📌 #رئیسجمهور_مردم
این رسم ما ایرانیهاست...
چشم چرخاندم تا شاید میانِ جمعیت پیدایشان کنم. ضربهای که به پهلویم خورد نگاهم را از جمعیت گرفت.
- چیه؟
- روبهروت رو نگاه کن، حاجخانم اونجا نشسته. داره نگامون میکنه. (حاجخانم زیبا کیانی، راوی کتاب همنفسمادران)
- دیدمش.
غمِ نهفته در چشمانشان از فاصله دور مشخص بود. جلو رفتم. به رسم ادب سرشانهشان را بوسیدم و تسلیت گفتم.
چهرهشان را از نظر گذراندم و به چشمانی که از شدت گریه سرخ شده بودند خیره شدم و گفتم:
- حاج خانم اجازه هست چندتا سؤال ازتون بپرسم!؟
- بپرس عزیزم.
- چطور متوجه این اتفاق شدین؟
- از تلویزیون. مراسم تشییع برادرشوهرم بود که اخبار تکمیلی رو متوجه شدیم.
از همون دیروز برای سلامتیشان هزاروشصت تا «یا حجت بن الحسن» نذر کردم. زیارت عاشورا، دعای توسل، حدیث کساء، جامعه کبیره را هم با حرم امام رضا (ع) خواندم ولی...
با بغض سرشان را پایین انداختند و ادامه دادند: «خبر شهادتشان را که شنیدم کمی ناامید شدم، ولی نه، آقای رئیسی شهید راه خدمت شد. این باعث افتخارِ، ما هنوز افراد دیگری داریم که راهشان را ادامه بدهند.»
- حاجخانم آقای رئیسی میگفتند: «خدمتگزار مردم هستم.»
نگذاشت حرفم تمام بشود؛ جواب داد: «درست گفت. واقعا خدمتگزار بود. ایشون در دل مردم جا داشت، از دیروز همه عزادار هستند.»
- چرا حاجخانم؟ چکار کردند که اینطور محبوب شدند؟
- برای اینکه مردمی بود. در ميان مردم و محرومین حضور داشت. در هر سِمَتی، میانِ مردم بود و مشکلاتشان را از نزدیک لمس کرد. رئيسجمهوری که در میان مردم باشد در غمشان باشد باید بهش افتخار کرد.
آقا فرمودند: «دلواپس نباشید، هیچ اختلالی در کار کشور بوجود نمیآید.»
بله پیش نمیآید. ایران چنان قوی هست که کارش لنگ نماند.
این رسم ما ایرانیهاست که اگر سلاح از دستشش کسی بیافتد شخص دیگری سلاح را برمیدارد.
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خوزستان #ایذه
موسسه شهید یادگار اسکندی ایذه
@yadegar_izeh
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
مو بیشتر
گفته بودند که سید ابراهیم رئیسی اول صبح به ایذه میرسد. دل تو دلم نبود برای دیدنش. صبح خیلی زود از خانه زدم بیرون. به لطف یکی از دوستانم که برای خودش برو بیایی داشت توانستم به محل فرود هلیکوپتر بروم. میخواستم رئیس جمهور را ببینم و با او حرف بزنم. اما چه بگویم؟ از مشکلات اقتصادی حرف بزنم یا کمکی برای کسب و کارم از او بگیرم؟ شاید هم بگویم برای مردم ایذه کاری بکند. نمیدانستم؛ فقط میخواستم رئیس جمهور را ببینم. هلیکوپتر نشست. لا به لای خاک و باد سید ابراهیم را دیدم که پیاده شد و با چند نفر همراه به سمت ماشین رفت. با قدم های تند به طرفش رفتم و داد زدم: «سید ابراهیم! سید ابراهیم!» نفس نفس میزدم و اضطراب داشتم. یکی دست روی سینهام زد و نگذاشت جلوتر بروم. آخرین نفسهایم را به زور خرج کردم تا یک «سید ابراهیم!» دیگر بگویم. چقدر من خوش اقبالم! سید ابراهیم برگشت و به طرفم آمد و باهام دست داد. بیست و پنج سالم بود و قیافه ام بیست ساله نشان میداد. سید ابراهیم رئیسی فکر میکرد که من چه حرف مهمی دارم برای گفتن؟ گفتم: «سید مو خیلی دوستت دارُم.» سید ابراهیم لبخند زد: «مو بیشتر!» و رفت. با همین جمله طوری مهرش به دلم نشست که برای دیدار بعدی تا استادیوم تختی دویدم تا در محل دیدار مردمی سید ابراهیم را دوباره ببینم. قبل از این که سوار ماشین بشود این بار بدون لحجه گفتم: «من خیلی دوستت دارم.» برگشت و نگاهم کرد و با آن لبخند آشنا گفت: «مو بیشتر.» باورم نمیشد هنوز آن مکالمه قبلی را فراموش نکرده باشد. عزیز بود و عزیزتر شد.
حالا تنها دلخوشیام بعد از شهادتش، این است که ارادتم را به او نشان دادم.
کمیل گودرزی
به قلم: سجاد ترک
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خوزستان #ایذه
رسانه بیداری
@resanebidari_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا