در مراسمی برای شهدا سردار سلیمانی رو کرد به خانوادهها و گفت: از همه تقاضا دارم دو دقیقه سقف را نگاه کنند.
دو دقیقه همه سقف را نگاه کردند و کم کم گردنها خسته شد. همان زمان سردار سلیمانی گفت: خسته شدید؟ برخی از رزمندگان ما بیش از 30 سال است که به دلیل مجروحیت فقط میتوانند سقف را نگاه کنند.
📚راوی: همسر شهید هادی کجباف
🌧🍃
🍃
.
.
#روایتـےازتو
.
.
یک چیزے کہ برایم عجیب بود این بود کہ ایمان خودش بود، باور داشت کہ شهید مے شود و در راه ایمانش هم از همہ چیزهایے کہ علاقہ داشت گذشت، محمدرضا بہ موتورش علاقہ خاصے داشت، روزے کہ مے رفت بہ من گفت کہ دو روز دیگر دوستم مے آید و موتور را مے برد، موتورم را بہ او بخشیدم. بہ موهایش هم خیلے علاقہ داشت، وقتے مے خواست برود موهایش را از تہ زد و کچل کرد. وقتے بعد از شهادتش وسایلش را جمع کردیم بیشتر از یک ساک کوچک نبود حتے لباس و کفش نویی را کہ قبل از رفتنش برایش خریده بودم هم بخشیده و رفتہ بود. خیلے راحت از اموال شخصے اش گذشت ، فکر مے کنم باید بہ یک درجہ از ایمان و عرفان رسیده باشد کہ راحت از تمایلات و خواستہ هایش بتواند بگذرد...
.
| روایت مادر شهید |
.
.
[ #شهید_محمدرضا_دهقان ]
ساعت یازده شب بود که اومد خونه.
سفره رو انداختم تا شام بخوریم،
گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم.
گفت نه منتظر می مونم تا بیای با هم بخوریم.
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده ، خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد.
گفت: داری چیکار میکنی؟
میخوای شرمنده م کنی؟
گفتم: نه، آخه خسته ای!
زندگی با مهدی برای من یک خواب بود؛ خوابی کوتاه و شیرین.
دو سال و چند ماهی که میتوانم تعداد دفعههایی را که با هم غذا خوردیم بشمرم.
انگار از خواب پریدم وقتی او رفته بود. فقط خاطرههایش، آن چیزهایی که آدمها بعداً یادش میافتند و حسرتش را میخورند باقی مانده بود.
شاید هم همهی این مدت خواب او را میدیدهام.
خواب زندگی با یک فرشته.
علاقه عجیبی به حاج ابراهیم همت داشت . و همین سرنوشتش را کاملا عوض کرد؛ هر مراسمی بود در دانشگاه، اول از همه چادر ستاد عالی شهید همت (ره) را علم می کرد و باقی ماجرا.
عجیب بود ماجرای عشق محمد حسین به حاج همت (ره) . شرح حال و داستان زندگی اش را هم که از بر بود؛ یک عاشق ششدانگ. و این عشق بود که او را به این وادی کشاند و سر از سوریه درآورد. معروف شده بود به کسی که 'حاج قاسم' را یاد 'حاج همت' می انداخت. محمد حسین محمدخانی، اسم مستعارش در سوریه " عمار " بود و همه "حاج عمار" صداش میکردن. شجاع و فروتن و محبوب دلها بود. وقتی ازش میپرسیدیم تو سوریه چکار میکنی؟ میگفت: سربازی.
روز تشییع پیکرش پرسیدم: مگه محمدحسین اونجا چکاره بود؟
سردار گفت: فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع) !!!
سالها بعد از دفاع مقدس اومد تو میدون...
بعد از ما اومد و قبل از ما رفت... محمدحسین زود، بارش رو بست...
سردار میگفت و میسوخت و غبطه میخورد...
#گردان_تکنفره
پس از آن که به تنهایی یک تپه را
که یک گردان از پس آزاد سازی آن
برنیامده بود، تصرف کرد از جانب
شهید سردار حاجحسین خرازی به
«گردان تک نفره» معروف شد.
تکتیرانداز افسانهای دفاعمقدس
#شهید_عبدالرسول_زرین
آیا میدانستید محمد جواد تند گویان وزیر نفت ایران دوازده سال تمام در یک سلول انفرادی بعثی های کثیف بسر برد!؟
طوری که فقط به اندازه ای جا داشت که میتونست بشینه وحتی نمیتونست دراز بکشد..و
نمیدونست الانش چه ساعتی وچه موقع از روز وشب وماه وساله؟ !!😭
الان بهاره یا پاییز ؟
الان روزه یاشب؟
وهر روز بلا استثناء با شکنجه شروع میشده....
اونم چه شکنجه ای!؟
که در اثر شکنجه زیاد گردنش صدوهشتاد درجه میچرخیده...
واین آخرین شکنجه اون بوده که منجر به شهادت این وزیرجوان و برومند سرزمین اسلامی امان شد!
تنها مونسش کتاب قرآنی بوده که یک سرباز عراقی برایش آورده بوده وتمام سربازهای عراقی که نگهبان این بودن باشنیدن صوت قرآنش شیفته اش شدند.
وبعد از شهادتش کتابها در وصفش نوشتند؟!
اینها رو ما راحت مینویسیم
وخیلی سر سری میخونیم
وراحت از کنارشون رد میشیم.
اما لحظه ای فکر نمیکنیم
دوازده سال به والله خیلی زیاده...
دوازده سال... ۱۴۴ ماه!
یک بچه رو چقدر زحمت میکشیم تا دوازده سال بشه؟
حالا فکر کنیم دوازده سال نتونی یک لحظه دراز بکشی ونفهمی روزه یاشب؟
🌹وصیت_شهید
اگر شهید شدم یک کلام، حاج آقا مجتبی به نقل از علی (ص) که میگفتند منتهی فضل الهی، تقوی است.
شهادت خوب است اما تقوی بهتر است. تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند، فکر نکنم مال یک روز باشد. شاید یک روزه هم باشد ولی حاج آقا میگفت پی ساختمان، فنداسیون آهن است.
چیزی که نمی دانید، عمل نکنید. ادای کسی را در نیاورید.
بدون علم درست، وارد کاری نشوید؛ مخصوصا دین.
اول واجبات، بعد مستجبات موکد، مثل کمک به پدر و مادر و دور و بری ها؛ نه حج و کربلا صدبار بدون این کارها.
هیئت و زیارت با توجه به نیاز ، با توجه به دین و سیدالشهدا (ص).
مدافع حرم
🌹شهید روح_الله_قربانی
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸
ماجرای گردان حنظله - فکه
یکی از حزن انگیزترین و حماسی ترین لحظات فکه ، 300تن از رزمندگان این گردان در کانالی محاصره شدند ، چند روز با تکیه بر ایمانشان به مبارزه ادامه دادند و به مرور بر اثر آتش دشمن و تشنگی مفرط شهید میشدند.
سعید قاسمی میگوید :
" ساعات آخر مقاومت بی سیم چی حاج همت را خواست.. صدای ضعیفی از آن سوی خط گفت همه رفتند .. باطری دارد تمام میشود و عن قریب عراقی ها می ایند تا مارا خلاص کنند...من هم خداحافظی میکنم. "
حاج همت که قادر به محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود ، به پهنای صورت اشک می ریخت ،،، بی سیم را قطع نکن ..حرف بزن. هرچه دوست داری بگو
گفت :
" سلام ما را به امام برسانید از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸
می ترسم باورم شود...
گاهی در کنار فامیل و دوستان، از کارهای خوب کیوان و عبادات او تعریف می کردم و برایش دعا می کردم. همه ی آشنایان احسنت می گفتند و برایش دعا می کردند، اما کیوان به شدت ناراحت می شد و در عین احترام می گفت: « مادرجان!خواهش می کنم این حرف ها را نزنید، می ترسم با این حرف های شما شیطان در وجود من حلول کند، و این عبارات باور من شود. از شما خواهش می کنم از این پس هرگز از من تعریف و ستایش مکن».
#شهید_کیوان_آقا_محمدقلی
از ماموریتی بر میگشتم و منتظر نماندم تا ماشین برایم بفرستند و سوار تاکسی فرودگاه شدم. در راه راننده جوان گهگاهی به من نگاه میکرد اما چیزی نمی گفت. ازش پرسیدم من شبیه یکی از آشنایان شما هستم؟ راننده به من نگاه کرد و پرسید شما برادر یا پسر خاله سردار سلیمانی هستی؟ گفتم من قاسم سلیمانی هستم. راننده جوان خندید و گفت با من شوخی میکنی؟ من هم خندیدم و گفتم: نه شوخی نمیکنم من خودم هستم. راننده گفت: به خدا قسم بخور. من هم قسم خوردم.
راننده ساکت شد و من گفتم چرا ساکتی؟ چیزی نگفت. از او سوال کردم با سختی و گرانی زندگی و مشکلات دیگر چطور سر میکنی؟ راننده جوان به من طوری نگاه کرد که معلوم بود حرف و کلامی دارد و پس از مکثی گفت اگر شما خود سردار سلیمانی هستی، پس من هیچ مشکلی ندارم.
شهید سلیمانی پس از نقل این خاطره،گفت اگر مسئولین به درد و رنج مردم توجه کنند و اهتمام بورزند، مردم هم با آنها همکاری میکنند. ملت ما بهترین سرشت را دارند و مسائل و امور را هم به خوبی درک می کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطرهی مادر شهید رسول خلیلی از بوی پیراهن خونین شهید که از معراج شهدا تحویل گرفتند
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
💞 #قسمت_چهلم
_مادر مـݧ اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم،خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره...
خلاصہ یہ چیزے مـݧ میگفتم یہ چیزے زهرا باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد
_اما ماماݧ راضے نمیشد کہ نمیشد
یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد.
هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد.
_اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره.
دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد.
_یروز بعد از نماز صبح ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش.
نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش دستش بود
آهے کشیدو با بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت....و قطره اے اشک از چشماش روگونہ هاش افتاد
همموݧ شوکہ شدیم.
_اردلاݧ دست مامانو بوسید،بغلش کرد و زد زیر گریہ
از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود .
همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید.
_اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش رفت سوریہ
هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره
ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد
مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره.
_میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ.
اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایـݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود
خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتـݧ اردلاݧ بشے،لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب
بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مـݧ میدونستم چہ خبره تو دلش
علے هم اصلا حال خوبے نداشت.
_اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم.البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد.
_تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہ ے ماماݧ
هرروز یا درحال خوندݧ دعاے طول عمرو آیہ الکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ
میشست و با کسے حرف نمیزد
ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد چند روزے حالش خوب بود
_دوهفتہ از رفتـݧ اردلاݧ میگذشت
یکے دوروزے بود از علے خبر نداشتم.دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشو.
وارد کوچشوݧ شدم ماشیـݧ جلوے در بود
زنگ و زدم.
_کیہ❓
منم فاطمہ باز کـݧ
إ زݧ داداش تویے بیا تو
پلہ هارو تند تند رفتم بالا
وارد خونہ شدم و بلند گفتم
سلااااااام
سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا❓
اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست
نیست.اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتو❓
_چہ فرقے میکنہ❓
فرقے نداره دیگه
خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشہ علے و خونست❓
آره بالا تو اتاقشہ
از پلہ ها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگراݧ شدم درو باز کردم
_علے روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد
سلام
علیک السلام علے آقا ساعت خواب❓
دانشگاه چرا نمیاے❓گوشیتم کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم❓
ببخشید
همیـݧ فقط❓ببخشید❓
_آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید
نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش
چیشده علے
چیزے نیست
_چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما
هیچے اسماء رفیقم...
رفیقت چے❓
رفیقم شهید شد...
✍ ادامه دارد ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#برای_ما_هم_هست!
🌷همیشه میگفت، نکند جنگ تمام شود و ما جز خانواده شهدا نباشیم. اصلاً زشت است که خانواده ما یک شهید نداشته باشد. آنقدر چهرهاش نور داشت که گاهی در نور چهرهاش غرق میشدم. مدتی بود که میخواستم حرفی به خیرالله بزنم و چیزی از او بخواهم اما نمیتوانستم. روزی با ماشین از یکی جادههای مرودشت عبور میکردیم، صحبتهای ما از جنگ بود و شهدا. دل به دریا زدم و به خیرالله گفتم:...
🌷گفتم: «خیرالله میدانم که تو شهید میشوی، دوست دارم مرا نصیحتی کنی که همیشه از شما برایم یادگار بماند.» خندید و گفت: «خدا از زبانت بشنود که من شهید شوم. اما نصیحت: اول نمازت راترک نکن، اگر نمازت را بخوانی خود به خود تمام اعمالت درست میشود. دوم در انتخاب دوست خیلی دقت کن!» آخرین روزهای جنگ بود، تیرماه سال ۶۷ که در جزیره مجنون، پس از سالها جهاد به آرزویش رسید.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید خیرالله الطافی (سمت: فرمانده گردان، شهادت: ۱۳۶۷/۴/۴، محل شهادت: جزیره مجنون)
❌❌ نصیحت شهید منظور بود، حواسمون باشه!
#خوشحالم_که_به_امام_درد_نمیرسه....
🌷یه پسر بچه شانزده ساله رو آوردند اورژانس. هنوز از بدن مطهرش دود بلند میشد. بدنش سوخته بود و چهرهاش قابل تشخیص نبود. اما لبهاش آیات قرآن میخواند و برای سلامتی امام دعا میکرد. یه مجروح دیگه آوردند که از هم دریده شده بود. ازش پرسیدم: دردت شدیده؟!! گفت: خوشحالم که به امام درد نمیرسه.
📚 کتاب "روایت مقدس"، صفحه ۱۳۱
❌❌ ما برای آرامش رهبر عزیزمون (حفظهالله) چهکار کردیم؟؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید
مداحی شهید #محسن_حُججی در طلائیه از یادمان های عملیاتی دوران دفاع مقدس
#او_برگشت....
🌷اواخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد. باز هم پیکرهای شهدا از کانالها پیدا شد، اما تقریباً اکثر آنها گمنام بودند. در جریان همین جستجوها بود که علی محمودوند و مدتی بعد مجید پازوکی به خیل شهدا پیوستند. پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور، هر پنج شهید را در یک منطقه از خاک ایران به خاک بسپارند. شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن.
🌷بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند میزد! فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند. تشییع با شکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. من فکر میکنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره (س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهرههای ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که میروم به یاد ابراهیم و ابراهیمهای این ملت فاتحهای میخوانم.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر شهید ابراهیم هادی و شهیدان تفحص علی محمودوند و مجید پازوکی
راوی: خواهر بزرگوار شهید هادی
منبع: سایت نوید شاهد
❌❌ شهید هادی در یوم الله ۲۲/بهمن/۱۳۶۱ پروانه ای شد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#مرغابی_نجاتبخش!
🌷هر روز کنار جزیره مینشستم و برای مرغابیها نان خشک و غذا میریختم. چند روزی بود که غذای درست و حسابی هم گیرمان نیامده بود. خودم هم نمیدانم چرا دلگی بر من غالب شد و با کلاشینکف یکی از مرغابیها را نشانه گرفتم. موج آب، مرغابی را به طرف نیها برد و مجبور شدم که....
🌷و مجبور شدم که یکی از اکاسیفها را از کنار اسلحه آزاد کنم و با یک کاسه شروع کردم به پارو زدن و هر چه جلو میرفتم مرغابی را آب به عقبتر میبرد، همانطوری که پارو میزدم خمپارهای از راه رسید و درست در جایی که همیشه به مرغابیها غذا میدادم منفجر شد و من خودم را داخل آب انداختم و جان سالم به در بردم.
راوی: رزمنده دلاور کامبیز فتحیلوشانی
📚 کتاب "نگارستان" (برگرفته از دفترچههای خاطرات هشت سال دفاع مقدس)
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#من_اشتباه_میکردم!
🌷چند روزی بود که نوهام مریض بود و روز به روز حالش بدتر میشد، نگرانش بودم و برایش دعا میکردم، اما دعاهای من برای او اثری نداشت و ناامید شده بودم. در دل میگفتم: خدا مرا فراموش کرده، اما من اشتباه میکردم چون در یکی از شبها که خیلی گریه کردم و از خدا شفای نوهام را میخواستم در همان حال خوابم برد و در خواب علیرضا را با چهرهای نورانی، در باغی پر از گل و درخت دیدم و خوشحال شدم، به طرفش رفتم، حالش را پرسیدم و گفتم: علیرضا کجا بودی؟ گفت: آمدهام پیش بچه.
🌷گفتم: تو را به خدا برو پیش امام حسین (علیه السلام) و از ایشان شفای نوهمان را بگیر، من که هرچه ايشان را صدا میزنم فایدهای ندارد و جوابم را نمیدهند، شاید جواب تو را دادند. نگاهی به من انداخت اشک از چشمانم سرازیر شد. با دستان مهربانش اشکهایم را پاک کرد و با لبخندی که بر لب داشت گفت: خداوند هیچ بندهای را از درگاهش ناامید برنمیگرداند، ناامید نشو، خوب میشود و من هم مقداری پول به همسایهمان دادهام تا آن را به کربلا ببرد و برای نوهمان دعا کند.
🌷تا این را گفت: از خواب پریدم، صدای اذان صبح را که شنیدم، به یاد خوابی که دیده بودم افتادم، بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را خواندم و دوباره از خداوند شفای نوهام را خواستم، در دلم نور امیدی سوسو میکرد. صبح به عیادت نوهام رفتم و باورم نمیشد انگار اصلاً مریض نبوده و خوب خوب شده بود، به یاد حرفهای علیرضا افتادم وضو گرفتم و به درگاه خداوند مهربان دو رکعت نماز شکر خواندم.
🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید علیرضا خداپرست
راوی: همسر گرامی شهيد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_چهل_و_یکم
_رفیقم شهید شده...
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بین دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردن
هق هق میزد دلم کباب شد
تا حالا گریہ ے علے رو بہ این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود
ماما همیشہ میگفت: مردها هیچ وقت گریہ نمیکنن ، ولے اگر گریہ کـنن یعنے دیگہ چاره اے ندارند.
_حالا مــرده من داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده❓
ینے شکستہ❓
علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا❓
گریہ هاش شدت گرفت
دیگہ طاقت نیوردم،بغضم ترکید و اشکام جارے شد.
_نا خودآگاه یاد اردلان افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـن ، تو الان باید تکیہ گاه علے باشے
نزار اشکاتو ببینہ.
صداے گریہ هاے علے تا پاییـن رفتہ بود
فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد
_داداش❓زن داداش❓چیزے شده❓
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پاییـن بهت میگم. دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ
فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد.
_زن داداش چرا گریہ کردے❓داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد❓دعواتون شده❓
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیوان میریختم گفتم: فاطمہ جان دوست علے شهید شده.
_با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک بہ سرم مصطفے❓
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے❓مصطفےکیه❓
روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے
بیشتر از ایـن چیزے نپرسیدم لیوان آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم: فاطمہ جان بہ مامانینا چیزے نگیا
بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے
یکم آروم شده بود.
_پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ
کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش
لیوان رو ازم گرفت و یکمے آب خورد
از داخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش
دستمال و گرفتو بو کرد
لبخند زد و گفت: بوے تورو میده اسماء
تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد.
_دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم
خوبے علے جان❓
تو پیشمے بهترم عزیزم
إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت❓
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت: تو حال و هواے خودم نبودم ببخشید
بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ
دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگے و ندارم
_دستش و گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم
دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم:خب مـن رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امرو ...
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چے❓
سابقہ نداشت علے عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم
_چادرم رو از زمیـن برداشتم و گفتم:باشہ پس مـن میرم
بلند شد جلوم وایساد کجا❓
برم دیگہ فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے
ینے دارے قهر میکنے اسماء❓
مگہ بچم❓
خب باشہ برو ماشیـنو روشـن کـن تا مـن بیام
کجا❓
هرجا کہ خانم دستور بده. مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے❓
لبخندے زدم و گفتم: عاشقتم علے
لبخندے تلخ زدو گفت مـن بیشتر حضرت دلبر
_ماشیـن رو روشـن کردم ساعت۵ بعدظهر بود داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم
_اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمئن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش.
از طرفے فعلا هم تو ایـن شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید.
چند دیقہ بعد علے اومد
خوب کجا بریم آقا❓
هرجا دوست دارے
_ماشیـݧ رو روشـن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم
بیـن راه علے ضبط رو روشـن کرد
مداحے نریمانے:
"میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخـن باشم شاید مـن هم بتونم عاقبت مثل شهیدان شم
میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـن با یاد ایـن رفیقام غرق افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم.
_تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـن بہ رو برو خیره شده بود
بعد از چند دیقہ پرسید: اسماء کجا میرے❓
چند دیقہ مکث کردم. یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا. احساس کردم کمے بهش آرامش میده
_آهے کشید و گفت
کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر...
_چے یادش بخیر❓
هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے...
پیش نیومده بود
آها باشہ
تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶ بود کہ رسیدیم. کهف.
خلوت بود
_از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم
همیـن کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همیـن بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ
کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم
چند دیقہ بینموݧ سکوت بود
_علے سکوت و شکست و بدون هیچ مقدمہ اے گفت...
✍ ادامه دارد ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
برای خدا مخلص بود.pdf
3.81M
📗کتاب
« #برای_خدا_مخلص_بود »
خاطراتی از سردار❤️ شهید #حاج_همت
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_چهل_و_دوم
_پیکر مصطفے رو نتونستـݧ بیارݧ عقب
افتاد دست داعش
چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد
دستے بہ موهاش کشیدو با یک آه بلند ادامہ داد
_مـݧ و مصطفے از بچگے تو یہ محلہ بزرگ شده بودیم
خنده هامو
گریہ هامو
دعوا هامو،آشتے هامو
هیئت رفتناموݧ همش باهم بود
_مـݧ داداش نداشتم و مصطفے شده بود داداش مـݧ
هم سـن بودیم اما همیشہ مث داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و بہ حرفش گوش میدادم
کل محل میدونستـݧ کہ رفاقت منو مصطفے چیز دیگہ ایه
تا پیش دانشگاهے باهم تو یہ مدرسہ درس خوندیم همیشہ هواے همدیگرو داشتیم
_کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم
بعد از کنکور تصمیم گرفیتم کہ بریم سربازے
سہ ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدومموݧ افتادیم یہ جا
اوݧ خدمتش افتاد تو سپاه کرج
منم دادگسترے تهران
براموݧ یکم سخت بود چوݧ خیلے کم همدیگرو میدیدیم
_بعد از تموم شدن سربازے مصطفے هموݧ جا تو سپاه موند
هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامہ بدیم قبول نکرد
میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامہ میدم
_همیشہ با خنده و شوخے میگفت: داداش علے الان بخواے زنگ بگیرے اول ازت میپرسـݧ حقوقت چقدره❓خونہ دارے❓ماشیـݧ دارے❓
کسی بہ تحصیلاتت نگاه نمیکنہ کہ بنظرم تو هم یہ کارے براے خودت جور کـݧ
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد کہ نشد
_از طرفے بابا هم اصرار داشت کہ مـݧ درسم و ادامہ بوم
اوݧ سال درس خوندم و کنکور دادم و رشتہ ے برق قبول شدم
مـݧ رفتم دانشگاه و مصطفے همچنان تو سپاه مشغول بود
_ازش خواستم حالا کہ تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشہ اما قبول نکرد میگفت چوݧ تازه مشغول شدم وقت نمیکنم کہ درس هم بخونم
یک سال گذشت. مـݧ توسط آشنایے کہ داشتیم تو همیـݧ شرکتے کہ الاݧ کار میکنم استخدام شدم
_ما هر پنج شنبہ میومدیم کهف هیئت.
مصطفے عاشق کهف و شهداے اینجا بود
اصلا ارادت خاصے بهشوݧ داشت هیچ وقت بدوݧ وضو وارد کهف نشد
_یہ بار بعد از هیئت حالش خیلے خراب بود مثل همیشہ نبود
اولش فکر کردم بخاطر روضہ ے امشبہ آخہ اون شب روزه ے بہ شهادت رسوندݧ ابےعبدللہ و خونده بودݧ مصطفے هم ارادت خاصے بہ امام حسیـݧ داشت. همیشہ وقتے تو قضیہ اےگیر میکرد بہ حضرت توسل میکرد
_یک ساعتے گذشت اما حال مصطفے تغییرے نکرد
نگراݧ شده بودم اما چیزے ازش نپرسیدم
تا اینکہ خودش گفت کہ میخواد در مورد مسئلہ ے مهمے باهام حرف بزنہ
دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علے برام خیلے دعا کـ، چند وقتہ دنبال کارامم برم سوریہ
_دارم دوره هم میبینم اما ایـݧ آخریا هرکارے میکنم کارام جور نمیشہ
شوکہ شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع بہ ایـݧ مهمے رو تا حالا نگفتہ بود
اخمام رفت تو هم لبخند تلخے زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت گرم داداش حالا دیگہ ما غریبہ شدیم❓
_حالا میگے بهمو❓
اینو گفتم و از کنارش گذشتم
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد
کجا میرے علے❓
ایـݧ چہ حرفیہ میزنے❓
بہ ما دستور داده بودݧ کہ به هیچ کس حتے خوانواده هاموݧ تا قطعے شدݧ رفتنموݧ چیزے نگیم
_الاݧ تو اولیـݧ نفرے هستے کہ دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر بہ مـݧ کے هست❓
برگشتم سمتش و با بغض گفتم:حالا اوݧ هیچے تنها میخواے برے بی معرفت❓
پس مـݧ چے❓
تنها تنها میخواے برے اون بالا مالا ها❓
داشتیم آقا مصطفے❓
ایـنہ رسم رفاقت و برادرے❓
علے جاݧ بہ وللہ دنبال کاراے تو هم بودم اما بہ هر درے زدم نشد کہ نشد رفتـݧ خودم هم رو هواست.
هرکسے رو نمیبرݧ ماهم جزو ماموریتمونہ
خلاصہ اوݧ شب کلے باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم
یک هفتہ بعد خبر داد کہ کاراشه جور شده تا چند روز دیگہ راهیہ
خیلے دلم گرفت
اما نمیخواستم دم رفتـݧ ناراحتش کنم
وقتے داشت میرفت خیلے خوشحال بود
چشماش از خوشحالے برق میزد
_رو کرد بہ مـݧ و گفت حالا کہ مـݧ نیستم پنج شنبہ ها کهف یادت نره ها از طرف مـݧ هم فاتحہ بخوݧ و بہ یادم باش از شهداے کهف بخواه هواے منو داشتہ باشـݧ و ببرنم پیش خودشوݧ
_اخمهام رفت تو هم وگفتم ایـݧ چہ حرفیہ❓خیلے تک خوریا مصطفے
خندیدو گفت تو دعا کـݧ مـݧ اونور هواے تورو هم دارم
بعد از رفتنش چند هفتہ اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدوݧ مصطفے تحمل کنم
از طرفے احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم براے همیـݧ بجاے کهف پنج شنبہ ها میرفتم بهشت زهرا
_اولیـݧ دورش ۴۵ روزه بود
وقتے برگشت خیلے تغییر کرده بود مصطفے خیلے خوش اخلاق بود طورے کہ هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدݧ
مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پختہ تر شده
_تصمیم گرفت بود قبل از ایـݧ کہ دوباره بره ازدواج کنہ
خیلے زود رفت خواستگارے و با دختر خالش کہ از بچگے دوسش داشت اما چیزے بهش نگفتہ بود ازدواج کرد
دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت
✍ ادامه دارد ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷