوت شده دعا کنند. چون دعای اسیر مستجاب است. هر چه اصرار کردم پول را نگرفت و زولبیاها را مجانی به من داد امّا من به شما نگفتم و پول آن را خودم برداشتم. حالا از من راضی باشید و حلالم کنید» مانده بودیم حلالش کنیم یا نه؟! راوی: آزاده محسن اربابی‌فرد به قلم: سید محمد نبوی جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا